پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(شنبه، ساعت هفت و بیست و چهار دقیقه بعدازظهر)
تلفن زنگ زده بود. دو ساعتی از رفتن آیدا و ساندرا میگذشت. دو ساعتی که گذشت آن را کامران متوجه نشده بود. هنوز لحظه برای او بوی وانیل و طعم لبخند ساندرا را میداد. تصویر چهرهی خندانِ نوهاش هنوز در فضای خانه حضورِ پر رنگی داشت. به هر گوشهای از خانه که نگاه میکرد، چهرهی ساندرا را میدید. تصویر ساندرا با آن تکه بزرگ کیکی که در دهان نهاده بود و خامه از گوشهی دهانش بیرون زده بود. ساندرا با پشتِ دستِ راستش تلاش کرده بود، دهان خود را پاک کند، حال آنکه با این کار همهی آن خامه را روی گونههایش پخش کرده بود. آیدا با دستمال لب و دهان او را تمیز کرده بود و هر دو از این شیطنت زیبا به خنده افتاده بودند. آیدا سپس گونهی او را بوسیده بود و گفته بود: «این دختر حالا حسابی خوردنی شده!»
کامران روی مبل بزرگ و چرمی اتاق پذیرایی لم داده بود. دستهایش را از دو طرف باز کرده بود و سرش را روی پشتی مبل خم کرده بود، چشمهایش را بسته بود و از مزهی شیرین لحظه غرق در لذت شده بود. او در تمامی ساعات و روزهای هفته، در انتظا چنین لحظهای بود. لحظهای که ساندرا بیاید و شور زندگی را به او باز گرداند. غبارِ غم از چهرهی او بگیرد و همچون دوران کودکی آیدا، بیاید، روبهروی او بنشیند و با انگشتان شست خود، لبان پدربزرگش را به دو سو بکشد و لبخندی بر روی لبان او بنشاند. ساندرا به زندگی کامران مفهوم خاصی نمیداد، اما بدون ساندرا زندگی برای او بیمفهوم بود. همان سخن متناقضی که باعث خنده مرتضی شده بود. ولی او در آن تناقضی نمیدید.
اثری از گریگور سامسا نبود. دستکم تا پیش از آنکه تلفن زنگ بزند. شاید رفته بود و گوشهای، مثلا پشت پردهی اتاقی خوابیده بود. مثلا پشتِ پردهی اتاق خوابش. اکثرا پشتِ پردهی همین اتاق خواب گوشهای کز میکرد و انتظار میکشید. تلفن که زنگ زد، کامران برای یک لحظه سایه او را دید. شاید منتظر آن بود که شادی نشسته بر دل کامران رنگ ببازد تا بار دیگر به صحنهی زندگی او بازگردد.
کامران گرچه از این موجود خوفبرانگیز متنفر بود، اما به او خو گرفته بود. رازهای دل خود را به او گفته بود. صبحها، وقتی که از خواب بیدار میشد، او نخستین کسی بود که از پشت پرده سرک میکشید و به او سلام میکرد. بقیه شخصیتهای داستان کامران، میآمدند و پس از مدت کوتاهی میرفتند. اما او، ثابت قدم بود. آمده بود و مانده بود. مثل یک یار با وفا که هرگز دوستش را تنها رها نمیکند. کامران هیچگاه فکر نمیکرد که در ایام پیری با چنین موجود مخوفی همخانه شود.
آن روزِ شنبه برای کامران یک روز تقویمی بسیار خوش بود. لحظههای این روز را با لبخند و شادی پر کرده بودند. روزی که ذراتِ زمانش از عطر بیخیالی آکنده بود و این لحظهها سبکبال بر شاخهی خوشترین خاطرههای دوران کودکی کامران نشسته بودند. کامران هر بار که ساندرا را میدید، یاد ایام کودکی خود میافتاد. یاد شیطنتهای دوران کودکی خود. ساندرا باعث بیدار شدن کودکی در او میشد. ساندرا که میآمد،کودک فراموش شدهی وجود کامران را از خوابی طولانی که به آن گرفتار آمده بود، بیدار میکرد. بر آن بود تا با این کودک بازی کند. بازی دو کودک خونِ شاداب و جوان در رگهای کامران میدواند. پیری و کهولت را از یاد او میبرد و دیدار و بازی با ساندرا گشت و گذار در دفترچهی خاطرات فراموش شده را برای او ممکن میساخت.
