سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 29.03.2021, 0:13

"گفتاری پیرامون مرگ مدنی"

من یک شبح هستم


جمشید شیرانی

(۱) مفهوم مرگ

می گویند مرگ با زندگی زاده شده است.(۱) این گفته تا آن جا که ما می‌دانیم درباره موجوداتِ چند یاخته‌ای کاملاً به اثبات رسیده است. امّا آن چه ما به عنوانِ مرگ می‌شناسیم همیشه معنای تمام شمولی نداشته و مفهوم آن دایم در حال تحول و تکوینی ناهمگون بوده است.(۲) تنها در دوران اخیر است که بیشترِ جامعه‌ها به طور رسمی تعریفی تنکرد شناسانه (وظایف الاعضایی)(۳) برای مرگ قایل شده‌اند. مثلاً در علم پزشکی اغلب مرگ را با ایستِ قلبیِ غیر قابلِ بازگشت مترادف دانسته‌اند هر چند دیگر اعضایِ بدن از جمله مغز تا دقایقی پس از ایست کاملِ قلبی همچنان فعال باقی بمانند.(۴)

در بسیاری موارد، زندگی نباتی، اغما و حتا مرگِ مغزی شامل تعریفِ خاصِ مرگ نمی‌شوند مگر آن که داستانِ استفاده از برخی اعضای بدن برای پیوند زدن در میان باشد. البته تشخیصِ مرگ حتا توسطِ پزشکان در مواردِ نادری نادرست از آب در می‌آید و گاهی زندگان زنده به گور می‌شوند یا اگر خوش اقبال باشند علایم زندگی توسط شواهدِ بالینی و آزمایشگاهی پیش از دفن شدن پدیدار می‌شود.(۵)

در این موارد پزشکان چاره‌ای جز این ندارند که بیمار را دوباره زنده اعلام کنند. در خارج از علم پزشکی امّا مفهومِ مرگ حیاتِ دیگری را تجربه می‌کند. برای مثال، در حیطه‌ی قانون مرگ دیگر مفهومی زیست شناسانه ندارد بلکه قانون، شخصی را که مرده اعلام کرده، برای همیشه از تمام حقوق شهروندی محروم می‌کند حتا اگر آن فرد شامل تعریفِ طبّیِ یک مرده نشده باشد. این گونه محکومیت معمولاً به طور غیابی صادر می‌شود.

(۲) من یک شبح هستم - کنستانتین رلیو

یک داستانِ غریب می‌تواند تفاوت مرگِ طبّی و مرگِ قانونی را به خوبی به نمایش بگذارد. چندی پیش داستانِ مرگِ قانونی (مدنی) یک شهروندِ رومانیایی ساکنِ شهرِ شرقی واسلوی توجه رسانه‌های جهان را به خود جلب کرد.(۶) کُنستانتین رِلیو که آن زمان (سال ۲۰۱۸) ۶۳ سال داشت به‌طور غیابی از سوی دادگاهی در رومانی مُرده تشخیص داده شد و تلاش او برای باطل کردن گواهی فوتش کاملاً بی نتیجه بود.

او در سال ۱۹۹۲ برای یافتن کار (آشپزی در رستوران) و تأمینِ معیشتِ خانواده، رومانی را به قصد ترکیه ترک کرد و پس از سه سال برای دیدن خانواده‌اش به وطن بازگشت. در آن جا پی برد که در غیابش همسرش به وی وفادار نبوده است. در بازگشت مجدد به ترکیه او به همین علت ارتباطش را با خانواده و همسرش، آیونا کنستانتین، قطع کرد. در سال ۲۰۱۶، همسر او مدعی شد که وی در زلزله‌ای که در سال ۲۰۰۳ در ترکیه به وقوع پیوسته از میان رفته است و این ادعا برای دادگاه کافی بود تا گواهی مرگِ کنستانتین را صادر نماید.

دو سال پس از صدور این گواهی (دسامبر ۲۰۱۷)، دولت ترکیه به غیرقانونی بودن اقامتِ کنستانتین در آن کشور پی برد و پس از مدتی نگاه داشتن او در بازداشتگاه او را به رومانی باز گرداند (ژانویه ۲۰۱۸). ورود به رومانی برای این مُرده‌ی قانونیِ، از آن جا رانده و از خانه مانده، با اشکالات زیادی همراه بود. در فرودگاه بخارست وی در یک مرحله شش ساعت بازجویی مداوم توسط ماًموران گمرک را تحمل کرد و حتا به دغل بازی و دزدی هویت متهم شد.

