پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
تابستان ۱۴۰۰
تقدیم به الف مازیار ظفری به پاسِ ترجمه رّدِ پاها اثر لوییز اردریک، انتشارات فروغ، کلن، آلمان ۱۳۹۹
خواب قلمرو غریبی است. غرابتِ خواب موجب شده تا در خلال سدهها افسانهها و داستانهای بسیاری در باره آن ساخته شود. در سدههای اخیر، هنر، ادبیات و حتا علم دربارهی خواب رؤیا پردازیهای بسیار کردهاند. حالا امّا در دنیای نوگرا خواب هم هالهی ابهام خود را از دست داده و به چیزی در حد نشخوار پراکندهی دیدهها و تجربههای روزمره مبدل شده است. کسی دیگر حال و حوصلهی تعبیر خواب یا حتا بررسی محتوای آن را هم ندارد. حتا روانشناسها هم دست از سرِ خواب برداشتهاند. برای یک فرد امّا خواب مثل نفس کشیدن امری لازم و اجتناب ناپذیر است. بیخوابی، کابوسهای مکرّر و بختک امّا چیزی کم از تنفس گازهای سمّی ندارند. این خوابنامهی یک فرد است.
خان نخست: خوشخوابی
سالها است که خواب برای من رؤیایی دست نیافتنی بوده است. حتا فرهاد هم شاید روزی به خواب شیرین رفته باشد امّا من دیگر خیال خفتن را مگر در خواب ببینم.(۱) یاد آن روزها به خیر که بیخیال در هر گوشه که این سرِ سر به هوا را قرار میدادم سامانی مییافت و جان در سیاهی آرام بخشِ شب، همچون که در اقیانوسِ بیکرانِ هستیِ پنهان، شناور میشد و از آن سویِ شب شاداب و فرهمند سر بر میآورد و روز نو را درودی تازه میفرستاد. نوجوان که بودم شبها به ترانهای از کَت استیونس، خواننده مشهور بریتانیایی که بعدها مسلمان شد و نام یوسف اسلام را بر خود نهاد، و بعد دوباره مثل سگ پشیمان شد و رهِ مردم گرفت و آدم شد، گوش میدادم.(۲) یادم است که پیش از آن که این ترانه به پایان برسد خواب مرا در میربود:
... آه، چنان خوابآلودهام
که میتوانم سر بر تکه سُربی بنهم
و تصور کنم که بستر نرمی است...
به زودی خواهم گریخت
به دامان شب که
پاورچین،
پاورچین،
پاورچین
میخرامد...(۳)
اینک امّا خواب در فرهنگنامهی بیداری من چیزی جز معادلی برای گلِ حسرت نیست.(۴) همان گلی که در زمستان میروید، هرگز روی بهار را نمیبیند و پیش از آن که برف آب شود میخشکد. نمیدانم عصر خوشخوابی کی و چگونه به پایان رسید و آخرین شبی که بدون استفاده از داروهای خواب آور خسبیده ام کی بوده است. دانشجو که بودم زیاد نمیخوابیدم ولی اگر نه هفت، دستِ کم شش، پادشاهِ سرزمینهای کره خاکی را به خواب میدیدم. البته خیلیها در یک اقلیم شش پادشاه را حتا در بیداری هم دیدهاند. یادم است پیرمردی را میشناختم که در دوره شاه شهید (ناصرالدین شاه) به دنیا آمده بود و هنوز در دوران محمد رضا پهلوی زنده بود تا داستانهای غریبی را برای ما تعریف کند. اما برای دیدنِ هفت پادشاه در یک سرزمین باید به دوران انتهایی پادشاهی ساسانیان بازگشت که هر چند صباحی پادشاه دیگری بر تخت مینشست تا سریر را برای شاه بعدی گرم نگاه دارد. به هر حال در آن دورانِ خوشخوابی به قول معروف اگر اطرافم توپ هم در میکردند بیدار نمیشدم. خواب هم نمیدیدم یا اگر هم میدیدم خاطرهای از آن در ذهنم باقی نمیماند. زیاد ورزش میکردم و خستگی حاصل از آن کمک میکرد که بیتشویش بخوابم.
خان دویُم: بیخوابی اختیاری
وقتی به دوره آموزش بالینی در دانشکده پزشکی رسیدم دیگر به خواب اهمیتی نمیدادم. علاقهی بیحدی به جراحی داشتم و چند انسان شریف و کم خواب الگوی من شده بودند و من هم این گونه تصور کرده بودم که جراح خوب اصلاً نیاز به خواب ندارد. شب و روز در بخش جراحی بودم. ساعت سه صبح بیماران را معاینه میکردم، ساعت شش در اتاق عمل بودم و تنها زمانی که میخوابیدم فاصلهی بین دو عمل جراحی بود. در اتاق عمل، در گوشهی دنجی پشت یک پرده، پناهگاهی برای خستگان و بیخوابان درست کرده بودند تا روی یک صندلی چرمی لختی بیاسایند. روی آن صندلی چرتی میزدم و باز با آوای فرشتگان برمی خاستم و برای عمل بعدی خود را آماده میکردم. بخشی که در آن کار میکردم، در پیش و در پسِ انقلاب، تیمارگاهِ کتک خوردهها و تیرخوردهها (قربانیان عروسی و عزا) هم بود که مثل پروانه دورشان میگشتم. آخرین خاطره ام از آن بخش نگاهداری شبانه روزی از یک دختر دبیرستانی بود که روی سقف دانشکده ادبیات گلوله خورده بود و از کمر به پایین فلج شده بود. این داستان ۷۲ روز ادامه داشت و من لحظهای او را تنها نگذاشتم. بگذریم که بعدها شنیدم که شایع کرده بودند که علت اصلی حضور دایم من در بخش عشقِ پنهان من به یکی از پرستارها بوده است. این داستان ساختگی چیزی شبیه سناریوی فیلم “زیر درختانِ زیتونِ” زنده یاد عباس کیارستمی بود که در آن در اوج سرگشتگی و بیخانمانی حاصل از یک زلزلهی خانمان برانداز، حسین، به جای آن که به کربلا رود و شهید شود، آمد و عاشق طاهره شد، یا تعبیری دیگر است از افسانهی ققنوس که جوجههایش از درونِ خاکسترِ آرزوهای گداختهی یک ملّت در میآیند و آوای عشق و موسیقی سر میدهند.
