پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
دکتر بِرتو با یک گوشی جدید آمده بود تا قلب ویکتوریا را معاینه کند. امّا خبر تکان دهنده مرگ او را شنید. وی پس از معاینهی رافائل، قلوی زنده مانده، به همراه سینیور پیكو در سالن نشست در حالی كه خانم والنسیا فرزند شیرخواره خود را برای خواب نیمروز به طبقه بالا برده بود.
در حالی که برای هر یک فنجان قهوهای میگذاشتم دکتر برتو گفت: “نمیفهمم، داشت رشد میکرد و وزنش زیادتر شده بود.”
سینیور پیکو درباره پسرش پرسید: “در مورد رافائل چه فکر میکنی؟ وقتی به او نگاه میکنم انگار غمی در وجود او میبینم که آدم انتظار دیدنش را در یک کودک ندارد.”
”من هیچ مشکل جسمی در او پیدا نکردم.”
”امّا این غم در وجود او هست. دیروز آن را به خوبی احساس کردم.”
”شاید دلش برای خواهرش تنگ شده باشد. آنها در رَحِم در کنار هم پرورش یافتند.”
”فکر میکنی این اندوه از میان خواهد رفت؟”
”من آن اندوه را به چشم نمیبینم. شما که پدرش هستید آن را میبینید. شاید حق با شما باشد. اگر او واقعاً غمگین باشد، بر طرف خواهد شد. کودکان بسیار انعطافپذیر هستند”.
”مطمئن هستید؟”
”من با هر چه دارم شرط میبندم. فکر میکنم چیزهایی در مورد سرشت آدمی بدانم.”
”من دختر کوچکم را عاشقانه دوست میداشتم. آیا این شما را شگفت زده میکند؟”
”من فکر میکنم من و شما اغلب در مورد هم اشتباه قضاوت کردهایم.”
.”من او را بیش از آنچه تصّور میکردم دوست داشتم”
”چرا زودتر دنبال من نفرستادید؟”
”هیچ علائمی از بیماری وجود نداشت”.
”لااقل بعد از مرگش بلافاصله به من اطلاع میدادید”.
”فکر میکنی میتوانستی او را به زندگی برگردانی؟”
”اگر شما فرزندی را از دست دادید من هم بیماری را از دست دادهام. دست کم میتوانستم در مراسم تدفین شرکت کنم”.
”ما او را با شتاب دفن کردیم. فقط خودیها بودند. حالا دیگرهیچکدام از اینها اهمیتی ندارد”.
سینیور پیکو دستی بر آستین لباس نظامی خود کشید. بعد سیگار برگی برای خود روشن کرد و سیگار روشن نشدهای را هم به دوستش تعارف نمود.
دکتر برتو در حالی که تهِ سیگار خود را گاز میزد گفت: “از صمیم قلب به شما تسلیت میگویم. اگر میدانستم قطعاً دیروز آمده بودم”.
”این درمانگاه وقت زیادی را از شما میگیرد”.
”برای خانواده شما من همیشه زمان دارم”.
”والنسیا و من میخواستیم مراسم به این شیوه انجام شود. پدر رومِرو این جا بود. او مراسم را برگزار کرد. حالا دیگر همه چیز تمام شده است”.
”من حقیقتاً برای شما و والنسیا متاًسفم”.
”و اوضاع درمانگاه شما چطور است؟”
”این قدر شتابزده موضوع صحبت را تغییر ندهید”.
”آیا درمانگاه شما از قافله عقب مانده است؟ آیا شکوفا شده است؟ البته اگر برای چنان جایی امکان شکوفایی وجود داشته باشد”.
آهِ بلند دکتر برتو را شنیدم. “بسیار خوب، اگر واقعاً میخواهید بدانید، بسیاری از افراد در بدترین شرایط ممکن به سراغ ما میآیند. این مثل یک بیماری همه گیر است: حوادث، بریدگی، ضرب و شتم”.
”این الکی خوشها؟”
من از این اصطلاح متنفر بودم. یکی از بسیار عبارتهایی بود که سینیور پیکو خیلی دوست داشت از آن استفاده کند. ما اهالیهائیتی را الکی خوش مینامید. الکی خوش مثل حیوانات اهلی یا آدمهای کودن که تنها هنرشان شاد بودن است.
دکتر برتو گفت: “شما قبلاً مرز را زیر نظر داشته اید. در آن جا گشت بازرسی داشته اید. میدانید که بیشتر بیماران من اهل هائیتی هستند. بسیاری از آنها کارگران نیشکراند”.
