iran-emrooz.net | Thu, 06.07.2006, 6:29
بّره كُشون...!
احسان يغمايی
|
(باستانشناس)
باورم نمیشود ... انگار همين ديروز بود. دو، سه هفته پيش غروب وقتی با چند تا از كارگرها از قلعه برمیگشتيم ديدم دو سه خانه آن طرفتر از خانهی ما خبرهايی است. يكی رفته بود روی صندلی و داشت از اين لامپهای پلاستيكی نصب میكرد، يك بره لاغر مردنی هم دم در به طناب بسته بودند.
پرسيدم:
- چه خبره؟ دارن چراغونی ميكنن، برهام آوردن و... عروسيه؟
عبدالله كه از فصل اول حفاری با ما كار میكرد، جواب داد:
- نمیدونم، چی بگم، همسايه شماست:
آخه من با اينا رفت و آمد...
حرفم تمام نشده بود كه مرتضی قطارانی - كه پسر جوان خوش سر و زبانی بود، - با لبخندی شيطنتآميز گفت:
- بخور، بخوره! بره كشونه، سور و سات روبراس!
چيزی نگفتم، دم در از همه خداحافظی كردم و يك راست رفتم توی اتاق خودم. میخواستم سكههايی كه پيدا كرده بودم با دقت زير ذرهبين ببينم... هر چند خيلی زنگار گرفته بودند. هنوز ننشسته بودم كه صفورا خانم با يك سينی چای وارد شد. میدانست تا برسم به خانه اگر ظل گرما هم باشد باز چای میخورم. با همان لبخند هميشگی گفت:
- سلام دكتر! خسته نباشين.
- سلام صفورا خانم، شما خسته نباشين، چه خبر؟ كسی تلفن كرده؟ كسی اومده؟
- خبر سلامتی! از ميراث بندرعباس تلفن كردن .
- خب... چی گفتن؟
- راستش درست نفهميدم، گفت آخر اين ماه جشن موزه، جشن ميراث، خلاصه جشن سخنرانيه، يه همچين چيزهايی...
- خوب... خوب ٢٨ ارديبهشته و گفته، ١٠ روز ديگه، روز موزه ست،ديگه كی؟
- يكی هم از تهران تلفن زد و گفت از ادارهست، اسمشو نگفت..
- ببينم، خانم ياسينی كه مياد پول كارگرا رو ميده نبود؟
- نه... اونو میشناسم، مرد بود.
- خوب... شايد از دفتر آقای گلشن بوده .
- چی بگم... من كه نمیشناسمشون، شايد...
و كمی جلوتر آمد، نگاهی به سكهها انداخت و پرسيد:
- طلاست؟
- ای صفوراخانم... طلا؟ اگر طلا بود كه ما آلان اينجا نبوديم، تو اين آخر دنيا. نقرهم نيست تا چه برسه به طلا
- مسه، مسه، چه گرت سبزی هم روش گرفته، داغون نشده، رطوبت اين جا همه چیرو خراب میكنه.
- كاره، مفرغه، زنگار همه جانشو خورده... بايد بندازيمش تو آب ليمو، ميشه يه كمی بياری؟
- باشه، حالا پاك ميشه، يا مثل اونای ديگه فرقی نمیكنه؟
- نمیدونم، شانسه ديگه. اين جا ديگه آزمايشگاه ما اون كاسه لب پريده است و آب ليمو، بالاخره يه كمی هم كه پاك بشه خوبه، شايد بشه خوند چی نوشته...
داشتم چای میخوردم كه برگشت. با كاسه و آبليمو. سكهها را انداختم توی كاسه و گفتم:
- شام چی داريم؟ بچهها امشب از لافت ميان، خسته و گرسنه. تو اين سه، چهار روز همش تُن ماهی و تخم مرغ خوردن.
- غذای ظهر هست، به همه میرسه.
- كوسه ماهی؟
- آره ديگه... همون كه ظهر خوردين.
- باشه... خوبه اندازه باشه ديگه بهتر ...
- زيادم هست، تازه بايد برا فردا هم بذارين .
- اه، ديگه برای فردا واسه چی؟
- آخه من با اجازهتون فردا نميام.