تنها مشکل بیخوابیِ اختیاری آن بود که گاهی حس میکردم مبادا کم-خُسبی ارتباطِ مرا با عالم ملکوت کاهش دهد وروانِ من از ارتباط با ارواحِ اهلِ باطن محروم بماند. در آن زمان یک روانپزشک تحصیل کرده در آمریکا به ایران آمده بود که به مکتبِ کارل گوستاو یونگ، شاگردِ ناخلفِ زیگموند فروید، علاقه داشت و دوستان با او درباره شباهتهای افکارِ مولانا با فرضیههای یونگ در مورد خواب صحبت میکردند و او حسابی شیفته این داستان شده بود. برای یونگ، خواب سفرِ روانِ انسان به ناخودآگاهیِ ازلیِ بشر محسوب میشد و برای مولانا خواب مرگِ کوچکی بود که در آن روح، آزاد از بندهای تن، به دیدار ارواحِ دیگر میشتافت. به تعبیری، خواب عینِ آزادی بود و زندگی همچون زندانی برای روحِ بلندپروازِ آدمی که هر لحظه در تمنای بازگشت به اصلِ خویش بود:
در زمانِ خواب چون آزاد شد
زان مکان، بنگر که جان چون شاد شد
روح، از ظلمِ طبیعت بازرَست
مردِ زندانی زفکرِ حَبس جَست(۶)
خوشبختانه عمرِ افکارِ غیرِ علمیِ آقای یونگ چندان طولانی نبود و من هم طولی نکشید که به کُنهِ اعتقاداتِ مغرضانه مولانا پی بردم و دیگر نگرانِ بیخوابی اختیاری نبودم.(۷)
خان سِیُم: فصلِ اضطراب
پس از این دو دورهی “خوشخوابیِ نوجوانی” و “بی خوابیِ اختیاری”، نوبتِ “فصلِ اضطراب” بود که خواب ربایی کند. فصلی تیره و تاریک که در آن زمان - به غلط - تصور میکردم که هرگز فصلی دهشتناک تر از آن ممکن نخواهد بود. فصلی که در آن سَحَر را به دار آویخته بودند و اهریمنِ زود از راه رسیده پادشاه تاریکی و پلشتی شده بود:
سَحَر از کویر آمد دلِ گرم ارمغانش
شبِ شهرِ یخ فروشان نفسی نداد امانش
تو صبا ز زلفِ تارش چه حدیث گفته بودی
که به شهرِ شب کشاندی همه خیلِ رهروانش
به کمندِ زلفشای دل بگرفتت و ندانی
که : “غریبه را خبر نیست ز حالِ بستگانش،
نه پرنده پرگشوده ست ز دامِ جعدِ زُلفش،
نه گریخته ست آهو ز کمانِ ابروانش
تو به خیره میخروشی و ندا نمیدهد کس
چه خموش شامِ تاری ز خُمارِ مردمانش
چه ستیزه جوی رعدی که شکست استخوانش،
چه گُزیده گوی برقی که بریده شد زبانش”...
بنشسته مرغ آمین، به کرانه سرد و سنگین
همه سنگ حسرت است این که کشد به چینه دانش(۵)
فصلِ اضطراب امانِ خواب را بریده بود. خودِ انتخاب را در شاهراه و پیش چشم این همه انسانِ بهت زده گردن زده بود و به راستی، در تاریکی مطلق، خواب چه مفهومی میتواند داشت؟ مگر زمان به گونهای توالیِ حرکتها نیست؟ چشم که جایی را نبیند و نور که نباشد سیلانِ حضور را و حرکت را چگونه میتوان به تماشا نشست؟ و از آن پس دیگر: دَر نبود و ماه نبود و نه روز بود و نه آفتاب. ما بیرون زمان ایستاده بودیم با دشنهی تلخی در گردههایمان.(۸)
میخوانی ای رفیق تو این اشک ناب را؟
این شعر بیفروغِ پُر از اضطراب را؟
رخت از زمانه بست کلام بلند عشق
کوته مبین تو مویهی مستی خراب را
جانم چو لاله سوخت در این هجر بیکتاب
چشمم چه خون گریست غمِ بیحساب را
مُردیم تشنه در کویر و به لب میبریم باز
غمواژههای حسرتِ خوابِ سراب را
در این سفر دو راه نمایان شد ای دریغ
عمری بسوخت دل غمِ این انتخاب را
دل میگرفت خانهی سیمرغ را نشان
وآن ره نمود لانهی مشتی غُراب را
شوری به پا شد از دلِ شیرینِ روزگار
تا جان چشید تلخی این انقلاب را(۹)
فصل اضطراب به نوعی فصل جنون و خودزنی هم بود. سالِ پیش از دوره کارآموزی (سالِ پیش از سالِ پایانیِ دانشکده پزشکی) باید دو ماه را در بخش بیماریهای روانی کار میکردیم. در آن دو ماه دو اتفاق غریب افتاد که به سختی روان مرا آزرد. نخستین، و در مقیاسْ بزرگترِ آن دو، بازدید از یک دهکدهی بیمارانِ روانی در حومه شهر بود که رییس آن تحصیلات عالیه در خارج از کشور داشت و مبالغ هنگفتی از دولت و انسانهای نکوکار برای مراقبت و درمان بیمارهای روانی دریافت میکرد. البته این راهکارِ انسانهای متمدن برای خلاص شدن از شر مزاحمهای خیابانی بود. اینها هر چه را که دوست نداشتند پشتِ دیوارها و سیمهای خاردار پنهان میکردند تا کسی مزاحمِ کسب و کارشان نشود. آن چه در آن جا به چشم دیدم برایم باورنکردنی بود. همه جا را کثافت گرفته بود. چهرهها بیمارگونه و تکیده و تنها همه نحیف و پوستِ روی استخوان بود. حتا عدهای مدفوع خود را میخوردند. گرچه زنها و مردها جدا از هم اسکان داده شده بودند اما چندین نوزاد و بچهی خردسال این سو و آن سو پراکنده بودند. بزرگسالها کارهای عجیب و غریبی میکردند که حتا از دیوانهها هم بعید به نظر میرسید. شخصی به من گفت که برای جلب ترحم بازدید کنندهها شرایط را عمداً بد نشان میدهند تا کمکهای مالی بیشتری دریافت نمایند اما این توجیه قابل قبولی به نظر نمیآمد. پس از بازدید از این جهنمِ غیرانسانی تا مدتی حال عادی نداشتم و البته در آن مدت خواب درستی هم نکردم. اتفاق دوم در مقیاس کوچکتر، اما در تأثیر روانی بسی عمیق تر، بود. شبی قرار بود با دوستم هوتن برای خوردن