iran-emrooz.net | Sun, 21.05.2006, 17:01
(چهلمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
يكشنبه ٣١ ارديبهشت ١٣٨5
سيروس: ( در اسلام شما، استراغ سمع حرام نيست؟!).
شوهرخواهر میخندد: ( در اسلام ما، استراغ سمع تا جائی حرام است که پای نابودی آن در ميان نباشد!).
سيروس: ( نابودی شما يا نابودی اسلام؟!).
شوهر خواهر، میخندد و به شوخی و جدی میگويد : ( ديگر قرارنشد که متلک، بارمان بفرمائيد!).
راضيه خانم هم میخندد و به شوخی و جدی میگويد : ( حق تان است. تا شما باشيد که ديگر استراغ سمع نفرمائيد!).
شوهر خواهر، جدی میشود : ( هی نگوئيد استراغ سمع! استراغ سمع! موضوع مهمی بود که يک دفعه يادم آمد! ديگر نمیخواستم بيايم بالا! با خودم گفتم که همين گوشی پائين را برميدارم و با دادشتان.......).
راضيه خانم – با کنايه - : ( معذرت میخوام! ببخشيد! موضوع مهمتان را بفرمائيد!).
شوهرخواهر : ( حالا! اصلن گيرم که موضوع مهمی هم نبوده است و من تلفن را برداشته ام که در گفتگوی جاری ميان شما و برادرتان، شرکت کنم. اگرصحبت خصوصی بين شما و برادرتان است که من نبايد از آن مطلع شوم، بفرمائيد تا گوشی را بگذارم!).
سيروس : ( نه. خواهش میکنم. صحبت خصویای در ميان نيست. بفرمائيد. آن موضوع مهم را بفرمائيد).
شوهر خواهر : ( راضيه خانم با چنان عصبانيتی به ميان حرفم پريدند که همه چيز يادم رفت. شما به صحبتتان ادامه بدهيد، يادم که آمد عرض میکنم).
سيروس، با عصبانيتی نهفته در صدايش : ( بگو خواهر! سؤالت را بگو!).
راضيه خانم : ( داشتم چی میگفتم؟! پاک گيج شده ام!).
سيروس : ( من هم از اين وضعيت، پاک گيج شده ام! فکر میکنم که بهتر است فعلن قطع کنيد. خودم، چند ساعت ديگر به شما زنگ میزنم تا هم از گيجی بيرون آمده باشيم و هم.... اينطوری، پول بيت المال هم بيخودی تلف نشود!).
راضيه خانم، با اعتراضی نهفته در صدايش : ( پول بيت المال نيست داداش! داريم از تلفن منزل، با شما صحبت میکنيم!).
سيروس، به سوی هيچ نيچ کا نگاه میکند. هيچ نيچ کا، سرش را به علامت تعجب و تاسف، تکان میدهد و با کلافگی از جايش بر میخيزد و نا آرام و عصبی، در اتاق شروع به قدم زدن میکند. به تاکسی که همچنان از آينه به من چشم دوخته است، نگاه میکنم. صورتش نسبت به چند لحظه قبل، جوانتر مینمايد. لبخند میزند و میگويد : " پهلوون! حواست به مونيتور باشه. نباس چيزی رو از دست بدی!". به مونيتور نگاه میکنم.
شوهر خواهر میگويد : ( ......نگران پول تلفن نباشيد. فدای سرتان! فکر میکنم سؤال راضيه خانم اين بود که میخواستند بپرسند که شما هنوز هم.......).
راضيه خانم : ( يادم آمد! آره داداش جان! من کاری به شايعات ندارم. میخواهيم از زبان خودتان و با گوشهای خودمان بشنويم که بالاخره، شما هنوز مسلمان هستيد يا نه؟!).
شوهر خواهر : ( راضيه خانم! وقتی میفرمائيد " ما "، ممکن است يک وقتی سوء تفاهم بشود و داداش فکر کنند که منهم در مورد مسلمان بودن ايشان شک دارم. در حالی که خودتان میدانيد که اينطور نيست و حتا اگر يادتان باشد، برای برطرف شدن شک شما، آن مطلبی را که ايشان با تيتر " من، مسلمان هستم، شما چه هستيد؟!"، در سايت ايران امروز نوشته بودند، از بچهها خواستم که برايتان پرينت کنند و نشانتان دادم و گفتم که نگاه کنيد! اگر کسی اعتقاد قلبی و عميق به اسلام نداشته باشد، چطور میشود که ميان آنهمه دشمنان خارجی و اپوزسيون ايرانی که به خون اسلام تشنه هستند و اکثرشان هم دارند نان مخالفت با اسلام را میخورند، بايستد و.......).
راضيه خانم، معترض. تقريبا دادمی زند : ( بالاخره، اجازه میدهيد که من دو کلمه با برادرم......).
شوهر خواهر : (معذرت میخواهم. بفرمائيد. فقط میخواستم بگويم که من، شکی در.....).