”چه کاری از دست شما برای آنها بر میآید؟”
”در شرایط معمولی ما ده یا دوازده مورد بیماریهای گوارشی یا مالاریا را در درمانگاه بررسی و درمان میکنیم. دیروز تعداد مراجعین صد و ده تا بود. مجبور شدیم روتختیها را در محیط اطراف درمانگاه روی زمین بیاندازیم تا جا برای مراقبت از آنها در فضای آزاد باشد. بیشتر آنها با ساطور زخمی شده بودند. برخی دست و پایشان قطع شده بود. شبانه سربازان به آنها شبیخون زده بودند”.
”مضحک است”.
”اگر آنها را از نزدیک میدیدید این طور تصّور نمیکردید. مردم در بستر مرگ دروغ بافی نمیکنند”.
سینیور پیکو خنده سر داد. “آنها دچار هذیان هستند. چنین اتهامهایی جنون آمیز است”.
”به گونهای هدفمند به آنها حمله میشود”.
سینیور پیکو گفت: “آنها سالها است به ما حمله میکنند، به آرامی به فرهنگ ما هجوم آوردند و آن را با فرهنگ خود در آمیختند. در بسیاری از موارد دیگر ممکن نیست به سادگی دریافت چه کسی اهل هائیتی است و چه کسی نیست.”
”شما مردم را در مکانی مانند این در کنار هم قرار میدهید، چطور انتظار دارید که دگرگون نشوند. آخر کِی گذشته را فراموش خواهید کرد؟”
”این در مورد تجربه شخصی خودم نیست. من در مورد یک ملت صحبت میکنم، هجوم وحشیانهای که صفحههای تاریخ ما را تاریک میکند. به هر تقدیر شما در کدام سو ایستاده اید؟ “
”من بی طرف هستم.”
”بالاخره یک روز باید انتخاب کنید. میخواهید با اهالی هائیتی بمیرید یا با ما زندگی کنید؟”
”فکر میکنید افرادی که به آنها حمله میکنند نماینده اراده ملّی هستند؟”
”شاید هائیتیاییها دارند همدیگر را میکشند. چرا این قدر شتابزده دیگران را متّهم میکنید؟”
”چون دلایل کافی برای آن دارم. آنها را در حال گریز ...”
”بسیار خوب”
”اما افرادی که آنها را تعقیب میکنند اجازه فرار نمیدهند. سعی میکنند به هر ترتیب آنها را به قتل برسانند.”
”و این اشباح درنده کِی و در کجا این کار را انجام میدهند؟”
”در تپهها، به هنگام شب. همواره در تاریکی شب. برخی از آنها از مرز میگذرند و در درمانگاه من جان میدهند. من برخی از آنها را با دستان خودم دفن کردهام. پیکو، دارد چه بلایی سر ما میآید؟”
”فکر میکنید من اسرار مملکت را برای شما افشا خواهم کرد؟”
”کشتن اهالیهائیتی؟ این چه ربطی به اسرار مملکت دارد؟ “
”من یک سرباز هستم.”
”اما ما دو دوست هستیم.”
”من نمیدانم وفاداری شما به کدام سو است. آیا شما دوستدار ملّت هستید؟”
”اگر شما و من نیست، پس ملّت کیست؟”
”در حال حاضر در این گفتگو به نظر میرسد فقط من هستم.”
”مراقب باش پیکو. من این را به عنوان یک دوست به شما میگویم. فردا ممکن است سرت را روی گیوتین ببینی. جیلیو پِینا را به خاطر میآوری؟”
”شاعر را؟”
”به تازگی در کوه پیدایش کردند، تکه تکهاش کرده بودند، بینیاش را بریده بودند. همسرش باردار بود. دوبار به شکم او شلیک کرده بودند.”
سینیور پیکو گفت: “این چیزها فقط برای اهالیهائیتی و خائنان در بین ما اتفاق میافتد.”
”پیکو، این قدر ساده لوح نباش. هائیتیاییها به چه کسی خیانت کردهاند؟”
”به خود شان. باید در کشور خودشان بمانند.”
”اسرار زیادی ممکن است حتا از افرادی در موقعیت شما پنهان بماند. آیا شما همیشه دستورات را از مافوق خود دریافت میکنید؟ از خود تیمسار؟ وقتی از مرز رد میشوم و شما را میبینم میخواهم ابتدا به من نگاه کنید و بعد به اجساد اهالیهائیتی و به من بگویید چه جنایاتی مستوجب این عقوبت بوده است.”