شام بیرون برویم. او را جلوی خوابگاه دانشجویی سوار بر ماشین کردم. شروع کرد به حرف زدن همان طور که عادت همیشگی اش بود. ابتدا خیلی درگیر صحبتها نشدم اما ناگهان متوجه شدم که حرفهایش نامفهوم است و حالش هم غیر طبیعی است. سعی کردم منطقی با او صحبت کنم ولی اصلاً ساکن جهان ملموس نبود. مستقیماً او را به بیمارستان روانی بردم چون میترسیدم به خودش یا دیگران آسیبی برساند. زمانی که از دهکده روانی بیرون آمده بودم احساسم این بود که یکی از ساکنان آن دیارم که دارد از آن جا میگریزد. دیدنِ روان پریشیِ دوستم اما بسی دهشتناک تر بود چرا که مرزِ بینِ سلامتِ عقل و جنون را از تار مویی باریک تر کرده بود. روز پیش از آن اتفاق او را دیده بودم که میگفت و میخندید و شوخی میکرد و کمتر از ۲۴ ساعت بعد او را به زور روی تخت روانی گذاشتند و لابد به ضرب دارو و تکانهی برقی از جهانِ جنون به دشتِ بیخبری (شاید هم ناخودآگاهیِ ازلی و یا عالمِ ملکوت) فرستادند. تنها از طریق ورزشهای طاقت فرسا بود که توانستم عاقبت از این کابوس رها شوم. هرگز هوتن را دوباره ندیدم. او را پس از مداوای ابتدایی نزد خانواده اش فرستاده بودند و من از سرنوشتش بیخبرماندم. اما حالا در فصل اضطراب تمامی ملّت داشتند درست همان کارهایی را انجام میدادند که در آن دهکدهی روانی دیوانگان مشغول انجام دادن آن بودند و همان چیزهایی را میگفتند که هوتن میگفت و برای آن او را به غل و زنجیر کشیده بودند. درست مثل آن بود که دَرِ دهکده روانی را باز کرده باشند تا همه دیوانگان به خیابان بریزند و خودزنی کنند. پیش از باز کردنِ درِ دهکده هم لابد حافظهی همه را با تکانهای برقی کاملاً پاک کرده بودهاند. از هوتن میگفتم. هرگز کتاب نمیخرید. میگفت هیچ کتابی - به جز دیوان حافظ - ارزش خریدن ندارد. باید صدها صفحه بخوانی تا یک جملهی آن چیزی نو به تو بیاموزد یا تو را به دنیای خیالی ناب ببرد. نمیدانم عاقبت کدام جمله در کدام کتاب او را به دنیای اوهام برد. کسی میبایست همان جمله را در گوش یک ملت زمزمه کرده باشد.
خان چهارم - تابستان ۱۳۵۹
پدر را در اهواز ربوده بودند. عاقبت او را در اصفهان یافتیم. در زندانِ سپاهِ پاسداران بود. درِ بزرگ آهنی را که زدم نوجوانی درِ کوچکتری را گشود. سیمایی مغرور و خشن را روی زیربنایی از ساده لوحی و ناآگاهی پیوند زده بودند. پشت لبش را غباری پوشانده بود. اسلحهای بر شانه داشت و برای آن که قنداق آن به زمین نگیرد شانه را رو به بالا کج کرده بود. با گستاخی و خشونت پاسخ داد. از من خواست که به قسمت دیگری مراجعه کنم. به سمت دیگر ساختمان رفتم. صفی بلند از مردان و زنانی که جویای سرنوشت عزیزانشان بودند در امتداد دیوار به چشم میخورد. مردها اغلب ریش چند روزه داشتند و تسبیح میچرخاندند و زنها خود را در چادر پوشانده بودند ولی معلوم بود که بیشترِ آنها قبلاً چادر به سر نکردهاند. برخی چنان چادر را دور خود پیچیده بودند که گویی پتویی را در زمستانی سرد و جانگزا. همه درمانده و پریشان حال به نظر میرسیدند، درست مثل آن که دستگاه جهت یاب را در وسطِ بیابان بیانتها از گمشدهای گرفته باشند. یاد یکی از نخستین بیمارهایی افتادم که در بخش روانی دیده بودم. زنِ میانسالی بود که او را برای معالجه از کرمان به آن دیار آورده بودند. هم غمگین بود و هم بیاراده میخندید. قطب نمای او را هم از دستش گرفته بودند. طبق دستورالعملهای بخش برای گرفتن تاریخچه بیماری باید نخست تعیین میکردیم که بیمار تا چه حد نسبت به موقعیت فعلی خود آگاهی دارد. پرسیدم: “می دانی الآن کجا هستی؟” سری تکان داد و گفت: “نه!” گفتم: “از کجا آمده ای؟” گفت: “از کرمان”. کنجکاو شدم. پرسیدم: “تو که میدانی از کرمان آمدهای چطور نمیدانی به کدام سمت تو را برده اند؟” جوابش یکی از غریب ترین و نمادین ترین گفتههایی بود که تا امروز شنیده ام: “در میدانِ بزرگ کرمان مجسمهای از شاه بود که به ما کمک میکرد مسیرمان را در مسافرتها مشخص کنیم. اگر روبه روی آن میرفتیم به شیراز میرسیدیم، پشتِ سرش زاهدان بود، دست راستش رو به یزد بود و دست چپش هم به سوی بندرعباس. از وقتی که این مجسمه را پایین آوردهاند دیگر نمیدانیم کجا میرویم!” بعد در پرونده اش دیدم که شوهرش را به جرم ساواکی بودن دستگیر کردهاند. ساعتها در صف ماندم تا نوبت به من رسید. اتهام پدر شرکت در کودتا بود و هنوز حکمی برای او صادر نشده بود. پسرکی که پشت دریچه به پرسشها پاسخ میداد چندان تفاوتی با آن پسرک دیگر نداشت. در اوج انقلاب، پیش از آن که جاهلان زمام آن اسبِ زیبای سرکش را به دست بگیرند، مرگ در راه اعتلای میهن چه دلپذیر مینمود. یادِ پدر افتادم که به دیدارم آمده بود. به من میگفت که این حق نسل شما است که در این تحول شرکت کنید ولی باید به من قول بدهی که بیهوده نمیری. باید بمانی و ببینی که این مزدوران بیفرهنگ چه بر سر این خاک خواهند آورد.