بیاختيار همين طور كه داشتم سكهها رو توی آب ليمو میذاشتم، سرم رابلند كردم و توی چشمانش كه دور تا دورش را با نقاب بسته بود، خيره شدم و گفتم:
- آخه ... چرا؟
- و يك لحظه فكر كردم: " اگر صفورا نياد همه نظم حفاری و زندگی، بهم میريزه" اين بود كه خيلی جدی ادامه دادم: نه... نه نميشه... صفورا خانم شما نباشين كار ما لنگه.
- دكتر! دو ماهه اومدم، يه روز مرخصی میخوام، خوب حقوق فردا رو ندين.
- نه بحث حقوق نيست. بايد بيايی، حالا درست وسط كار و حفاری تو میخوای ول كنی برای يه روز نيايی؟
- فقط يه روز... خيلی زياده؟
- آره كار ما لنگ ميشه ... همون يه روزم زياده.
- نه بايد برم. همين فردا، پس فردا علی الطلوع سر كارم، بعد از دو ماه يه روز حق ندارم برم؟
نمیدانستم چه بگويم ... راست میگفت : "دو ماهه اينجاس، از صبح تا ٦، ٧ غروب. تازه بعضی جمعههام مياد غذا میپزه و میره، اما بدون صفورا واقعا كار ما بهم میريزه... اينم راست ميگه..." از سر ناچاری گفتم:
- باشه، فردا نيا، خودمون يه كاری میكنيم، از بيرون غذا میگيريم، يا به يكی از كارگرا ميگم بياد بپزه و ظرفا رو بشوره.
- نه... نه با اون دست و پای گرت و خاكی و كثيفشون، آشپزخونه رو بهم ميريزن نمیخواد بهشون بگين، همه جا رو به گند ميكشن، خودم براتون ميارم.
- مياری؟ از كجا؟
- از مهمونی ديگه...
- از مهمونی؟ و زير لبی گفتم: ببين تو رو خدا ! كار و زندگی ما رو بهم میريزه كه بره مهمونی... از مهمونی كه نميشه غذا آورد.
- چرا ميشه... راشم دور نيست، همين چند خونه اونورتر... منزل فضلی
- آهان... همون كه چراغ آويزون كردن؟
- آره
- ديدم يه گوسفند دم در بستن، قشم كه بره نداره، از كجا آوردن؟
- از بندرعباس. لنج داره.
- خب كه اينطوره... حالا مهمونی چی هست؟ كی هست؟
صفورا كمی من من كرد، نگاهش رو به سكهها انداخت و با ترديد گفت:
- راستش اينه كه ختنه سورونه
- خب مباركه، مباركه... حالا اين فضلیخان لنجدار نمی تونست پسرشو توی بيمارستان ختنه كنه كه زندگی ما بهم نريزه؟
صفورا مدتی سكوت كرد و نگاهی كشدار به سكههايی كه من زير و رو میكردم انداخت و زير لبی گفت:
- آقا فضلی كه پسر نداره... دخترش ...
- خب، دخترش، پسر دخترش، خب اينو وقتی زاييد ختنش میكرد
- نه... نه...
- نه... ؟ پس چی؟
- نه خود دخترشو بايد ختنه كنند!
- سكهای كه با ذرهبين نگاه میكردم از دستم افتاد تو آب ليمو، ذرهبين را گذاشتم روی ميز. با چشمهای از حدقه درآمده رو كردم به صفورا گفتم:
- دخترش ! ختنه سورون دخترش؟ اين... اين... اين دختره ٧، ٨ ساله؟
- آره ديگه نرجس
- نرجس كه خيلی كوچيكه، ده سالشم نميشه، اينو ميخوان...
حرفم را قطع كرد و خيلی جدی گفت:
- ٧، ٨ سالش؟ ده سالشه، سه، چهارسال ديگه عروس ميشه، فكر میكنين اين جا تهرانه كه زنای گُنده شم هنوز عروسك بازی میكنن؟! اينجا دخترای ١٣، ١٤ ساله مادرن!
اصلن نمیدونستم چی بايد بگم... همين طور مثل ماتزدهها موندهبودم، زبونم سنگين شده بود، با صدای خفه و خشكی گفتم:
- كه اين طور... كه اين طور ...