”مرز کاملاً طولانی است. شاید ما هرگز یکدیگر را نبینیم. من از موعظههای مداوم شما خسته شدهام. این فقط نشان میدهد که شما نیازی خودخواهانه به قدیس بودن دارید. یک بار هم که شده وفاداری نشان بدهید. وفاداری به چیزی که هست نه به چیزی که آرزو دارید باشد.”
”این همان چیزی است که من میشناسم. این زندگی من است.”
”شما هستید که آن را به زندگی خود تبدیل کرده اید. ضرورتی ندارد که در آن مسیر از شما دنباله روی کنم. حالا اجازه دهید در مورد چیز دیگری صحبت کنیم، چیزی شادمانه تر. کی ازدواج خواهی کرد؟ من فکر میکنم شما به یک همسر نیاز دارید.”
”در زندگی من جایی برای یک همسر نیست.”
”باید شرایط را مهیّا کنید. شما باید دست از این جنون کمک به اهالیهائیتی بردارید و ازدواج کنید.”
”شما خود عسل را چشیدهاید و میخواهید همه به سوی کندوها هجوم بیاورند.”
”تا زمانی که ازدواج نکردهای و فرزندی نداری عظمت عشق را در نخواهی یافت. میدانم فکر میکنید که اهالیهائیتی را در درمانگاه خود دوست دارید، اما این عشق چیز دیگری است.”
”می دانم که نوع دوستی با عشق تفاوت دارد.”
”من مطمئن نیستم که شما تفاوت این دو را در مییابید. اصلاً برای سرگرمی چه کاری انجام میدهید؟”
”میخوانم و مطالعه میکنم. یاد میگیرم.”
”شما با شاعران کمونیست ولگردی که زندگی و خانوادههایشان را به خطر میاندازند دوست میشوید. چه زمانی قرار است از زندگی خود لذت ببرید و زن خوبی برای زندگی خود پیدا کنید؟”
”خواهش میکنم دیگر در باره همسر خیالی من صحبت نکنید. راستی واکنش روحی والنسیا در مورد مرگ نوزادش چگونه است؟”
”او غمگین است. خودتان را به جای او بگذارید و ببینید چه احساسی خواهید داشت. سینیور پیکو سیگارش را در فنجان قهوه خاموش کرد. از جایش بلند شد و به سرعت با دکتر برتو دست داد. مراقب پسرم باشید. حالا من به نزد والنسیا میروم.”
دکتر برتو گفت: “من از خدمتکار خواهش میکنم که یک لیوان آب به من بدهد و بعد خانه را ترک خواهم کرد.”
“به زودی برمی گردم تا به رافائل واکسنهایش را بزنم.”
دکتر برتو با نگاهش رفتن سینیور پیکو به طبقه بالا را دنبال کرد.
[دکتر برتو] با زبان کرئول زمزمه کرد: “به نظر میرسد تو به همه مکالمات در این خانه گوش میدهی. این طور نیست؟”
گفتم: “نه، فقط منتظر فنجانهای قهوه بودم”.
”صادق باش. حق داری گوش کنی. به یک دلیل. برای زنده ماندن.”
”من نمیدانم منظورتان چیست.”
در حالی که به من نزدیک تر شده بود گفت: “حالا خوب به حرفهای من توجه کن. باید هرچه سریعتر این خانه را ترک کنی. اگر بخواهی میتوانم تو را با خود ببرم. اول من میروم و بعد تو را جایی در پایین جاده ملاقات میکنم. با خودرو تو را به آن سوی مرز خواهم برد.”
”به چه دلیل؟”
”به زودی این جا برای تو بسیار خطرناک خواهد شد.”
”امّا در حال حاضر قادر به این کار نیستم.”
”شنیدی که من چه گفتم. آنها در تاریکی شب در جادهها اهالیهائیتی را میکشند. آنها میخواهند همه شما را از این سوی جزیره بیرون کنند. به زودی به این درّه خواهند رسید. فکر میکنی سینیور پیکو یک لحظه در تحویل دادن تو تردید خواهد کرد؟ این البته در صورتی است که خود او تو را شخصاً تحویل ندهد.”
”خانم والنسیا اجازه چنین کاری را به او نخواهد داد.”