گفتی: “بروکه پیر شوی”، ای پدر بیا
نفرین که در لباس دعا کردهای ببین(۱۰)
پس از دیدن آن دو پسرک بود که عزم جزم کردم تا در دستان این رزایل و کودکان ابله عمرم به پایان نرسد. خواب را با نَفَس کشیدن معاوضه کردم.
چون گل ز ساده لوحی در خواب ناز بودم
اشک وداع شبنم بیدار کرد ما را(۱۱)
تا پدر از زندان آزاد نشد از خواب هم خبری نبود و روح همچنان بیوقفه در زندانِ تن باقی مانده بود.
خانِ پنجم - زمستانهای۱۳۶۰-۱۳۵۹
درست سه سال پیش از آن که جلال آریان، دکتر منصور فرجام را در زمستان ۶۲ با ماشین خودش به اهواز ببرد تا مرکز آموزش فن آوری رایانه را در آن جا راه بیاندازد،(۱۲) من برای خدمت در جبهه عازم خوزستان شدم. در ستاد تخلیه مجروحین هنوز نه از هتل فجر خبری بود و نه از دکتر یار ناصر. تنها رنگ خون بود و بوی گوشتِ سوخته و فریادهای دلخراش. تا آن جا که من به یاد دارم دَیّاری از آن دیار به سلامت پا بیرون ننهاد. در جیبِ هیچ کدام از آن جوانانِ سلاخی شده هم گذرنامهای پیدا نشد. همان جا بود که معنی واقعی “بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار”(۱۳) را دریافتم. شب با روز تفاوت چندانی نداشت. همه کابوسهایی را که در روز به چشم میدیدی شبها در خواب مرور میکردی. فغان زجغد جنگ و مرغوای او / که تا ابد شکسته باد پای او...(۱۴) و این تنها رنجِ جنگِ کور نبود. تنگ چشمی و پلیدی و جنون بود از آن گونه که تنها خدای خشمگینِ این کوته فکرانِ خود فروخته میتواند به نمایش بگذارد. عصر که از پشتِ بام به افق دیده میدوختی حتا خورشید را به خون آلوده میدیدی. و شب همچنان کابوس خون، جنایت و خیانت بود.
گرودک
به شامگاه، درختزارانِ پاییز ناله سرمیدهند
از جنگ افزارهای مهلک، دشتهای زرّین
و دریاچههای آبی، که بر فرازِ آن محزونتر
فرو میغلطد خورشید. شب
سلحشورانِ محتضر را در آغوش میکشد، ضجهی بیامانِ
دهانهای در هم شکسته شان را.
امّا در درّهی بید به خاموشی
خون ریخته میانبارد، ابرِ سرخ
که در آن خدایی خشمگین خانه دارد، خنکای ماه؛
جادهها همه در تباهی تیره تهی میشوند.
به زیر شاخههای زرّینِ شب و ستارگان
سایهی خواهر میلرزد در میانِ بیشهی خاموش
تا ارواح دلاوران، سرهای خونچکان، را درودی گوید.
و به نرمی در نیزارها فلوتهای تیرهی پاییز مینوازند.
آه!ای گرانسرتر اندوه، شماای قربانگاههای گستاخ
امشب غمی سترگ میپرورد شعلهی آتشینِ جان را:
نوادگانِ نزاده.(۱۵)
روز آدینهای مرا صدا زدند که پزشک قانونی شهر در دسترس نیست و از من خواستند جواز دفن برای شش نفر صادر کنم که در جنگ توسط دشمن بعثی به شهادت رسیدهاند. از طرز رفتار آن شکم گندههای زشت خو حدس زدم که داستان به این سادگیها نباید باشد. اول گفتم که، از نظر قانونی، من مجاز به انجام چنین کاری نیستم چون اجساد را معاینه نکرده ام. شروع کردند به بهانه آوردن که شرایط جنگ است و خانوادههای این شهیدان باید هر چه زودتر مطلع شوند و برای شهیدشان مراسم بزرگداشت برگزار کنند. زیر بار نرفتم. بعد تهدید کردند و چون مؤثر واقع نشد بالاخره مرا به پزشکی قانونی بردند. آن چه با این جوانها کرده بودند برایم غیر قابل توصیف است. همه زیر شکنجههای مخوفی کشته شده بودند.
