پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(شنبه، ساعت یازده و چهل و سه دقیقه پیشازظهر)
صدای زنگ در آمد. کامران مشغول آشپزی بود. برنج را خیسانده بود و در پلوپز ریخته بود و گوشتِ چرخ کرده را با پیاز و نمک و فلفل ورز داده بود و روی سینی فر اجاق گاز پهن کرده بود. با صدای بلند به خود گفت: «فقط کافی است که سی، چهل دقیقه قبل از خوردن، پلوپز و فر را روشن کنم.» کامران بیاختیار یاد عادت سودابه افتاد که هنگام آشپزی هر حرکتی را در حین انجام آن با صدای بلند اعلام میکرد.
سالها زندگی مشترک، عادتهای کمابیش مشابهی در رفتار آن دو پدید آورده بود. گرچه او تلاش داشت با شکستن این الگوهای رفتاری خود را از زندان خاطرات برهاند، اما هرگاه که از زیر پا نهادن این عادتها غفلت میکرد، ناگزیر به اعتراف به قدرت و ماندگاری آنها میشد. حتی نفی این عادتها نیز، از آن رو که ارادی و آگاهانه بود، راه همان خاطرات را به بخش فعال مغز میگشود.
او شب را همان طور که حدس میزد، آشفته خوابیده بود. پدیدهای که به آن خو گرفته بود و دیگر باعث عذابش نمیشد. صبح زود بیدار شده بود. اتاق پذیرایی، اتاق ناهارخوری و آشپزخانه را جارو کشیده بود. ظرفهای کثیفی که جمع شده بودند را در ظرفشویی گذاشته بود. پنجرهها را برای چند دقیقه باز کرده بود، تا هوای پاک جای بوی حبس شده در فضای خانه را بگیرد. باد خنکی در رگهای خانه دویده بود. بادی که بوی باران و بوی سرمای زمستان میداد.
کار تمیز کردن خانه، این بار کمتر از همیشه بود. قرار غیرمنتظرهی سودابه باعث شده بود که کامران روز قبل بخشی از کار نظافت خانه را انجام دهد. پیش خود گفته بود، عدو شود سبب خیر. رشته گسیخته ذهن ولگرد خود را پس از آن تصحیح کرده بود. کامران در رابطه خود با سودابه عداوت و دشمنی نمیدید. این سودابه نبود که پیمان شکنی کرده بود. این خود او بود که گوش به وسوسههای لحظاتی فریبنده داده بود.
حتی کاهو، گوجه و خیار را هم ریز کرده بود. به اتاق خود رفته بود و پیژامهاش را روی تخت پرتاب کرده بود و شلوار و ژاکتی به تن کرده بود. به آشپزخانه برگشته بود و نگاهی به ساعت اجاقِ گاز انداخته بود. لبخندی از سر رضایت خاطر زده بود و پیش خود گفته بود: «همه چیز برای پذیرایی آماده است.» مشغول درست کردن سُس سالاد شده بود که صدای زنگ در آمد.
کامران دستهایش را با دستمال خشک کرد و به طرف در ورودی رفت. او نیازی به کنجکاوی نداشت. میدانست که پشت در آیدا و نوهی دلبندش به انتظار او ایستادهاند. پیش از باز کردن در، نگاهی به خود در آینهی تمام قد دیواری انداخت و دستی به موهای خود کشید. به خود گفت: «هیچ چیز بدتر از آن نیست که سر و روی آدم نامرتب باشد. حتی اگر همهی خانه را تمیز کرده باشی و خوشمزهترین غذا را نیز پخته باشی، کافی است که سر و وضعات به هم ریخته باشد، تا همه چیز خراب بشود.» هر بار که چنین چیزی به خود میگفت، یاد مرتضی میافتاد. مرتضی همیشه میگفت نظم یا وجود دارد یا نه. نظم کم و زیاد نمیشناسد. یا هست یا نیست.
کامران لبخند بر لب در را گشود. لبخندی که از جنس لبخندهای مصنوعی این ایام نبود. از ته دل میآمد. لبخندی برخاسته از شوق دیدار ساندرا. حتی تصور لبخند ساندرا برای کاستن از غمبادهای تنهایی او کافی بود. تصور لبخند ساندرا شادی را همچون نسیمی فرحبخش به دالانهای گرد و غبار گرفته روح او بازمیگرداند.