دهان پر از کیک ساندرا او را به یاد خاطرهی آن روزی انداخته بود که مخفیانه سراغ قوطی گزی رفته بود که مادرش در کمد اتاق پذیرایی خانهشان گذاشته بود. او بیآنکه کلمهای گفته باشد، حرکات مادرش را زیر نظر گرفته بود. در همان نگاه نخست کامران ارتفاع طبقه درون کمد را محاسبه کرده بود.
کامران در آن هنگام شش یا هفت ساله بود. دقیقهای پس از آنکه مادرش رفته بود، آمده بود سراغ این شیرینترین شیرینی که میشناخت. در کمد را باز کرده بود و یکی از صندلیهای چوبی پشت میز ناهارخوریشان را کشان کشان برده بود کنار کمد. ارتفاع صندلی را به ارتفاع دست خود افزوده بود، تا خود را به آن گنج پنهان برساند. با تلاشی بسیار موفق شده بود یک گز آردی بزرگ از قوطی درآورد. مادرش، اقدس خانم، این بچهی شیطان را با دهانی پر و لب و لوچهی آلوده به آرد غافلگیر کرده بود. کامران در کمال دستپاچگی با دستش جلوی دهانش را پوشانده بود و بهرغم آنکه با دهان پر به سختی میتوانست حرف بزند، خوردن گز را کتمان کرده بود و هر دو، مادر و پسر، از این دروغ آشکار به خنده افتاده بودند.
آن روز شنبه، از آن روزهایی بود که کامران میتوانست، شب که سر بر بالین خود مینهد، با خیالی آسوده، آن برگ از تقویم را بکند، تا بزند و در سطل کنار تخت خود بیاندازد. نه به آن علت که آن روز، روزی بیحاصل و کم ارزش بود، بلکه به آن علت که اگر آن روز بیفرجام بود، بد فرجام نبود. روز خوشی بود. یکی از همان روزهای نادر تقویم زندگیاش در این واپسین سالها. به واژه واپسین اندیشیده بود و دچار وحشت شده بود. از خود پرسیده بود که واپسین از کی شروع میشود و نسبت به چه چیز آن را محاسبه میکنند؟
کامران میتوانست در ساعات شبانهی یک چنین روز خوشی، جرعهای شراب بنوشد، به ترانهای از بنان گوش دهد، بر روی تخت خود دراز بکشد و آن قدر به لکهی نوری که بر کنارهی تابلوی وان گوگ میتابد، زُل بزند تا خواب از راه برسد و او را با خود ببرد. یک روزِ آرام و بری از دغدغههای تنهایی. اما، تلفن زنگ زده بود و همه چیز را تغییر داده بود. یک تماس تلفنی که توانسته بود شیشهی عمر آن آرامش را در چشم برهم زدنی بشکند و به هیولای تنهایی مجال هنرنمایی بدهد. صدای تلفن، گریگور سامسا را نیز از خواب بیدار کرده بود. کامران سایه او را دیده بود. مثل همیشه برای کنجکاوی آمده بود.
یک تلفن بدهنگام که همهی خوشی آن روزِ تقویمی را از بین برده بود. کامران از خود پرسیده بود که چرا نمیشود با لحظات زمان همان رفتاری را داشت که آدم در برابر مکان از خود نشان میدهد؟ مثلا چرا در زمان این امکان وجود ندارد که آدم چراغها را خاموش کند، پردهها را بکشد، در اتاقی را ببندد و وارد یک اتاق دیگر از زمان بشود؟ مثل همین “هابیروم” سودابه که کامران آن را از نقشهی جغرافیای محل زیست خود پاک کرده بود. این اتاق با رفتن سودابه، پشت یک در محو شده بود. کامران فقط درِ سفید این اتاق را میدید. گاهی گمان میکرد که پشت این در، پرتگاهی است. گمان میکرد که اگر روزی در را باز کند، به اعماق درختان توی باغچه سقوط میکند. زیر همان درخت بزرگی که ساندرا تنها موفق به تصویر کردن تنهی آن شده بود و برگهایش را مستقیما بر روی تنه آن درخت نقش زده بود.