صفورا گفت: آره... خب رسمه ديگه .
رو كردم به صفورا و پرخاش كنان گفتم:
- خب رسم، قبول. بزرگه قبول، اين جا تهران نيست، اينم قبول، بفرماييد شما برای چی میخوای بری؟ چه ربطی به تو داره كه كارتو تعطيل میكنی؟
صفورا كه برافروخته شده بود، صدايش را بلند كرد و جواب داد:
- چرا ربطی نداره؟ كلی هم ربط داره، آخه خواهر من همهكارس...
- آهان... كه اين طور، خواهر تو قابلهست، تو هم وردستشی، با هم ميرين كه... نگذاشت حرفم تمام شود محكم گفت:
- هم كمكش میكنم هم غذا میپزم.
برای يك لحظه سرم گيج رفت. دستم رو گرفتم به لبه ميز كه نخورم زمين. داغ نشده بودم. با غيظ سيگار نصفه كارمو خاموش كردم، آن قدر دهانم خشك شده بود كه يك كلمه هم نمیتونستم بگم، ته مونده تلخ چايی رو سركشيدم و با عصبانيت گفتم:
- خيلی خب، باشه، برو، برو فردا نيا، اما غذای اينارو برای ما نيار... آوردی نياوردی هان...! فردا نيا، اگر هم دلت خواست اصلن ديگه هرگز نيا... تو كه وردستی، وردست خواهرتی، ديگه پول ميراث و میخوای برای چی؟
صفورا با صدای بلندی كه میلرزيد جواب داد؟
- نه كه خيلیم پول میديدن، اروای بابای ميراث با اون پولش كه دو ماه دو ماه نمیده؟
جرأت نكردم به صورتش نگاه كنم، اما احساس كردم كاملا برافروخته شده، سينی چای رو از روی ميزم كشيد و از اتاق رفت بيرون...
من همين طور روی سكهها خم شده بودم و نگاهشان میكردم اما نه چيزی میديدم نه چيزی میفهميدم. چشمهايم هيچ جا رو نمیديد. عرق سردی روی پيشانيم نشسته بود. توی ذهنم همه چيز ريخته بود به هم. اين سكههای لعنتی پوسيده زنگار گرفته، نيامدن صفورا ، بیپولی و بی حقوقی كارگرا، اين دخترك، غذای مهمونی، اگه صفورا قهر كنه و ديگه نياد ... صدای يك نواخت كولر، چه حماقتی كردم، اين هوای شرجی كه موقع غروب هم دست برنمیداشت... سر و صدای ظرف شستن صفورا... همه و همه دست به دست هم داده بودن تا من يك باره بهم بريزم... زيرلبی گفتم: زنيكه بی چشم و رو، روزی ٦ تومن میگيره، صبحانه و ناهارشم میخوره، دو قورت و نيمش باقيه... اين حفاری نكبت هم تموم نميشه، راحت شم...
نمیدونم چه مدت گذشت، يك ساعت، دو ساعت، روی تختم دراز كشيده بودم و داشتم كتاب سفير اسپانيا رو میخوندم. چند روز بعد از فتح قلعه قشم آمده اين جا. چه كشتاری شده تو اين قلعه، لاشه ی عربا، ايرانيا، پرتغاليا روی هم انباشته شده بودن... فكر كردم برای نتيجه گيری حتما بايد اين نوشته رو بيارم كه صفورا با لحنی نمیدانم كينه توزانه، خشمناك يا دلخور، يا يك همچين چيزهايی از توی هال گفت:
- من دارم ميرم، چای با شعله یكم رو گازه، آب معدنی هم نداريم، خودتون بخرين ديگه...
همين طور كه دراز كشيده بودم با لحنی آرام گفتم :
- دستت درد نكنه صفورا خانم، آب معدنی هم میخرم، چشم، چشم! برو به اوميد خدا.
و بعدش بدون خداحافظی در را محكم بهم كوبيد و رفت.
