iran-emrooz.net | Mon, 05.06.2006, 5:21
در حاشیه جهان بهآذین
شیوا فرهمند راد
|
دوشنبه ١٥ خرداد ١٣٨٥
نخستین بار در تابستان سال ١٣٥١ در "فلکه" زندان موقت شهربانی تهران، با نام و کار او آشنا شدم. به اتهام شرکت در تظاهرات دانشجویی اعتراض به جنگ ویتنام بازداشت شدهبودم، و تازه از "کمیته مشترک ضد خرابکاری" که چسبیده به همین "فلکه" بود (و اکنون "موزه عبرت" شدهاست) به آنجا آوردهبودندم. همزنجیران کتابخانهای ساخته بودند و در میان اندک کتابهای این کتابخانه تنگدست یکی از کتابهای پرخواننده مجموعه هشت جلدی "ژان کریستف" نوشته رومن رولان با ترجمه "م. الف. بهآذین" بود. تعداد همزنجیران در این جای تنگ گاه به بیش از یکصد و بیست نفر میرسید. جا برای خوابیدن کم بود. و برای خواندن این کتاب باید نوبت میگرفتی.
عاقبت نوبت به من رسید. نوجوان نوزدهسالهای بودم که اثری جدی و چیزی جز نوشتههای پرویز قاضیسعید، منوچهر مطیعی، احمد احرار و حسینقلی سالور نخواندهبودم. پس شگفت نیست که زبان زیبا و گیرای بهآذین از همان نخستین صفحههای کتاب مرا کشید و با خود برد. چه کشفی! این زبان گوشههای هوش خواننده را به چالش میخواند، ژرفترین احساسهای او را بهیادش میآورد و دنیایی بس پررنگ و رنگارنگ از واژهها و تعبیرها در برابر او میگشود. خود داستان نیز، که گویا با الهام از زندگانی بتهوون نگاشته شدهبود، برای من که علاقه زیادی به موسیقی داشتم، بسیار گیرا بود. ساعات طولانی و دلگیر زندان به کمک این کتاب به سرعت سپری میشد.
پساز زندان، در دانشگاه دوستی داشتم که با کاوه اعتمادزاده (پسر بهآذین) در دبیرستان همکلاس بود. چند بار با کاوه در محفل این دوست و یا در کوهنوردیها دیدارهایی دست داد، اما در آن دوران موقعیتی پیش نیامد که خود بهآذین را ببینم.
در همان سالها ترجمههای دیگر بهآذین از آثار نویسنده روس برنده جایزه نوبل میخاییل شولوخوف منتشر شدهبود و نقل محافل ما بود. "دن آرام" دستبهدست میگشت، میخواندیمش، لذت میبردیم، میآموختیم، تحلیلش میکردیم و خواندنش را به دوستان دیگر توصیه میکردیم. اکنون من گریگوری مهلهخوف بودم که در استپهای پیرامون دن زیر آفتاب دلنشین با آکسینیا عشق میورزیدم. حتی نام روسی کتاب را آموختهبودم: "تیخی دن"!
در زمستان ١٣٥٥ و بهار و تابستان ١٣٥٦ نامههای اعتراضی سرگشادهای از سوی کانون نویسندگان ایران به دبیری بهآذین خطاب به نخستوزیر وقت امیرعباس هویدا انتشار یافت و نسخههایی از آن به دانشگاه ما هم راه یافت. در مهرماه ١٣٥٦ "ده شب" شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران در انستیتو گوته تهران برگزار شد. بهآذین، دبیر کانون، در شب آخر از جمله چنین گفت:
"در اين جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نويسندگان به گوشتان رسيده است. بارها و بارها شنيدهايد که ما خواستار آزادی انديشه و بيان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستيم و اين همه بر مقتضای قانون اساسی ايران، متمم آن و اعلاميه جهانی حقوقی بشر.
