سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 10.06.2006, 8:39

(چهل و سومين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

..... فعلن، قضيه‌ی يازده‌ی سپتامبرو ولش می‌کنيم و ميريم که برسيم به چلوکبابمون. وقتش که بشه، خودت همه چيز و باور می‌کنی. خب! حالا، ميتونی دراين قارقارکو وازکنی و بپری بيرون و اول يک نفس عميق حسابی بکشی وو بعدش هم بدون اينکه به چپ و راست خودت نيگا کنی، نوک دماغتو بگير و برو تا برسی به اون ديوار رو به روت و همونجا، منتظر بشو تا بيام و بهت بگم که بعدش چيکار باس بکنی!.....نه! يه لحظه صبرکن! بذار تا هنوز يادم نرفته، برای حسن ختام اين تيکه از سفر مشترکمون، يه جوکی که همين حالا يهو يادم اومد و ممکنه که بعدن، يه جورائی هم به خود تو، ربط پيداکنه، برات تعريف کنم. توی زندون دومم، يه روزکه منو بعد سه روز، از توی " مکعب " بيرون آوردند و با دل درد شديد و پشت خميده، بردنم به اتاق شکنجه، تا بازجوی جاکشم چشمش به من افتاد، شروع کرد به غش غش خنديدن و گفت : امروز، سرحالم! بشين رو صندلی، می‌خوام برات يه جوک دست اول تعريف کنم تا کمرت راست شه وو پاشی وو مثل شاخ شمشاد جلوم واستی! حالشو داری که برات تعريف کنم يا ولش کنيم و بريم به چلوکبابمون برسيم؟!).
( هرچه خودتان صلاح می‌فرمائيد پهلوان).
( ما، خودمان، صلاح ميفرمائيم که جوکه رو برای پهلوون تعريف کنيم!).
( بنابراين، بفرمائيد تعريف کنيد، پهلوان).
( بعله!.... يکی ازاين خرابکارا که فعاليت‌های زيرزمينی ضد مملکتی داشته، يه روز مجبورميشه که به کمک همون کانالای زيرزمينی‌ای که ميشناخته، بزنه به چاک خارجه وو بعد از چند روزسگ دوی وو از اين کانال به اون کانال خزيدن و هی رفتن و رفتن ورفتن ونرسيدن، يهو به اين فکر ميفته که نکنه مسيروعوضی اومده باشه! بنابراين، همينجور الله بختگی، توی اولين خروجی، ازکانال ميزنه بيرون و بدون اونکه خود خرش بدونه، از يه چاهی توی يه خيابونی از خيابونای همون خارجه‌ای که دنبالش بوده، سر در مياره وو ميره وو ميره تا ميرسه به يه چاهک و اونوقت، پنجره‌ی آهنی روی چاهک رو ميزنه کنار و خودشو مثل جيمزباند، با احتياط، از تو چاهک بالا ميکشه وو اين طرفو اونطرفشو نيگاه ميکنه وو پشت خم، پشت خم، راه ميفته وو.......).
جولاشگا.... خوابسلامجيازدهم سپتامبر.... لاشگامريکا.....انقلاب.. سپتامبربنلادنقل... جنگ .... برانولا.... آوارگان.... شگاانقل.....بن لادن..... ابسپتامر...ايران.... جگيراننقلا بجنگبنلادن..... آمريکا.......سپتامراوارگانآمر.....تادئت ادئ و .کنمتئو... نتمنت ئتدائتدن ....ونتئدتئ و دلاذلربقثیبلذ ...تالدذئتنادضشسطبزیقزب الذ راد بیزرلبی دو..........
( چيزی گفتی پهلوون؟!).
(خير پهلوان).
( چرا! انگار داشتی با خودت، يه چيزائی ميگفتی؟!).
(مثل اينکه برای يه لحظه، چشم‌هايم سنگين شده بود و......).
( داشتی خواب ميديدی باز؟!).
( خير. فکر نمی‌کنم).
(چرا! خواب ميديدی پهلوون! خواب ميديدی! تو پروندت نوشته که تو، از اونايی هستی که با چشای باز، اونم توی روز روشن، خواب می‌بينی! حالا که ميگی چشاتو بستی، ديگه غير ممکنه که خواب نديده باشی! خب! چی خواب ميديدی حالا؟!).
(متاسفانه، يادم نمی‌آيد پهلوان).
( اما، ميدونی که باس يادت بياد! سعی کن تا به پايگاه نرسيديم يادت بياد و برام ريز قضيه رو تعريف کنی! چون اگه يادت نياد و برسيم به پايگاه و بيفتی دست اهل حساب و کتاب، .... ولش کن.... فعلن بی خيال!...... سعی کن يواش يواش يادت بياد!.......آره!..... داشتم چی ميگفتم؟!).
( داشتيد آن جوکی را که بازجويتان........).
