پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
پیش از این روزی بود، که به خود میگفتم «چهرهی شهر من افسون زیباست» و … چنان زیبا بود که به زیبایی آسودهی او مردمش مفتونش مدهوش ننهادند فرو چشم در خواب سه هزار سال ُ...اندی بیش پیش از این روزی بود که نگاه دریا… وصف عمری بود… عُمقی ژرف... و صدف های سفید روی شن های شمال دل من را در خود به امید یک دُرّ بَدَل می نشاندند به خون… ...و نشاطِ باران در غروبِ داغ تابستان خیــــــس غم روزهای مرا با گل آبش می شست… وَه… چه روزی بود… ازنگاه دریا نمکِ موج، که میشورد تنُ خاک یا که ماهی های نقره روی آن رود سپید… ..ماهگیران شب اندر شب … مستِ بوی شالی بی خواب... و آنگاه ضرب باران… تق تق… بر حلبزار حیاط پشت بام خانه های کنج هم. شهر دور! آنچه باید گفت یا باید نوشت خواب ـ انبوهِ پریشان شبی است در کویر ذهن من حجم داغ امروز سیاه آنچه باید گفت یا باید نوشت «نـــــــــــــــــان» … رمز خشک کودکانیست بی … شمار، که با هشت یا نُه از پدر یا که ز همسایه پناهیشان نیست وصف حال دختراتی است، که نشسته اند با تنشان در بازار پسرانی که ز بینانیُ بیکاری روزها پس ِ روز سبد می بافند …یا کلاهی پوچ، که فروشش نیست جز امروز پدرانی، که سپیده تا شام کارند وُ اسکناس، اضطراب یا پریشانی؛ مادرانی، که به هفتادُ دو سال صبحها پیش از اذان در پی نانندُ چای… یا که شیرُ تخم مرغ مرگ... نقش دوستانی، که نمیدانند از کجا می آیند… به کجا خواهند بود… روز دیگر… روزهایی، که فقط … سلسله اعدادند با سفید گچ بر سیاه تخت. آنچه باید گفت یا باید نوشت «یک دروغ» است همگون، همنوع با ما، یا شما «ما که صبح ها شکر ربّ بیداریم» و سپیده تا شام در گریزیم ز روزی به روزی ِ روز ِ دگر. و صدایی هست در من، که به من می گوید «مرد کوچک! بنویس!» از چه بنویسم؟ از خاک ـ که دور… از آب ـ بدرود… آدم؟ از نگاهی، که جواز مرگ است؟ و صدایی، که صدای نفسسیست که دو آهَش مانده… تا به پایانش باز؟ یا که خواب ـ انبوه پریشان شبی که نظرگاهِ خمار یک دروغ خواهد ماند آوارهی غرب؟ از نگارُ نقش شهری دور که زمینش سُست و نهادش لرزان؟ که نه آفتابش، آفتابیست و نه سیمان تنش بیدار؟ … شهر انسان زیر آوار؟ من ِ خاکی من ِ آبی من ِ رنگهای صبح من که جوهر را بیشتر از صفای سیل ممتدّ سیاه و نه مفهوم کلام به نگاه و نظار محضش بر سپید کاغذ دوست دارم … شرمسارم… در درون میسوزم که صدایی هست در من که به من میگوید «مرد کوچک! بنویس! آنچه باید گفت یا باید نوشت همه میدانند پوست وُ گوشت وُ آهِ زندگی شان است … همه میدانند که بدین سودا، دوست، همه کس پیمان بست.»
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|