پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 24.06.2006, 20:20

یک عکس و یک خاطره:

ماه خونین دل من ...


جواد طالعی

شنبه ٣ خرداد ١٣٨٥


- توی این بیست و هفت سال خیلی چیزها تغییر کرده‌اند..

چشم‌های من را به روی میهنم بسته‌اند. شاید خودم بسته‌ام. به هر حال، چشم‌هایم بیست سالی است که به روی ماه میهنم بسته مانده است. این ماه لکه دار. ماهی که یک بار، در حیات میلیون‌ها ساله‌اش، اشتباه کرد و اجازه داد که از او بهره به نادرستی ببرند. گفتند چهره کسی در ماه دیده می‌شود و ماه من روی برنگرداند، چون تصور می‌کرد که دروغ به این آشکاری را هیچکش باور نخواهد کرد. اما ما ایرانی‌ها را نمی‌شناخت. اصلا، انگار پس از میلیون‌ها سال نظاره گری، هنوز روان بشر را نمی‌شناخت. نمی‌دانست که دروغ هرچه بزرگتر باشد، انسان‌هائی با حواس متوسط، آن را راحت تر باور می‌کنند.

من فکر می‌کنم در آن شب تابستانی سال پنجاه و هفت هجری خورشیدی، هرکه به ماه نگاه کرد این دروغ را باور کرد و تنها اقلیتی که نگاه نکرده بودند، آن دروغ را باور نکردند. اما در کار این‌ها نیز، اشکال کوچکی بود: آن‌ها سعی نکردند به توده‌ها توضیح بدهند که برآمدگی‌ها و فرورفتگی‌ها و سایه‌ها و روشنائی‌های ماه، به هرکسی امکان می‌دهد که در هر زمانی، همان تصویری را در آن ببیند که به قدرت خیال می‌آفریند.

در شب‌های تابستانی سال‌های پیش از آن، ما بچه‌های تهران، این شانس را داشتیم که بام خانه‌هامان کاه گلی یا قیرگونی بود. یعنی مسطح و نه کروی یا مثلث و منحنی. می‌شد بر پشت بام بستر افکند و خوابید. اما پیش از خواب، ساعت یا ساعاتی با ستارگان و ماه نجوا کرد. در آن شب‌ها، من بارها به چهره ماه چشم دوخته بودم و آن را آنقدر ماه می‌دیدم که هیچوقت دلم نمی‌آمد کسی را روی آن بنشانم و به عنصری از عناصر آلوده زمینی لکه دارش کنم. البته ماه دائما تغییر شکل می‌داد. بیشتر به شکل حیوانات در می‌آمد. بیشتر از همه، به شکل اسب سپیدی که بال داشت و وعده می‌داد که شبی بر بام ما بنشیند و مرا به گردشی کوتاه در پهنه آسمان و بر فراز زمین ببرد.

از شما چه پنهان؟ یکبار احساس کردم که ماه من دارد به آن سمت می‌رود تا چهره پاسبانی را نشان بدهد که با آن کلاه بزرگتر از سرش ادای ژنرال‌ها را در می‌آورد. درست در لحظه‌ای که من بیش از همیشه به اسب سپیدم نیاز داشتم و تصمیم گرفته بودم این بار دیگر به او بگویم که چه آرزوئی به دل دارم. چشم‌هایم را بستم و خوابیدم. ژنرال نتوانست پایه‌های باور به دروغ را در من محکم کند. چه می‌دانم؟ شاید یک شباهت‌هائی هم با شاه زمانه ما داشت.

شاید تاثیر همان چندلحظه کوتاه بود که هفت- هشت سال بعد، شعرهای کوتاهم را با امضای شاهباز توی یک دفترچه جمع کردم. می‌خواستم با شاه بازی کنم؟ شاهی که اسب سفید رویاهای مرا یک شب از من دزدیده بود؟ من که هنور به خزر نرفته بودم تا ببینم دورتا دور آن را هزار فامیل دیوار کشیده‌اند و تنها منفذهائی تنگ برای حدود ده میلیون فامیل دیگر باقی گذاشته‌اند که به چاله حوض‌های محله‌های کودکی‌ام، چهارصد دستگاه و نیروی هوائی و باغچه بیدی و دلگشا شبیه است. هنوز به بلوچستان نرفته بودم که کوران "اسپکه" * را ببینم که به سوزاک مزمن تاریخی مبتلا بودند و حتی بسیاری از بچه‌هاشان نیز این بیماری را با خود به دنیا می‌آوردند و چند سال بعد به خیل کوران می‌پیوستند؟

پس، دلیل دلخوری‌ام از شاهی که کوشیده بود سیمای ماه مرا به تصویر خود آلوده کند، چه می‌توانست باشد؟