ای وطن! قامتِ رعنای تو را دین بشکست
سرِ فرزندِ تو را كیشِ بَد آیین بشکست
زُلفِ پُرچینِ تو با تیغِ غضب شانه نمود
خمِ ابروى تو با تیر و تَبر زین بشكست
چشمت از کاسه بُرون کرد و به بیگانه سپُرد
مژه در ماتم از آن گریهی خونین بشکست
گوش ببرید تو را تا که بِنَنیوشی پند
خنده بر لعلِ تراشیدهی نوشین بشکست
صدفت بُرد و از آن گوهر دُردانه رُبود
باغِ رخسارِ تو را گلبُن و پَرچین بشکست
دست در گردنِ سیمینِ تو زد پنجهی دیو
سیم و زر در کفِ آن پنجهی چوبین بشکست
دستِ پیمان ز چه دادی تو به پیغمبر ظُلم
که چنین پای تو زان وصلتِ ننگین بشکست
دل سبکبار سپُردی به خداوندی جهل
تا دلِ آینه کردارِ تو سنگین بشکست
وطنا! روی بگردان ز خدایانِ فریب
ندهی تا تن فرسودهی غمگین به شکست(۱۶)
علت عجله شان را دریافتم. از امضا کردن امتناع ورزیدم و گفتم بدون کالبد شکافی صادر کردن جواز دفن غیرممکن است. عاقبت مرا رها کردند. از آن شب به بعد همیشه با لباس رسمی خوابیده ام.
باز این روزها در فکر توام
۱
هنگامی که برای خدمت سربازی خانه را ترک میکردیم
در قطار گریه سر دادی
گفتی: “دلم برای والدینم تنگ میشود
هرگز این قدر از آنها دور نبوده ام”
همچنین گفتی که وظیفهی هر کس دفاع از میهن است
و تا پای جان بر علیه اصلاح طلبانِ روسی خواهی جنگید.
سرم را پایین آوردم و اشک نریختم
اما چشمانِ مادرم، پوشیده از اشک
در پی آن بود که در بادِ سرد
قطار را از رفتن به شمال بازدارد.
۲
در سرزمین شمال
رّد پای ما
در برف ناپدید شد.
یخِ فسرده آرام آرام لایههای خود را از دست میداد.
نیازی به کلاه پشمی نداشتیم
در گشتمان در امتداد خط مرزی
و اسبهایمان از چشمههای کوچک آب میخوردند.
۳
عاقبت باران زمین را سست کرد
آزالیاها در دامنهی کوه رُستند.
جنگل جنگ را در نمییافت
کوهها و رودها معنای جنگ را نمیدانستند.
امّا هر شب ما با لباس رسمی به بستر میرفتیم.
آمادهی جنگ بودیم.
۴
تانکها که مثلاً با دشمن درگیر بودند
از درون درّه میگذشتند
نارنجکهای چوبی و خمپاره اندازهای پلاستیکی
آنها را تیرباران میکردند.
همه ساختگی بود امّا ما آن را جدّی میگرفتیم.
چرا تانکی را انتخاب کردی
که لولهی توپِ گردانش به داسی غول آسا میمانست
تا بستهی مواد منفجره را در پشت آن قرار دهی؟
تو را بر زمین افکند و
کرمِ ابریشمش از روی پاهای تو رد شد.
از تپه تو را پایین آوردیم
خونت در جویبار کوچکی چکید
که به سوی آمور روان بود.
۵
سقفهای سپید
دیوارهای سپید
پرستاران سپید
تنها سیاه، چشمانِ نرمْ غلطانِ تو بود.
نگاه به هم دوختیم.
خیره به من مینگریستی
در سکوتِ مرگبار.
میتوانی سخن بگویی؟
می توانی آن چه دیگران میگویند بشنوی؟
دو وجب کوتاه تر از گذشته هستی.
به آرامی - همچون لاک پشتی یکه خورده -
به بخش خود بازگشتی.
به پیچ و تاب کمرت نگریستم
و زمانهای را به بدرقه نشستم.
۶
آیا هنوز زندهای؟
سگِ خُردی، رها شده،
اغلب نالان بر درگاهِ
وجدان من.
امشب، در سکوتِ دیرپا
دوباره میاندیشم به تو.(۱۷)
و این گونه کابوس زمستانهای ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ بر من گذشت.
خانِ ششم - کابوسِ غربت
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را (۱۸)
هرگز تصور نمیکردم که مفهومِ در وطنِ خویش غریب بودن این قدر بیمحتوا باشد تا آن که طعم غربت واقعی را چشیدم. ده سالِ سیاه با وحشت و دلتنگی سپری شد تا از این کابوسِ تلخ با تنی خسته و روانی آشفته برخیزم تا ابرهای همه دنیا بتوانند آزادانه شب و روز در دلِ بیدارِ من بگریند.(۱۹)
از میان ساقی و ساغر یکی غمخوار ماست
نیمه شب تیماردارِ دیدهی بیدار ماست
سوختم در آتشِ سوزانِ این هجرِ غریب
دودِ آهی - لاجرم - در سینهی بیمارِ ماست
رنجِ غربت را خریدم تا بماند تن دُرُست
ریشخندِ جان نگر بر آن چه در پندارِ ماست
زین سفر، یادِ رفیقان ماند و اندوهِ دیار
وه! چه یاد-اندوهِ تلخی کز پیِ آزارِ ماست
خانه را بفروختم تا خصم ویرانش کند
خانه ویرانه -ای دل- این زمان آوارِ ماست
شهرِ یاران بود و جایِ شهسواران آن دیار
حالیا، شهرِ غلامان در پسِ دیوارِ ماست
با که گویمای به خون آغشته قلبِ در به در
کاین تپیدنها به خون هرشامگاهان کارِماست
دور کن لبخند از لب ای فریبا آینه
کاین تبسّم - لاله رویا - در پیِ انکار ماست(۲۰)
دیارِ تازه اندوهی تازه بود در قابی قدیمی و سخن چکاچکِ شمشیرهایِ عتیقه بود و زنگی تاریخی داشت در فضایِ بستهی تالاری تاریک و تهی. زمان بیرحمانه میگذشت و جهانخواره جهان را یکسر بلعیده بود و ...
