پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
به سر و روی آشفته و بیمارگونه و پر لکوپیس و چرک و خشمگین جهان مینگریستم. به منش و کنش و روش شهریاران و فرمانروایان و خسروان. به “تهمتنان”و “یلان” زمانه و “رهبران” انجمنهای گوناگون و به مردم ژولیده و لگدمالشده و فریبخورده. اندیشناک با خود گفتم سری به هزارهی پیش، به فردوسی بزرگ بزنم و ببینم او از روز و روزگار کهن چه میگوید؟ راستی آبشخور بینش و کنش آزادیخواهان و آرمانگرایان امروز تا چه مایه بینش و کنش پیشینیانشان است؟ و تا چه مایه آدمی با گذر سدهها با سرشت و منش و جان و روان و زبانِ درون کام خود بیگانه شده؟ نگاهی با هم بیندازیم به رویدادی از شاهنامه:
سهراب با لشکری به دژ سپید در مرز ایران میتازد و هجیر فرماندهی آن را در نبردی تنبهتن گرفتار میکند. او بر آن است که کیکاووس شاه ایران را از تخت شاهی به زیر کشد. کیکاووس پس از شنیدن گزارش تاختوتاز سهراب، فرمان به نوشتن نامهای به رستم میدهد و در آن، نخست پرودگار را میستاید و سپس به ستایش رستم میپردازد و از زور بازو و کارستانهای او یاد میکند و پس از این درآمد، نگرانیاش از تاختوتاز بس نزدیک سهراب به کشور را به میان میکشد و میگوید که فریادرسی جز او در جهان در کار نیست و بر پایهی شنیدههایش، تنها او از پس سهراب برمیآید.
چنان باد کاندر جهان جز تو کس / نباشد به هر کار فریادرس
او گیو را با نامه به سوی رستم روان میکند و چنان از ترس سهراب سراسیمه شده است که هیچ درنگی در بازگشت او روا نمیداند.
بباید که نزدیک رستم شوی / به زابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را بازگرد / بگویش که تنگ اندرآمد نبرد
گیو بدون آرام و خواب، فرمانبردارانه، خود را به رستم میرساند و گفتنیها را میگوید و نامه را به او میدهد. واکنش تهمتن خنده است و شگفتی.
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند / بخندید و زان کار خیره بماند
او جایی برای شتاب و سراسیمگی نمیبیند، پس به گیو میگوید که یک روز همان جا میمانند و گپ میزنند و لبی تر میکنند و پس از آن به پیشگاه شاه میروند.
بباشیم یک روز و دم برزنیم / یکی بر لب خشک نم برزنیم
ازان پس گراییم نزدیک شاه / به گردان ایران نماییم راه
او خود را فرمانبر کسی نمیداند، قبایش زیر سنگ کیکاووس نیست، نیازی هم به او ندارد، پس آن گونه رفتار میکند که خود خوش میدارد. او کار را چندان گران نمیبیند و دستودلش در پیروی از خرد و برداشت خود هیچ نمیلرزد. چنان که پیداست، تهمتن نه از نبرد پیش روی باک دارد و نه از نادیده گرفتن فرمان شاه که خواسته بود اگر آب در دست دارد، زمین نهد و به نزد او شتابد. او، هم زمان نشان میدهد که دوستدار گپ و گفتوگو و خوشیهای زندگی است. اگر او مرد رزم است، مرد بزم نیز است. رزم خود زندگی نیست، رزم تنها برای پاسداری از زندگی است. و بزم بخشی از زندگی.
چنین است که جهانپهلوان با گیو به خور و نوش و نیوش میپردازد. سورچرانی سه روز به درازا میکشد، چرا که او فردای روز نخست از بسیاریِ مستی از رفتن میماند و روز دوم رفتن را فراموش میکند و روز پس از آن نیز خود شاه را از یاد میبرد.
ز مستی هم آن روز باز ایستاد / دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می / نیامد ورا یاد کاووس کی
ولی روز چهارم، گیو، از بیم خشم و کینکشی شاه، به زبان درمیآید، از تندی، ناهشیاری، نگرانی و ناآرامی و بیخوروخوابی او میگوید و به رستم هشدار میدهد که درنگ و میگساری میتواند به دردسرهای بزرگ بینجامد، ولی رستم به او میگوید: هیچ باکت نباشد! کسی نمیتواند با ما درافتد.
