iran-emrooz.net | Thu, 06.07.2006, 13:07
نگاه زخمی شب (١)
علیاصغر راشدان
|
روز سوم عيد نوروز بود. دو روز پيشش برف سبكی باريده بود. آن روز آسمان زلال بود و خورشيد، نــور شستهاش را روی زمين میپاشيد. برف قبلی ، پشت زمين را آلاپلنگی كرده بود.
در بزرگ و زنگزدهی گداخانه ، با صدای عصب خراشی ، روی پاشنهاش چرخيد و شانهبهشانه ، وارد شدند. شهردار، روسای دادگستری ، شهربانی ، ژاندارمری و مالك معروف كارخانهی روغن پنبهدانهكشی و حاج حجت نخودبريز، مالك تيمچهی حاج حجت ، قرار بود از گداخانه بازديد كنند. گداها دست و پا و سرتكان میدادند و هجوم میآوردند. آقای سلامت قبلا سفارشهای لازم را كرده بود: "مواظب باشيد كه دور باشند. زمستانی تيفوس بيداد كرد و هنوز هم بعضیها بيمارند. مراقب باشيد شرمنده نشيم!"
زرق و برق لباسها و سر و وضع حضرات ، گداهارا ذوق زده كرده بود. پچپچه میكردند و به هم فشار میآوردند. به پـهلوهای يكديگر سقلمه میزدند و از كنار سر و دوش هم سـرك میكشيدند. قيل و قال بالا میگرفت . آقای سلامت سری فرود آورد و گفت:
- بااجازه!
چند پاسبان قلچماق دنبال خود انداخت و كمی فاصله گرفت. اخمهاش را درهم كرد. قدمهاش را تندتر كرد و داد زد:
- ساكت! پاپتیهای دربدر! ازبس آدم درست و حسابی نديدن پاك وحشی شدن! خوبی به شما نيامده! حضرات روز عيد و زندگیشان را رها كردند و تشريف آوردند كه جا و مكان شماها را بازديد فرمايند! بايد بگذارند شپش چشمهاتان را دربياره!…
آقای سلامت به پاسبانها اشاره كرد و به طرف حضرات برگشت. نـهيب پاسبانهاو چند ضربهی پوتيــن و باطوم ، گداهارا دور كرد و قيل و قال راخواباند. آقای سلامت برگشت. كف دست خودرا بر فرق براق قهوهايش كشيد و راهنمای حضرات شد. پيشاپيش میدويد و خم و راست میشد. با حالتی شرمسارانه ، جلوتر وارد آسايشگاهها میشد. آسايشگاهها را قبلا خالی و تميز كرده بودند. حضرات سعی میكردند دست و لباس شان با در و ديوارها تماس نداشته باشد. نزديك درها میايستادند، سـرك میكشيدند و دور میشدند. آقای سلامت يكريز توضيح واضحات میداد:
- ملاحظه میفرمائيد! همچين كمی هم از خانهی عهد و عيال بنده ندارد! اين در و ديوارشان. اين هم زيلو و گليمشان!
- پس پتو و زيراندازشان كجاست؟
- قربان بخاریها شب تا صبح میسوزه! چپ اندر راست ، كنارهم میخوابند. يك مشت اوباش كور و كچل ولگرد كه بيشتر نيستند. اگر به دادشان نمیرسيديم ، تو زمستان استخوان سوز كنار پياده رو و گوشهی خرابهها و كوره پزخانهها سقط میشدند!
- برای نظافت و شپش شان چه فكری شده؟
- هرهفته به زيلو و گليم و لباسهاشان گرد د-د-ت میزنيم!
- آن چند اطاق دربستهی گوشهی ته محوطه چی؟
- انبار، غسالـخانه و جای تابوته. مردههارا همين جا میشوريم و تو قبرستون پشت همين ديوار دفن میكنيم .
حضرات راضی و لبخند به لب ، به طرف درآهنی راه افتادند:
- آدم دلسوزيه ، جناب شهردار!
- بله حاج آقا، اين جارا سرو سامانی داده.