وقتی مجموعه کوچک "طلایه" با امضای جواد طالعی (شاهباز) از چاپ در آمد، در محفلی ادبی، دوستی در حضور جمع از من پرسید: حالا چرا تخلصت را گذاشته‌ای شاهباز و نه شهباز؟
گفتم: ما چند تا شهباز داریم و نمی‌شود نام آن‌ها را دزدید. علاوه بر این، شهباز معمولا بازیچه دست شاهان است، اما من می‌خواهم با شاه بازی کنم.
معلوم است که دوستان به ریش من خندیدند. با شاه فقط ژنرال‌های آمریکائی می‌توانستند بازی کنند یا حلقه تنگ نزدیکانی که همان ژنرالان آمریکائی ضامنشان شده بودند. مرا چه به این غلط‌های زیادی؟

دوستان نمی‌دانستند که تخیل من، در بازی‌ی "قلعه شاه مال منه" پرورش یافته بود: "قلعه شاه مال منه" تنها بازی یی بود که با رغبت در آن شرکت می‌کردم و از چند هفته پیش از فرا رسیدنش، به فکر شمشیر و سپر می‌افتادم. البته همه چوبی و بی‌خطر. بیابان‌های زیر خیابان سیاری، که آنوقت‌ها محله تفرشی‌های تازه تهرانی شده بود، در روزهای تابستانی به میدان جنگ ما تبدیل می‌شد. دو گروه سی – چهل نفره می‌شدیم. هر گروه، فرماندهی داشت، یا شاید سردسته‌ای! بعد جنگ آغاز می‌شد تا فرمانده یکی از گروه‌ها، بر فراز خاکریز وسط بیابان بایستد و فریاد بزند: "قلعه شاه مال منه!" بعد از آن، هرکه در هرجا بود، باید شمشیر بر زمین می‌نهاد. نه تنها ارتش شکست خورده، که ارتش پیروز هم. جنگ، با غروب آفتاب پایان یافته بود و باید به خانه می‌رفتیم. بعضی‌ها، زخم‌های کوچکی هم برداشته بودند. اما هیچکس هیچکس را به عمد نمی‌زد. اتفاق می‌افتاد که در لحظه فرود شمشیر، یا بترسی و یا پایت بپیچد و ضربه شمشیر بر سر و شانه‌ات فرود آید. اما ضخامت و جنس چوب‌ها هم، با اندام ما تناسب داشت و زخم‌ها هیچوفت آنقدر کاری نمی‌شد که بفهمیم جنگ بد است، حتی اگر ادای آن را در آورده باشی!

بعدها، بچه‌های ما شمشیرها و سپرهای چوبی را کنار گذاشتند و وارد میدان جنگ‌های کامپیوتری شدند. جنگی که اندامشان را زخمی نمی‌کرد تا بشود بر آن مرحم نهاد. روانشان را می‌آشفت، که آثارش را، فقط تعداد بسیار اندکی از روانشناسان خیلی خوب می‌توانند پیدا کنند. بگذریم از این که چقدر ممکن است درمان پذیر باشد.

●●●

برگردیم به ماه. خود ماه برای من آنقدر ماه بود که هیچوقت دلم نمی‌خواست چیزی را روی آن بنشانم. به همین دلیل بود که وقتی فریاد حاج خانم را از توی حیاط شنیدم، به برادرم و دوستش، که راه افتاده بودند تا به پشت بام بروند گفتم: "مسخره تون کردن. توی ماه، هرکی هرچی دلش بخواد می‌تونه ببینه. شما هم چیزی خواهید دید که می‌تونه شبیه آقا باشه. اما یادتان نره که خرتون کرده ن"!