خواست ما، بازگشت به آزادیست. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه میدانيم و برای همه میخواهيم؛ همه، بدون کمترين استثنا.
دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالباً سر به ده هزار و بيشتر میزد، آمديد و اينجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعتها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی."
پس از آن "گروه دانشجویی پژوهشهای فرهنگی" دانشگاه من، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی)، از سعید سلطانپور، عضو کانون نویسندگان، دعوت کرد تا در ٢٤ آبان ١٣٥٦ درباره "تئاتر امروز ایران" سخنرانی کند. جمعیت بزرگی برای شنیدن این سخنرانی در سالن ورزش دانشگاه گرد آمدند و بعد پلیس حاضر در دروازه ورودی دانشگاه به بهانه کمبود جا از ورود دیگرانی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند، جلوگیری کرد، فضای متشنجی ایجاد شد، درگیری پیش آمد و دهها نفر از مشتاقان شرکت در سخنرانی بازداشت شدند و به جاهای نامعلومی بردهشدند. زندهیاد سعید سلطانپور با شنیدن خبر بازداشت عدهای روی صحنه رفت و اعلام کرد که سخنرانی نخواهد کرد و گردانندگان از همه دعوت کردند که تا آزادی افراد بازداشتشده در همان سالن بمانیم. جمعیت یکدل و یکصدا موافقت کردند. من نیز، که تحصیلم در این دانشگاه به پایان رسیدهبود و در انتظار اعزام به سربازی بودم، در میان جمع بودم. شب پرشوری بود. گفته میشد که در حدود پنج هزار نفر در سالن و پیرامون آن هستند که ساعات طولانی شب را با شعر و ترانه و آواز سپری میکردند. این نخستین تحصن انقلاب بود.
از نیمههای شب دوستان من در گروه "پژوهشهای فرهنگی" از من خواستند که در گرداندن جلسه یاریشان کنم و پذیرفتم. تا روز بعد من نیز در صحنهگردانی حضور داشتم. نزدیک ظهر روز بعد بهآذین همراه با رئیس دانشگاه ما پروفسور حسینعلی مهران و شاعر معروف سیاوش کسرایی و چند تن دیگر از اعضای کانون نویسندگان به جمع ما پیوستند. پشت میکروفون رفتم، ورود آنان را اعلام کردم و از جمع خواستم که به سخنان بهآذین گوش فرا دهند. بهآذین، که پیدا بود ساعاتی را در چانهزدن با رئیس دانشگاه (و بعد دانستم که با جوانان گرداننده جلسه، و مدعیان گردانندگی- جلد دوم "از هر دری" را ببینید) برای اعمال نفوذ در آزادی بازداشتشدگان سپری کرده، با مکث روی یکیک کلمات و بسیار شمرده برای این جمع بزرگ و خسته و عصبی سخن گفت، اعلام کرد که آزادی افراد بازداشتی را به او قول دادهاند، و از همه خواست که با حفظ آرامش سالن و محوطه دانشگاه را ترک کنند. نخستین بار بود که در چند قدمی بهآذین ایستادهبودم، میستودمش و با او همعقیده بودم. همین ساعتی پیش دوستان گرداننده نظر مرا پرسیدهبودند و گفتهبودم "کاری نکنید و تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید". جمعیت به بهآذین اعتماد داشتند و راه حلی بهتر از این به نظر کسی نمیرسید، اما بار احساسی و عاطفی گرانی که در این جمع بزرگ گرد آمدهبود میبایست به شکلی تخلیه میشد. و اینجا بود که شعر و سیمای پر احساس زندهیاد سیاوش کسرایی کارآیی داشت. کسی از میان جمع از او خواست که منظومه بلند "آرش کمانگیر" را بخواند. او گفت که همه خستهاند و او کتاب را با خود ندارد و عذر خواست. اما کسی در میان جمع کتاب را داشت، به دست او رساندند، و او خواند. و چون همیشه زیبا و پراحساس.