فردای آن روز، سر شب توی هال داشتم سيگار میكشيدم و تلويزيون نگاه میكردم كه صفورا با يك قابله غذا آمد، قابله را گذاشت روی ميز و گفت:
- سلام دكتر! اينم غذا، خودم پختم، ظهر چی خوردين؟
- سلام صفورا خانم، خسته نباشی. ظهرم يه چيزی خورديم. تُن و تخممرغ و اينا، خب مهمونی خوش گذشت؟ خوب بود؟
- خيلی خوب بود... جای شما سبز، شما چی كار كردين؟
- دوستان به جای ما... هيچی، كاری نكرديم، مثل هر روز عملگی و خاكارو زير رو كردن...
و همين طور كه حرف میزدم، چشمم افتاد به دم در و خانمی كه ايستاده بود، رو به صفورا كردم و گفتم:
- صفورا، اين خانم كيه دم در وايستاده؟
- خواهرم ديگه .
خب ... چرا دم در وايستاده ؟ بابا تعارفش كن بياد تو . اونجا خيلی بده، بهش بگو بياد تو.
صفورا نرسيده دم در داد زد؟
- كبری ! كبری ! بيا تو، دكتر ميگه بياتو .
- نه صفورا خوبه... بيا بريم ديگه، دير شد، چقد معطل میكنی هان...
- حالا ميريم، ديرنميشه، يه دقه بيا تو، تا چادر مو عوض كنم، بيا بشين، آقای دكتر میخواد ببينتت!
- و خواهرشو آورد توی هال... سلام عليكی كرديم و نشست روبهروی من به صفورا گفتم:
- صفورا خانم از خواهرت پذيرايی كن، ببين چی داريم، آب ميوه براش بيار، ببين ميوه داريم براش بياری...
- همه چی صرف شده، جاتون خالی همه چی خورديم .
- دوستان به جای ما، نوش جان، اينجا هر چی هست متعلق به شما و صفورا خانمه.
و همين طور كه اين تعارفها را میكردم، به قيافهاش خيره شدم، سيا ه چردهتر و پيرتر از صفورا، اما كم و بيش لباسش مثل صفورا بود، مثل همه زنهای قشمی نصف صورتش زير نقابی كه زده بود، معلوم نمیشد، اما بقيه چهرهش چينهای عميقی داشت. وقتی دست لاغر، چروكيده و سياهش را دراز كرد كه ليوان آب ميوه را بردارد، ديدم روی مچش خال كوبی شده، اما نقشش معلوم نبود، يك چيزی مثل ماهی يا قايق... میخواستم هر جور شده سر حرف را باز كنم، اما نمیدانستم از كجا... آخرش پرسيدم:
- شما مثل صفوراخانم اهل قشمی؟
- آره... اما اصليت ما از باسعيدوه، اونجا رفتين؟
- چند بار، آره بندر باسعيدو رو ديدم، جای قشنگيه، صفورا نگفته بود كه خواهرش قشم زندگی میكنه.
- نه، من همون باسعيدوم، صفورا اينجاست. صفورا ديگه شما رو ول نمیكنه!
- لطف داره، ما الان سه ساله... آره امسال سال چهارمه زير سايه صفورا خانم هستيم، حفاری ما رو اون میچرخونه
- برا همين اينجا مونده، من همون با سعيدوم.
- پس خونه شما اونجاست... جای خوبيه، چی كار میكنين؟ مامايی؟ يعنی بچه ميزائونين؟
- همه كار! دكتر همه كار ! بچه میزائونم، نون میپزم، جنس ميارم، بند عروس ميندازم... چی بگم، همه كار...
بیاختيار پرسيدم:
- ختنهم كه میكنين!
- ای... گاهی... بعضی وقتا كه پيش بياد، خودم هشت تا بچه دارم، هشتا نون خور.
- ماشاءالله، زنده باشن... خوب شوهرتونم كار میكنه ديگه
- شوهرم؟!
- مگه كجاست؟ مرده؟ پيشتون نيست؟
- نه زندهست، اما خدا میدونه كجاست، خبر مرگش رفته دوبی، نمیدونم راسالخيمه، عجمان، گور مرگش نمیدونم كجا، سه ساله كه رفته، خبرش و... حرفش را قطعه كردم و گفتم:
- نه... خدا نكنه، خب داره كار میكنه، براتون پول میفرسته ديگه...