گرچه هویتِ کنستانتین عاقبت با روش‌های بدن شناسی از سوی دادگاه رومانی تاًیید شد، زنده بودن وی دلیل کافی برای ابطال گواهی فوت محسوب نشد به طوری که کنستانتین پس از آن همچون شبحی در اجتماع حرکت می‌کرد و از هیچ حقوق مدنی برخوردار نبود. او حتا نمی‌توانست برگه شناسایی، گواهی‌نامه رانندگی و یا جواز کار دریافت کند.

یکی از دلایلِ مطرح شده در دادگاه برای ردِ فرجام خواهی کنستانتین آن بود که مهلتِ مقرر برای ارجاع پرونده استیناف به دادرسی منقضی شده بوده است. بر اساس تصمیم دادگاه، این راًی نهایی بوده و دیگر قابل تجدید نظر نمی‌بوده است.

کنستانتین بیماری قند داشت و بدون داشتن درآمدی برای درمان بیماری خود با اشکال مواجه بود. در ضمن او چون کارت شناسایی معتبری هم در دست نداشت نمی‌توانست درخواست حق بیکاری یا بیمه درمانی برای افراد بیکار یا کم درآمد کند. جالب این جاست که همسر کنستانتین در آن زمان مقیم ایتالیا شده بود و معلوم نبود آیا به طور قانونی از او جدا شده یا با شخص دیگری ازدواج کرده باشد. اخراج وی از ترکیه هم دایمی بوده و وی دیگر اجازه‌ی بازگشت قانونی به آن کشور را نداشت.

حالا کنستانتین مثل یک شبحِ محکوم به مرگ (به جرمِ زنده بودن) در خیابان‌های واسلوی قدم می‌زند. البته شاید این داستان برای شهروندانِ رومانی عجیب نباشد چرا که قرن‌هاست آن‌ها به وجودِ مرده‌ی زنده -در قالبِ کُنت ماروین دراکولا- عادت کرده‌اند.(۷) امّا هضمِ این داستان احتمالاً برای بسیاری چندان راحت نخواهد بود گرچه نمونه‌هایی از مرگ مدنی از دیرباز دامنگیرِ “مجرمانِ” سیاسی و اجتماعی بوده است.

(۳) مرگ مدنی و مرگ بدنی

پرسشی که در این جا پیش می‌آید آن است که چگونه می‌توان به یک مرده اجازه داد که برای خودش در خیابان‌ها پرسه بزند و ادای زنده‌ها را در بیاورد؟ آیا حذفِ یک شهروند از نظرِ قانونی (مدنی) نباید دلیلی کافی برای قتل او نیز باشد؟ در “محاکمه”‌ی کافکا چنین پایانی برای یوزف ک در نظر گرفته می‌شود.(۸)

“محاکمه” کافکا داستان ناتمامی بود که قرار بود بر اساس وصیت نویسنده‌اش همراه “قصر” و “آمریکا” دیگر داستان‌های ناتمام او سوزانده شود و هرگز به چاپ نرسد. امّا به گفته‌ی شاهدان، دوست و وصی کافکا، ماکس برود، تصمیم گرفت تا تقاضای دوستش را نادیده گرفته و آن را در سال ۱۹۲۵ (یک سال پس از مرگ نویسنده) به چاپ برساند (البته می‌توان حدس زد که ماکس برود از خودش پرسیده باشد که اگر کافکا واقعاً نمی‌خواست این‌ها چاپ بشوند چرا خودش آن‌ها را نسوزاند!).

در “محاکمه”، یوزف ک شخصیت اصلی داستان در سی امین سالگردِ تولدش به دلیل جرمی واهی دستگیر و دادگاهی می‌شود. گرچه ک را زندانی نمی‌کنند ولی زندگی او به تلاشی بیهوده برای کشف مورد اتهام مبدل می‌گردد. در نهایت کار تا به آن جا پیش می‌رود که خود او، به توصیه‌ی وکیلش، تسلیم سرنوشت شده و گناه ناکرده را به گردن می‌گیرد. در پایان ک توسط دو ناشناس با لباس‌های رسمی به گوشه‌ی پرتی برده می‌شود و “مثل یک سگ” با فرو کردن کاردی در قلبش به قتل می‌رسد.

