iran-emrooz.net | Sat, 03.06.2006, 7:51
(چهل و دومين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ١٣ خرداد ١٣٨٥
(ای والله! خب! از همين لحظه به بعد، با وجود اينکه چشات وازه وو گوشات وازه وو زبونت وازه وو دست و پاهات هم وازه، اما، باس بدونی که کوری و کری و لال، و يه دستبند هم به دستات و يه پابند هم به پاهات داری. خب! حالا، از تاکسی که پياده ميشی، اصلن به پشت سرت نيگا نميکنی و همچنون مستقيم ميری تا ميرسی به اون ديوار سفيد رو به روت. به اونجا که رسيدی، همونجا، رو به ديوار واميستی تا من بيام و با هم بريم طرف آسانسور. وارد آسانسورهم که شديم، ميری و رو به ديوار واميستی تا آسانسور برسه به اون نوک برج که چلوکبابيه اونجا است! و تا رسيدن به اونجا، چه توی پارکينگ و چه توی آسانسور و چه توی چلوکبابی، اگه کسی رو، آشنائی رو ديدی، نباس يه جوری رفتارکنی که انگار نديديشون و يا يه جورائی بهشون برسونی که اوضاع خيطه وو نباس به تو نزديک بشن و آشنائی بدن و از اين جور کس کلک بازيا! .نه. بلکه برعکس. خيلی عادی و معمولی، ميری جلو وو باهاشون سلام و احوالپرسی میکنی وو.....).
(ولی، پهلوان. شما گفتيد که توی پارکينگ و توی آسانسور، بايد بروم و رو به ديوار بايستم و به پشت سرم هم نگاه نکنم تا شما بيائيد. در آن حالت، اگرکسی آمد و با من شروع کرد به سلام و احوالپرسی، من که اجازه ندارم به پشت سرم نگاه کنم، چطور میتوانم، به طرفشان بروم و طوری رفتارکنم که ......).
(نگرون نباش! خودم اونجام و بهت ميگم که باس چيکارکنی!).
(آنوقت، پس از سلام و احوالپرسی، اگر خواستند که با من بيايند و يا از من خواستند که با آنها بروم و يا.......).
(اوووه! داری خيلی تند ميری! حالا بذار بيايند! بقيه ی قضايا رو بذار به عهده ی چاکرت! فقط يادت باشه که اولندش، کاری نميکنی که طرف رم کنه وو دوومندش، هرچی که گفتم و هرچی کردم، رو حرف چاکرت، "نه " نمياری! و اگرنه، میبينی که ررررررررر، يعنی رگبار و والسلوم و زندگی طرف مربوطه، تموم! حاليت شد؟!).
(نه پهلوان. متوجه منظورتان نمیشوم. چرا اگرمن از دستور شما سرپيچی کنم، تقاصش را، ديگران بايد پس بدهند؟).
(تقاص نيست جانم! تقاص نيست! قانون شکاره! قانون شکار! شکاره داره ميفته تو دام که يه دفعه شستش خبردار ميشه و میخواد بزنه به چاک که.... چی؟! که..... شکارچی، امونش نميده! همين! اگه دلت، راستی راستی به حال ديگرون ميسوزه، خب نباس بذاری شستشون خبردار بشه ديگه! دوی ضرب در دو، ميشه چند؟!).
(می شود چهار، پهلوان).
(ای والله! تاريخ! تاريخ! تاريخ! به قول اون معلم آل کلمی جاکشمون که میگفت : وقتی بری تو دل زندگی و به قضايای دورو ورت عميق بشی، میبينی که داستان عالم و آدم، همون داستان شکار و شکارچيه وو علت العلل شکارکردن هم، چيه؟! گشنگی!).
(ولی، فکر میکنم که يک عده هم هستند که نه برای گرسنگی، بلکه برای تفنن و تفريح، شکار میکنند پهلوان. به نظر شما اينطور نيست؟).
(من، دارم از قاعده ميگم و تو از استثناها که تازه، اوناهم به خاطر عقده داشتنشونه که اونم يه جورگشنگيه؛ يه جور گشنگيه روحی! مثل همون علی مقسم جاکش که اهل شکار و اينجور چيزاست و میگفت که وقتی شکارو میبنده به رگبار، يه جورائی، دلش خنک ميشه! برای همين هم، يه عالمه توبيخی تو پروندش داره، چون تا حالا، چند تا از سوژههائی رو که کلی اطلاعات به درد بخور داشتن و جاکش ميتونسته به آسونی اونا رو دستگير کنه، بستدشون به رگبار و اونهمه اطلاعاتو، فرستاده اون دنيا وو.... ولش کن پهلووووون بابا!.........بذار به کار خودمون برسيم. خب!.......).
همانطور که از آينه به من چشم دوخته است، دست چپش را بالا میآورد و کيسه ی پلاستيکی ای را رو به من میگيرد و میگويد : (خوب نيگاه کن و ببين تو اين کيسه، چی میبينی!).
نگاهم را روی محتوای کيسه متمرکز میکنم و میگويم : (يک هفت تير.... و..... يک کاست ويدئو.... و... يک کاست صدا و.....همين.).
