iran-emrooz.net | Sat, 13.05.2006, 19:39
(سی و نهمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس " قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
.....شوهر خواهر، انگار که حرف او را نمیشنود و يا میشنود و به آن توجهی نمیکند. چون، با عجله و با صدای خفهای به صحبتش ادامه میدهد: ( ببخشيد که نمیتوانم بلندتر صحبت کنم! دارم از تلفن طبقهی بالا با شما حرف میزنم. خواهرتان، در طبقهی پائين هستند. بعدن صدايشان میکنم که گوشی طبقهی پائين را بردارند. شايد هم خودشان بيايند بالا. برای همين هم، قبل از آنکه سر و کله شان پيدا شود، بايد شما را در جريان قضيهای بگذارم که دو روز پيش، برای عباس مان اتفاق افتاده است!).
من: ( چه قضيه ای؟!).
شوهرخواهر: ( الان عرض میکنم. . البته، خوشبختانه، هنوز، خواهرتان از آن بی اطلاع هستند. به همين دليل هم خواستم که قبلن با شما صحبت کنم و بگويم که اگر احتمالن، خبر را از جای ديگری شنيده ايد، به خواهرتان نگوئيد!).
من: ( کدام خبر؟!).
شوهر خواهر: ( حتما، در جريان اعتصابات و تظاهرات رانندههای شرکت واحد که هستيد؟!).
من: ( بلی. بی خبر نيستم).
شوهرخواهر: (فکر میکنم که در همان ارتباط، دو روز پيش، چند نفر شخصی پوش، رفتهاند به ادارهی عباس و او را دستبند زدهاند و با خودشان بردهاند وهرچه عباس گفته است که کجا؟! آخر چرا؟! به چه جرمی؟! گفتهاند که حالا، بيا برويم. بعدا، معلومت میشود!).
ناگهان، صفحهی مونيتو، به طورعمودی، به دو بخش تقسيم میشود. در قسمت چپ، همان گفتگوئی است که به شکل نمايشنامه نوشته شده است و دارد از طريق تلفن، بين من که در ناکجا هستم و شوهر خواهر که در ايران است، رد و بدل میشود و در قسمت راست، به آهستگی، از درون تاريکی، تصوير سيروس سيف ظاهر میشود که تلفن به دست، درون اتاقی، کنار پنجره ايستاده است و دارد با کسی، درآنسوی خط که صدای او هم شنيده میشود، صحبت میکند و هيچ نيچکا هم، در همان اتاق، گوشه ای، روی مبل نشسته است و درحالی که دست به زير چانه داده است و دارد به سيروس نگاه میکند. پس از لحظهای که به صدای سيروس و مخاطب تلفنی اش گوش میکنم، متوجه میشوم که هم او و هم مخاطب تلفنی اش، دارند همان کلماتی را بين همديگر رد و بدل میکنند که دارد بين من و شوهر خواهر، رد و بدل میشود! به تاکسی نگاه میکنم که يعنی قضيه چيست؟! و تاکسی، همچنان که از آينه، مرا زير نظر گرفته است، پوزخند میزند و ابروهايش را طوری بالا و پائين میکند که يعنی نظر خودت چيست؟! به دليل چند ثانيه سکوت من و وقفهای که ايجاد شده است، صدای شوهرخواهر از درون گوشی میآيد که میگويد: " الو!.....الو!... آنجا هستيد؟". سيروس، به مخاطب تلفنی اش جواب میدهد که:" بلی. اينجا هستم. فکر نمیکنيد که شخصی پوشهائی که آمدهاند و عباس را با خودشان برده اند، از جناح آقا مصطفا بوده اند؟!). من، همچنان دارم با تعجب به تاکسی نگاه میکنم و تاکسی، ضمن آنکه دارد از خنده روده بر میشود، به من اشاره میکند که معطل نکنم و از روی نوشتهی صفحهی مونيتور، به صحبتم با شوهر خواهر ادامه دهم. ناگهان، من هم از چنان وضعيتی خنده ام میگيرد و همانطور که با چشم چپم، به قسمت راست مونيتور خيره شده ام و رفتار و گفتار سيروس را زير نظر دارم، با چشم راستم، با عجله - چون ازسيروس عقب افتاده ام!- شروع میکنم به خواندن متن قسمت چپ مونيتور که: ( بلی. اينجا هستم. فکر نمیکنيد که شخصی پوشهائی که آمدهاند و عباس را........).
صدايم، در مسير گوشی و دهنی تلفن، منعکس میشود و پس از چندين پژواک تو در تو، به گوش خودم بر میگردد: " بلی...بلی....اين... اين...جا...جا... هس .... هس ... ت.... ت...م.....م.... ف... ف... ک....ک... ر.....ر.....". شوهر خواهر میگويد: ( الو!....الو... صدايتان نمیآيد. يعنی میآيد، اما واضح نيست. توی تلفن، منعکس میشود. اشکال از اين طرف است يا آن طرف؟!).