راضيه خانم : ( باشد! شما نه! من! من میخواهم با گوشهای خودم.....).
سيروس : ( باشد خواهر! باشد! فقط اول به من بگو که حالت چطور است؟! منظورم حال و احوالات خانوادگی و اجتماعی و مملکتی نيست! منظورم، حال و احوالات قلبت است. شنيدم که در بيمارستان بستری بودهای ولی حالا، الحمد لله، خطر، کاملن بر طرف شده است و....).
شوهر خواهر : ( بفرمائيد راضيه خانم! همين "الحمد لله "ی که داداشتان میگويند، اگرعلامت مسلمان بودن و اعتقاد به خدا و اسلام داشتنشان، نيست، پس چيست؟!).
راضيه خانم : ( آره داداش؟!).
سيروس : ( بلی خواهر جان. بلی. من، هنوزهم، مسلمان هستم).
هيچ نيچ کا، با عصبانيت به طرف در میرود و به سيروس میگويد : "بر میگردم!". سيروس میگويد " کجا؟!".
هيچ نيچ کا، جواب نمیدهد. از اتاق خارج میشود و در اتاق را به شدت، پشت سر خودش میبندد. پس از لحظه ای، صدای باز و بسته شدن در آپارتمان شنيده میشود. تاکسی غش غش میخندد و میگويد :" هيچ نيچ کا س ديگه! کاريش نميشه کرد. وقتی جوش بياره، خدات هم جلودارش نيس!". صدای تاکسی هم دارد، جوان تر میشود. تاکسی میگويد : " کجائی پهلوون؟! چشات به مونيتور نيسها!". به مونيتور نگاه میکنم.
شوهر خواهر میگويد: ( چرا؟!).
سيروس : ( چراچی ؟!).
شوهر خواهر : ( منظورم اين است که چرا معتقد به اسلام هستيد و نه معتقد به دينهای ديگری، مثل زرتشی، يهودی، مسيحی، بهائی و فلان و فلان؟!).
سيروس : ( من مسلمان هستم، چون تصادفن، درخانوادهای مسلمان متولد شده ام! من، ايرانی هستم، چون تصادفن، در جائی متولد شده ام که نامش ايران است!).
شوهر خواهر : ( همين؟!).
سيروس : ( شما ، دليل بهتری برای مسلمان بودن و ايرانی بودن خودتان داريد؟!).
شوهر خواهر : ( يعنی، میخواهيد بفرمائيد که جنابعالی، اگر درخانوادهای يهودی، مسيحی، بهائی، زرتشتی و. فلان و فلان، متولد شده بوديد، آنوقت، اکنون، به جای مسلمان بودن، يهودی ومسيحی و بهائی و زرتشتی و فلان و فلان بوديد؟!).
سيروس : (بلی. شايد هم کمونيست، بودائی، بت پرست. شيطان پرست، مورچه و قورباغه و......).
شوهر خواهر : ( خوب! شما، همين صحبتها را میفرمائيد که پشت سرتان، میگويند که فلانی از اسلام برگشته است! بهائی شده است! صوفی شده است! کمونيست شده است! مليتش را.....).
راضيه خانم، با اعتراض شديدتر نسبت به شوهرش : ( خوب بگويند! شنونده بايد عاقل باشد! مگر بعد از انقلاب، پشت سر خود شما، شايع نکرده بودند که پشت در پشتتان ، بهائی بوده اند؟! مگر به خاطر همان شايعهها، شما و خواهر و برادرهاتان، چند سال، ممنوع الخروج و منتظرخدمت نشده بوديد؟!).
شوهر خواهر : ( آن قضيه، اولن، به خاطر تشابه اسمی بود! ثانين، مربوط به پدر پدر بزرگم میشد که درجوانی، به همراه برادرش، رفته بودند و بابی شده بودند. ولی، بعدن، پدر پدر بزرگ من، دوباره به اسلام مشرف میشود. به همين دليل هم بعد از آنکه از طرف ادارات مربوطه، رفتند و قضيه را تحقيق و پی گيری کردند و سوء تفاهمی که پيش آمده بود، بر طرف شد، با احترام، دوباره به سر کارمان برگشتيم!).
سيروس : ( ولی اگر پس از تحقيق معلوم میشد که پدر پدر بزرگتان بهائی بوده است و....).
شوهر خواهر : ( بهائی نه! بابی!).
سيروس، با عصبانيتی پنهان در صدايش : ( بابی، بهائی، زرتشتی، يهودی، مسيحی و کمونيست وفلان و فلان، فرقی نمیکند! منظورمن اين است که چرا شما، به عنوان يک انسان، به دليل آنکه در مسلمانی تان، شک کرده بوده اند، بايد ممنوع الخروج و منتظرخدمت شويد تا بعدن بروند و تحقيق کنند؟! اصلن، بگيريم که پس از تحقيق، معلوم میشد که شما، نه تنها مسلمان نيستيد بلکه اصلن، بی دين هستيد و......).
