پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(شنبه، ساعت دوازده و سه دقیقه بعدازظهر)
سکوت فضای آشپزخانه را به تصرف خود درآورده بود. کامران و آیدا هر دو غرق در افکار خود بودند. کامران به یکباره به خود آمد، بلند شد و فنجان قهوهاش را در ظرفشویی گذاشت، لبخندی زد و به آیدا گفت: «ببین چه میزبان بدی شدهام!» آنگاه به طرف ساندرا رفت، دستی بر سر ساندرا کشید و پرسید: «چیزی مینوشی؟ مثلا شیرکاکائو یا آب سیب؟» ساندرا نگاهی به مادر خود انداخت. ساندرا لبخند مادرش را نشانهی رضایت او تفسیر کرد و گفت: «شیرکاکائو.» کامران به آشپزخانه بازگشت تا فرمان ساندرا را اجرا کند.
او در حین گرم کردن شیر نگاهی به نوهی خود انداخت. ساندرا آرام و بیصدا پشت میز ناهارخوری نشسته بود و سرگرم نقاشی کردن بود. مدادهای رنگی را یکی پس از دیگری بر میداشت، نقشی بر کاغذ میزد، اخمهایش را در هم میکشید، و هر از گاهی با پاککن به جان خطوطی میافتاد که بر روی کاغذ کشیده بود. کامران میتوانست ساعتها گوشهای بایستد و حرکات ساندرا را نگاه کند.
او از هر نوع رفتار ساندرا، حتی از بد اخمیها و کج خُلقیهای او نیز لذت میبرد. ساندرا گاهی روی ترش میکرد، دست به سینه میایستاد، ژست بزرگترها را به خود میگرفت و با صدایی بلند و لحنی اعتراضآمیز چیزی میگفت. مثلا از چیزی شکایت میکرد. او با شکایت کردن از چیزی در کانون توجه همگان قرار میگرفت و به این ترتیب به هدف خود دست مییافت. الگوی رفتاریاش در چنین لحظاتی را کامران میتوانست بهخوبی بازشناسد. این رفتار ساندرا مانند همان حرکاتی بود که کامران سالها از سودابه دیده بود.
هرگاه کامران به ساندرا نگاه میکرد، چهرهاش او را یاد مادر خودش میانداخت. سودابه گفته بود: «اتفاقا هیچ شباهتی هم به مادرت ندارد. من ماندم که تو در صورت ساندرا چی میبینی که یاد مادرت میافتی؟ فُرم سر اقدس خانم گرد بود، صورت ساندرا کشیده است. نه لب و دهانش به اقدس خانم شبیه است و نه چشم و بینیاش.»
کامران برای این پرسش سودابه هیچ پاسخی نداشت. اما هر بار که به ساندرا نگاه میکرد، بیاختیار یاد مادر خودش میافتاد. شاید طرز نگاه کردن ساندرا بود. به خصوص وقتی که از گوشهی چشم به او نگاه میکرد. با آن مژههای بلندش. شاید رد پای آن مهربانیای بود که در چهرهی ساندرا میدید. مهم نبود که چه چیزی در چهرهی ساندرا او را یاد مادرش میاندازد، مهم آن بود که ساندرا او را یاد مادرش میانداخت.
ساندرا فقط نوهی او نبود. ساندرا برای او هدیهای بود شناور بر روی محور زمان. این موجود مقدس از چنان قدرتی برخوردار بود که میتوانست منطق زمان را در هم بریزد. گذشته را و همزمان با این گذشته، افسار آینده را نیز در دست بگیرد و در لحظهی حال جاری سازد. مرزهای زمان را بر روی آن لحظه از زندگی کامران بگشاید. کامران در وجود ساندرا احساس بیوزنی میکرد. او آن جادویی بود که میتوانست پدربزرگش را از روی زمین بکند، پاهای آن اختاپوس تنهایی که به دور او حلقه زده بودند را قطع کند و او را در فضای فرحبخش بین لحظهها و خاطرهها معلق کند. ساندرا برای کامران تراوش ذرات هستی بود. هرگاه او میآمد، گریگور سامسا از زندگی کامران میگریخت. میرفت و گوشهای گُم و گُور میشد.
ساندرا همچون یک نقاش حرفهای پس از کشیدن هر خط و زدن هر رنگی سر خود را اندکی پس میکشید و با فاصلهای بیشتر به اثر خود نگاه میکرد. گاه اخم میکرد و گاه لبخند میزد و سپس به نقاشی کردن خود ادامه میداد. گاهی از پنجرهی بزرگ اتاق ناهارخوری نگاهی به بیرون میانداخت و گاه به پدربزرگ و مادر خود که در آشپزخانه نشسته بودند و غرق در گفتوگو با هم بودند، نگاه میکرد. پدربزرگ و مادرش اغلب به زبانی با هم سخن میگفتند که او نمیشناخت و هیچ متوجه نمیشد و از اینکه آنها چیزهایی میگویند که او نمیفهمد، حیرت میکرد و گاه خشمگین میشد.