با پذیرش آنچه بهآذین گفت، و پساز صدور قطعنامههایی، جمع بزرگ ما همچون رودی آرام و ساکت، دانشگاه را ترک کرد. خانه دانشجویی من در آنسوی خیابان و چند صد متر دورتر بود. رفتم که ساعاتی بخوابم و هیجان و خستگی شب و روز دراز گذشته را از تن واتکانم. فردا شنیدم که در تقاطع نواب و تقاطع اسکندری پلیس وحشیانه به جمعیت حمله کرده و تلفاتی به بار آمده است. سخن از عملیات قهرمانانه دکتر غلامحسین ساعدی میرفت که در حیاطی در یکیاز خیابانهای فرعی زخمیها را به درون میکشیده و به آنان رسیدگی میکردهاست.
روز ٣٠ آبان ١٣٥٦ قرار بود خود بهآذین در دانشگاه ما سخنرانی کند، اما عدهای چماقدار به جمعیتی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند و به خبر لغو سخنرانی گوش میدادند حمله کردند و عده زیادی بازداشت شدند. صبح روز سوم آذرماه مأموران امنیتی بهآذین را در منزلش دستگیر کردند و بهجایی نامعلوم بردند. اعلام کردند که در منزل او چماق پیدا شدهاست! او مینویسد که بیستویکی- دو تن بودند که خانهاش را تفتیش کردند: "... ماشین تحریرم را بهعنوان مدرک جرم بردند، همچنین شاخههای خشک درختان باغچه را که گوشه حیاط به دیوار تکیه داشت. در ضمن، بیل گرفتند و برای پیدا کردن سلاحهای احتمالی باغچه را بیل زدند. از اتاق کاوه هم قمقمه و کارد کوهنوردیش را بامقداری پیچ و مهره و سیم کهنه برق آوردند و روی میز ناهارخوریمان تلانبار کردند و من و کاوه را درکنار این انبوه مدارک نشاندند و عکس گرفتند و صورتمجلس نوشتند..."! ("از هر دری"، جلد دوم، نشر جامی، تهران ١٣٧٢، ص ١٠٧).
در دیماه ١٣٥٦ به سربازی رفتم و در اسفند همان سال با وجود پایان تحصیل مهندسی، با درجه سرباز صفر از پادگان چهلدختر در شاهرود سر در آوردم. در آنجا در کنار بسیاری کتابهای دیگر، کار بعدی بهآذین، ترجمه "جان شیفته" را که در میان دختران دانشگاه صنعتی معروفیتی کسب کردهبود با خود داشتم و میخواندم. اینها برخی از یادداشتهاییست که آن هنگام از این کتاب برداشتم:
* "کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند".
* "بدا بهحال دلهایی که بیشاز اندازه محفوظ بودهاند! هنگامی که سودا راه به دل باز میکند، آن که عفیفتر است بیدفاعتر است..."
* "وقایع تا آنجا بر زندگی اثر میگذارند که زندگی خود انتخابشان کرده، - و این وسوسه در من است که بگویم: خود به وجودشان آوردهباشد..."
* "یک سرشت سرشار اگر نتواند از وجود خویش گرسنگان را غذا دهد میمیرد...«ایثار»!".
* "چهکسی در تنهایی بیبهره از عشق، چهکسی بیغرور آماده نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش نیست ثروتهایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید بهخاطر آن پیروز گشت یا مرد؟"
* "زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دوبار بهدست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست... – شاید اشتباه بکنید. – شاید. ... انسان در خواستن غالباً اشتباه میکند، اما در نخواستن اشتباهش همیشه است."
* "آن که از عهده روبهرو شدن با خطر برنمیآید، نژاده نیست. جایی که زندگی هست، مرگ هست: این نبردیست در هر لحظه."
* "نه! انسان نمیتواند تنها با نان و عشق زندگی کند... کار کن و بیافرین!"