آیدا و ساندرا بودند. ساندرا با همان لبخند شیرین همیشگیاش پشت در منتظر دیدن پدربزرگ خود بود. آیدا یقهی پالتویش را بالا زده بود. پنداری بر آن بود که چیزی را از نگاه پدر خود پنهان کند. کامران در چشمانِ دخترش، اثری از شور و شوق همیشگی را ندیده بود. او دخترش را خیلی خوب میشناخت. نیازی به مکالمهای طولانی نبود. گاهی حتی یک نگاه، یک حرکت سادهی سر یا لحن ادای یک کلمه برای آن کافی بود که کامران بداند در سر دخترش چه میگذرد. اگر هم متوجه موضوع نمیشد، حداقل میتوانست به غمگین بودن یا شاد بودن او پی ببرد.
آیدا هم پدر خود را خوب میشناخت. نگاهش که در نگاه پدر گره خورد، متوجه شد که پدرش از مسیر همان چشمان توانسته ردِ پای غمی را ببیند که به جانش افتاد بود. کامران لبخندی زده بود و دخترش را در آغوش کشیده بود. لبخندی که پیامش برای آیدا روشن بود: «دخترم، خودت میدانی که هر چیزی را میتوانی به من بگویی. من شنونده خوبی هستم.»
کامران برای دخترش شنونده خوبی بود. شنوندهای راز دار و خیرخواه. این را آیدا بهخوبی میدانست. آیدا، در دوران بلوغ خود، در آن ایامی که روح و جانش دستخوش دگرگونیهای طوفانی شده بود، بارها با پدرش سخن گفته بود. آیدا نسبت به این موضوع که پدرش قادر به درک او و مشکلات اوست، باور داشت. اما، زمانه تغییر کرده بود. او مادر شده بود و دیگر آن دختر پر شر و شور آن روزها نبود. روزگار بین آنها فاصله انداخته بود.
ناگفتههای این سالها در دل او چنان حجیم و پروار شده بودند، که آیدا نمیدانست از کجا باید شروع کند. زمان حبس شده در دیدارهای کوتاه برای عقده گشایی کفایت نمیکرد. مثل همین چند روز پیش که از وحشت تبدیل شدن خود به دختر خالهاش، به منیژه سخن گفته بود، اما فرصت و مجالی برای ادامهی گفتوگو دربارهی آن نمانده بود.
آیدا همان طور که در آغوش کامران بود، بوسهای بر گونهی او زد. کامران آنگاه خم شد و ساندرا را تنگ در آغوش گرفت. موهای خرمایی رنگ ساندرا بوی زندگی میداد. بوی نشاط و شادابی. کامران هر بار که ساندرا را بغل میکرد، نفسی عمیق میکشید. بر آن بود تا همه وجود خود را از بوی زندگی و طراوت این گلِ نو شکفته سرشار کند. یک بار به مرتضی گفته بود: «زندگی بدون ساندرا برایم غیر قابل تصور شده. نمیخواهم بگویم که به خاطر او زنده هستم. ولی بدون او زندگی برایم ممکن نیست.» این تناقض زیبا باعث خنده مرتضی شده بود.
کامران در حین آویزان کردن پالتوی ساندرا از آیدا پرسید:
«یان کجاست؟ چرا نیامده؟»
«ماموریت کاری داشت. دو روزی است که رفته فرانکفورت. امشب برمیگردد، یا شاید هم فردا پیشازظهر.»
یان پیش از این تقریبا همیشه همراه آیدا به دیدن کامران میآمد. شنبهها اگر حادثهای پیش نمیآمد، مثلا اگر قرار غیرمنتظرهای برنامههایشان را به هم نمیریخت یا مثلا اگر کسی بیمار نبود، دستجمعی حوالی ظهر به دیدن کامران میآمدند. اما، کامران در این اواخر متوجه شده بود که تمایل یان برای آمدن به خانهی او کمتر شده است. کامران هم مشکلی با این موضوع نداشت. دوست داشت ساعاتی را با دخترش و از همه مهمتر با نوهاش بگذراند.
کامران بیآنکه هرگز دربارهی آن با آیدا سخن گفته باشد، در حضور یان آن گونه که باید و شاید احساس آرامش نمیکرد. کامران یان را دوست داشت. او مرد خوبی بود. نیک سرشتی او را کامران خیلی زود دریافته بود. اما یان مصاحب خوبی نبود.
یان یک مرد جوان آلمانی بسیار کم حرف بود. میتوانست ساعتها ساکت گوشهای بنشیند و به بقیه زل بزند. سکوت ممتد یان و نگاه پر راز و رمز او کامران را کلافه میکرد. کامران نمیدانست در سر این مرد جوان چه میگذرد. نه به مسائل فلسفی علاقهای داشت و نه به مسائل سیاسی. یان برای کامران نسخهی مردانه هایکه بود. او حتی از هایکه هم کمتر حرف میزد. تبادل چند جمله درباره فوتبال و مسائل مربوط به آب و هوا، کل مضمون گفتوگوهای بین او و یان بود. موضوعاتی که خیلی زود به پایان میرسیدند و امکان ادامه گفتوگو را از آن دو سلب میکردند.