ساندرا گاهی برای جلب توجه مادرش و بهویژه جلب توجه پدربزرگش مداد رنگیها را محکم روی میز میکوبید. سپس نگاهی به آن دو میانداخت و از اینکه میدید در مرکز توجه آنان قرار دارد، غرق در لذت میشد.
ساندرا در چنین لحظاتی خود را صرفا در مرکز توجه دیگران نمیدید، خود را در مرکز جهان هستی میدید. گمان میکرد، جهان به ارادهی اوست که وجود دارد. مثل آن شب که رعد و برق سهمگینی باعث وحشت او شده بود و او فرمان داده بود، رعد و برق تمام شود و آسمان به فرمان او آرام و قرار گرفته بود. یا آن روز که مادرش برای خرید به سوپرمارکت رفته بود و او را تنها گذاشته بود و او از تنهایی وحشت کرده بود، برای لحظهای چشمهایش را بسته بود و به مادرش فرمان داده بود، زودتر بیاید و لحظهای بعد، درست در همان موقعی که چشمانش را گشوده بود، مادرش را دیده بود که در خانه را باز کرده و وارد خانه شده است.
ساندرا کاغذش را برداشت و دوان دوان به سوی پدربزرگش آمد و گفت: «نگاه کن ببین قشنگ شده؟» کامران نگاهی به خطوط و رنگهای درهم و برهم نقاشی ساندرا انداخت و در پاسخ گفت: «خیلی قشنگه. چی میخواستی بکشی، عزیزم؟» ساندرا گره در ابروان نازک و خرمایی رنگ خود انداخت، دست چپ خود را به کمر زد و دست راستش را با شتابی بسیار در برابر چهره پدربزرگ تکان داد و گفت: «خُب معلوم است دیگه!» سپس با انگشت نشانه دست راستش گوشهای از نقاشی را نشان داد و گفت: «این خونهی توست.» و پس از آن به گوشه دیگری از نقاشی اشاره کرد و سپس درختی را در باغچه نشان داد و گفت: «این هم آن درخت بزرگ است، همانی که آن طرف باغ قرار دارد.»
کامران بوسهای بر سر ساندرا زد و گفت:
«آفرین دخترم، خیلی قشنگ کشیدی.»
ساندرا تنهی درخت را خیلی بزرگ کشیده بود. آن قدر بزرگ که جایی برای شاخهها و برگهای آن درخت نمانده بود. اما آنچه برای ساندرا اهمیت نداشت، تناسب چیزها در نقاشی بود. برای او مهم بود که همه این چیزها را تصویر کند. حتی شکل و شمایل آنچه کشیده بود، برایش کمترین اهمیتی نداشت. او یقین داشت که همه این چیزها، به همان شکلی که او کشیده است، وجود دارند. او به بودن این درخت، آن خانه و یا آن پرنده یقین داشت.
ساندرا کاغذ را برداشت و رفت و گفت که حال مایل است بقیه درختان باغچه را نیز بکشد. کامران به آیدا گفت:
«میدانی پیکاسو درباره کودکان چه گفته؟ گفته که همهی کودکان هنرمند هستند. مشکل اینجاست که وقتی ما بزرگ میشویم، یادمان میرود که زمانی هنرمند بودیم. چالش برخاسته از گذر عُمر انسان در این است که وقتی ما پا به سن هم گذاشتیم، بازهم بتوانیم یک هنرمند باقی بمانیم. یعنی اینکه فانتزی و تخیل کودکیمان را کاملا از دست ندهیم.»