* "در برکنار ماندن از کسانی که نبرد میکنند، هیچچیز شخص را معذور نمیدارد جز نبوغ یا تقدس، که آنهم چیزی نیست که به قدوبالای مردم عادی باشد؛ و خود ایندو نیز مستوجب نبردی باز دشوارتر است، چه نبرد را به پایگاه ابدیت میکشانند..."
در ماههای پیش از انقلاب بهمن ٥٧ بهآذین "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" را بنیان گذاشتهبود و خبرنامههایی منتشر میکرد. در این ماهها چند بار با فرار از پادگان خود را به تهران رساندم و در برخی از جلسات سخنرانی بهآذین شرکت کردم. در این جلسات در آغاز کسی بهنام ناصر بناکننده در کنار او بود. بعدها بهجای او اغلب فریدون تنکابنی، سیاوش کسرایی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) بهآذین را همراهی میکردند. سخنرانیهای بهآذین برای من همواره جالب و آموزنده و حرفهای او بسیار سنجیده و منطقی بود.
ماهی پساز انقلاب دوستان من در محفلی تصمیم گرفتند که به "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" بپیوندند و مرا مأمور کردند که به دفتر این سازمان بروم و خواستار ارتباط سازمانی با آنان شوم. دفتر آنان در طبقه چهارم ساختمانی در نزدیکیهای دانشگاه تهران بود. مشغول بالا رفتن از پلهها بودم که در طبقه سوم در آستانه دری باز، ناصر بناکننده (م. ناریا، ناصر پورپیرار، و خدا میداند کدام نامهای مستعار دیگر) مرا به کناری کشید و پرسید به کجا میروم. پاسخ دادم "به دفتر اتحاد دموکراتیک مردم ایران". پرسید برای چه به آنجا میروم؟ با شگفتی و دودلی و با این فرض که او هنوز همکار بهآذین است، پاسخ دادم که برای برقرای ارتباط سازمانی به آنجا میروم. اما او شروع به نصیحت من کرد و گفت که بهتر است این کار را نکنم، زیرا راه و سیاستی که این سازمان در پیش دارد نادرست و به بیراهه است! پیدا بود که با بهآذین اختلافی دارد و آنجا سرراه ایستاده تا مراجعان بهآذین را از میانه راه بازگرداند. من بهآذین را بیشاز او میشناختم و بنابراین شگفتزده از او جدا شدم و راهم را ادامه دادم.
دفتر "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" اتاق بزرگی بود که در گوشهای از آن زندهیاد هوشنگ پورکریم (پدر خواننده معروف لاله) پشت میزی نشستهبود و با صدای نازک و بلندش مشغول گفتوگو با کسی بود، در گوشهای دیگر ب. کیوان پشت میزی نشستهبود و سر در کاری داشت، و در گوشه دیگری بهآذین پشت میزی نشستهبود، دو دختر جوان و آراسته بر دوسوی او آویختهبودند و مشغول خنده و شوخی بودند. بهآذین صندلی مقابل میزش را نشانم داد، نشستم، داستان خود را گفتم و افزودم: "ما شنیدهایم که شما رابطی میفرستید که در جلسات ما شرکت کند و ارتباط ما را با سازمان شما برقرار کند". بهآذین خیلی جدی و رسمی گفت: "خیر! ما رابطی برای کسی نمیفرستیم. شما نشریات ما را بخوانید و خودتان فعالیت کنید". دو دختر که هنوز در دو طرف او نشستهبودند پشت چشمی برای من نازک کردند، برخاستم، خداحافظی کردم و بیرون آمدم. این نخستین برخورد نزدیک من با بهآذین بود.