در حصارِ این کبودآبادِ وَهم انگیز
نیم سرمایِ زمستان
نیمِ دیگر نیز- -
کو لبانی تا گشاید از سرِ لغزش
لحظهای با واژهای شیرین و مهرآمیز؟
من، نشسته
این سویم بنهاده ام “امید”
سویِ دیگر آن “فروغِ” مشعلِ جاوید
تا که شامم را کنم روشن
تا که ماهم را کنم خورشید.
در حصار این کبود اندودِ ظلمت زاد
آتشی افروختم در سینهی خود
- این “سرشک” آباد -
تا کنم
در پرتوش
”آزاد”
”بامداد”م را ز چنگ این عبوسِ سست بیبنیاد
می کشم فریاد:
”امّا آن جهانخواره
- آدمی را دشمنِ دیرین -
جهان را خورد یکسر”
...
نه صدایِ مردمی
نی
بانگِ مرغی
ک-”آرزوی او محالش باد!”(۲۱)
و آن چه با من ماند تا با خود به همه جا ببرم تنها یک میهن بود، همین.
آن چنان تهیدستی که آن چه داری تنها یک میهن است
دهانت را که باز میکنی
از سرزمینی سخن میگویی
که دیگر نمیتوانی به آن بازگردی.
وطن سپری است که از آن بهره میگیری
تا بُزدلی خود را پنهان کنی و جلوی
هجوم وظایف و سختیها را بگیری.
چیزهایی هست که نمیتوانی حقِ مسلّم خود بدانی:
تابشِ گرمِ خورشید، آبِ گوارا، هوایِ تازه،
شادی برای روزی معمولی.
تا آن زمان که در قیدِ حیات باشی،
افسانهی میهن پرستی را به سوگ خواهی نشست.
نمی توانی فرض کنی که یک کشور سگِ پاسبان باشد
یک سگ برای رضایتِ صاحبش دم میجنباند،
[و] خشمگنانه دزدان را دنبال میکند
یک سگِ شر [امّا] مهاجمان را نادیده میانگارد
و تنها صاحبش را گاز میگیرد و به او پارس میکند.
نمی توانی گوشِ چنین سگی را بگیری
و بگویی: “اگر این گونه کجرفتاری کنی
از غذا خبری نخواهد بود”.
در حقیقت تو دانهی برنجی بیش نیستی
که از میانِ دندانهای میهنت (چین) افتاده ای
امّا چنان رفتار میکنی که گویی او خداوندگارِ توست،
کّلِ هستی ات، و سرچشمهی
تمامی اندوهها و شادیهایت.(۲۲)
خانِ هفتم - شش پرده خواب
میخواهی چکار کنی؟
انگار حوصله نداشت و میخواست هر چه زودتر سر و تهِ قضیه را هم بیاورد. من امّا هیچ ایدهای نداشتم و نمیدانستم در چنین شرایطی باید چکار کرد. هر چه به مغزم فشار آوردم نتیجهای نداشت. پرسیدم:
”فکر میکنی در چنین شرایطی باید چکار کرد؟”
سکوت سرشار از ناگفتهها بود. یاد استاد عزیزی افتادم که اگر جواب سئوال را با پرسش دیگری میدادی حسابی شاکی میشد. امّا این بار حس کردم کار خوبی کرده ام. حداقل با این حربه میتوانستم برای خودم زمان بخرم و بگذارم که او خودش تکلیفِ خود را مشخص کند. ولی او هم پاسخی نداشت و ساعت شنی تمام ماسهها را در انبانِ من انبار کرده بود. او در فکر فرو رفته بود و من تلاش میکردم راهِ گریزی بیابم، هر چه که میخواهد باشد ولی قانع کننده، قاطع و بُرّا. چیزی که مو لایِ درزش نرود و حتا تصوّرِ باطل بودنش به مخیّلهی کسی خطور نکند. یک سوء تفاهمِ عادی و غیر قابلِ انکار. مثلِ یک حرکتِ مسخره در بازیِ شطرنج. وزیرت را در برابرِ مهرهی حریف قرار بدهی آن سان که دست و دلش بلرزد و فکر کند این دیگر چه حربهی کثیفی ست و وزیر را نزند تا همه گمان کنند چه باهوش است و از عالمِ غیب با خبر. تنها یک ساده لوح میتواند فریبِ چنین نقشهای را نخورد. سالِ ۱۹۸۲ بود؟ هنوز کشوری به نامِ یوگوسلاوی روی نقشهی جغرافیا وجود داشت و مستبدِ خیرخواهی به نامِ مارشال تیتو بر آن حکومت میکرد. در همان جا بود که بورا و پاریک به مصاف یکدیگر رفتند و صحنههای پُر تپشی خلق کردند. در بخش پایانیِ این نبرد امّا بورا دو پیاده کمتر داشت. ناگهان و در برابرِ چشمانِ متحیّرِ تماشاییان، بورا وزیرش را به خانهی مجاورِ شاهِ حریف برد و شاه را مجبور کرد تا آن هدیه را بپذیرد. و بعد، وزیرِ حریف را زنده زنده خورد و تا بجنبد کارِ پاریک تمام شده بود. من امّا حالا نصفه شبی وزیر از کجا بیاورم تا شاهِ حریف را به چالش بکشم؟
دوباره نگاهش کردم. داشت خمیازه میکشید. انگار تازه از خواب بیدار شده باشد. موهایش پریشان بود و زیر چشمانش حسابی پُف کرده بود. گفت باید در باره اش فکر کند و حالا بیش از حد خسته است که بتواند تصمیم درستی بگیرد. به زبانِ بیزبانی میگفت که نیاز به یک سوء تفاهمِ جدی دارد. سوء تفاهمی که میباید عاقبت گره گشای “افرادِ نجیب” باشد. بعد شانههایش را بالا انداخت و گفت زمان همه مشکلات را حل خواهد کرد. برای او زمان از تیزابِ سلطانی هم پُر زورتر بود. کافی است مثلِ آن ملحدِ همه چیزدان اسیدهای غلیظِ را با هم بیامیزی و این بار بر سرِ معضلات بریزی تا برایت کیمیاگری کنند. فکر کردم میرود یا تیزابِ سلطانی درست کند و یا یک بار دیگر الکل را از نو کشف کند. دقیقاً همین گونه بود که امانوئل کانت پیش گویی کرده بود که نژادِ برتر سرزمینهای تازه را تصرف خواهد کرد و عقب ماندهها از میان خواهند رفت و آشتیِ جاودانی تحقق خواهد یافت.