این عاقبتِ چندش آور هنگام خواندنِ کتاب مو را به تنِ انسان سیخ می‌کند. به گفته‌ی آندره ژید، جهان توهمی کافکا در این داستان چنان ساخته و پرداخته شده است که در پایان خواننده متقاعد می‌شود که موجود تحت تعقیب همانا خود او است.(۹)

در خودِ داستان می‌خوانیم که: کشیش گفت: “نه، نیازی نیست که همه چیز را به عنوان حقیقت قبول کنی، بلکه تنها آن را به عنوان یک امر واجب بپذیر”. ک پاسخ داد: “عقیده‌ی نومید کننده‌ای است، بر این اساس، دروغ به حکمِ جاری بر جهان مبدل خواهد شد”.

درباره داستان‌های کافکا گفته‌اند که جهانِ آفریده شده با جوهرِ سیاه بر صفحه‌های سپید آن را نمی‌توان در دنیایِ واقع یافت. گاهی در تفسیرِ محاکمه کافکا تا آن جا پیش رفته‌اند که آن را یک کابوس محض خوانده‌اند. امّا نادرست بودن این نظر را گذشتِ زمان به خوبی اثبات کرده است.

(۴) کافکای ایرانی

وسوسه‌ی غریبی است این که آدم تصوّر کند که فرانتس کافکا به جای پراگِ ۱۸۸۳ در تهرانِ دهه‌ی ۱۳۶۰ خورشیدی به دنیا آمده باشد. این اتفّاق می‌توانست موجبِ جابه‌جایی‌های مهمّی شود. مثلاً این که اگر کافکای ایرانی نویسنده می‌شد - که بعید به نظر می‌رسد - می‌توانست از صادق هدایت تأثیر بپذیرد. امّا آن چه به طور یقین اتفاق می‌افتاد آن بود که هرگز اندیشه‌ی نوشتن داستانِ “محاکمه” به ذهنش خطور نمی‌کرد.

تعبیرِ آندره ژید و گفتگوی کشیش با ک برای بسیاری ساکنان جهان تنها خیالبافیِ‌های شاعرانه به نظر می‌رسد امّا برای کسانی که در چند دهه‌ی اخیر در ایران زندگی کرده‌اند داستان محاکمه‌ی کافکا می‌تواند یک گزارش خبری روزانه و معمولی باشد. جرم‌های واهی، شکنجه‌های مداوم روحی و جسمی و عاقبت اعتراف به گناهانِ مرتکب نشده یک روند طبیعی در زندگی ایران و ایرانی بوده و هست.(۱۰)

نکات مشترک دیگر این دو هم آن است که در هر دو صورت، یعنی یوزف ک و مجرم ایرانی، اصلاً معلوم نیست که شاکی کدام و قاضی کدام است، اتهام چیست و دادگاه کجاست. تازه یوزف ک خوشبخت بود که کس و کاری نداشت وگرنه اگر همراه خانواده در ایران زندگی می‌کرد روزگار بر عزیزانش نیز سیاه می‌شد و به قول حافظ سرها بریده می‌دید بی جرم و بی جنایت.

برای شهروند ایرانی یوزف ک می‌تواند هر یک از افرادی باشد که برای مثال در خلال قتل‌های زنجیره‌ای پیکرش در زیر پلی پیدا شده باشد در حالی که داستان کنستانتین رِلیو هرگز باور کردنی نخواهد بود. چطور ممکن است کسی کارش به دادگاه اسلامی بکشد و بعد با پای خودش بدون اعتراف به جرم‌های واهی از دادگاه خارج شود.

احتمال می‌شود داد که کافکای ایرانی زندگیِ عباس امیرانتظام (نوعِ تدریجی مرگ مدنی) را به جای “محاکمه” به عنوانِ پاورقی برای مجلّات ادبی می‌فرستاد. این را هم می‌توان حدس زد که این نوشته در خارج از ایران مورد استقبال زیادی قرار می‌گرفت چون همه دنیا تصوّر می‌کردند که این غیرممکن است داستانی واقعی باشد.

چنین استقبالی از جهانِ داستانیِ کافکای ایرانی و کابوسِ بر صفحه‌ی کاغذ آمده‌اش درست در زمانی صورت می‌گرفت که در جایی بر این کره‌ی خاکی آن کابوس‌ها و جا به جایی‌ها وجه معمولِ دنیای واقعیت‌های برونی بوده است. در پراگِ اوایلِ سده بیستم، کافکا پیامبری بود که ایرانِ اوایلِ سده‌ی بیست و یکم را پیشگویی می‌کرد ولی کافکای ایرانی پایانِ سده‌ی چهاردهم خورشیدی فقط می‌توانست یک روزنامه نگار باشد.