اندکی بعد بهآذین و دوستانش هفتهنامه ادبی، هنری، و سیاسی "سوگند" را منتشر کردند. در این نشریه داستانهای کوتاه هم منتشر میشد و از خوانندگان خواستهشدهبود که مطلب برای آن بفرستند. داستان "امپرسیونیستی" کوتاهی نوشتهبودم در توصیف نخستین برخورد یک جوان از روستاهای اطراف سراب آذربایجان با دریا و مفهوم بیکرانگی. این داستان را برای "سوگند" فرستادم، اما یک ماه و دوماه گذشت و خبری از انتشار آن نشد. عاقبت یک روز به دفتر نشریه "سوگند" که اکنون در نشانی تازهای بود رفتم. ب. کیوان در را بهروی من گشود، گفتم که برای چه کاری آمدهام، مرا به اتاق بهآذین برد. بهآذین طبق معمول مرا خیلی رسمی پذیرفت، صندلیای نشانم داد، نشستم و گفتم "داستانی برایتان فرستادهبودم". همین جمله کافی بود. او اشارهای به ب. کیوان که هنوز در آستانه در اتاق او ایستادهبود کرد، ب. کیوان رفت و لحظهای بعد با دستهای کاغذ باز گشت و آنها را به بهآذین داد. بهآذین نام مرا پرسید. گفتم. در میان دسته کاغذهای به ضخامت پنج یا شش سانتیمتر ورق زد، داستان مرا یافت، نگاه کوتاهی به آن انداخت، و بهسوی من درازش کرد. گرفتمش. در گوشه بالای سمت چپ آن نوشتهبود "حرفی برای گفتن ندارد". نگاهش کردم: چشم در چشم من دوختهبود، چنانکه گویی واکنشهای مرا میپایید. برخاستم و خداحافظی کردم. سری تکان داد و به یاد نمیآورم که در این دیدار جملهای جز پرسیدن نامم از او شنیدهباشم. دفتر "سوگند" را ترک کردم و گرچه تا امروز "حرفی برای گفتن" نیافتهام تا داستان دیگری بنویسم، اما برخورد صریح و بیتکلف بهآذین را به تعارفات معمول و وعدههای سر خرمن و بلاتکلیفی ترجیح میدادم. بعدها آن دستنوشته را ورق زدم و دیدم که در نوشته چهارصفحهای من خوشبختانه بیشاز یک غلط نیافته بود: نوشتهبودم "چهره گوشتالو" و او یک "د" به انتهای "گوشتالو" افزودهبود.
چندی بعد در کانون نویسندگان ایران حوادثی رخ داد و ما میشنیدیم که کسانی بر ضد بهآذین و دوستانش کودتا کردهاند و میخواهند رهبری کانون را بهدست بگیرند. این حرکت در نظر من که شاهد فعالیتهای چند سال اخیر بهآذین بودم، بسیار ناجوانمردانه بود. افسوس میخوردم که تا پیش از آن عضو کانون نشدهبودم تا در جبهه دفاع از بهآذین باشم. شرط عضویت در کانون انتشار دست کم دو کتاب بود. تا آن هنگام سه کتاب از من انتشار یافتهبود. دو نسخه از دو کتابم "پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی" و "تحلیلی بر حماسه کوراوغلو" را برداشتم و بار دیگر به دفتر نشریه "سوگند" رفتم. این بار بهآذین حضور نداشت و ب. کیوان مرا پذیرفت و وقتی شنید که مایل به عضویت در کانون هستم، با مهر و شادی آشکاری کتابهای مرا دید و نامم را در برگی یادداشت کرد. اما پیدا بود که دیگر امیدی به حضور خود و دوستانش در کانون نویسندگان ایران نداشت، و عضویت من در این کانون هرگز بهثبت نرسید.
پساز مدتی علی امینی نجفی که نسبت به من نظر لطف داشت، مرا با خود به منزل موسیقیدان معروف محمدرضا لطفی برد تا در جلسات مؤسسان کانون تازهای شرکت کنم. بهآذین نیز در این جلسات شرکت داشت و پساز چند جلسه تأسیس "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و اساسنامه آن به تصویب این جمع رسید. من نیز به عضویت این سازمان درآمدم و هنوز کارت عضویت با شماره ٦ و به امضای بهآذین را به یادگار دارم.