- اين همه همت از هر كسی ساخته نيست!
- آدمهای بدردخور نادرند، بايد شناخته و معرفی شوند.
- از جناب شهردار میخواهيم به هرنحو كه صلاح میدانند، از ايشان قدردانی بشه!
سروصدائی گداخانه را در خود گرفت. پسر بچهی ده سالهای ، با كمك تكه چوبی ، خودرا به پشت در آهنی كشانده بود و برزمين به گل نشسته ميخكوب شده بود. گروهی پاره پوش دورهاش كرده بودند و هرچه میگفتند به خرجش نمیرفت. حضرات از معركه فاصله گرفتند و گوش به نعرههای پسربچه سپردند:
- میخوام برم! رو زمين برف باشه ، بهار شده! از رو بلندی اون طرف ديوار رو ديدهم گندما سبز شده و از زير برف درآمده! اين جا بچه مرگی اومده! اونارو انداختن تو اطاق تاريك گوشه محوطه روهم! میخوام برم تو مردم و خيابونا! بايد برم! نمیخوام تو اين گداخونه بميرم! اون طرف ديوار بـهار اومده! صحرا سبزشده! ميرم علف میخورم!
آقای سلامت خودرا به كپهی گداها رساند. دور خودش چرخيد و دستهاش را به هم ماليد. پسرك چو بدستش را به درآهنی كوبيد و دوباره نعره كشيد. آقای سلامت مستاصل شد و گفت:
- چشم درآمده ، تواين برف كدام گوری ميری؟ پا از اينجابيرون بگذاری سقط ميشی! اول زمستانی نفهميدم از كدام گوری درآمد!
- اول زمستون اون همه رفيق داشتم. همه شون مردن! ديروزم عذرا تيفوس گرفت و مرد! چند نفرم هنوز تو اطاق تاريكه روهم افتادن! اونام ، مثل من ، اول آبله مرغون گرفتن! میخوام برم بيرون بميرم! اين جا بوی گند ميده .شپيشا بچه مرگی آوردن!
آقای سلامت كلاه شاپويش را روی سرش گذاشت و پابه پا كرد. دوباره كلاهش را برداشت و دانههای درشـت عرق روی پيشانی و سرطاسش را، با دستمال سفيدی پاك كرد. توی چشم گداها خيره شد. بگو- مگو بالا گرفته بود:
- هوائی شده، بگذارين بره دنبال كارش!
- به زور كه نميشه نگاهش داشت!
آقای سلامت چشم غره رفت و نـهيب زد:
- فضولی موقوف! پاپتیهای دربدر! كی از شما اظهار عقيده خواست؟
حلقهی گداها شكافت و جمع پراكنده شد. آقای سلامت در زنگ زده را باز كرد و گفت:
- برو! امشب سرما و گشنگی ، در گوشهی خرابهها سقطت میكنه! چار روز ديگه هواگرم و حالت خوب میشد و میرفتی دنبال كارت!
- تا گرم شدن هوا زنده نمیمونم!
پسربچه سينهی دشت باز و افق دور را نگاه كرد. شوق خروج تو سينهاش شعله كشيد. چوبدستش را تكيه گاه تنش كرد و بلند شد. پيچ و تاب خورد و لرزيد و راه افتاد و خارج شد…
نسيم گس بيرون ، چشمهای پسربچه را مرطوب كرد. هيكل استخوانی خودرا به ديوار بيرونی گداخانه تكيه داد و رو به روی خودرا نگاه كرد. گله به گله گرتهی برفی روی گندمهای سبز به كبودی گرائيده خوابيده بود. سبزی شستهی گندمها چشم و ذهنش را جلا داد. آسمان آينهی صاف بی كرانی بود، بی يك بال كبوتر ابر. خورشيد بر زمين گرد طلا میپاشيد. يك كپه كبوتر رنگارنگ در اوجها، قيقاج میرفتند و معلق میزدند.