- چه كاری؟ چه باری؟ پولش بخوره تو سرش، منو با هشتا قد و نيم قد گذاشته رفته. ايشالا خبر مرگشو بيارن
- نه... نه... نگين كبری خانم، خدا نكنه، بالاخره پدر بچهها تونه، اونم داره كار میكنه، زحمت میكشه
- هه ... چه كاری .دلم خوشه شوهر دارم!
- نگاهی به صفورا انداخت و خنديد، دندانهايش درشت و زرد بودند و چينهايش عميقتر. رو كردم و گفتم:
- خوب، اينه ديگه، چيكار ميشه كرد؟ عوضش شما كار میكنين. زنای قشمی خيلی سخت كارن...
- بگو سخت جونن، بگو سگ جونن... آقای دكتر!
- نه خدا نكنه... سخت كوشن
لحظهای سكوت شد و يك دفعه بیآن كه بفهمم چه میپرسم و چه میگويم،تو ی چشم هايش، چشمهای سياهی كه هنوز ته برقی داشتند، خيره شدم و گفتم:
- حالا با چی ختنه میكنين؟
از سئوال خودم ترسيدم. بیاختيار تكيه دادم به صندلی و كمی فاصله گرفتم، اما برخلاف تصور من كبری تعجبی نكرد، چون توی قسمت كمی از چهرهش كه بيرون از نقاب بود، شگفتی نديدم. خيلی راحت گفت؟
- با چی؟ خوب معلومه ديگه ... با تيغ.
- با تيغ؟ همين تيغای ژيلت، يعنی ... تيغ صورتتراشی يا تيغ سلمونی؟
- چه فرقی میكنه؟ تيغ بايد تيز باشه، بايد ببره، حالا چه ژيلت چه سلمونی، تيزيش مهمه ... .
و رو كرد به صفورا و هر دو خنديدند. حتما از سؤالهای احمقانه من خندشون گرفته بود. من هم از زور پكری خنديدم، اما كمی بعد وقتی كبری با دو تا انگشتش قند برداشت كه چای اش را بخورد، همان خنده ی زوركی هم مرد. مثل اين كه با پتك كوبيدند تو ی سرم. هاج و واج مانده بودم، سيگاری روشن كردم و به انگشتهای بلندش خيره شدم، به دستهای چروكيده سياه و لاغرش. دلم میخواست چشمهايم را میبستم و هيچ چيز نمیديدم. توی دلم گفتم "چرا اينا نمیرن؟ برن ديگه. آخه اين سوالهای احمقانه چيه من میكنم؟ هيچی نگم بلكه برن گورشونو گم كنن! "اما هيچ اختياری از خودم نداشتم، سرم را انداختم پايين، كمی مكث كردم و آخرش زير لبی گفتم :
- حالا ... اصلن چرا اين كار رو میكنين؟
- دكتر شما كه ماشاءالله درس خوندهاين، سواد دارين، اين سنته، سنت ... از قديم بوده، حالام هست و تا دنيا هست، هست ...
و صفورا كه كنار خواهرش نشسته بود، ادامه داد:
- اين رسمه، گناه داره
- درست.
و كبری دنباله حرفش را گرفت و گفت:
- پسر و دختر وقتی عروسی میكنن بايد طيب و طاهر باشن، بايد پاك باشن. بايد ختنهگاه به ختنهگاه بچسبه و گرنه زناست، گنای كبيرست ...
- بعله ... درسته، كاملا درسته.
- شما خودتون خوب میدونين، گناه كبيره غيرقابل بخشايشه و صفورا گفت:
- آقای دكتر خيلی با سواده، خيلی چيز خوندهست، فهميدست، كلی سال درس خونده
- نه ... نه صفورا خانم، شما لطف دارين، ولی اينجورام نيست. من چيزی نمیدونم، فقط يك كمی از باستانشناسی میدونم، همين و بس.
كبری پوزخندی زد و گفت:
- خب ياد ميگيرين، میپرسين، پرسيدن كه عيب نيست. ندانستن عيبه.
- بله ... درسته. كاملا همين طوره كه میفرماييد.