برادرم مکثی کرد. به شک افتاده بود. اما شک، به یقین نرسید و دنبال دوستش را گرفت و رفت پشت بام. من، تنهای تنها، توی اتاق پذیرائی‌ی حاج خانم نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم به سراغ کار خودم بروم یا نروم. بدون خداحافظی؟ نه. این بی‌ادبی خواهد بود. بروم به پشت بام و با حاج خانم و بقیه خداحافظی کنم. آمدم راه بیافتم که طنین بی‌انتهای الله اکبر پیچید توی همه محله. حالت هولناکی ایجاد شده بود برای آن که روی بام نبود. توده، همیشه وقتی به حرکت می‌افتد رعب آور است. به همین دلیل است که آدم‌ها به توده می‌پیوندند. در میان توده، از لگدمال شدن مصونی. توده، وسط آن که باشی، مثل سیل تو را با خودش می‌برد. اما اگر در سر راه آن قرار گرفته باشی و یا آهنگ گام‌هایت را با آن هماهنگ نکنی، از روی تو می‌گذرد. توده، در حرکت، چشم و مغز ندارد. مشت است و دهان و لگد. هیچ چیز هراس انگیزتر از یک توده‌ی ناگهان به هم پیوسته نیست. هیچکس نمی‌داند دنبال چه می‌رود و همه دنبال چیزی می‌روند. کافی است یکی حنجره قوی تری داشته باشد، تا وقتی فریاد می‌کشد، صدایش به گوش چند نفری برسد. آن چند نفر، آنچه را شنیده‌اند تکرار می‌کنند. چند صد نفر و چند هزار نفر و چند صدهزار و چند میلیون نفر آن صدا را تکرار می‌کنند. بعد، زیرکانی پیدا می‌شوند و وقتی آقا از ماه به زمین تشریف آوردند، یک تار موی محاسن مبارکش را می‌چینند و می‌گذارند لای سوره بقره. بعد، همه، از ترس آن که دیگر به میان توده‌ای که دیروز به آن‌ها امنیت بخشیده راه نیابند، جلوی چشمشان سیاهی می‌رود و یک چیز باریک تر از موئی لای کتاب آسمانی می‌بیند. اگر هم ندیده باشد، می‌گوید دیده ایم تا توده آن‌ها را لگدمال نکند!

●●●

با شتاب رفتم بالا. طنین الله اکبر هم، بالا گرفت و احساس کردم که صداها، از راه‌های دور هم می‌آیند. از محله‌های دیگر هم. نزدیک به فلکه دوم نیروی هوائی بودیم. احساس می‌کردم صداهای کوکاکولا و دوشان تپه را هم می‌شنوم. ماه من، بزرگترین اشتباه تاریخی اش را مرتکب شده بود. او، سر در نقاب ابر نکشید و اجازه داد از او استفاده ابزاری بشود!
در میان غوغای الله اکبر، حاج خانم اصرار داشت که ببینم: "ببین. اوناها. اون ریششه. اونم عمامه‌اش"!
نگاه کردم. سه چهار دقیقه‌ای خیره شدم. می‌خواستم ببینم این تصویری که حاج خانم دیده است، چقدر به اصلش شباهت دارد. شباهت خیلی زیاد نبود. اسب سپید من جایش را داده بود به یک گاو خاکستری!
بی اختیار گفتم: "این که گاوه!"
حاج خانم، چنان نگاه غضبناکی به من انداخت که خداحافظی یادم رفت و زدم به چاک.
توی خیابان که به سمت خانه می‌رفتم، الله اکبرها دائما می‌ریختند روی سرم. از دور دست‌های دور هم، تق تق ضعیف شلیک چند گلوله به گوش می‌رسید. ماموران حکومت نظامی بودند که با شلیک گلوله‌های هوائی می‌خواستند مردم را خاموش کنند. اما همین کافی بود که آدم‌های روی بام از لبه بام فاصله بگیرند و از تیررس دور شوند. بعد می‌توانستند با خیال راحت باز هم الله اکبر سر بدهند. شلیک گلوله‌ها، قطع شد. تا صدای مردم هم قطع شود، ساعاتی به طول انجامید.

●●●

صبح روز بعد، توی تحریریه، نیم ساعتی طول کشید تا طرح کار را بریزم. با دو روحانی نسبتا سرشناس شهرستانی تماس گرفتم که یکی حاضر نشد نظر بدهد و دیگری گفت: "این‌ها اوهام و خرافات است. این کار دشمن است که می‌خواهد حضرت آیت الله و اسلام را بدنام کند".
همین را، دادم و چاپ هم شد. اما طرح من یک اشکال اساسی داشت: شتاب زده و غریزی ریخته شده بود. فکر یا جرات نکرده بودم که درباره ضرورتی که برای این کار می‌شناسم با همکاران مشورت کنم. شاید می‌بایست با صدتا از این روحانی‌ها، که هنوز مرعوب نشده بودند، صحبت می‌کردیم. باید یک جنبش اجتماعی علیه کارخانجات خرافات سازی و وهم پراکنی به وجود می‌آمد. اما من به سهم خودم، روحانی چندانی نمی‌شناختم. از بعد از پانزده خرداد، حواریون آقا را فقط محافل مذهبی می‌شناختند. جلوه بیرونی سرشناس ترین آن‌ها چنین بود:

حجت‌الاسلام والمسلمین مطهری، گهگاهی از هفته نامه زن روز سرک می‌کشید و در اعتراض به مفاسد می‌نوشت و سناتور دکتر مصباح زاده هم، که به عنوان مدیر پرتیراژترین روزنامه و بزرگترین بنگاه انتشاراتی کشور، آدم مردم‌داری بود و می‌خواست با همه مناسبات نیکوئی داشته باشد، آن‌ها را چاپ می‌کرد، بدون آن که در سیاست کلی زن روز به سردبیری مجید دوامی تغییری بدهد.