پسر بچه چند نفس عميق كشيد و چهار ستون تن خودرا كش و قوس داد. به درآهنی زنگ زده نگاه كرد. جناق سينهاش را روی نوك چوبدستش تكيه داد. راه باريكهی گلی كنار ديوار را در پيش قدم گرفت و لنگ لنگان ، خودرا دنبال چوبدست كشاند و زيرلب زمزمه كرد:
- اين جا نباشه ، هرجا باشه ، نمیميرم كه! زمين نفس كشيده! همهی بچهها تو فقير خونه نيستن كه!…
ديوار گداخانه را پشت سرگذاشت. قبرستان پـهلو به پـهلوی ديوار داشت. عرق پيشانی خودرا با آستينـش پاك كرد. روی سنگ قبری ، در كنار كوره راه ، چندك زد. چوبدستش را توی زمين فرو و ستون تنش كرد.
چشمش به چند گور تازه افتاد و بلند گفت:
-اينا رفيقامن! …همه شون زنده بودن! اون گور محمده، اون يك مال محمدجعفره، و اونام مال خيايايه ديگهن............
از زمين كنده شد و خميده برچوبدست ، پيش رفت. از قبرستان گذشت و به گودیهای چهارشنبه بازار رسيد. قيل و قال قرشمالهای بساطی نبود. تك و توك دكانها پيدا شدند. قهوه خانهی قربتها در گوشهی ميدان خرابه ، پسربچه را به طرف خود كشيد.
قهوه خانه پردود و داد بود. پسربچه در كنار در ايستاد و دل دل كرد. جرات نداشت داخل شود. قهوه چی جلوش سبز شد و گفت:
- چيه بچه! آب جوش ريخته رو صورتت؟ سوختی؟
- نه ، مريضم. دلم ضعف ميره، گشنهم!
- آبله مرغون گرفتی! نيا تو!
قهوه چی فاصله گرفت، به او نگاه و تامل كرد و دوباره نزديك شد. دستش را گرفت و به داخل برد و اورا در گوشهی آفتابگير پشت شيشه نشاند و گفت:
- رنگت كه شده عينهو ميت بچه!
قهوه چی يك نان سنگك و يك ليوان چای شيرين و كمی پنير ، توی يك سينی ، جلو پسربچه گذاشت و تو داد و دود گم شد. پسربچه نان را تو ليوان خيس كرد و جويده و نـجويده ، قورت داد. پشت خودرا به آفتاب ملس كرد و به شيشهی گرم تكيه كرد. گرمای قهوه خانه خوشگوار بود و درد استخوانش كمی آرام گرفت. قهوه چی يك ليوان چای قندپـهلوی ديگر جلوش گذاشت. پسربچه چای را داغاداغ هورت كشيد. معده و رودههاش گرم شد. دستهاش را به هم ماليد و استخوان قوزكها و زانوهاش را مالش داد و رفت تو نخ يك كپـه آدمی كه رو تخت چوبی ته قهوه خانه ترنابازی و فرياد میكردند:
- جـلاد!
- امر بفرمائيد، قبلهی عالم!
اتور كجپا روی كرسيچه زهوار در رفتهی وسط كپهی آدمهانشسته بود. پاهای كجش را، چپ اندر راست ، رو هم انداخته بود. دستهای بيلچه مانند و گوشت آلودش را رو زانوهاش گذاشته بود. دستی به سبيل پت و پـهنش كشيد و دوباره با صدای نكرهاش به غلام گفت:
- جلاد!
- قبلهی عالم به سلامت!
- چه كرده اين بیسروپای نمك به حرام؟
- قبلهی عالم به سلامت ، ديشب به تيمچهی حاجب الدوله دستبرد زده!
- برای عبرت تمام دزدهای كوچه و بازار، صدضربه شلاق جانانه بزن به اين نمك به حرام!