اما در همان لحظاتی كه اين حرفها را میزدم پيش خودم فكر كردم؛ "حتما اينام ختنه شدن، اين خواهرا، دختراشون، مادرشون، مادربزرگشون، همه زنای ايل و تبارشون ... خوبه بپرسم! " اما بعد پشيمان شدم و به خودم نهيب زدم : " بابا ول كن، براچی میخوای بپرسی؟ دنبال شر میگردی؟ آخرش يه كلفتی بارت میكنن هان ... اينا پر رو هستن و يه وقت يه چيزی ميگن كه تو جوابش در می مونی ... و ... " و چشم را انداختم به تلويزيون بندرعباس كه اخبار استان را پخش میكرد، از بارگيری اسكله، باروری درختان خرما، گرفتن موتور سوارهای متخلف و ... و بالاخره موضوع صحبت افتاد به گلدوزی لباسها، قاچاق، حفاری، غذا پختن صفورا و ... تا اينكه بچهها از لافت آمدند.
كمی پس از آمدن بچهها، صفورا و كبری بلند شدند كه بروند، اما چشمهای من همهاش به دستهای كبری بود، خالكوبی روی مچش، انگشتریهای دستش و انگشتهای لاغر و سياهش و آخرش طاقت نياوردم و زيرلبی گفتم: "با اين دستا! با اين دستا! "
***
... امروز از اول صبح حال خوشی نداشتم، بلند شده ، نشده، با همه تلخی دهانم، سيگارم را روشن كردم "... از پول خبری نشده، كارگرا ديگه دادشون در آمده، سه، چهار تاشون ميخوان برن، ميگن قاچاق ببريم پولش خيلی بيشتر و تازه نقدتر از حفاريه، راستم ميگن، حفاریم گره خورده، میترسم اگر خاك و آوار پشت باروی شمالی رو برداريم، بريزه، اگه برنداريم، كار ناقصه، نقشه ناقصه، دورهها معلوم نميشه، بايد حتما داربست بزنيم، اما كی؟ با كدوم پول ...؟ " با بیحوصلگی و دلخوری آمدم توی هال ... مثل هر روز چيزی خورديم و راه افتاديم. موقع رفتن به صفورا گفتم:
- صفورا خانم ... امروز ديگه حتما از تهران خانم ياسينی تلفن میزنه، برا حقوق كارگرا . گوش به زنگ باش، خوب بشنو چی ميگه، چقدر واريز كردن ... حواست باشه.
- باشه ... باشه حواسم هست، اما ... من يه دو ساعتی نيستم.
- نيستی؟ خريد كه نداری. ديشب هر چی میخواستی برات خريديم ديگه.
- نه خريد نمیرم.
- پس كجا ميری؟
- ميرم ختم ... يه فاتحه خونيه كه حتما بايد برم ... زود برمیگردم. همين بغله تو كوچه یخودمون ...
يك باره توی دلم خالی شد .
- فاتحهخونی؟ عزای كی؟ باز كی مرده ديگه؟
صفورا سكوت كرد و سرش و انداخت زير و با كف دستش شروع كرد خردهنانها رو از رو ميز جمع كردن ...
همين طور كه به حركت دستش نگاه میكردم، پرسيدم:
- نرجس؟ عزای نرجسه؟
صفورا كه خردهنانها را توی سطل میريخت، زير لبی گفت:
- آره
به ميز تكيه دادم كه نيفتم. محكم پرسيدم:
- نرجس مرد؟ همين دختر كوچيكه، لاغره ... مُرد ؟ كی مرد؟
- ديروز، ديروز غروب، خاك بر سر اين دكترای قشم. بلانسبت قد بز نمیفهمن. آمپیسيلينام كه همه بیخاصيت شدن. باز صد رحمت به پنيسيلينای قديم ... به حرفهای صفورا گوش میدادم، اما حواسم جای ديگری بود كه بچهها از تو كوچه داد زدند:
- دكتر بيا ... بيا آقا، دير شد، تا هوا گرم نشده بريم اقلن يه كاری بكنيم ...
بیمعطلی، بدون اين كه به صفورا نگاه كنم يا حرفی بزنم آمدم بيرون.