آیدا لبخندی زد و همراه این لبخند به سفری به ایام کودکی خود رفت. به یاد روزهایی افتاد که فارغ از آدم و عالم به جهان نگاه میکرد. همراه قهرمان هر افسانهای میشد، با آلیس پا به سرزمین عجایب میگذاشت و از درد و رنج سیندرلا درد میکشید و با او همدردی میکرد. در آن ایام کودکی چه ساده میتوانست بین جهان افسانه و واقعیت رفت و آمد کند. لحظهای در این جهان بود و لحظهای دیگر در آن جهان. میتوانست با قوری آشپزخانه با آن دماغ بزرگ و خرطوم مانندش حرف بزند و برای کودک خود، یعنی برای بتی همچون مادری مهربان باشد. اما حال اثری از این گشت و گذار در دنیای افسانهها نمانده بود. واقعیت کمر افسانه را خُرد کرده بود و او را شکست داده بود و آثار آن افسانهها را از ذهن آیدا زدوده و پاک کرده بود. آیدا پرسید:
«به نظر تو، چرا ما تخیل کودکیمان را از دست میدهیم؟»
«به خاطر چیزی به نام واقعبینی. میدانی واقعبینی چی است؟ واقعبینی در واقع نگاه بزرگسالان است به جهان. در ذهن کودک فرو میکنند که برای حفظ خودت، برای اینکه در زندگی پیشرفت بکنی باید واقع بین باشی. حال آنکه این واقعبینی لحظه به لحظه فضا را برای تنفس تخیل تنگ میکند. مثل دودی سیاه همه جا را فرامیگیرد. کودک از تنهایی، از اینکه در زندگی شکست بخورد، وحشت میکند و برای نجات خودش، خود را به پدر و مادر، به آموزگار و مربی مهد کودک میچسباند و با پیروی از الزامهایی که بزرگسالان برایش تعریف میکنند، بزرگ میشود.»
کامران در یخچال را باز کرد و بشقاب میوه را روی میز گذاشت و در ادامه گفت:
«و این گفته چیزی نیست که فقط به پیکاسو محدود باشد. این موضوع را، یعنی ضایعه از دست رفتن این تخیل کودکانه را والتر بنیامین یا حتی لودویگ ویتگنشتاین هم متوجه شده بودند. آنها هم میخواستند فلسفه را از شر این دود سیاهی که به اسم واقعبینی همه جا را فرا گرفته و مانع از دیدن سرچشمهها میشود، خلاص کنند. آنها هم میخواستند دنیا را از بار داوریها و پیشداوریهای بزرگسالان نجات بدهند و از نو تعریف کنند. مثل همین نگاه کودکانه به جهان که بری از هر گونه ارزشگذاری و بری از هرگونه داوری است. یک رابطه مستقیم و ساده با جهان پیرامون است، بدون اینکه این رابطه نیازی به مفاهیم داشته باشد، بدون نیاز به تعریفهایی که ما بزرگسالان برای هر چیز و کارکرد و نقش هر چیزی عرضه میکنیم.»
آیدا از گفتوگو با پدر خود لذت میبرد. هر بار که با او صحبت میکرد، دریچه جدیدی بر روی او گشوده میشد. او هرگز درباره نگاه یک کودک به جهان نیاندیشیده بود. نگاهی به جهان بدون آنکه نیاز به ارزشگذاری باشد. حتی بدون آنکه کودک نام همه آن چیزهایی را که در جهان پیرامون خود میبیند، بداند.
کامران به آیدا گفت:
«بزرگسالان گمان میکنند فقط نام چیزها و اشیا را به کودکان یاد میدهند. غافل از اینکه ما همراه این انتقال دانش، داوریها و سلیقههای خودمان را نیز به کودکان منتقل میکنیم. نوع نگاه خودمان به جهان را به آنها تزریق میکنیم و از آنها میخواهیم، جهان را دقیقا آن گونه ببینند که ما میبینیم.»
کامران گفت: «هیچ وقت به شیفتگی کودکانه فکر کردهای؟ به اینکه یک کودک در برابر یک گل بایستد و شیفتهوار به آن نگاه کند؟ یا به آسمان نگاه کند و به یک پرنده، یا یک هواپیما زُل بزند؟ این شیفتگی کودکانه نیز همراه با آن تخیل در ما بزرگسالان لحظه به لحظه کمرنگ میشود و از بین میرود. هیچ از خودت پرسیدی که چرا کمتر چیزی باعث شیفتگی ما میشود؟ چرا ما نمیتوانیم شیفتهوار در برابر هر چیز بایستیم و با آن چیز وارد دیالوگ بشویم؟»
آیدا با نگاه کودک به جهان از طریق نگاه ساندرا به جهان آشنا شده بود. نگاهی که عموما بزرگسالان جدی نمیگیرند و به آن همچون یک بازی بچگانه مینگرند. خود او نیز بارها مرتکب این اشتباه شده بود. اما پشت این بازی بچگانه، چشمهی جوشان تخیل را میشود دید. مثل زمانی که ساندرا روی فرش کوچک خانهاشان مینشیند و گمان میکند که در یک قایق نشسته است و این را با صدای بلند به اطلاع پدر و مادر خود میرساند و از اینکه آیدا یا یان از حاشیه فرش عبور کنند، برافروخته میشود، روی ترش میکند و میگوید: «شماها چطور میتوانید از روی آب رد شوید؟»