جلاديت از تمام وجنات غلام میباريد. دو نفر نوچههاش ، استاد وهاب مقنی را رو چهارپايه دمـر خواباندند. غلام آستينها را بالا زد و ترنا را- كه از يك شالكمر ساخته شده بود - پيچ و تاب داد و چند گره به سرآن زد. يك زانوی خودرا در كنار هيكل ريزهی استاد وهاب برزمين ميخكوب كرد. دستی به سبيل از بناگوش دررفتهی خود كشيد و ضربههارا مسلسل وار، فروكوبيد. صدای استاد وهاب درآمد:
-آخ خ خ! …اين قد محكم نزن تخم سگ!…بازی و شوخيم سرش نيست حروم زاده!
استاد وهاب نتوانست خودرا از زير چنگ نوچههای غلام رها كند. دست خودرا به زير دندانش كشيد و تحمل كرد.
جاهل عيدی وارد شد. اتور دستش را بلند كرد و داد كشيد:
-جـلاد!
- قبلهی عالم به سلامت!
- كافيست! اگر عبرت نگرفت ، مرتبه ديگر دستور ميدم سر از قلعهی تنش جدا كنی! بگو رقاصان به افتخار ورود اين مهمان عالی قدرمان ، بزممان را گرم كنند!
اتور از روی كرسيچه بلندشدودستها رابه طرف جاهل عيدی دراز كرد و گفت:
-جناب شمس وزير صفا آورديد! بفرما، جای جناب عالی در سمت راستمان خالی است!
عيدی در كنار اتور نشست. قهوه چی استكا- نعلبكیها را به هم زد و صدای آهنگينی درآورد. يك استكان چای كمر باريك خوش رنگ و تميز جلوی او گذاشت و گفت:
- جاهل عيدی صفا آوردی! نوكرتم . صفا تو عشقه! طرفای غلومت كمتر آفتابی ميشی؟ چشم و گوش بدخوات كور و كر!
غلام رو زمين ميخكوب شد. نگاهش را رو به پائين گرفت. صورتش رنگ داد و رنگ گرفت. اتور داد زد:
- جلاد!
- درخدمتم قبلهی عالم!
- مرتيكه گفتم بگو مزقونچیها بنوازند!
غلام به نوچههاش نگاه كرد، اشاراتی ردوبدل كردند و قروقميش آمد و با تمسخر به عيدی اشاره كرد و خواند:
"نگارم ،ای نگارم ، وای نگارم!…"
عيدی شعلهای شد و زبانه كشيدو استكان چايش را تو صورت غلام پاشيد و گفت:
- هنوز عيدی نمرده كه هر شير ماده سگ خوردهای اسم نگار رو به مسخره بگيره! يه بار ديگه اسم نگار رو به زبون بياری ، زبون تو از حلقومت میكشم بيرون!
غلام نوچهها و اطراف خودرا پائيد و قلمتراشش را از جيب شلوارش بيرون كشيد و ضامنش را فشار داد. تيغه قلمتراش زبان ماری شد و بيرون زد. عيدی به ديوار تكيه زد و درجا نيمخيز شد. مـچ غلام را درهوا قاپيد و با يك حركت سريع قلمتراش باز و آمادهاش را از آستين به كف دستش سراند. نرمی شستش را در كنار تيغه قلمتراش گذاشت و نوك آن را، به اندازهی نيم بندانگشت . آزاد گذاشت و يك ضربدر روی سينهی غلام كشيد و با پوزهی كفش خود به وسط معركه پرتش كرد. بلند شد و تو قهوهخانه راه افتاد و گفت:
- اين يادگاریرو داشته باش ، تابعد حسابتو برسم . دفعه ديگه كه گه زيادی خوردی ، رودهها تو ميريزم تو مشتت!
عيدی بيرون زد و غلام به زانو درآمد. خون به بيرون ازلباسش نشت كرده بود. كف دستش را روسينهاش كشيد. نوچههاش دورش حلقه زدند و دست و بالش را گرفتند. پيچ و تاب و گره ترنا را باز كردند. شالكمر را دور سينه و پشتش بستند و اورا به طرف در قهوهخانه كشيدند. غلام با رنگ پريده در كنار در داد كشيد:
- اگه تلافی نكردم ، تخم پدرم نيستم! اگه داغ نگار رو به دل عيدی نگذاشتم ، غلام قجر نيستم!…
قهوهخانه خالی شد. قهوهچی با لب و لوچهی آويخته ، تو قهوه خانه گشت و گفت:
- گور پدر هرچی لات و لوت دربدريه! اين المشنگهی هميشه شونه! در اين طويله رو از دست اين بیپدر و مادرا تخته میكنم و ميرم يه ديار ديگه!