در جریان این جلسات و گردهماییهای بعدی شورای نویسندگان و هنرمندان هرگز برخورد نزدیکی با بهآذین نداشتم. از من خواستهشد مطلبی درباره موسیقی پساز انقلاب بنویسم و این مطلب در دفتر نخست نشریه شورای نویسندگان و هنرمندان ایران به چاپ رسید.
اکنون از جمله بهعنوان پیک رابط احسان طبری مشغول بهکار بودم. روزی همسر احسان طبری شماره تلفن منزل بهآذین را به من داد و گفت که بهآذین ایشان را برای صرف ناهار به منزلشان دعوت کرده، و از من خواست که تلفن بزنم، نشانیشان را بپرسم و قرار بگذارم، تا بعد بتوانم او و طبری را به منزل بهآذین ببرم. تلفن زدم، با همسر بهآذین صحبت کردم، نشانی پرسیدم و قرار گذاشتم. خانهشان در آریاشهر بود. رفتم و اطراف آن را شناسایی کردم و در روز میهمانی به آنجا رفتیم. طبری و همسرش همواره اصرار داشتند که مرا در میهمانیهای خود شرکت دهند و بنابراین من نیز برای نخستین بار میهمان سفره بهآذین بودم و نان و نمکش را خوردم. همسر هنرمند و مهربان بهآذین روی میز دوازدهنفرهای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره رنگینی چیده بود. کاوه در میان میهمانان نبود و من سر میز همصحبتی نداشتم. طبری چند بار کوشید مرا نیز در گفتوگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ساعتی که آنجا بودم هیچ گفتوگوی مستقیمی میان من و بهآذین پیش نیامد!
پس از آن طبری یادداشتهایی خطاب به بهآذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و هنرمندان" مینوشت که من میبایست به بهآذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن میزدم، قرار میگذاشتم و به منزل بهآذین میرفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانهشان میپذیرفت، سلامم را جویده پاسخ میداد، یادداشت را میخواند، سری تکان میداد، "خوب" میگفت و بعد نگاهم میکرد. میپرسیدم: پاسخی ندارید؟ چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ میگفت "خیر!"، خداحافظی میکردم و میرفتم. سخنی بیش از این با هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بیگمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه نمیداد. از خمیرهای مشابه خودم بود: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر میبایست جامهای سخت و خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمیشناخت، در به رویش نمیگشود و مهر از لب بر نمیداشت.
یکی از یادداشتهای طبری خطاب به بهآذین را در پیوستهای کتاب "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته احسان طبری، نشر باران، استکهلم، چاپ دوم ١٣٧٩ آوردهام.
در این سال خاطرات یکی از شاگردان ناظم حکمت را ترجمه میکردم (این کار که در آخرین دفتر شورای نویسندگان چاپ شده بود، هرگز منتشر نشد و همه نسخههای آن را خمیر کردند). او نوشته بود که روزی ترجمه تازهای از "زمین نوآباد" اثر میخاییل شولوخوف را در زندان به اتاق ناظم حکمت بردند و شروع به خواندن آن کردند، اما در همان آغاز وقتی که به عبارت "... تا زمانی که هلال سبز ماه از لابهلای شاخهها دیدهشود..." رسیدند، ناظم حکمت سخت برآشفت، کتاب را به سویی افکند و گفت که محال است شولوخوف "هلال ماه" نوشتهباشد! ترجمه بهآذین را گشودم و چنین خواندم: "... تا هنگامی که شاخ سبز رنگ ماه از خلال برهنگی شاخهها پدیدار گردد..."! چه زیبا! ناظم حکمت راست میگفت! درود بر بهآذین!