***
توی كوچه تنها نيمنگاهی به پله چند منزل آن طرفتر از خانه خودمان انداختم. دو پله سنگی بیقواره با آن در چوبی قديمی. فكر كردم بايد چوب ارس باشد ... توی قلعه بچهها هر كدام سر كارشان رفتند، كارگرهای افغانی هم لای و لجن انبار آب وسط حياط را خالی میكردند ... حفاری كه راه افتاد، با عبدالله و فاروق رفتيم بالای برج شمالی. میخواستم تنها اتاق باقیمانده اين برج را حفاری كنم، پر از گلولههای توپ روی هم انباشته شده بود. به عبدالله گفتم:
- عبدالله بايد خيلی آروم خاكها و آوار و از روشون برداری كه تركيب شون بهم نريزه
- دكتر نميشه، بالاخره میريزه، اينارو رو هم ريختن، نچيدن كه ...
- آره، ولی اگه آروم كار كنی نميشه، خودمم اينجام، تازه اگه يكی دو تاشم افتاد، ميذاريم سر جاش ... من اون طرف میخوام گچبریهای ديوارو دربيارم ... ببينم چه كار میكنی، تو بالاخره سركارگری، سه چار ساله كار میكنی، بايد بتونی ديگه ...
- تونستنش كه میتونم.
- خب پس چی، ياللا شروع كن، منم هستم كه، ... نمیريزه ...
عبدالله شروع كرد به برداشتن خاكها، من هم ديوارها را حفاری میكردم. خاكهايی با تكههای گچبری افتاده از سقف. ديوار و كف اتاق هنوز سفيد مانده بودند، اما به كنگرههای برج آسيب جدی وارد آمده بود. كار سخت بود، هوا شرجی و آفتاب صاف میتابيد توی سر و كلهمان. عرق بود كه از سر و رويمان میچكيد. فاروق خاكها را میبرد پايين، و وقتی بيكار میشد چشم از كوچه برنمیداشت ... نزديكیهای ظهر مجيد آمد بالای برج، گفتم:
- چيه مجيد، چرا كارتو ول كردی، چی شده؟
- هيچی، فقط اومدم اگه اجازه میدين برم پول برقمونو بدم...
- حالا؟ حالا وسط كار میخوای بری پول برق بدی؟
- آخه اگر ندم قطع میكنن ... شب از گرما هلاك میشيم بدون كولر
- كجا هستش، دوره؟
- نه ... همين صادرات بغل بازار قديم، كنار مغازهای كه بيل و كلنگ خريديم.
- خيلی خب برو، برو ... اما زود برگرد، كارا میخوابه ها...
- باشه ... قبل از ناهار برمیگردم.
مجيد از پلهها رفت پايين كه صدايش كردم:
- مجيد! مجيد! ...
- بعله
- بيا بالا، يه دقه بيا بالا ...
- بعله آقای دكتر
- ببين مجيد، يك كم او طرفتر از بازار قديم، تقريبا روبروی بانك، يه عكاسخونهست كه رو تابلوش درشت نوشته كونيكا، عكاسی برادران مينابی.
- بلدم ... میدونم كجاست، كنار ساندويچيه .
- آره، آره ... همون جا كه عكسارو چاپ میكنه
- دكتر میشناسمشون، اون دفعهم خودم رفتم.
- آره ... به حلقه فيلم پيششونه، چند روزه عكساش حاضر شده ببين میتونی بگيری
- پولش چی؟
- آهان ... مشكل اينجاست. ببين میتونی بگی بنويسن به حساب. بگو دكتر گفت، همين امروز حتما از تهران پول ميرسه، عصر ميام حسابمو تسويه میكنم. ببين میتونی، اگه نشد بیخيال.
- نه ... مخشونو میزنم، بلدم.
- مجيد زياد اصرار نكنی ها ...، بد ميشه
- نه دادن چه بهتر، ندادنم كه هيچی ديگه.
- آره، اصرار نكن!
فكر كردم پول كه از تهران رسيد بايد حساب عكاسی و سوپر نخلستان را اول از همه بدهم، خيلی آبروريزی است ... و نمیدانم چقدر گذشت تا صدای موتور مجيد كه از خم كوچه گذشت به گوشم خورد. فاروق گفت:
- مجيد م اومد
و صدای بالا آمدن مجيد رو از پلهها شنيدم
- اومدی مجيد؟
- آره
- چه زود!
- موتوره ديگه. گاز بدی پرواز میكنه!