پسربچه و دو- سه نفر چرتی مانده بودند. قهوه چی دستی به صورت و تهريش و سبيل آويخته و دوده گرفتهاش كشيد و گفت:
- يااله بابا بيرون! ميخوام برم سرخونه و زندگيم روز عيدی. شما مافنگیهام بزنين به چاك بينم!
به پسربچه نزديك شد، نگاهش كرد و گفت:
- انگار يهكم جون گرفتی. رنگ و رخت بيتر شده . بلندشو راه بيفت ، آروم آروم غروب نزديك ميشه .
پسربچه چوبدستش را تكيه گاه تنش كرد و بلند شد. استخوانهاش تير میكشيد. اخمهاش را توهم كرد و بيرون زد. "چی خوب میشد شب توقهوه خونه میخوابيدم ، جای گرمی بود." برگشت و قهوه خانه را با حسرت نگاه كرد. قهوه چی در تختهای را میبست.
محلهی قربتهارا پشت سرگذاشت. وارد بازار بزازها شد. دكانهای خراتی ، دوك تراشی ، كلاه مالی، گيوه دوزی و آفتابه سازی بسته بودند. تك و توك پارچه فروشیها باز بودند. تب و لرزش شروع میشد. حجرههای باز در نظرش تار میشدند. سستی و ضعف اورا در خود گرفت . در گوشهی بازار سرپوشيده نشست. پشتش رابه ديوار تكيه داد. چوبدستش را ستون سينه و نفس تازه كرد. توان خودرا جمع كرد و بلند شد و يكبر و خرچنگوار، راه افتاد. به حجرهی بازی نزديك شد. خودرا به قاليچهی نخ ابريشم پيشخوان تكيه داد و گفت:
-سلام حـج آقا!…من مريضم و گشنه …شب سرپناهی ندارم!…
حاج آقا دستی به ته ريش حنائی و عمامهی شيرشكريش كشيد، از اوفاصله گرفت و گفت:
-صورتت چی شده؟
- آبله مرغون گرفتهم.
- آبله چی!…گم شوتوله سگ!…چرا نميری گداخانه! برو پی كارت تا ندادمت دست آژان!…
پسربچه خودرا به سر چهارسو كشاند. آفتاب غروب كرده بود. هوا گرگ و ميش میشد. تك و توك دكانهای باز، میبستند. فاصلهی رهگذرها زياد میشد. سوز سرما گزنده بود. سر چهارسو سرگردان بود. پياهرو سمت چپ را، بی هدف ، در پيش پا گرفت. در مسجدی باز بود و به درون خزيد. شبستان را چند ستون چوبی كلفت روی سرشان گرفته بودند. پسربچه خودرا به كنار بخاری خاموش گوشهی شبستان كشيد و دراز شدو كناره زيلو را رو خود كشيد.
لرزش ، دندانهاش را به صدا درآورده بود. چند دقيقه بعد تب درونش را به آتش كشيد. زيلو را كنار زد و در چنگ تب شعله كشيد…
سيد، خادم مسجد گلولهای را زير زيلوی كناربخاری ديد و زيلو را كنار زد و گفت:
- اهــه!… توكه داری ميميری!…پسر كی هستی عموجان!…
- مال فقيرخونهم .
- اسم بابا- ننهت چيه؟
- فقيرخونهی آقای سلامت. نمیخوام بميرم!… رفيقام همه مردن!…
- حالت خيلی خرابه ، هذيون میگی عموجان. بخاری را روشن میكنم. يه كاسهاش شلغم واسهت ميارم. فردا میبرمت مريضخانهی امدادی. غمت نباشه ، خوبت میكنم عموجان!…