iran-emrooz.net | Tue, 06.06.2006, 11:18
قرص تمـام مـاه
علیاصغر راشـدان
|
سهشنبه ١٦ خرداد ١٣٨٥
زن وارد چادر شد. از نفس افتاده و زير لب ، به چهار كارگر سلام كرد. زانوهاش زيربار سنگين شكم برآمدهاش خم برداشت. خودرا كنار چادر كشيد و رو زمين پهن شد. پشتش را به يكی از چوبهای كنار چادر تكيه داد و پاهاش را طاقباز دراز كرد. بقچهی كوچكش را كنار خود گذاشت. گريبان آرخالق صورتی مايل به قرمزش را باز كرد. دانههای درشت عرق گونههاش را شيار زد. باكف دست صورت و گريبانش را باد زد. دستهارا، لخت به پهلوهاش رها كرد. سرش را به چوب چادر تكيه داد. چشمهای عسلی خستهاش توی حدقه دو-دو میزد.
چهار كارگر ساختمانی هاج-واج ، خودرا جمع كردند و با نگاههای لبريز از سئوال هم را پائيدند. كارگر ميانـه سالی يك پياله را با آب كتری نيمه شور كرد. چای پررنگی ريخت و باچند حبه قند جلو زن گذاشت.
زن پياله چای را با اخم نوشيد. عرق چهرهاش را، كه چای داغ گلگونش كرده بود، با بال روسريش پاك كرد. دو بافهی زلف طلائيش از زير چارقد، رو شانههاش رها شد. آنهارا جمع و زير روسری دسته كرد. رفع خستگی كه كرد، درد رهاش كرد. رنگ و رخ طبيعی خودرا باز يافت.
زن بيست و پنج ساله مینمود. بور و اندكی كك – مكی بود. اگر شكم برآمدهاش نبود، قدش كشيده و سروسينه و شانههائی استوار داشت. رو به چهاركارگر- كه در مقابلش رو زمين زانو زده بودند- كرد و گفت:
- من زن كاك مـرادم!…
كارگرها با تعجب هم را نگاه كردند. زن نگاه پرسشگرانهاش را از كنار نگاه و صورت يك يك آنها گذراند و گفت:
- خيلی دربدری كشيدم و پرس وجو كردم تا پيداتان كردم . شما پنج نفر شش – هفت ماه پيش راهی مركز شديد. كاك مرادم به زندان افتاد. خرجيم تمام شده ديگر. میگويند تو زندانه. آمدم كه هر طور شده ملاقاتش كنــم. تو اين شهر درندشت و دريای ماشين و آدم ، غير از شما هيچ كس را نمیشناسم. انگار بچهمم داره دنيا مياد. فكر نمیكردم حالاها خبرم كنه. سربالائی را تا كنار چادر كه آمدم ، درد تو شكم و سينهم پيچيد. جانم به لبم میرسيد، رهام كرد. درد اول از چاردرد بود. دوباره برمیگرده . آهم تو بساطم ندارم كه با ناله سوداكنم. اگر پيداتان نمیكردم ، سرنوشت نامعلومی داشتم. امشب فارغ میشم. بچهم را به دنيا ميارم . حالم خوب ميشه . بچهم را بغل میكنم و ميرم سراغ ملاقات شوهرم. كاك مرادم میگفت كه كاك حيدر خيلی مرده . كدام يكی از شما كاك حيدره؟
حرف زن ناتمام ماند. پيچ و تابی توی شكمش ، چهرهاش را درهم پيچيد. كف دستهاش را روشكمـش گذاشت. نالهی زيری از لای دندانهای درشتش بيرون زد. سر خودرا به چوب چادر تكيه داد. مژگان طلائی بلندش چشمهای عسليش را پوشاند.
كارگرها دستپاچه شدند و به بگو- مگو درآمدند. كاك حيدر دست زمخت و درشتش را رو سبيل پرپشتــش كشيد و گفت:
-عجب! پس ئی زن كاك مراد خودمانه!…
- وقت ئی حرفا نيست پهلوان ، زن كاك مرادم كه نباشه …
- مهمانه.
كاك حيدر تكانی به يال و كوپال درشت خود داد و بلند شد. بساط نهار و چای را جمع كرد. خاك كف چادر را با يك گونی جارو كرد. تنها زيلوی خاكیرنگ و از چندجا سوراخ را در بلندای چادر پهن كرد. يك تكه ابـــر دراز رو زيلو انداخت. يك كهنهی رنگ باخته رو ابر كشيد.
زن سينه خيز، خودرا رو تكه ابر كشيد. بقچهاش را زير سرش گذاشت و دراز شد. كاك حيدر سه جوان را از چادر بيرون برد و دور خود جمع كرد. دست تو يقهی خود كرد و كيسه كرباسی خاكی رنگی را بيرون كشيـــد. چند اسكناس لوله شده از آن بيرون آورد وتوی دست يكی از جوانها گذاشت و گفت:
- روغن و تخم مرغ و نان میخری و تندی برمیگردی.
كاك حيدر كيسه را توی يقهاش رها كرد. جوان ديگر را كنار كشيد و آهسته گفت:
- ميری چادر كاك حنيف ، همون كه تو ساختمون نيمه ساز اون بالا نگهبانه. زن شو، با هر دوا- درمونی كه داره، و رميداری مياريش.
كاك حيدر به جوان سوم نزديك شد و گفت:
- تو هم بيكار نمون ، بيلتو وردار و زمين پشت چادررو هموار و صافش كن و آب بپاش . از امشب بيرون میخوابيم
*
نصفههای شب بود. ماه شب چهارده در آسمان معلق بود. كارگرها كنار چادر، رو كيسه گونیهائی ، كنار هم دراز كشيده بودند. آه و نالههای زن خواب از چشمهاشان پرانده بود. صدای بگو-مگو و توصيههای زن كاك حنيف از پشت برزنت به گوش میرسيد. كاك حيدر بلند شد و درجا نشست. خودرا خم كرد. سرش را به گوش كارگرهای جوان نزديك كرد و آهسته گفت:
-نكنه از دهن كسی بپره كه كاك مراد اعدام شده! خودم بعدا آروم آروم ، يه جوری حاليش میكنيم ….
جيغ زير و در گلو گره خوردهی زن ، همراه با فرياد ممتـد نوزاد از داخل چادر، حرف كاك حيدر را بريد….
صدای زن كاك حنيف بلندشد:
- اففففـف!… راحت شــدی!… تــمام شـد!…عجب پسر درشتی!…
و هنوز قرص تمام ماه نورافشانی میكرد!….