”مطمئنی؟”
”سینیور پیکو دوست شما است.”
”از جهاتی بله ولی نه در همه احوال. امّا تو باید خوب بدانی که از هیچ جهت دوست تو محسوب نمیشود.”
”اینها که میخواهند همه را بکشند چه کسانی هستند؟ چه کسی چنین حقی به آنها میدهد؟”
”گارد ملی؟ دولت؟ من نمیدانم. در هر صورت این دیگر دارد به یک جنبش سازمان یافته تبدیل میشود که میخواهد با یورشهای شبانه این کشور را از وجود افرادی مثل تو پاکسازی کند.”
سخت دلواپس شدم ولی نمیخواستم بگذارم او بفهمد.
من پرسیدم: “پس نیشکر چه میشود؟”
وی گفت: “آنها در حال حاضر نگران نیشکر نیستند. هدفشان این است که همه شما را از این سرزمین خارج کنند و به سمت و سوی خودتان برگردانند.”
”و کسانی که برای چندین نسل در اینجا بوده اند؟ با آنها چه خواهند کرد؟ فرزندانشان چه میشوند که حتیهائیتی را به چشم ندیده اند؟”
”من نمیدانم با آنها چه میکنند. من جواب پرسشهای شما را نمیدانم.”
نمیدانستم باید چکار کنم. شنیدن صحبتهای او و سینیور پیکو مرا وحشت زده کرده بود. اما من نمیتوانستم به خاطر مردی که درست نمیشناختم و دلیلی نمیدیدم که برای امنیت جانی من اهمیتی قائل باشد به پانزده سال از زندگی خود پشت پا بزنم. علاوه بر این من دیگر درهائیتی کسی را نداشتم که به خاطر او به آن جا بازگردم.
او گفت: “اگر با من بیایی با هم به درمانگاه میرویم و در آن جا راه حلی برایت پیدا میکنیم تا بتوانی زندگی جدیدی را از نو آغاز کنی.”
”به چه عنوانی؟ گدایی در خیابان؟”
در کشور خودم یک بیگانه خواهم بود. تصور آن بسیار دشوار تر از بیگانه بودن در مکانهای دیگر بود.
پرسید: “حقیقتاً در این جا چه داری که متعلق به توست؟ مردم به کرّات دوباره از نو شروع میکنند. تو دوقلوها را به دنیا آوردی. میتوانی ماما بشوی. من پاسخ همه پرسشها را نمیدانم. فقط میدانم که این جا دیگر جای تو نیست. این یک مسئله کاملاً جدی است. اخیراً دیدهام که اهالیهائیتی با قدّاره تکه تکه شدهاند. آیا شب به تنهایی قدم میزنی؟”
”نه اغلب دلیلی برای این کار ندارم.”
”به نظر میرسد کار این خانه تمام وقت تو را گرفته باشد. آنها تلاش میکنند تا آن جا که ممکن است از تو استفاده کنند، درست مثل صاحبان مزارع نیشکر جایی که بسیاری از بیماران من در آن جا به کار مشغول هستند. من به هر که میتوانستهام گفتهام که باید این جا را ترک کند.”
بازوی من را گرفت و مجبورم کرد تا به او نگاه کنم.
”هفته گذشته پیرزنی را نزد من آوردند که مدت چهل و نه سال در خانه یك سرهنگ دومینیكایی كار كرده بود. سرهنگ سری به اصطبل خود زده بود و متوجه شده بود که یكی از اسبهایش را دزدیدهاند. او در فکر خود به این نتیجه رسیده بود که دزد باید اهلهائیتی باشد و به همین دلیل خنجر خود را تا ته در قلب پیرزن فرو کرده بود. آیا این گونه میخواهی به زندگی خود خاتمه بدهی؟”
من او را به کناری زدم و گفتم: “ممکن است سینیور پیکو حرفهای شما را بشنود. لطفاً مرا به حال خودم رها کنید.”
او ادامه داد: “آن زن در آغوش من درگذشت. برای نجات او هر کاری از دستم بر میآمد انجام دادم. نمیدانستم آیا بهتر است خنجر را بیرون بکشم و خطر خونریزی ایجاد کنم یا آن را در همان جا رها کنم و سعی کنم عمل جراحی را انجام بدهم. همه اینها در روشنایی یک فانوس انجام شد در حالی که یک کشیش بالای سر او ایستاده بود تا تشریفات مذهبی را انجام دهد.”