بدو گفت رستم که مندیش ازین / که با ما نشورد کس اندر زمین
رستم و گیو سرانجام به نزد شاه میروند و آیین خاکساری به جای میآورند، ولی شاه دیگر برآشفته است، چرا که خود را فرمانروای همه و همه را فرمانبر خود میداند و نافرمانی را گناهی بزرگ میشمارد سزاوار پادافرهی سخت. او از برافروختگی فراموش کرده که همین چند روز پیش در نامهاش ستایشها از تهمتن کرده و آشکارا او را تنها فریادرس دانسته و کسی را جز او هماورد سهراب ندانسته است. اینک در آتش خشم میسوزد، پاسخی نمیدهد و شرم را کنار مینهد و تندی آغاز میکند: رستم کیست که سر از فرمان من بپیچد؛ دارش بزن و دیگر هم چیزی از او به من نگو! گیو از این گفتهها دلآزرده میشود و واکنش شاه این است که گامی پیشتر میرود و به طوس فرمان میدهد که هم گیو و هم رستم را بر دار کند.
که رستم که باشد که فرمان من / کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن / وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست / که بردی برستم برانگونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن / فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار / که رو هردو را زنده برکن به دار
این جا شاه خود را پاک گم میکند، زمین و زمان، سرنوشت خود و ایران و ایرانیان را از یاد میبرد، بیخِردی و ناسپاسی را به اوج میرساند و تنها در پی آن است که با کینهکشی از رستم، آبی بر آتش درون خود فروریزد. آن هم تنها برای آن که تهمتن به جای آن که چون آدمی کوکی به فرمان او رفتار کند، چنان کرده که خود خواسته است. چنین واکنشی از سوی شاه، همهی انجمن دربار را خیره و مات میکند.
واکنش رستم دیدنی و شنیدنی و خواندنی است. او که یلی است آزاده و وارسته و نه جایگاهی و نه پایگاهی و نه سپاهی و نه بارگاهی و نه درگاهی دارد و در کاخ شاه نیز کسی و کارهای نیست، در برابر تندیها و درشتیهای پادشاه ایرانزمین، نه تنها خود را نمیبازد، که با دلاوریاش در نبردهای تن به تن، بر شاه میآشوبد و به او میگوید درخور شهریاری نیست و کارهایش یکی از دیگری بدتر است و اگر خیلی مرد است برود سهراب را دار بزند.
همه کارت از یکدگر بدترست / ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن / پرآشوب و بدخواه را خوار کن
تهمتن، طوس را در سر راه خود به تکانی سرنگون میکند و از او میگذرد و خشمگین بر رخش مینشیند و میگوید شاه تاجش را از او دارد و اگر به خشم آید، دیگر کاووس۟شاهی نمیشناسد؛ زمین بندهی اوست و رخش تخت پادشاهی و گرز نگین دستش و خُود کلاهش و بازوها و دلش هم شهریارش؛ شاه نمیتواند آزارش دهد، چرا که نه بندهی او، که تنها بندهی آفریننده است و از این پس کسی او را در ایران نخواهد دید.
به در شد به خشم اندرآمد به رخش / منم گفت شیراوژن و تاجبخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست / چرا دست یازد به من طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه منست / نگین گرز و مغفر کلاه منست
چیز شگفت و بزرگ و کمیابی در این رویداد است. تک۟آدمی، یلِ آزاده، در برابر شاهی میایستد و از او که بیخردی و تندی و درشتی میبیند، دیگر در برگزیدن راه خویش درنگ و دودلی نمیکند. بر پشت رخش مینشیند و راه خویش میگیرد و دیگر نمیخواهد پا به ایران گذارد.
چرا تهمتن آن چنان استوار در برابر شهریار میایستد؟ پاسخ باید در بینیازیاش و کنش و منش و روشش در گذشته و اکنون باشد. چه اگر کاووس و دربار و خاک ایران را هم از او بازگیرند، او با آن سرشت و کنش و منش و روش که او راست، میتواند هر جای دیگری بهخوبی زندگی کند. چشمداشتی از زندگی ندارد. همه جا، جایش است. ریشه در دل مردم دارد که پشتوانهای است از کوه استوارتر.
چیز دیگری که اندیشهانگیز است، دربار شاه است. شاه در کاخ خود فرمان به آویختن رستم و گیو میدهد، ولی کسی برای انجام فرمانش پا پیش نمیگذارد. این به جای خود، کسی از انجمن نمیتواند یا نمیخواهد رستم را از پاسخگویی تند به شاه بازدارد و او پس از به زبان آوردن گفتههای دل، خود از کاخ بیرون میرود.
پیداست کیکاووس پیرامونیانش را هنوز دستچین نمیکرده، یا آن زمان بنده و بندهپروری در بارگاهها و درگاهها و آستانها چندان خریدار نداشته، یا آن که سپهداران و پهلوانان خانهزاد نبودند، تنها به تن خویش نمیاندیشیدهاند و دربند جان و روان و آسایش و بهروزی خود و مردم و آبوخاک هم بودهاند.