چگونه آیدا و یان میتوانند از روی آب رد شوند؟ مگر نمیدانند که از روی آب رد شدن، یعنی نادیدن گرفتن این تخیل کودکانه، یعنی جدی نگرفتن آن از سوی همهی آن کسانی که گمان میکنند، جهان را بهتر میشناسند و واقعبین هستند. چرا نمیشود از روی آن ردیف از کاشیها که حاشیه نهری هستند که قایق ساندرا در میانهی آن در حرکت است، پرید؟ چرا نمیشود با یک پرش خود را به داخل آن قایق انداخت و کنار ساندرا روی فرش نشست و با او همسفر شد؟ چرا نمیشود در حاشیه این نهر شنا کرد و آنگاه که موجی سرکش خطرآفرین میشود، از ساندرا کمک خواست و با همان سر و هیکل خیس کنار ساندرا روی قایق دراز کشید و به خاطر نجات از مرگ از شادی لبریز شد؟
کامران در پاسخ به پرسش آیدا درباره نقش تخیل و واقعیت در تصویر کودکانه از جهان گفت:
«میدانی سرنوشت آن تخیل کودکانه در بزرگسالان چیست؟ اگر بزرگسالان نتوانند آن تخیل را یا دستکم بخشی از آن را نجات بدهند، همان تخیل کودکانه جای خودش را به توهم میدهد. اگر تخیل منبع آفرینش و خلاقیت بشر باشد و باعث پیشرفت بشر بشود، توهم سرچشمه ویرانی و ویرانگری بشر است. هم میتواند به خود آدم آسیب برساند و هم میتواند به دیگران و حتی به جامعه و جهان لطمه بزند. نخبگان هنر و علم معمولا کسانی هستند که موفق شدهاند، بخشی از آن تخیل کودکانه را حفظ کنند. کسی که در واقعیت زندگی میکند، نمیتواند واقعیت را تغییر بدهد. تخیل و توهم هر دو جهان واقعی را تغییر میدهند. پیکاسو و استیو جابز توانستند بر بستر تخیل خود چیزی به جهان واقعی اضافه کنند و کسی مثل ترامپ با توهم خود میخواهد جهان خود و جهان دیگری را نابود کند.»
کامران به آیدا گفته بود که توهم و تخیل هر دو ریشه در فاصله گرفتن از واقعیت دارند، فاصله گرفتن از این واقعبینی اسارتبار. فاصله گرفتن از دود سیاهی که مانع از دیدن آدم میشود. از اینکه هر کس در این فضای دودآلود مدعی آن میشود که قادر به دیدن آن چیزهایی شده است که از نگاه دیگران به دور مانده است. اما تخیل و توهم گرچه ریشه مشترکی دارند، گرچه هر دو در اثر فاصله گرفتن از واقعیت شکل میگیرند، اما با یکدیگر تفاوت دارند. تخیل از واقعیت فاصله میگیرد، تا چیزی بیافریند و توهم از واقعیت فاصله میگیرد تا چیزی را ویران کند. حتی اگر آن فرد متوهم به توان ویرانگری نهفته در اندیشه و عمل خود آگاهی نداشته باشد. آگاه نبودن از آن توهمی که مثل خوره به جان آدم میافتد و روح و جان او را از خود پُر میکند، ویژگی همهی آدمهای متوهم است.
کامران در یخچال را باز کرد و ساندرا را صدا کرد.
«ساندرا بیاید این را ببیند. بیاید ببیند پدربزرگش برایش چی درست کرده؟»
ساندرا مدادهایش را روی میز گذاشت و دوان دوان خود را به آشپزخانه رساند. سفیدی خامه و سرخی توت فرنگی کیکی که کامران پخته بود در تابش نور چراغ یخچال میدرخشید. نوعی شادی غیرقابل توصیفی وجود ساندرا را در برگرفت. دستهایش را گشود. کامران خم شد و ساندرا را در آغوش گرفت. ساندرا اکنون بهتر میتوانست اثر هنری کامران را ببیند. یک کیک بزرگ توت فرنگی بود. ساندرا غرق در شادی شده بود. بوسهای بر گونهی کامران زد. این همان پاداش کامران بود. کامران از شادی ساندرا شاد شد، اما از خود پرسید: «چرا خود او نمیتواند از دیدن یک کیک توت فرنگی شاد بشود؟ چرا دیدن یک کفشدوزك نمیتواند او را چنان شیفته خودش بکند که زمین و زمان را فراموش کند؟»
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیستوسوم: آخرین برگ
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی
فصل بیست و ششم: نامه
فصل بیست و هفتم: یک خانواده خوشبخت
فصل بیست و هشتم: کیک توت فرنگی
فصل بیست و نهم: صداقت
فصل سیام: كتاب مقدس
فصل سی و یکم: عتیقه
فصل سی و دوم: جهان الگوریتمها
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|