( آره!..... خلاصه، خرابکاره، پس از اونکه يه چندتا خيابونو! همونجور، ترسون و لرزون ميره، يه دفعه، يه پاسبونی، جلوش سبز ميشه و به زبون خارجگکی، ميگه: " واستا ببينم! کوجا؟!". يارو خرابکاره که زبون خارجگکی بلد نبوده وو از اون گذشته، از ترسش، لال شده بوده وو نميتونسته حرف بزنه، فورا، چندتا دفترچه و چندتا قلم که توی جيبش داشته، بيرون مياره وو رو به پاسبونه ميگره، يعنی اينکه داداش، ما نويسنده ايم! يارو پاسبونه، يه نگاهی به قلما وو دفترچه‌ها ميندازه وو به زبون خارجگکی ميگه: " فروشنده ای؟ قلم و دفتر ميفروشی؟". خرابکاره که فکر ميکنه يارو پاسبونه حرفشو تا حدودی فهميده، برای اونکه شيرفهم ترش بکنه، يکی از اون دفترچه‌هائی رو که توش، يه چيزائی نوشته بوده، رو به پاسبونه ميگيره، يعنی اينکه بفرما، اينم نمونه‌ی کار! يارو پاسونه، يه خورده به دست خط خرچنگ قورباغه‌ی خرابکاره نيگاه ميکنه و ميگه : " اطلاعات داری؟! ميخوای بفروشی؟!". خرابکاره، از لحن پاسبونه، فکرميکنه که طرف، منظورشو گرفته و ايندفعه برای اينکه حسابی روشن کنه که کيه و چرا اومده به اونجا، چون هنرمند هم بوده، يعنی نقاشی هم بلد بوده بکشه، فورن توی صفحه‌ی سفيد يکی از اون دفترچه‌ها، يه عکس ميکشه با يه سبيل گنده وو اونو ميگيره رو به پاسبونه، يعنی اينکه ما، کمونيستيم داداش و در همون حال، دستی هم ميکشه به جای سبيلائی که داشته ، يعنی اينکه نيگا کن داداش! سبيل داشتيم، ولی تو حال فرار، برای اينکه شناخته نشيم، زديم و........).
نشسته ام جلوی تلويزيون. هواپيماها، خورده‌اند به برج‌های دوقولو. وقتی برح‌ها شروع می‌کنند به فرو ريختن، همزمان با آن، صدائی می‌شنوم که می‌گويد : " باور نمی‌کنی؟! الله اکبر!". در جستجوی منبع صدا، به اطرافم نگاه می‌کنم. کسی را نمی‌بينم به جز پيره مردی که به درختی تکيه داده است و در همان حال که دارد سيگارش را دود می‌کند، خيره شده است به گلدسته‌های مسجد رو به رويش که در همان لحظه، خاکستر سيگارش می‌افتد روی مورچه‌ای که روی زمين جلوی پای او دارد می‌رود. با افتادن خاکستر سيگار، روی مورچه، صدای غرش هواپيما به گوش می‌رسد. به آسمان بالای سرم نگاه می‌کنم، چشمم می‌افتد به دو پشه‌ی نسبتن بزرگ که با سرعت دارند می‌روند به سوی گلدسته‌ها. می‌خورند به گلدسته‌ها. گلدسته‌ها، دارند می‌افتند که از جايم می‌پرم و با يک دستم، گلدسته‌ها را نگهميدارم و با دست ديگرم، شروع می‌کنم به کنار زدن خاکستر از روی مورچه که......
( گوشت با من نيست پهلوون!).
(چرا، پهلوان. گوشم با شما است).
(پس چرا نمی‌خندی؟!).
( هنوز که تمام نشده است پهلوان).
(تاريخ! تاريخ! تاريخ! من هم وقتی که اون جاکش بازجويه به من گفت که چرا نمی‌خندی، همينو بهش گفتم که يکدفعه از جاش پريد و اومد و رو به روم واستاد و کيرشو در آورد و گرفت رو به صورتم و گفت : حسابی شاش دارم. چون نخنديدی و حالمو گرفتی، برای اينکه دوباره سرحال بيام، باس بشاشم تو دهنت، اما اگه چشاتو ببندی و بخندی وو چندتا قاه قاه حسابی بزنی، ايندفعه می‌بخشمت و به مکعب هم برت نميگردونن و...... خب! فکر ميکنی که چاکرت چيکارکرد؟!).
( فکر می‌کنم همانطور که روی صندلی نشسته بوديد، مثل فنر، خودتان را جمع کرديد و بعد هم، با سر رفتيد توی شکمش و......).
( نه، پهلوون. نع! توی زندون که بودی، سر و کارت به اتاق مکعب افتاده يا نه؟!).
( خير، پهلوان. نيفتاده است. سر و کارم به اتاق مکعب نيفتاده است).