شوهر خواهر، با لحنی جدی و شوخی : ( حالا که خدارا شکر.... –سرفه- ثابت شد که......-سرفه – مسلمان هستيم! خدارا شکر – سرفه- ....که برای راضيه خانم هم، ثابت شد که شما هم.....– سرفه - ... مسلمان هستيد و.....- سرفه - ....خوب!..... بگذريم.....خوب!....حالا که خيال راضيه خانم را راحت کرديد، خيال اين بنده ی سراپا تقصير را هم راحت کنيد و بگوئيد ببينم که شما از گروه تحريم کنندگان انتخابات رياست جمهوری بوديد يا نه؟!).
راضيه خانم، شوهرش را مخاطب قرار میدهد : ( جناب آقای اسلام عزيز! خواهش میکنم که ديگر، داداش ما را سين و جيم نکنيد!).
سيروس : ( اشکالی ندارد خواهر! بگذار حرف دلشان را بزنند. آزادی و دموکراسی، يعنی همين. يعنی همينکه کسی مجبور. نشود که از ترس زندان و شکنجه و شلاق و اعدام، دين و عقيده و حرف و نظرش را مخفی کند و توی دلش نگهدارد و....).
شوهرخواهر، با صدای جدی شده : ( يعنی به نظر شما، معين، رفسنجانی. کهروبی که همه ی روشنفکران و اپوزسيون داخل و خارج، برای آنها سر و دست میشکستند، طرفدار آن آزادی و دموکراسیای هستند که شما صحبتش را میکنيد؟!).
راضيه خانم : ( من که به هيچکدامشان رأی ندادم. نه به رفسنجانی، نه به احمدی نژاد، نه به کهروبی، نه به معين. به هيچکدامشان! همه شان، بی عمامه و با عمامه، مثل هم هستند!).
شوهر خواهر : ( نه راضيه خانم! همه شان مثل هم نيستند! اگر.......).
زنگ در منزل به صدا در میآيد. راضيه خانم میگويد : ( اينوقت شب کی میتونه باشه؟!).
شوهرخواهر میگويد : ( میروم ببينم کيه؟).
شوهر خواهر که گوشی را میگذارد، راضيه خانم، با صدائی مواظب ، تند و تند، شروع به حرف زدن میکند : ( داداش جان. مبادا يک وقت حرفهای حاج علی را به دل بگيريد. منظورش سين و جيم کردن شما نيست. داغانش کردهاند. بعد از تهمت بهائی زدن به او، اعتماد بنفسش را پاک از دست داده است. همهاش فکر میکند که زير نظراست. اينهمه اسلام اسلام کردنش با شما، به خاطر اين است که فکر میکند، کسی روی خط است و دارد به حرفهای ما گوش میدهد. به همه چيزو همه کس، مشکوک شده است. حتا به بچهها. همهاش میخواهد بداند که دارند چکار میکنند! مدام بحثشان میشود. نمیخواستم به شما بگويم. گفتم ممکن است ناراحت بشويد. اما، از دو سه روز پيش که آمدهاند و عباس را از سر کارش برده اند، هنوز از او بی خبر هستيم. فکر میکنند که من از ناپديد شدن عباس خبر ندارم. به خاطر قلبم، به من نگفتهاند. خبر را.......).
سيروس : ( الو!...... الو!......).
برای لحظهای سکوت میشود. بعدش میفهمم که از قرار معلوم، راضيه خانم، برای لحظه ای، دهنی گوشی را با دستش بسته بوده است، چون پس از چند دفعه که سيروس، میگويد "الو!.....الو!......"، و میخواهد گوشی را بگذارد، صدای راضيه خانم، دوباره شنيده میشود که با عجله میگويد : ( ببخشيد داداش! حاج علی آقا بالا هستند. من بايد بروم پائين. مثل اينکه چند تا ميهمان داريم. فرداشب، خودم، باز، بهتان زنگ میزنم. پس، من خدا حافظی میکنم و گوشی را میدهم به حاج علی آقا!).
بعد از لحظهای سکوت، صدای شوهر خواهر شنيده میشود که نفس زنان و تند و تند، میگويد : ( عباس پيدايش شد. منظورم اين است که حالا، اقلن میدانيم در کجا است. ازدادستانی آمدهاند. راجع به وضعيت قلب راضيه خانم به آنها گفتم. گفتم که از گم شدن عباس خبر ندارد. من هم بايد در پائين باشم. فرداشب بهتان زنگ میزنيم. فقط يک سؤال! اگرچه مطمئن هستم که اينطور نيست، اما فقط محظ احتياط، میخواستم بپرسم که عباس، خدای نخواسته، از طريق شما، به اپوزسيون خارج از کشور و يا به جائی و به کسی و اينجور چيزها، وصل نشده است؟!).
داستان ادامه دارد......
----------------------
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " هيچ نيچ کا"، میتوانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.