نفَسِ راحتی کشیدم. فکر کردم اصلاً به من چه مربوط است. من به اندازهی خودم مشکل دارم. عمری از من گذشته و هنوز الفبای بلوغ را درک نکرده ام. برای من این الفبا به خط چینی میماند. یک خروار نشانههایِ عجیب و غریب و پیچیده که کنار هم ردیف میشوند تا مثلاً نکتهای را بیان کنند امّا تا بیایی رمزِ این نشانهها را دریابی دنیا چند بار دورِ خودش چرخیده است و ضابطهها و رابطهها همه دیگرگون شدهاند.
چقدر سوء تفاهم برای پیشرفتِ کار بشر و جوامع بشری ضروری است. سوء تفاهم تنها چیزی است که در این جهان از ثبات برخوردار است و واقعی و قابلِ لمس است. فکر میکنم آدمیزاده هرگز قادر نخواهد بود که بدونِ سوء تفاهم در این جهان دوام بیاورد. این همه گونهها و انواع که از میان رفتهاند دردشان آن بوده که اهمیّت و لزومِ سوء تفاهم را درک نکردهاند. این شاملِ نئاندرتالها و تمدنهای قدیمی هم میشود مثلِ آزتکها و مایاها و آشوریها و بابلیها و مردم فنیقیه که همه منقرض شدهاند. یادتان باشد که مغولها و عربها به واسطهی یک سوء تفاهم به تمامِ دنیا حمله بردند و سرزمینهای بیسوء تفاهم را تسخیر کردند. در همین هزارهی گذشته بخش اعظمی از سرخپوستان به علتِ عدم درک سوء تفاهم از میان رفتهاند. اینها اصلاً بلد نبودند دروغ بگویند یا داستانهای عامه پسند در خیال خود ببافند. برایِ همین هزار و یک قبیلهی واحد بودند. فقط همان طور که بود جهان را در مییافتند. برایشان سنگ و حشره، آب، درخت، پرنده، خرس و ماه همه جلوههای یک وجود بودند. خودشان هم اساساً جزیی از همین کل محسوب میشدند. با آب، توفان، برف و ماه سخن میگفتند. من هم زمانی با ماه سخن گفته بودم. نیمه شبی رؤیایی و بینظیر در کنارِ دهی چادر زده بودیم. همه در خوابِ خوش فرو رفته بودند که دیدم کسی نامِ مرا صدا میزند. از چادر خارج شدم و ماه را دیدم که با لبانِ خندان با من گفتگو میکند. دورش راهالهای رمزآلود پوشانده بود. هنوز که هنوز است حسرت میخورم که چرا نایستادم و به ماه گوش فرا ندادم. راستش ترسیده بودم. پیش خودم گفتم: “یعنی چه؟” این ماه دارد با من صحبت میکند. مگر چنین چیزی ممکن است؟ آن روزها از زندگی سرخپوستان چیزی نمیدانستم. ترسیدم که بعد از ماه خیلی چیزهای دیگر هم بخواهند با من صحبت کنند. آن وقت آبرو برایم نمیماند. همین سوء تفاهم موجب شد زنده بمانم. حالا، چهل سالِ بعد، هر فرصتی به دست بیاورم دست به دامانِ ماه میشوم و برایش داستان و شعر میخوانم تا شاید دوباره با من سخن بگوید. امّا دیگر دیر شده است. ماه شاید همه حرفهایش را زده باشد و چیزی برای گفتن باقی نمانده باشد.ای کاش هنوز مثلِ چهل سال پیش شبها مرا بپاید.
از خانه بیرون زدم. دیشب بارانِ شدیدی باریده بود. بر خلافِ پیش بینی اداره هواشناسی روز بسیار زیبا و دلچسبی رقم خورده بود. نسیم ملایمی پچپچهای در برگ درختان انداخته بود. درست مثلِ آن که دارند در یک گفتگوی همگانی رؤیاهایشان را برای هم تعریف میکنند. شتابان در گردشراه حرکت کردم. غروب بود و میخواستم تا پیش از آن که ماه بر آسمان برآید به خانه بازگردم. هراسم از آن بود که بخواهد خوابم را تعبیر کند. همان خوابی را که دیشب با دامِ رؤیا ربوده بودم. خوابی که فقط به رؤیا میمانست.