(همين؟! نه پهلوون! داری کم لطفی میکنی! حتا اگه از اون فاصله نتونی همه ی چيزهائی رو که توی کيفت بوده و حالا توی اين پلاستيکه، ببينی، ولی وقتی که يکی از اون چيزارو ديدی، خب، باس بقيه رو به خاطر بياری ديگه! نه؟!).
(هفت تير، درون کيف من؟!).
(بعله پهلوون! بعله! به خاطر نمياری؟! مهم نيست. میفهمم پهلوون، میفهمم! فعلن، دل و دماغ اين چيزارو نداری. تازه، دل و دماغ هم که داشته باشی، با اون بی خوابیهائی که تو اين سفر تاريخی کشيدی، خب، مغزت خسته شده وو چشات درست نميبينه. مهم نيس. من کمکت میکنم، شايد به خاطر بياری که وقتی سوار تاکسی شدی، چه چيزائی توی کيفت بوده که حالا آرزو ميکنی که ای کاش نمیبود!).
(کدام کيف؟!).
(اولندش، قرارمون اين شد که رو حرف من، نباس حرف بياری! وقتی ميگم کيف داشتی، يعنی داشتی ديگه! دومندش، فعلن، نميخواد که زياد به خودت فشار بياری. بعدن يادت مياد. آره.... چند بسته اسکناس..... دلار..... پوند..... و.... يک دشنه ی شکاری و...يه نارنجک.... يه لول ترياک..... دوبسته حشيش.... چند تا قرص سيانور..... و يه نقشه ی خيابونای اطراف پايگاه مرکزی.......و..... مواد انفجاری وو......چندتا مسلسل و چندتا تانک و..... هواپيما وو..... چندتا دستگاه سازنده ی بمبهای اتمی وو......خلاصه، چند رقم ديگه هم هست که... حالا ولش کن. بی خيال. باس برسيم به چلوکبابمون. نميخوام اشتهاتو کور کنم. خب! اين از اين و.....).
دست چپش را با کيسه ی پلاستيک، پائين میبرد و بعد، دست راستش را با لا میآورد و شيئی را که شبيه يک فندک يا يک جا کليدی است، به طرف من میگيرد و میگويد : (خب! اين ماسماسکو میبينی پهلوون؟!).
(بلی. میبينم پهلوان).
(خب! حالا، اون تابلوی فلزی رو که نزديک اون ديواريه که بعدن قراره بری و رو به اون واستی و منتظر اومدن چاکرت بشی، میبينی؟).
به طرف سمت راست تاکسی نگاه میکنم و تابلوی ورود ممنوعی را که نزديک آن ديوار مرمری است، میبينم و میگويم : (بلی. آن تابلوی ورود ممنوع را میبينم پهلوان).
(خب! حالا، من اين شيشه جلوو پائين میکشم و اين ماسماسکو نشونه ميرم رو به اون تابلوو تا سه ميشمرم و اونوخت خوب دقت کن ببين چی اتفاق ميفته! يک......... دو......... سه!).
با اعلام شماره ی سه، در مرکز تابلوی ورود ممنوع، دايره ای مشبک به شعاع حدودن پنج سانتی متر ظاهر میشود. بدون اراده، میگويم : (مثل رررررررررر، يعنی رگبار؟!).
می خندد و میگويد : (قربون آدم با هوش! آره! بستمش به رگبار! اما رگباری که نه دود داره وو نه آتيش! هرچی رو که با اين ماسماسک نشونه بگيری و شليک کنی، بی سر و صدا، مثل جيگر زليخا، سوراخ سوراخش ميکنه! خوبيش هم به اينه که توی مشت يه بچه هم، جا ميگيره تا چه برسه به مشت من و تو! اين چشمه ی ناقابل رو برات اومدم که بدونی چاکرت اهل خالی بندی نيست و اگه حسابی، همينجور که تا حالا با ما راه اومدی، بازهم راه بيای و واقعن و حقيقتن و قلبن و مغزن و روحن، ازما وو با ما وو برای ما، باشی، اونوخت، تمام اون آشغالای عقب مونده وو از رده خارج شده ای که تو کيفت گذاشته بودی، ميريزيم دور و يکی از اين ماسماسکا بهت ميديم که بری و برای خودت حال کنی و ضمنن اگه ميلت کشيد، يه خورده هم برای ما کارکنی! البته، از اينا مدرن ترش هم داريم که مثل يه عينک معموليه وو با امواج مغزت کار ميکنه وو کافيه که همونجور که به سوژه نيگا میکنی، فکر کنی که چه بلائی ميخوای سرش بياری؛ و اينی که چه بلائی ميخوای سرش بياری، باز بستگی به اين پيدا ميکنه که سوژه ات ، جماد باشه؟! گياه باشه؟! حيوون باشه؟! انسون باشه؟! تو چه فاصله ای باشه و خلاصه عين يه مسابقه ی بيست سؤالی که وقتی رسيديم پايگاه، مفصلشو ميتونی از اهلش سؤال کنی وو جواب دقيقتو بگيری! خب، حالا با اين توضيحاتی که دادم، ديگه حتمن، عمق قضيه رو گرفتی و متوجه شدی که از کجا اومديم و اينجا چيکار میکنيم و بعدش قراره که کجاها بريم!).