در حاشیهی آن گفتوگوهای پراکنده و کم دوام مثلا میگفتند: «میگویند فردا باران شدیدی میبارد.» در ادامه این جمله پاسخی کوتاه: «من هم شنیدهام. ولی میگویند هوا از روز دوشنبه بهتر میشود!»
آیدا در خانهی پدر خود احساس آرامش میکرد. سالها در این خانه زندگی کرده بود. بهترین و در عین حال طوفانیترین سالهای زندگی خود را در این خانه گذرانده بود. بیاختیار و طبق عادت، هر بار که به خانه پدر خود میآمد، میرفت پشت پنجرههای بزرگ اتاق پذیرایی میایستاد و به درختان و گیاهان باغچه نگاه میکرد. به کاجهای بلند، و اگر برفی باریده بود، به بار سفیدی که بر دوش شاخههای کم برگ و بیگل درختان رُزسنگینی میکرد. و اگر بادی میوزید، نگاه خود را به رقص و جنب و جوش درختان در زمزمهی باد میسپرد.
آیدا هر وقت به خانهی پدر میآمد، سری هم به اتاق سابق خودش میزد. ظاهرا کمتر چیزی در این اتاق تغییر کرده بود. اما آیدا متوجه شده بود که این اتاق بوی کس دیگری را میدهد. بویی که برای او ناآشنا بود. دمپاییای زنانهای که کنار تخت قرار داشت را نمیشناخت. در کمد لباس، چند پیراهن و چند تکه لباس زنانه دیده بود. اثری از پوستر انیشتین نبود که آیدا به پشت در اتاق خود نصب کرده بود. همان عکسی که انیشتین در آن برای دهن کجی به مخاطب و جهان پیرامونش زبانش را درآورده است. به جای آن عکسی از یک منظره طبیعی دیده میشد. عکسی از یک جنگل مه گرفته. آیدا هر بار که به این اتاق میآمد، در مه غلیظ این جنگل، همچنان چهرهی انیشتین را میدید.
این بار هم آیدا و ساندرا بدون یان آمده بودند. این موضوع که آیا یان واقعا به یک ماموریت کاری رفته، یا همانجا روی تخت مانده و حوصله نداشته از جای خود بلند بشود، برای کامران مهم نبود. کامران کمبود یان را حس نمیکرد.
یک بار کامران از سر کنجکاوی از آیدا پرسیده بود: «خیلی دلم میخواهد بدانم، شما دو تا وقتی با هم تنها هستید، درباره چه چیزهایی با هم صحبت میکنید.»
آیدا لبخندی زده بود و گفته بود:
«قرار نبود بدجنسبازی دربیاری، بابا. نگران ما نباش، حرف برای گفتن کم نمیآوریم.»
یان در حوزه آیتی کار میکرد و برنامه نویس بود. از آن نوع مشاغلی که عملا نیاز به دیالوگ با دیگران را به حداقل کاهش میدهد. تو میمانی و مجموعهای از بیت و بایتِ سرد. سردی و تنهایی دیجیتالی آرام، آرام زیر پوست تو میخلد و در وجودت رخنه میکند. زمانی که منطق خشک بیت و بایت را یاد گرفتی، وقتی شهروند این جهان مجازی شدی، چارهای نداری مگر اطاعت کردن از الگوریتمها. تبدیل میشوی به یک شهروند نمونهی این شهرِ بازی. هم فرصتی برای پرداختن به سیاست برایت نمیماند و هم در مییابی که سیاست در این جهان مجازی صرفا یک وصله ناجور است. متوجه میشوی که سیاست تابع الگوریتمها نیست، اجازه نمیدهد از الیاف آن عدد بسازی و برای این اعداد یک الگوریتم جهانشمول تعریف کنی. سیاست نه به فرمانروایی هوش مصنوعی گردن مینهد و در اکثر مواقع نه حتی از خرد و تعقل انسانی پیروی میکند.
کامران میدانست که با فلسفه هم نمیشود سیاست را دلپذیر کرد، در بهترین حالت میتوان به جهان فلسفی پناه برد و از سیاست گریخت. یک بار وقتی با مرتضی درباره گذشتهها صحبت میکرد، به باورهای ایدئولوژیک مشترکشان اشاره کرده بود. گفته بود که فلسفه و سیاست به هم گره که میخورند، مثل گره خوردن دین و سیاست، میتوانند تبدیل به یک مادهی مهلک بشوند.
