iran-emrooz.net | Thu, 22.06.2006, 19:12
نـان و نمـك
علیاصغر راشـدان
|
گرمای ملس را نرمك نسيمی جارو میكرد. عرق را به تن میخشكاند و شاخههای كنار خيابان را به بازی گرفته بود. برگهای ساقه سست را از شاخه جدا میكرد، میرقصاند و تو باغچهها و جوی كنار خيابان رهــا میكرد. صف دراز اتوموبيلها جلوی پمپ بنزين انتظار میكشيد. ساندويچ فروشی غلغله بود. صندلیها پربـو د. عدهای سرپا و به يخچال صندوقی تكيه داده بودند و با حرص ساندويچ میجويدند. فروشنده به صندلی پشت دخل ميخكوب شده بود و يكريز دخل را پس و پيش میكرد.
هر دو لنگهی در شيشهای حمام با ميلههای سياه باز بود. حمامی تو دل تيرگی ته راهرو دراز ، رو به روی در نشسته بود. نگاه خيرهاش ، از ته تاريكی ، تو خيابان و پياده رو دوخته شده بود.
افغانی كج و كولهای ، با ريش و سبيل لاخ لاخش ، در وسط بساط واكسیاش ، رو چهارپايه وول میخـورد چندجفت دمپائی پلاستيكی و كفش پاره در اطرافش پراكنده بود. خميازهی كشداری بين فكهاش را فاصله انداخت و دندانهای كرم خوردهی جرم گرفتهاش را به نمايش گذاشت. دست از كار كشيد. كف سياه دستش را به شلوار كبره بستهاش ماليد و واكس دستش را به شلوارش پاك كرد. انگشتهای سبابه و شستش را تو قوطی فروكرد و مقداری ناس بيرون كشيد. دهنش را، مثل سوراخ مار، بازكرد و ناس را كنار رديف دندانهای چركيـن پائين ريخت. دهنش رابست، كمی مكث كدر و با صدا، در كنار پيادهرو تف كرد.
هرم سرد و دلچسبی از در باز گلفروشی بيرون میزد. سرمای دلنواز گلفروشی تن و جان را جلا میداد.
سكوت مطلقی دكان ميز و مبل و صندلی فروشی را درخود گرفته بود. فروشنده رو يكی از مبلها خودرا رها كـرده بود. پاهاش ، از دو طرف باز و گشاد، رو زمين ول شده بودند. كاغذ مستطيل شكلی به شيشه چسبيده بود: ايـن مغازه واگذار میشود. كاغذ انگار يرقان گرفته بود.
پياده روخلوت و خمار و خواب آلود بود. عبور هر از گاهی پيادهها، خواب پيادهرو را میآشفت. رهگذرهــا بیحس و حال و لخت ، درگذر بودند. روزنامه فروش دكهی كنار ديوار، سيگارهای رنگارنگش را قطار میكرد. سرش به كارش بودونگاه به اطراف وجائی نداشت.
پيرمردی درخود تكيده و چركين چهره ، كنار دكه ، رو زمين چندك زده بود و قوز ملايمش را به ديوار آجر بهمنی تكيه داده بود. انگشتهای زمخت به چرك نشستهاش را لای موهای يك دست سفيد و ژوليدهاش فرو برد، سرش را خرت خرت كلاشيد. كف دستش را به ريش كوتاه و دوده گرفتهاش كشيد. پارگی كنارهی كفشش را وارسی كرد. لبهی كت رنگ باختهاش را از جلوی سينه كنار زد و جيب بغلش را گشت. پارگی پيرهن ، از زير بغل تا پهلوگاهش ، پيدا شد. كتش را به حالت اول رها كرد. كف و پشت دستهارا به هم ماليد و به پيشانی و صورت غرقه در چين و چروك خود كشيد. دستهای لختش را به اطراف خود رها كرد. پشت كلهاش را به ديوار تكيه داد، فكور و درخود فرورفته، ثابت ماند.
در زيرسايهی درختهای كنار جوی ، دو چهارچرخه ، پشت به پشت هم داده بودند. رو هر كدامشـان يك كيسهی بزرگ پر نان خشك گذاشته بودند. رو هر كيسه جوانی خوابيده بود. جوانها چپ اندر راسـت فارغ بال ، رو كيسهها رها شده بودند. هركدام يك كيسهی متقال تا نيمه پر نمك زيرسرش گذاشته بود.
دو رهگذر ميانهسال ، با پيرهنهای تميز ، از كنار چرخها میگذشتند. يكی به جوانهای خفته اشاره كردوسقلمهای به پهلوی ديگری زد و مكث كردند. اولی گفت:
- ببين چه راحت خوابيدن؟
- نمك شونو فروخته و نون خشك شونو خريدهن.
بگو- مگوی رهگذرها چرت پيرمرد را پاره كرد. بلند شد، كش و قوسی به سر و شانهاش داد. چشـــمهاش را تو حدقه چرخاند و اطراف را پائيد. دور- اطراف خلوت بود، رهگذری نبود. بلند شد و از جوی كنار پيادهرو گذشت. برگ از برگ نمیجنبيد. شاخهها عزا گرفته بودند. پيرمرد لخت و مغموم ، به طرف چرخها رفـت در كنار يكی از آنها ايستاد. جوانهای خفته را وارسی كرد. دهن يكی اندكی بازمانده و ديگری ساعدش و آستينش را روچشمهاش گذاشته بود. هر دو تنهاشان را روكيسهها رها كرده بودند. يكی كاملا آرام بود و ديگری نرم نرمك خروپف میكرد.
پيرمرد چرخهارا دور زد و آنهارا لمس كرد. گوشهی يكی ازكيسهها سوراخ و به طرف خيابان مايل بــود. سوراخ به اندازهی كف دست گشاد بود و نان خشكهها از سوراخ بيرون زده بودند. پيرمرد لبهی سوراخ را تكان داد و آهسته به چپ و راست كشيد. سوراخ را اندكی گشاد كرد و با هر دو دست ، نان خشكههارا بيرون كشيد و تو جيب گشادكتش فروبرد. هر دو جيبش را پركرد و به جای اولش برگشت. پشت و قوز خودرا به ديوار تكيه داد، يك تكه نان خشك از جيبش بيرون كشيد و تو دهنش گذاشت.
يكی از جوانها سرش را بلند كرد. لبهی كيسه را جمع و جور كرد و اطراف را پائيد. پيرمرد را، با دهن پر و آروارهی متحرك و تكه نانی در دست ، ديد. صورتش را برگرداند و دوباره خوابيد….