واپسین باری که او را دیدم، در هیئت پیرمردی هفتادساله بود که لجن بر سیمایش مالیدهبودند و در برابر دوربین تلویزیون نشاندهبودندش تا بگوید "من آنی نیستم که هستم"، و از درد بهخود پیچیدم.
چندی بعد دست سرنوشت من و دو دختر بهآذین (و نیز هوشنگ پورکریم) را به گوشه واحدی از جهان پرتاب کرد. شهلا، بانویی هنرمند و نقاش بود که دستی در قلممو، دستی در پرستاری کودکان پرشمار، و دستی در آشپزی و خانهداری داشت – دختر مادرش بود. همسر او نیز نقاش بود، "جمال" امضا میکرد و او و نمایشگاههایش را در "شورای نویسندگان و هنرمندان" دیده بودم. لیلی بانویی روشنفکر و اهل کتاب بود. دختر پدرش بود. همسخنی با او، که متأسفانه دوسه بار بیشتر دست نداد، برایم دلنشین بود، زیرا مرا از ورطه جهان کور و کر کار طاقتفرسایی که در آن افتادهبودم بیرون میکشید و به یادم میآورد که از چه دنیایی آمدهام. با شوهر ایشان نیز، که بهعنوان مترجم "اندیشههای متی" نوشته برتولد برشت میشناختم، در "شورای نویسندگان وهنرمندان" همنشینی داشتهبودم. در این هنگام زرتشت، پسر بزرگ بهآذین یکی از نخستین کسانی بود که در غرب بانگ اعتراض خود را بلند کردهبود و ما در روزنامه "پراودا" میخواندیم که او در مصاحبههای مطبوعاتی خود در پاریس از تزریق مواد مخدر و داروهای روانگردان به پدرش و دیگر همزنجیران او سخن میگوید.
زرتشت چندی بعد شروع به انتشار جزوههایی کرد و در یکی از آنها به "کسانی که ادعای جانشینی احسان طبری را دارند" تاخت. به گوش من رساندند که منظور او من هستم! در شگفت بودم و باور نمیکردم. من ِ جوان ِ خام ِ بیسواد کجا و جانشینی طبری کجا؟ چه به گوش او رسانده بودند؟ هرچه فکر میکردم به جایی نمیرسیدم، جز آن که یک بار خطاب به رهبران حزب گفتهبودم "باید به ما امکان تحصیل دادهشود تا شاید روزی بتوانیم جای رفقای در بندمان را پر کنیم". چه تفسیر معوجی از این حرف کردهبودند؟ زرتشت دیگر در میان ما نیست تا از او بازپرسم منظورش چه کسی بود.
چند سال پیش بهآذین "داستان اولن اشپیگل" را ترجمه میکرد (نوشته شارل دو کوستر، نشر جامی، تهران ١٣٨١) و دوستان برایم نوشتند که او دلش میخواهد اپرای "اویلن اشپیگل" را بشنود. تنها یک اپرا به این نام وجود دارد: اثریست از جوزپه وردی که هرگز معروفیتی نیافت و اجرای ضبط شدهای از آن وجود ندارد. حدس زدم که منظور پوئم سنفونیک "تیل اویلن اشپیگل" اثر ریشارد اشتراوس باید باشد. سیدی این اثر را فرستادم. خودش بود، و خوشحال بودم.
و اکنون او رفته است. دریغ که این همه سال همواره در حاشیه جهان بهآذین ماندم! پیوسته در دایرهای بر گرد جهان او چرخیدم و هرگز بر متن آن راه نیافتم. و افسوس که فرصت دیگری دست نخواهد داد. تنها دلم از این شاد است که یاد او همیشه زنده است و نام او همواره به نیکی یاد خواهد شد. اما نام آنهایی را که در زندانها آزارش دادند هیچ شنیدهاید؟
ش. فرهمند راد
استکهلم، ٤ ژوئن ٢٠٠٦