(بلی پهلوان. گمان کنم که تا حدودی متوجه شده باشم).
(اگه متوجه شدی، پس ميتونی به من بگی که "ج" مثل.....؟!).
("ج" مثل "جيمزباند"؟!).
(هاهاهاهاهاهاهاها! نه پهلوون! اين "ج"، ديگه مثل "جيمزباند" نيست! اين "ج"، مثل "جولاشگا " است. وقتی ميگی، "ج" مثل "جيمزباند"، معلوم ميشه که هنوز دوزاريت نيفتاده وو متوجه عمق قضيه نشدی! باور نمیکنی! گيجی! فکرمی کنی که داری باز از اون خوابا میبينی! يا باز، دچار اونجور خيالات شدی يا داری از اونجور کس و شعرا ميگی و از اونجورداستانا، سرهم میکنی وو از اونجور فيلما وو تياترا، میبندی به شکم خلق الله! نه پهلوون! اين چيزائی که تا به حال از زبون چاکرت شنيدی و يه چندتا ئيشونو هم با چشم خودت ديدی، شعر و افسانه وو خواب و خيال نيستن! واقعی واقعی اند! عين خود تو که الان واقعن تو اون گاوصندوق نشستی و داری به من نيگا ميکنی! عين خود من که واقعن اينجا، پشت فرمون نشستم و دارم از آينه، بهت نيگا ميکنم! اون چيزی که راجع به يازده سپتامبر نوشته بودی، يادته؟! تو روزنومه خوندم! نوشته بودی که بی خبر از همه جا، برای دونستن وضعيت هوا، ريموت کنترلو ورداشتی و تلويزيونو روشن کردی و زدی رو کانال هواشناسی و تصوير که اومده، ديدی که تو يه آسمون آبی و هوای شفاف و آفتابی، يه دفعه، يه هواپيمائی پيداش شد و رفت و با سر، خورد به يه آسمونخراش و فکر کرده بودی که باز اشتباه کردی و به جای فشار دادن دکمه ی کانال هواشناسی، دکمه ی کانال سينمارو زدی و تا اومده بودی که اشتباهتو اصلاح کنی و دکمه ی کانال هواشناسی رو بزنی، يه دفعه ديدی که باز، يه هواپيمای ديگه ای پيداش شد و رفت و با سر، خورد به يه آسمونخراش ديگه ای که بغل اون آسمون خراش اول بود و فکر کرده بودی که داری خواب میبينی و.........).
نه. فکر نمیکردم که دارم خواب میبينم! خوابش را، قبلن ديده بودم! بيست و پنجم خردادماه يکهزارو سيصد و پنجاه! از سنين نو جوانی، به توصيه ی پدر بزرگم، خوابهائی را که میبينم، اگر بيشتر از يک هفته، در ذهنم دوام بياورند، با قيد تاريخ، يادداشت میکنم. بعضی آنها، پس از بيداری، در فضائی رؤياگونه، دوباره به سراغم میآيند. چشم در چشم میايستند و میخواهند با من زندگی کنند. نمیشود. اين را من نمیگويم. واقعيت میگويد. تا پس از مدتی کلنجار رفتن با يکديگر– که میتواند، چند روز، چندماه و... گاهی چندسال طول بکشد!- رام همديگر میشويم و پس از طی طريق در برشهائی از تاريخ و جغرافيای جهان "روح" و تاريخ و جغرافيای جهان "ماده"، چيزی میشويم از جنس جهانی که...........
(.....خب پهلوون! ..... فعلن، قضيه ی يازده ی سپتامبرو ولش میکنيم و ميريم که برسيم به چلوکبابمون. وقتش که بشه، خودت همه چيز و باور میکنی. خب! حالا، ميتونی دراين قارقارکو وازکنی و بپری بيرون و اول يک نفس عميق حسابی بکشی وو بعدش هم بدون اينکه به چپ و راست خودت نيگا کنی، نوک دماغتو بگير و برو تا برسی به اون ديوار رو به روت و همونجا، منتظر بشو تا بيام و بهت بگم که بعدش چيکار باس بکنی!.....نه! يه لحظه صبرکن! بذار تا هنوز يادم نرفته، برای حسن ختام اين تيکه از سفر مشترکمون، يه جوکی که همين حالا يهو يادم اومد و ممکنه که بعدن، يه جورائی هم به خود تو، ربط پيداکنه، برات تعريف کنم. توی زندون دومم، يه روزکه منو بعد سه روز، از توی " مکعب " بيرون آوردند و با دل درد شديد و پشت خميده، بردنم به اتاق شکنجه، تا بازجوی جاکشم چشمش به من افتاد، شروع کرد به غش غش خنديدن و گفت : " امروز، سر حالم. بشين رو صندلی، میخوام برات يه جوک دست اول تعريف کنم تا کمرت راست شه وو........."......).
داستان ادامه دارد.......
توضيح :
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، میتوانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال ٢٠٠٠ ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.