کامران دریافته بود که زمان را نمیشود حبس کرد. چه باورش بکنی و چه نه، همیشه آنجا میماند. او دریافته بود بر روی محور زمان همیشه بستر برای یک غوغا آماده است. زمان در ایام سالخوردگی بوی ماندگی میدهد. بوی رطوبتی که در دل دانههای زمان نفوذ کرده و باعث تنگی نفس میشود. زمان در ایام سالخوردگی یک فاحشه پیر را میماند که برهنه بر روی تخت دراز کشیده است، با آن گوشتهای آویزان بدنش، با آن ماتیک قرمزی که ناشیانه و از سر بیحوصلگی بر لب و حاشیه لبان خود کشیده و با آن موهای پریشانش که سیخ سیخ شدهاند و تو را برای کام ستاندن فرامیخواند و بر آن است تا تو را از بیزاری از خودت لبریز کند.
آن روز شنبه تا پیش از این تماس تلفنی، یکی از بهترین روزهای این ایام بود. شاید شیرینتر از شنبههای دیگر. دستکم احساس کامران این را به او میگفت. علت آن را خود او نیز بهخوبی نمیدانست. شاید مزهی غالب این هفته در مجموع تلختر از هفتههای دیگر بود. شاید نیاز کامران برای عبور از تلخی لحظه او را بر آن داشته بود تا یک کیک توت فرنگی بپزد و با دریافت پاداش خود، یعنی لبخند ساندرا، لحظه را اندکی قابل تحملتر کند.
تلفن زنگ زده بود. کامران پس از پایان این گفتوگوی تلفنی بیاختیار نگاهاش به نمایشگر تلفناش افتاده بود. این تماس تلفنی فقط یک دقیقه و ۴۷ ثانیه طول کشیده بود. زهر این یک دقیقه و ۴۷ ثانیه بیشتر از شیرینی همهی آن ساعات و لحظاتی بود که کامران آن روز تجربه کرده بود.
محمود بود. پس از عیادت از مرتضی تماس گرفته بود. گفته بود که حال مرتضی رو به وخامت نهاده است. گفته بود که آنتیبیوتیک تجویز شده، تاثیر مورد نظر را نداشته و عفونت خون او مجددا افزایش یافته است. این تماس تلفنی و این پیام کوتاه کامران را منقلب کرده بود. روان او را برآشفته بود. این پیام کوتاه تلفنی او را نگران آخرین برگ درخت دوستیشان کرده بود. با دلهره پرسیده بود:
«تو که دیروز گفته بودی که حال مرتضی بهتر شده؟ مگر نگفته بودی که عفونتش کاهش یافته و ظرف همین یکی دو روز از بیمارستان مرخص میشود؟»
محمود به لکنت زبان افتاده بود. نمیدانست در پاسخ به این پرسشها چه باید بگوید. سرانجام گفته بود: «دوست عزیز طوری حرف میزنی که آدم عذاب وجدان میگیرد. مگر من پزشک معالج او هستم که پاسخ این پرسشها را بدانم؟» کامران از او دلجویی کرده بود. از او پوزش خواسته بود. محمود پس از آنکه کمی آرام شده بود، در ادامه گفته بود: «دیروز حال مرتضی واقعا هم بهتر شده بود. دکترها هم همین را تشخیص داده بودند. ولی در ساعات شب، باز عفونت خوناش افزایش یافته. دکترها میگویند برای تجویز آنتیبیوتیک درست، باید دقیقا دلیل عفونت را تشخیص بدهند. البته دکترها گفتهاند که جای نگرانی نیست. به هر حال دیر یا زود، آنتیبیوتیک درست را پیدا میکنند. تو هم بد به دلت راه نده.»