می گویند محاکمه کافکا همچنین پُر از سخنانی است که آنقدر بی معناست که بخش‌هایی از این کتاب خواننده را بی اختیار به خنده می‌اندازد. امّا تمام این گفته‌های بی معنا شاهدهای عینی در ایرانِ اسلامی دارد. آدم یاد تعریفِ رایجی از کمدی می‌افتد: “کمدی، یک تراژدی است که برای دیگران اتفاق افتاده است!”

کافکا در دفتر یادداشت‌های خود ذیلِ تاریخِ نُهمِ ژانویه ۱۹۲۰ چنین می‌نویسد: “خرافه و ضابطه و آن چه زندگی را امکان پذیر می‌نماید: از راهِ بهشتِ فرومایگی، دوزخِ تقوا حاصل می‌شود. به همین سادگی؟ به همین آلودگی؟ همین قدر باور ناکردنی؟ [ایمان آوردن به] خرافه چه آسان است”.(۱۱)

———————————
۱ - در شاهنامه فردوسی مرگ حضورِ پُر رنگی دارد و جز مقطعِ کوتاهی در پادشاهی جمشید که مردمان بیمرگی را تجربه می‌کنند (ندیدند مرگ اندرآن روزگار) در باقیِ موارد قاطعیتِ حضورِ مرگ بی تردید است:
بدو گفت پردخته کن سر ز باد / که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم / برینیم و گردن ورا داده‌ایم
همه کارهای جهان را در است / مگر مرگ کانرا دری دیگر است

حتا اسفندیار که رویین تن و “نامیرا”ست عاقبت به مرگ تن در می‌دهد. البته در این که اسفندیار چگونه رویین تن شد (با اناری که زرتشت به او خورانید و یا آب تنی در رود اسطوره‌ای داهیتی) و در این که آیا رویین تنی معادل نامیرایی است اختلاف نظر وجود دارد. نامیرایی به عنوان یک آرزو برای انسانِ فانی به قلمرو اسطوره و افسانه تعلق دارد. تقریباً در تمامی فرهنگ‌ها این آرزو به خلقِ شخصیت‌های افسانه‌ای و اساطیری انجامیده است. امّا در بسیاری موارد تلاش برای نامیرایی به شکست انجامیده است. گیلگمش، اسفندیار، زیگفرید و آشیل نمونه‌های بارز این شکست بوده‌اند. آرام آرام، بشر این سرنوشت محتوم را پذیرا شده و جای نامیرایی دنیوی با نام نیکِ جاودانه یافتن عوض شده است:
سعدیا! مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند (سعدی)

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده‌ی عالم دوامِ ما (حافظ)

۲ - برخی ابعاد این ناهمگونی را بیاتریس جین در مقاله‌ای بررسی کرده است. در این نوشته وی توضیح می‌دهد که تعریفِ جاری از مرگ چگونه می‌تواند سرنوشتِ فردِ مورد نظر و همچنین افراد دیگر مانند بستگان و کسانی که منتظرِ دریافتِ اندامِ پیوندی هستند را تحت تأثیر قرار دهد. این ناهمگونی‌ها نه تنها در میانِ کشورهای مختلف بلکه در درونِ ایالت‌های یک کشور (مانند ایالات متحده آمریکا) نیز وجود دارد. مثلاً یک شخص می‌تواند در کالیفرنیا مُرده تشخیص داده شود ولی در نیوجرسی زنده محسوب گردد (اشاره به موردِ جاهی مَکمَتِ ۱۳ ساله که در سال ۲۰۱۳ در کالیفرنیا با مرگ مغزی پس از عمل جراحی مُرده تشخیص داده شد ولی بعد از انتقال به نیوجرسی تا سال ۲۰۱۸ با دستگاه‌های حمایت گردش خون و تنفس همچنان “زنده” نگاه داشته شد.
Beatrice Jin. Limbo Lines: Dead Here, Alive There. The Pudding, February 2018.

۳ - فیزیولوژیک

۴ - در سال ۲۰۱۸ یِنز دِرییر و همراهانش نتیجه پژوهش‌های خود در موردِ فعالیتِ مغز پس از ایست کاملِ قلبی را منتشر کردند. بر اساس این پژوهش فعالیتِ اعصابِ مغز تا پنج دقیقه پس از ایستِ کاملِ قلبی ادامه می‌یابد.
Dreier JP, et al. Terminal Spreading Depolarization and Electrical Silence in Death of Human Cerebral Cortex,” Annals of Neurology 2018;83:295-310.