”شما شغل دهشتناکی دارید آقای دکتر.”
”من فقط نظاره گر هستم. سهمی در این ماجرا ندارم. میترسم روزی تو را هم به عنوان بیمار در درمانگاه خود بیابم. نمیخواهم پیش از آن که زنده بشناسمت با مرده تو آشنا شوم.”
گفتم: “فقط وقتی موقعش برسد خواهم مرد.”
وی گفت: “من هم روزی این گونه فکر میکردم.”
”و حالا؟ میخواهید یک قدیس باشید.”
وی گفت: “تکرار توهین دیگران شرط ادب نیست. فکر میکنم بهتر است اجازه ندهی که حوادث سرنوشت تو را رقم بزند. باید فعالانه اقدام کنی. با خودرو قدیمی من سه ساعته میشود به مرز رسید. بعد از آن یک روز طول میکشد تا با پای پیاده از کوهها گذر کرد. اگر بخواهی الان راه بیفتی منتظرت خواهم ماند. ”
”لازم نیست منتظر بمانید، دکتر.”
”یادت باشد که من هشدار لازم را به تو دادهام.”
”ممنونم.”
بعد از رفتن دکتر برتو، خانم والنسیا با دفترچه طراحی و مدادهایش به آشپزخانه آمد. رنگهای زرشکی، انبهای، کهربایی، صورتی و سبزاو به آشپزخانه حیاتی تازه بخشید. او به کاغذ حمله ور شد و در حالی که به سختی نفس میکشید طرح دختربچهای را کشید که برای حفظ خود هیکلش را درست مانند لحظه تولد چنبره کرده بود.
”آمابل، از زمانی که ویکتوریا را دفن کردهایم فکر میکنم من مقصر مرگ او بودهام.”
”خانم خودتان را شکنجه ندهید.”
”فکر میکنم بیش از حد به او غذا دادم. سه برابر برادرش از او پرستاری كردم. میخواستم زندگی او را نجات دهم. من او را با این امید که سرحال و پروار شود کشتم.”
‘این درست نیست خانم، سرنوشت علیه شما بود.”
”چه سرنوشتی؟ سرنوشت من؟ سرنوشت مادرم؟ شاید نام او بود که وی را به قتل رساند. هرگز لحظهای به او نگاه نکردم بی آن که مادرم را به یاد بیاورم. شاید اندوه یک زن به زنی دیگر منتقل شده باشد و او را مسموم کرده باشد. او شب قبل و حتی آن صبح که به او غذا دادم خیلی سالم به نظر میرسید.”
”سرنوشت او آن بود که تنها زمان اندکی در میان ما باشد.”
”آمابل، دوست دارم تو مادرخوانده رافائل باشی. البته نمیتوانیم این مسئله را در کلیسا مطرح کنیم. باید از راه دور تماشا کنی اما هیچ کس دیگر جایگاه مادر خوانده را نخواهد گرفت. رافائل پسر خوانده شما خواهد بود. به نظر منطقی میرسد چرا که من وتو او را با هم به دنیا آوردیم. به پیکو چیزی نمیگوییم اما اینگونه خواهد بود. اگر در داشتن رافائل با تو سهیم شوم رنج از دست دادن ویکتوریا قابل تحمل تر خواهد شد.”
داشتن پسر خواندهای که حتا نمیتوانستم او را لمس کنم بسیار عجیب مینمود. گفتم: “خانم، آیا مطمئن هستید که میخواهید این کار را انجام دهید؟”
”همین طور خواهد بود که گفتم. دیروز، وقتی که برای مراسم خاکسپاری به ویکتوریا لباس میپوشاندم، جای چند انگشت را روی بدنش دیدم. هنوز بدنش از فشاری که من و تو هنگام وضع حمل بر آن آوردیم تا جفت را کنار بزنیم و بند ناف را ببندیم کبود بود. خیلی تعجب کردم. آن خونمردگیها حتا فرصت التیام نیافتند. نمیتوانم به آسانی دین خود را به تو فراموش کنم.”
پیش از آن که خانم والنسیا پسرش را در رختخواب قرار دهد بدن او را به دقت بررسی کرد امّا هیچ اثری از خونمردگی نیافت.