کامران یک بار که یکی دو پیاله بیشتر از معمول زده بود و در اثر پایکوبی مستانه الکل در خون خود بیپروا و رک شده بود، از یان دربارهی علت بیتفاوتی سیاسیاش پرسیده بود. گفته بود:
«پسرم، از من دلخور نشو. ولی چگونه ممکن است که در این جهان آشوبزده، در این جهانی که از هُرم بحرانها جانش گداخته شده، آدم بتواند ساعتها، روزها و بلکه هفتهها و ماهها چشمهایش را ببندد و همه چیز را نادیده بگیرد؟ مثلا برای تو وضعیت سوریه هیچ اهمیتی ندارد؟ هیچگاه به پیامدهای سیاسی آن برای خاورمیانه و یا حتی برای کل جهان فکر کردهای؟»
یان از این پرسش کامران غافلگیر شده بود. اما، این نخستین باری نبود که کسی چنین پرسشی از او میکرد. خود او نیز وقتی با خود خلوت میکرد، بسیار پیش میآمد که درباره جهان واقعی بیاندیشد. جهانی که درست در خلاف جهت جهانی که او میشناخت، حرکت میکرد. جهانی که او شهروندش بود، جهانی بود منظم و تعریف شده. جهانی که بنیانش بر منطق نهاده شده بود. یک خطای ولو کوچک در منطق این جهان بیدرنگ سر از کوچه بن بست در میآورد. در جهانی که یان میشناخت، آدم خیلی سریع متوجه خطا میشد. و آنگاه که خطا را مییافتی، هیچ جای بحث و جدلی نمیماند. همهی شهروندان این جهان بر سر این خطا اتفاق نظر داشتند. راه فریب در آن جهان بسته بود و کسی به کسی نمیتوانست دروغ بگوید.
جهانی که یان در آن زندگی و کار میکرد، جهانی بود که دیر یا زود میشد از پیچیدگیهایش رمزگشایی کرد. جهانی که او میشناخت و به زندگی کردن در آن تمایل نشان داده بود، جهانی بود که هر روز و هر لحظه، توسط کسی که معلوم نبود کیست و کجای این جهان پهناور زندگی میکند، چهرهاش تغییر میکرد و بهرغم این تغییر و تحول دائمی، باز هم برای شهروندانش آشنا و مانوس میماند. اما جهان واقعی، برای یان جهان هرج و مرج بود. جهانی که حتی سادهترین جنبههایش را با پیچیدهترین نگرشها نه میشد فهمید و نه میشد توضیح داد.
یان در پاسخ به این پرسش کامران گفته بود: «وظیفه سیاست و دولت سامان دادن به مناسبات اجتماعی است، وظیفه دارند نظم را حاکم کرده و آرامش بین انسانها را تضمین کنند، حال آنکه هیچ چیز بیشتر از سیاست و دخالتهای دولت برآمده از همان سیاست مخل آرامش و نظم اجتماعی نیست.» پاسخی روشن که یک بار برای همیشه، زمینههای گفتوگوهای سیاسی بین کامران و یان را از بین برده بود.
کامران تنها به گفتن این جمله بسنده کرده بود که: «اما به هر روی، جهان دیجیتال، جهان واقعی نیست.» و یان در پاسخ گفته بود: «هرگاه کسی بتواند در این جهان دیجیتال زندگی کند، کار کند و شب و روز خود را سپری کند، دلیلی وجود ندارد که کسی آن را غیرواقعی بداند. این جهان، فرزند آن جهان دیگر است، فرزندی که علیه پدر خودش به پا خاسته. شورش فرزند علیه پدر تازه شروع شده و این شورش کاملا واقعی است.»
آیدا شال خود را از دور گردن باز کرد و به رختآویز کنار در ورودی آویزان کرد و به سوی آشپزخانه رفت. در میانه راه، رویاش را به سوی کامران برگرداند و پرسید: «پدر، قهوه میخوری؟» کامران به زبان آلمانی گفت: «با کمال میل.» ساندرا دوید و جلوی کامران ایستاد. دستهایش را از هم باز کرد و مانع از عبور کامران شد. گفت: «اول کاغذ و قلم بده، تا بگذارم رد بشوی!» ساندرا عاشق نقاشی کردن بود. کامران صدای خود را تغییر داد و التماس کنان گفت: «چشم سرور من. یک دقیقه به من اجازه بده تا کاغذ و قلم بیاورم.» ساندرا خنده کنان، دست راستش را پایین آورد، تا پدربزرگش رد شود.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیستوسوم: آخرین برگ
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی
فصل بیست و ششم: نامه
فصل بیست و هفتم: یک خانواده خوشبخت
فصل بیست و هشتم: کیک توت فرنگی
فصل بیست و نهم: صداقت
فصل سیام: كتاب مقدس
فصل سی و یکم: عتیقه
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|