( اتاق مکعب، يه جائيه به بزرگی يک چارم همين گاوصندوقی که تو الان توشی! نمونه شو، تو پايگاه، داريم. رسيديم اونجا، يادم بنداز نشونت بدم. فکرشو بکن که تو يه جائی، روی يه ورقه آهن يه متر در يه متر، چارزانو نشستی و داری گل ميگی و گل ميشنفی که يکدفعه، تو يک چم بهم زدن، از چارطرفت، چارتا ورقه‌ی آهن يک متر در يک مترهم، از زمين ميپره بالا و يه ورقه آهن يک متر در يک متر هم، از آسمون ميفته پائين و ميشن يه مکعب و جنابعالی هم، توش! می‌خوای بلند شی بزنی به چاک که سرت ميخوره به سقف اون مکعبه وو..... خب! حالا، بعد از چند روز، تورو از توی چنون مکعبی بيرون آوردن ويارو ازت ميخواد که يه خورده چشات و ببندی و چندتا قاقاه بزنی! نميزنی؟! به جون پهلوون ميزنی! يعنی عاقل باشی، ميزنی. خب! منم چشامو بستم و شروع کردم به قاه قاه زدن که اون جاکش هم از فرصت استفاده کرد و شاشيد توی دهنم!).
( عجب حيوان بی پرنسيبی بوده است او).
( اما من، اينکارو با تو نميکنم! ميدونی چرا؟!).
( چون، شما انسان هستيد پهلوان. انسان).
(نه پهلوون! نع! چون، جوکه خنده دار نيس اصلن! هس؟!).
( خوب، البته، هرجوکی يک نوع........).
( بی خيال!...... آره!......يارو پاسبونه، يه خورده به عکسی که خرابکاره کشيده، نيگا ميکنه وو به زبون خارجگکی ميگه : " نه، اينجا سبيل مد نيست. اما گذاشتن و نگذاشتنش، منع قانونی نداره!". خرابکاره، از لحن و لبخند معنادار پاسبونه، دل به شک ميشه که نکنه منظورشو، درست نگرفته باشه، برای همون هم، فورن، يه عينک ذره بينی، به اون عکسی که قبلن کشيده، اضافه ميکنه وو رو به پاسبونه ميگره وو درهمون حال که به چشای خودش اشاره می‌کنه، به حالتی واميسته که مثلن داره به جای خيلی خيلی دوری نيگاه ميکنه وو يه چيزای خيلی خيلی ريزی رو می‌بينه! پاسبونه، ايندفعه، فورن به زبون خارجگکی ميگه : " داری دنبال عينکت ميگردی؟!". يارو خرابکاره، ايندفعه، از لحن پاسبونه وو چين و چروکائی که به صورتش ميده، مطمئن ميشه که طرف، اصل قضيه رو گرفته وو حالا ميخواد، ريز قضيه رو بدونه وو به همون خاطرهم، فورن، به اون عکس سبيل دار وعينک داری که کشيده، دست و پا و و اينا، اضافه ميکنه وتبديلش ميکنه به يه آدم با يه تفننگی که تو دستشه وو چندتا زن و مرد تفنگ به دست ديگه هم ميکشه ووهمه‌ی اونارو ميذاره توی يه زير زمين و........).
چند هفته پيش از آنکه حادثه‌ی يازدهم سپتامر اتفاق بيفتد، بسته‌ای حاوی تعدادی از دست نوشته‌هايم که پانزده سال قبل از آن روز، پيش از خروج از ايران، به امانت، پيش دوستی گذاشته بودم، به دستم رسيده بود و ميان آن دست نوشته‌ها، چندتايشان، خواب نوشته‌هائی بودند مربوط به چند سال قبل و چند سال بعد از انقلاب، يعنی تا حدود يکماه مانده به زمانی که مجبور به ترک ايران شده بودم. يکی ازآن خواب نوشته‌ها که در زمان نوشتن آن، تيتر "پيرمرد و مورچه" را برايش انتخاب کرده بودم، مربوط به همان خوابی می‌شد که در تاريخ بيست و پنجم خردادماه يکهزار و سيصد و پنجاه، يعنی حدود هفت سال قبل از انقلاب و سی و دو سال قبل از حادثه‌ی يازدهم سپتامر ديده بودم و تا حادثه‌ی يازدهم سپتامر اتفاق بيفتد، فکر می‌کردم که آن خواب، حاوی عناصر پيشگوئی کننده‌ای در مورد انقلاب و بعد هم جنگ ايران و عراق بوده است، اما............

داستان ادامه دارد..............

------------------
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " جولاشگا"، می‌توانيد به متن، جنگ شرکت ("جولاشگا" و شرکاء)، و برای اطلاع بيشتر، در مورد خواب نوشته‌ی " پيرمرد و مورچه"، می‌توانيد به قصه‌ی " دلم به حال پيرمرد می‌سوزد" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024