به اتاقم برگشتم و به نسیم ملایمی که در میان درختان میوزید گوش فرا دادم. هنوز چشمانم را کاملاً نبسته بودم که حس کردم کسی بالای سرم ایستاده است. دیدم زنی است که لباس بلند و سه لایهای پوشیده که مثل یک بادکنک باد کرده است. در دستش گردنبندی بود که از دانههای رنگ شده قهوه ساخته شده بود. صورتش را پوزه بندی پوشانده بود و بر گردنش قلادهای قرار داشت که قفلی از آن آویزان شده بود.
از جا بلند شدم تا او را بهتر ببینم. من دختر بچهای هشت ساله و برهنه بودم. سعی کردم خودم را بپوشانم. زن دست مرا از شرمگاهم به کناری زد.
با صدایی که در پوزه بند خفه شده بود گفت: “نگران نباش”.
با صدای یک دختر شرمگین گفتم: “خجالت میکشم.”
زن دامن خود را به دست گرفت و در ایوان مثل یک پرنده بالا و پایین پرید. به نظر میرسید مشغول رقص بومیهاست. همان رقصی که مادر و پدرم اغلب شبها در حیاط پشت خانه ما اجرا میکردند.
زن بازوانش را در هوا در هم پیچاند گویی دارد کسی را میبوسد. در حالی که میرقصید زنجیرهایی که به مچ پایش بسته بود میجرنگید.
در حالی که از نفس افتاده بود از حرکت باز ایستاد: “نگران نباش. مهم نیست که برهنه باشی. تو هنوز خیلی جوانی و داری خواب میبینی.”
گفتم: “من جوان نیستم. بیست سال دارم. در میزِریا چه کار میکنی؟”
”برای دیدار تو آمدهام.” خندید، خندهای ناهنجار که صدای آن در پوزه بند پیچید.
گفتم: “داری مرا مسخره میکنی”.
”بله، دارم مسخره ات میکنم.”
”چرا؟”
”فکر میکنی زندگی سخت است. صبر کن تا بمیری.”
گفتم: “از مردن خیلی میترسم.”
”توهین آمیز است. سالها پس از مرگ مرا مجبور کردهاند که بر زمین بین کوهها و مزارع نیشکر قدم بزنم اما اخیراً از آن کار خوشم آمده چون میتوانم به ملاقات تو بیایم.”
من پرسیدم: “چرا این چیز را روی صورتت گذاشتهای؟”
با انگشتانش روی پوزه بند تقهای زد. “منظورت این است؟ کسی مدتها پیش این را به صورت من بست تا نتوانم هنگام بریدن نیشکرها از آنها بخورم.”
”تو یک برده هستی؟ آیا تا ابدیت این پوزه بند روی صورت تو خواهد ماند؟”
به پایین که نگاه کردم دوباره خودم بودم و روی حصیر دراز کشیده بودم. دستم را دراز کرده بودم تا او را لمس کنم اما او ناگهان ناپدید شده بود.
عرقریزان از خواب بیدار شدم. چراغ پیه سوز خود را روشن کردم و با نوک چاقو سه سوراخ کوچک در نی خیزران ایجاد کردم.
هنگامی که به نی دمیدم، هوایی که از سمت دیگر بیرون آمد سوزناک بود و به ناله میمانست. نی را چند بار به زمین زدم و دوباره در آن دمیدم. بی وقفه دمیدم. صدا اوج گرفت و شبیه فریادهای یک زنجره شد. با نفسهای سطحی و تند صدای سیلی ناگهانی از دهانم خارج شد که در مسیرش ردیفی از درختان را همراه میبرد. این را به احترام خاطرهی ویکتوریا ساخته بودم که آن قدر عمر نکرد که بتواند باران را ببیند.
———————————
١. درباره عنوان داستان(بازآمده): رِوِنِنْت در زبان انگلیسی کسی است که بازگشته است به خصوص از دیار مردگان و همان مفهومی را القا میکند که بازآمده در این چهارپاره از خیام:
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمدهای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راههی آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمیآیی باز
داستان کوتاه بازآمده در ژوئن سال ١۹۹٦ در مجله گراناتا چاپ شده است.
۲. خانم اِدویج دانتیکا (Edwidge Danticat) یک نویسنده هائیتیایی-آمریکایی سیاهپوست و بسیار موفق است که تا کنون جوایز و افتخارات بسیاری را برای داستانهای گیرای خود دریافت کرده است. او تحصیلات خود را در کالج بارنارد و دانشگاه براون به پایان رسانده و زندگی خود را وقف نوشتن در باره بی عدالتی، نابرابری و زورگویی کرده است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|