- بالاخره تو با اين موتورسواريت سر سالم به گور نمیبری .
- خيالی نيست، اينم عكسا !
- چيزی نگفتن؟
- چيزی كه چيز باشه نه، اما خب ... حسابشونو پشت پاكت نوشتن و گفتن زودتر بدين ...
- مجيد دستت درد نكنه، خيلی ممنون .
- اختيار دارين، وظيفهست ..
پشت پاكت عكسهارو نگاه كردم نوشته بود ١٧٢٥٠٠ ريال. مجيد گفت:
- همينه ؟
- آره، همينه، دستت درد نكنه .
و رفت پايين
من تكيه دادم به تنها كنگره سالم برج و شروع كردم عكسها رو يكی يكی ديدن. عبدالله هم كنارم ايستاده بود، گفت:
- خوب شده ؟
- آره خوشبختانه خوب شده، اين ديوار جنوبيه كه حفاريش تموم شده، اينم برج شماليه از بيرون، اينم همين اتاقه روز اول كار، كسی فكر میكرد توش گلوله باشه؟
- منم هستم
- آره ديگه، ببين چه خاكی برداشتيم، اينم كوزههايی كه افغانيا درآوردن، انبار آب كوچيكه، اينم سكهها، اينم زمين سفال و بيگم كه داره سفالهارو میشوره، اينم، ... اينم ... و عرق تمام صورتم ريخت توی گلوم و نتونستم بقيه حرفمو بزنم، عبدالله گفت:
- اينم نرجس. امروز خاكش كردن، كی گرفتين؟
- نمیدونم، سه چار هفته پيش، يه روز كه میاومدم سر كار، توی كوچه بود و گفت:
- من میدونم كجا كار میكنين
- كجا؟
- تو قلعه، سنگ در ميارين، غفاری میكنين
- غفاری نه، حفاری.
- عكس م میگيری؟
- آره ديگه، بايد از حفاری عكس بگيريم.
- خب، يه عكسم از من بگير، چی ميشه؟
- آخه اين عكسا ميره تو اداره ميراث
- خب بره .
- بايگانی ميشه
- خب بشه!
- اون وقت همه میبينن
- خب ببين!
- اون وقت ميگن قشم چه دخترای خوشگلی داره!
- خب بگن، مگه عيبه!
- عيب كه نه، تازه حسنه، باشه، میخوای پشت سرت دريا بيفته يا قلعه؟
- هر دو تا، ميرم رو اون پلهها وايميستم ..
- آره خوبه، هم دريا می افته، هم قلعه .
نرجس روسری شو مرتب كرد. چشمای سياهشو دوخت به دوربين، لبخند شيطنتآميزی زد كه تمام دندونای سفيدش معلوم شد، و من اين عكسو ازش گرفتم ... صورت سبزهشو كمی خم كرده بود، يه دسته از موهاش افتاده بود روی پيشونيش ... چه بانمك بود! وقتی گرفتم گفت:
- چاپ كنی بهم ميدی؟
- آره، حتما ...
و به دو خودش را رساند به دريا
عبدالله بیتفاوت نگاهشو از عكس برداشت و چشم دوخت به دريا و گفت:
- تا كمر تو آبه، چه نقبی زده، ايتالياييه
و فاروق هم كه به دريا خيره شده بود گفت:
- نه بابا، چی میگی، ژاپونيه، بدنش قرمزه
من نگاهی به دريا انداختم ... يك نفتكش غولپيكر كه از سنگينی تا كمر توی آب فرو رفته بود از تنگه هرمز رد میشد ... سيگاری روشن كردم و باز عكس نرجس رو نگاه كردم ... دستهام میلرزيد و از ترس اين كه بيافتم تكيه دادم به ديواره برج. بیاختيار گفتم:
- عبدالله ... عبدالله - دست منو بگير، از اين گرما و هوای شرجی سرم گيچ میره، ... دارم می افتم ... و سيگار از لای انگشتهای لرزانم افتاد پايين. به دستهايم نگاه كردم مثل گچ ديوارهای برج سفيد شده بودند ... نفتكش هنوز داشت از تنگه هرمز رد میشد ......
٩/تير ماه / ٨١ - قشم