تازه، بزرگان کشور پس از آن رویداد، گودرز را پیش میاندازند تا به نزد شاهِ دیوانه رود و آب رفته را به جوی بازگرداند.
به گودرز گفتند کاین کار تست / شکسته بدست تو گردد درست
به نزدیک این شاه دیوانه رو وزین در سخن یاد کن نو به نو
گودرز کارهای رستم را به یاد شاه میاندازد و به او خرده میگیرد که گزافهگویی کرده و به این هم بسنده نمیکند و میافزاید کسی که جنگاوری چون رستم را بیازارد کمخِرَد است.
که گویی ورا زنده بر دار کن / ز شاهان نباید گزافه سخن
کسی را که جنگی چو رستم بود / بیازارد او را خرد کم بود
واکنش کاووس شاه، که در شاهنامه چندان به خوبی از او یاد نمیشود، چشمگیر است و باز شگفتیزا. پس از شنیدن گفتههای گودرز که کار او را از کمخردی میداند، میپذیرد که او راست میگوید، پشیمان میشود و از نیکیِ خرد و بیهودگیِ تیزی و تندی میگوید و از گودرز میخواهد که از سوی او از رستم دلجویی کند.
خردمند باید دل پادشاه / که تیزی و تندی نیارد بها
سرش کردن از تیزی من تهی / نمودن بدو روزگار بهی
چرا شاه کوتاه میآید؟ پیداست، از روی ناگزیری و نیاز. سرکی به درون خود میکشد و میبیند اوست که به تهمتن نیاز دارد، اگر تهمتن نباشد، نه کاخی و نوکر و کنیز و کیابیایی برایش میماند، نه آسایش و آرامشی. تازه، کدام شاهی اگر به خودش باشد، میتواند نان از زور بازوی خود خورد. همان رویداد درون کاخ، این که هیچ کس سوی او را نگرفت و در برابر رستم نایستاد و نکوشید رستم و گیو را به فرمان او به بالای دار فرستد، باید بسا پیامها برای او داشته بوده باشد. اگر پشت رستم به کوه دلها بود، پشت او به باد بود.
سپهداران در پی رستم روان میشوند، او را مییابند و برای نرم کردن دلِ او، از دو چیز سخن میرانند: یک) خودت میدانی که کاووس مغز ندارد (پس آبشخور تندیاش از این جاست و نباید بهایی به آن داد) و دو) گیرم تو از او آزرده شده باشی، گناه مردم ایران چیست؟
تو دانی که کاووس را مغز نیست / به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه / هم ایرانیان را نباشد گناه
گفتگویی برای گرهگشایی از کار کشور، آن هم در چنین پایهای و به این رکوراستی و کوتاهی، از شگفتیهاست. سپهداران تا آن پایه به منش خود ارج میگذارند که با همان سخن نخست، از شاه دوری میجویند و با این گفته که “گناه مردم ایران چیست”، نشان میدهند که خود را از مردم میدانند و وفاداریاشان به آنان است و آب و خاک.
رستم که سخت رنجیده، پاسخ میدهد که نیازی به کاووس۟شاه ندارد. این جا برای روشن کردن همه چیز، باز به کوتاهی به یادآوری ارزشها و نیز جهانبینی خویش میپردازد و میگوید: برای او، زینش تخت پادشاهی است، کلاهخودش تاج و جوشنش قبا؛ دل به مرگ نهاده و از خشم کاووس بیمی ندارد و او برایش با مشتی خاک یکی است و تنها از یزدان میترسد و بس.
تهمتن چنین پاسخ آورد باز / که هستم ز کاووس کی بینیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ / قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک / چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس / جز از پاک یزدان نترسم ز کس
بااینهمه، تهمتن سرانجام کوتاه میآید و گرازان بازمیگردد. چشمگیر آن که شاه پیش پایش برمیخیزد و اوست که زبان به سخن میگشاید و در پوزشخواهی تا آن جا پیش میرود که میگوید: خاکم اندر دهن!
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن / پشیمان شدم خاکم اندر دهن
رستم از کاووس پوزش نمیخواهد و تازه نمکین آن که آرزو میکند روان شاه از دانش تهی نباشد:
کنون آمدم تا چه فرمان دهی / روانت ز دانش مبادا تهی
آدمی بدش نمیآید این سخن رستم را گوشه و نیشی به کاووس برداشت کند! بههررو، جهان پهلوان و کاووس شاه با هم سازش میکنند و با خور و نوش و نیوش به پیشباز رزم آینده میروند.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|