جملهی آخری که محمود گفته بود، بیش از آنکه بتواند باعث آرامش خاطر کامران شود، او را بیشتر نگران کرده بود. محمود تصوری از این موضوع نداشت که تاثیر این جملهی ساده تا چه حد میتواند ویرانگر باشد. محمود نمیدانست که جمله “بد به دلت راه نده” راه را بر نگرانی سد نمیکند. ذهن آدم را در سراشیب نگرانی رها میکند. نگرانی همچون پهلوانی افسانهای غل و زنجیر پاره میکند و خود را از چنگِ اراده و کنترل آدم میرهاند. مثل یک خیزآب بلند روی ذرات لحظه آوار میشود. کامران دست راست خود را روی سینهاش گذاشت. دردی یکباره زیر پوست خود حس کرده بود. گفته بود: «این مرتضی یا آخرش یک بلایی سر خودش میآورد یا ما را میکُشد.» محمود گفته بود: «این حرفها چیست؟ الان چه وقت غمباد گرفتن است؟»
کامران پیش خود گفته بود: «یک دقیقه و ۴۷ ثانیه!» او در پیکر این زمان کوتاه یک سلول سرطانی دیده بود. سلولی کوچک که زهر و سمی مهلک را در خود تولید و بازتولید میکند. این سلول مسموم دست به تقسیم سلولی میزند، تبدیل به دو سلول و سپس چهار و هشت و شانزده سلول میشود. باد میکند و متورم میشود و یکباره مثل حبابی میترکد و سمی را که در دل خود نهفته دارد بر سر همهی سلولهای دیگر خالی میکند.
کامران تلاش کرد بر خود مسلط شود. مجلهی اشپیگل را از زیر سقف شیشهای میز اتاق پذیرایی برداشت و سرگرم ورق زدن آن شد. نگاهی مجدد به عکس ترامپ روی جلد مجله انداخت. تصویری که حکایت از سیر قهقرایی تاریخ بشر داشت. عزیمت از انسان هوموساپینس به سوی انسانهای نخستین، به سوی انسانهای چماق به دست و گذر از انسانهای چماق بهدست به سوی دونالد ترامپ، اشرفِ مطلقِ مخلوقات.
مجله را روی میز پرت کرد. حال و حوصله خواندن یا حتی فکر کردن به چیزی جدی را در خود نمیدید. اثری هم از گریگور سامسا نبود. شاید دلش به حال کامران سوخته بود و او را با افکار آشفتهاش تنها گذاشته بود. حتما رفته بود پشت پردهی یک اتاق، همانجا کز کرده بود و به سرنوشت خودش و همخانهایاش میاندیشید؟ شاید او هم نگران حال مرتضی بود و نگران تاثیر افتادن آخرین برگ بر اوضاع روحی همخانهایاش؟
کامران از جای خودش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. ظرفهای کثیف روی میز آشپزخانه روی هم تلنبار شده بودند. مابقی کیک توت فرنگی همانجا مانده بود. به آیدا پیشنهاد کرده بود که کیک را همراه خودش ببرد. برای یان یا برای فردا صبح ساندرا. آیدا مخالفت کرده بود و گفته بود که نمیتواند جلوی شکم ساندرا را بگیرد و زیاد کیک خوردن هم برایش خوب نیست. کامران اخلاق دخترش را میشناخت. اصرار فایدهای نداشت.
کامران برای خود شراب ریخت. بیاختیار رفت و جلوی تابلوی طبیعت بیجان نشست. جرعهای شراب نوشید و به طبیعت بیجان زُل زد و همانجا بود که الاهه خواب بر او چیره شد.
کلن، ۱۲ ژوئن ۲۰۱۸
پایان
فصلهای پیشین:
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیستوسوم: آخرین برگ
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی
فصل بیست و ششم: نامه
فصل بیست و هفتم: یک خانواده خوشبخت
فصل بیست و هشتم: کیک توت فرنگی
فصل بیست و نهم: صداقت
فصل سیام: كتاب مقدس
فصل سی و یکم: عتیقه
فصل سی و دوم: جهان الگوریتمها
فصل سی و سوم: پیکاسو
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|