-١-
خواب دیدم که خواب خواهم دید
کوزه را پُر شراب خواهم دید
دو قدم مانده تا طلیعهی ماه
قایقی را بر آب خواهم دید
-٢-
خواب دیدم که خواب میبینم
خواب رویای ناب میبینم
اندکی مانده تا حضور نسیم
کوزه را پر شراب میبینم
-٣-
خفته بودم ولی ندیدم خواب
کوزهای بود و اندرو نه شراب
شوکرانی زدم به شادی بخت
نغمه نامد ز ساز بیمضراب
-٤-
خواب رفت و خیال ماند و خراب
ماند هشیار چشم مست شراب
کوزه را بخت خفته خالی کرد
مست ماندیم با خیال سراب
-٥-
کوزه را خواب بر زمین زد و رفت
پشت پایی به آن و این زد و رفت
خفته را خندهای به لب بنشست
پوزخندی به کفرِ دین زد و رفت
-٦-
خواب آمد، نخفت دیاّری
پرده را میدرید بیداری
می شکفت، عاشقان! گُل از گُلِ باغ
گُل مستی ز باغِ هشیاری(۲۳)
—————————————————-
پانویسها:
(۱) حزین لاهیجی
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خوابِ شیرین، فرهاد رفته باشد
(۲)
I’m so sleepy, yeah
I’m so sleepy, yeah
I could lay my head on a piece of lead
and imagine it was a springy bed
‘cause I’m sleepy, sleepy
soon I’m gonna slip away
in the night I feel it creeping, creeping, creeping
I’m so sleepy yeah
I’m so sleepy yeah
I could lay my head on a piece of lead
and imagine it was a springy bed
‘cause i’m sleepy, sleepy
I can’t keep my mind away from my dreams,
I hear them calling, calling, calling
Soon I’m gonna slip away
Soon I’m gonna slip away
Soon I’m gonna slip away
in the night I’m gonna slip away
I wont fight it, I’ll just ride it
https://catstevens.com/media/songs/im-so-sleepy-2/
(۳) - ترجمه از نویسنده این مطلب:
آه، چنان خوابآلودهام
آه، چنان خوابآلودهام
که میتوانم سر بر تکه سُربی بنهم
و تصور کنم که بستر نرمی است
چرا که خوابآلوده ام، خوابآلوده
به زودی خواهم گریخت
به دامان شب که پاورچین، پاورچین، پاورچین میخرامد
آه، چنان خوابآلودهام
آه، چنان خوابآلودهام
که میتوانم سر بر تکه سُربی بنهم
و تصور کنم که بستر نرمی است
چرا که خوابآلودهام، خوابآلوده
نمیتوانم به رؤیاهایم نیندیشم
میشنوم ندایشان، ندایشان، ندایشان را
به زودی میگریزم
به زودی میگریزم
به زودی میگریزم
در دامان شب به زودی خواهم گریخت
با وی نمیستیزم، خوش میپذیرمش.
(۴) - محتشم کاشانی
بهار آمد و گل در جهان شکفت و تو را
شکفته شد گل حسرت در این بهار، دریغ
https://www.floraqueen.com/blog/snowdrop-flower
(۵) - شعر از نویسنده این مطلب است
(۶) - مثنوی معنوی، دفتر سوم
(۷) - برای پی بردن به میزانِ سخافتِ این اندیشههای تبعیض آمیز و فریبکارانه کافی ست به همان مثنوی مراجعه بفرمایید. مولانا خوب میدانست که پای استدلالیان چوبین بود و البته که پای چوبین سخت بیتمکین بود. برای همین مرتب بهانههای مختلف میتراشید تا با سریشمِ فریب این داستانهای غریب را به هم بچسباند. او طبقِ روالِ همهی ذهنهایی که در قفسِ اندیشههای جزمی گرفتار هستند برای هر عدمِ تجانسی توجیهی داشت. مثلاً این که خواب برای همه یکسان نیست و اصولاً مقر اصلی اولیا در قلمرو خواب است: اولیا را خواب ملک استای فلان/همچو آن اصحاب کهف اندر جهان (مثنوی معنوی، دفتر سوم) و این که عارف در بیداری هم در عالم خواب به سر میبرد: حال عارف این بود بیخواب هم/گفت ایزد هم رقود زین مرم (مثنوی معنوی، دفتر اول) و باز این که تعبیرِ خواب فقط در حیطهی تخصصِ پیامبران است که از اسرار عالم بالا آگاهی دارند: همچو یوسف خواب این زندانیان/ هست تعبیرش به پیش او عیان (مثنوی معنوی، دفتر پنجم). هر خوابی که با این داستانِ تبعیض آمیزِ طبقاتی جفت و جور نباشد لاجرم خوابِ احمقها و زنانِ ناقص عقل و البته عوامِ کالانعام است:
خواب احمق لایق عقل وی است
همچو او بیقیمتست و لاشیست (مثنوی معنوی، دفتر ششم)
خواب زن کمتر زخواب مرد دان
از پی نقصان عقل و ضعف جان (مثنوی معنوی، دفتر ششم)
خواب ناقص عقل و گول آید کساد
پس ز بیعقلی چه باشد خواب باد (مثنوی معنوی، دفتر ششم)
خواب عامست این و خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص (مثنوی معنوی، دفتر چهارم)
(۸) - شبانه، احمد شاملو
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستادهایم
با دشنهی تلخی
در گُردههایِمان..
هیچکس
با هیچکس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگانِ خویش
نظر میبندیم
با طرحِ خندهیی،
و نوبتِ خود را انتظار میکشیم
بیهیچ
خندهیی!
(۹) - شعر از نویسنده این مطلب است
(۱۰) - شاعرِ این تک بیتیِ رایج و مصطلح را پیدا نکردم.
(۱۱) - صائب تبریزی
(۱۲) – زمستان ۶۲، اسماعیل فصیح، سینا، مرکز فرهنگ و هنر ایران، کُلن، آلمان غربی ۱۳۶۸
(۱۳) - سعدی شیرازی، دیوان، قصیده شماره ۲۵
(۱۴) - محمد تقی بهار، دیوان، قصیده شماره ۲۹
(۱۵) - به نقل از: پیمانه زرّین - ترجمه گزیدهای از اشعار گئورگ تراکل، جمشید شیرانی و الف. مازیار. کتاب ایران، ۱۹۹۴- بتزدا، مریلند، ص ۷۴.
(۱۶) - شعر از نویسنده این مطلب است
(۱۷) - ترجمه نویسنده این مطلب از:
Ha Jin, “Again, These Days I Have Been Thinking of You” from Between Silences. The University of Chicago Press. 1990.
(۱۸) - مولوی بلخی، جلال الدین، کلیات دیوان، رباعیات
(۱۹) - قاصدک، مهدی اخوان ثالث: قاصدک!/ابرهای همه عالم شب وروز/در دلم میگریند.
(۲۰) - شعر از نویسنده این مطلب است
(۲۱) - شعر از نویسنده این مطلب است. آن چه در نشانههای نقل قول آمده از شعر مرغ آمینِ نیما یوشیج است.
(۲۲) - ترجمه نویسنده این مطلب از:
Ha Jin, “All You Have is a Country” from A Distant Center. Copper Canyon Press, http://www.coppercanyonpress.org.
(۲۳) - شعر از نویسنده این مطلب است
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|