۵ - سندرم لازاروس (العازر) تا کنون در حداقل ۳۸ مورد گزارش شده است. العازر شخصی است که بر اساسِ انجیل یوحنا چهار روز پس از مرگش توسطِ مسیح دوباره زنده می‌شود. البته در پاسخ به این معجزه و دوباره یابیِ زندگی به جای حمایت از ناجی در مراسمِ بر چلیپا میخکوب کردنِ مسیح با گستاخی چنین رفتار می‌کند:

از صفِ غوغای تماشاییان
العازر
گام‌ زنان راهِ خود گرفت
دست‌ها
در پسِ پُشت
به هم درافکنده،
و جانَش را از آزارِ گرانِ دِینی گزنده
آزاد یافت:
“مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!”
(احمد شاملو - مرگِ ناصری)

داستان‌های زیادی درباره زنده به گور کردن در ادبیات و در جهان واقعی وجود دارد. در “شرابِ خام” اسماعیل فصیح از نویسنده‌ای خسته و دلزده به نام ناصر تجدد می‌گوید که مبتلا به صرع است. او هنگامی که در ده سراب پس از یک حمله صرعی بیهوش می‌شود توسط دهاتی‌ها به گمان مرده بودن زنده به گور می‌شود. گاهی هم زنده به گوری استعاری دارد و زندگی نکبت بار و بی معنا و مفهوم را به آن تشبیه می‌کنند. در زنده به گور صادق هدایت و طعم گیلاس عباس کیارستمی شخصیت‌های اصلی برای ادامه زندگی توجیه و دستاویزی ندارند و خود را مرده می‌انگارند.

۶ - درباره کنستانتین رلیو نگاه کنید به:
Kit Gillet. Being Dead, He Learned, Is Hard to Overcome. NY Times 2018:March 30.

۷ - دراکول (اژدها) و دراکولا (فرزندِ اژدها) کنیه‌ی جانشینانِ ولادیمیر دوم پادشاه ترانسیلوانیا بود. گرچه برام استوکر برای نوشتنِ کتاب خود “دراکولا” پژوهش‌های گسترده‌ای کرد و مدتی را در ترانسیلوانیا سپری نمود ولی بخش اعظم داستان او صرفاً تخیلات خود او با چاشنی داستان‌های عامیانه محلی در باره‌ی حاکم خونخوار (ظاهراً شراب سرخ خوار) آن ناحیه بوده است.

۸ - نگاه کنید به:
The Trial by Frantz Kafka. Translated by David Wyllie. Tribeca Books. 2003.
از این کتاب چندین ترجمه فارسی موجود است: امیر جلال الدین اعلم (انتشارات نیلوفر)، علی اصغر حداد (نشر ماهی)، سارا رحیمی (نشر قاصدک صبا) و منوچهر بیگدلی (نگارستان کتاب)

۹ – نگاه کنید به:
The Trial: A Dramatization Based on Kafka’s Novel, Jean-Louis Barrault and Andre Gide, Schocken Books, 1963.

۱۰ - داستان‌های غم انگیز کشتار ۱۳۶۷، قتل‌های زنجیره ای، ترور مخالفین سیاسی در داخل و خارج از کشور و کشتارهای دستجمعی مردم معترض تنها اندکی از بسیار ظلمی است که در بیش از چهل سال حکومت اسلامی بر مردم ایران رفته است. همین امروز که این مقاله را به پایان می‌رسانم خبری در باره مرگ مشکوک آزاده نامداری در جراید درج شده است. او در برنامه “تازه‌ها” در شبکه دوم سیما شرکت داشت و در برنامه‌هایش حجاب را تبلیغ می‌کرد ولی در سفری به خارج از ایران در سال ۱۳۹۶ کشف حجاب کرده بود. هنوز معلوم نیست او را کشته‌اند یا آنقدر زندگی‌اش را نکبت بار کرده‌اند که عطای زندگی را به لقایش بخشیده است. استبداد، به ویژه از نوع مذهبی و عقیدتی آن، جز اطاعت و تسلیم مطلق چیزی را بر نمی‌تابد و برای آن حذف جسمی یا روانی یگانه راه مبارزه با دیگراندیشان است.

۱۱ - نگاه کنید به:
Franz Kafka. The Diaries 1910-1923. Schoken Books, New York, Edited by Max Brod, 1975: page 407: Superstition and principle and what makes life possible: Through a heaven of vice a hell of virtue is reached. So easily? So dirtily? So unbelievably? Superstition is easy.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024