حجت الاسلام و المسلمین رفسنجانی، ضمن سرکشی به باغات پسته رفسنجان، کتاب کارنامه سیاه فلسطین را نوشته و مظلومیت این خلق را دستمایه اندک اعتبار اجتماعی خود کرده بود. بعدا در محافل مطبوعاتی ایران مطرح شد که او شصت میلیون تومان به نوفل لوشاتو فرستاده تا آقا خرج انقلاب کنند. می‌گفتند یکی دو قطعه از باغ‌های پسته‌اش را به این منظور فروخته است. کاش می‌شد تحقیق کرد و دانست که بر سر خریدار چه آمده است. من حدس می‌زنم که یا ترتیبش را داده‌اند و یا اکنون یکی از شرکای بزرگ تعاونی پسته داران ایران است!

حجت‌الاسلام والمسلمین باهنر، در تدوین و تالیف کتاب‌های درسی (لابد در رشته فقه و شرعیات) سرگرم بود.
حجت‌الاسلامان دکتر بهشتی و دکتر خاتمی مشغول رتق و فتق امور شیعیان در مسجد ‌هامبورگ بودند.

... و بالاخره حجت السلام دکتر مفتح هم مسجد بقاع را در بالاتر از حسینیه ارشاد اداره می‌کرد.

به روایت چندتنی از شاهدان غارت اسنادی که از کمیته مشترک مستقیما به نخستین مرکز سپاه پاسداران در سلطنت آباد منتقل شد، اکثریت قریب به اتفاق سایر روحانیون، با حقوق سازمان اوقاف، که از سازمان‌های متصل به نخست وزیری بود و ساواک بر آن نظارت دائمی داشت، آداب خمس و ذکات و حیض و نفاس می‌آموختند.

اما به راستی فرض را بر این بگذاریم که صدتا روحانی درجه اول هم می‌آمدند و می‌گفتند که این حرف‌ها خرافات است. چه کسی تضمین می‌کند که در این صورت، چندتائی از آن‌ها به تیر غیب دچار نمی‌آمدند و یا بعدها به سرنوشت آیت الله شریعتمداری و آیت الله منتظری و حجت الاسلام حسن اشکوری و دیگران دچار نمی‌شدند؟
چند روز بعد که موی محاسن مبارک امام لای آیه بقره هم پیدا شد، دیگر روشن بود که ایشان نماینده تام الاختیار شخص پروردگار بر روی زمین خواهند شد.

از آن پس، دیگر هیچ روحانی را نیافتم که حاضر شود بر ضد اوهام و خرافات دهن بگشاید. اگر در دو دهه بعد چندتائی پیدا شدند، یا درد قدرت داشتند و یا اگر از قدرت باختگان نبودند سر از زندان در آوردند. اصولا انتظار بجائی نیست که بخواهیم آدم‌ها دکان خودشان را تخته کنند. اگر اوهام و خرافات نباشد، حدود نیم میلیون روحانی ایرانی نان از کجا بخورند؟ گیرم که درآمد نفت یکسره به جیب آن‌ها بریزد. باز هم دکان اوهام و خرافات باید باز بماند تا توده‌ها در ترس آخرت، نه تنها میهن، که همه دنیاشان را تقدیم آقایان کنند.

●●●



حالا، بر حسب اتفاق نشسته‌ام توی بالکن خانه برادرم و دارم با پسر چهارده ساله‌اش گپ می‌زنم. ناگهان قلب سرخی را در دل سیاهی شب می‌بینم. ماه من، درست شبیه یک قلب شده و خونین است. دل خون تنها اشتباهی که ظرف میلیون‌ها سال حیات خود کرد؟ دل خون آن که آن شب رخ در نقاب ابر نشکید تا نتوانند از او سوء استفاده کنند؟

نمی دانم. میان دل من و ماه، هنوز پیوندی هست. عکسی که از قلب خونین ماه در هلند برداشته‌ام، گواهی این پیوند تاریخی.
در این بیست و هفت سال، خیلی چیزها تغییر کرده‌اند. اما هنوز اگر اتفاقی بیافتد، باز هم خطر توده‌ها هست. شاید به این دلیل است که ماه خونین دل من، در هلند به همدلی‌ام می‌آید. ....
و چشم‌های من هنوز به روی ماه میهنم بسته مانده است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024