تاکسی؛ غش غش میخندد و فرياد میزند: ( از هر دو طرف!).
شوهر خواهر میگويد: ( مثل اينکه باز، از ما بهتران، آمدهاند روی خط!).
تاکسی، غش غش میخندد و فرياد میزند: ( از ما بهتران داخلی يا از ما بهتران خارجی؟!).
شوهر خواهر میگويد: ( شما هم صدا را میشنويد؟!).
می گويم: ( بلی. میشنوم!).
شوهر خواهر: (آقای محترم! چرا داريد استراغ سمع میکنيد؟! منظورشما از.....).
تاکسی، بازهم غش غش میخندد و میگويد: ( منظور ما، همون زور ما است! گرفتی خناس؟!).
شوهر خواهر: ( يعنی چه؟!).
نوشتههای قسمت چپ مونيتور، ناپديد میشود و به جای آن، فيلم سيروس که دارد در قسمت راست پخش میشود، همهی صفحهی مونيتور را فرامی گيرد. بلاتکليف و گوشی تلفن در دست، به تاکسی نگاه میکنيم: ( دستور چيست پهلوان! حالا، چه بايد بکنم؟!).
(هيچی پهلوون! اول، اون ماسماسک رو بذار سرجاش تا بعدش ببينيم.......).
گوشی تلفن را میگذارم سر جايش و میگويم: ( پهلوان! چلوکباب يادتان نرود!).
( نه پهلوون! يادم نميره. سر قولم هستم. ديدی که! راه افتاده بوديم و داشتيم میرفتيم که اول، رفيق روشنفکرت زنگ زد و بعدش هم شوور خواهرت. بذار تلفنت با شوور خواهرت که تموم شد، راه ميافتيم به سوی چلوکباب!).
( تلفنم، با شوهر خواهر که تمام شد پهلوان. گوشی را هم گذاشتم!).
( اينجا، تو تاکسی، آره. ولی اونجا، تو هلند، نه! به مونيتور نيگاه کن! میبينی که هنوز تو هلندی وو داری با شوور خواهرت، تلفنی، حرف میزنی! درسته يا من اشتباه میکنم؟!).
( منظورتان سيروس است که دارد با.......).
( تو که با ما، داشتی حسابی راه میومدی! يه دفعه چی شده که باز فيلت ياد هندوستون کرده وو داری منکر خودت ميشی؟!).
( کدام "خود" پهلوان؟! مگر من، الان،هاشم مؤمنيان نيستم؟!).
( آخه نسناس! چرا قاطی کردی؟!هاشم مؤمنيان، تو هلند چيکار ميکنه؟!).
( خير! در هلند نه! منظورم در همين جا است. مگر من، همين چند دقيقه پيش، با آن دوستم، در بارهی امضای اعلاميه ضد جنگی که .....).
( نع! نع! نع پهلوون! چند دقيقه پيش، داشتی با شوور خواهرت......).
( پهلوان! منظورم.....).
( اه! اه! اه! بازکه پريدی تو حرفم؟!).
( ببخشيد پهلوان!).
( حرمت خودتو نيگهدار پهلوون! نذار باز اخلاقم گه موشی بشه،ها!).
( معذرت میخواهم. حق با شما است. حالا، چکار بايد بکنم؟).
( کار خاصی نميخوام بکنی! فقط، ازت ميخوام که به مونيتور نيگا کنی و به صحبتهای خودت با خواهر و شوور خواهرت و بقيه، خوب گوش بدی، چون بعدن ميخوام راجع به اونا، باهات حرف بزنم. همين!).
( چشم پهلوان).
به مونيتور نگاه میکنم . هيچ نيچ کا، سيگاری روشن میکند. سيروس، گوشی تلفن را از دستی میدهد به دست ديگر. شوهر خواهر: ( يعنی چه؟!).
سيروس: ( يعنی مثل عباس که برای رو کم کنی آقا مصطفی، از دوستان پليس خودش خواسته بود که بيايند و آقا مصطفی را، دست بند بزنند و با خودشان ببرند و .....).
شوهر خواهر: (ای کاش آنطوری باشد که شما میگوئيد! دو سه روزی میشود که از ناپديد شدن عباس میگذرد ودستمان به هيج جا بند نشده است! از سر ناچاری، دست به دامان فتح الله خان شده ايم. حالا، يک نيمچه قولی داده است، ببينيم چه میکند!).
سيروس: ( وضعيت آقا مصطفی چه شد؟ آزاد شد؟).
صدای شوهرخواهر: ( فقط يک شب! خودم به عباس گفتم که بالاخره، آقا مصطفی، هر چه نباشد، فاميل است. خودعباس به کلانتری تلفن زد که آزادش کنند. ولی به هر حال، قضيه را به خواهرتان.....- سرفه – بعله.....- سرفه- ..... بعله...... بعله.......خلاصه اينطور بود.....خوب! اينهم خواهرتان راضيه خانم! خودشان آمدهاند بالا که با شما صحبت کنند. گوشی خدمتتان!).
........تا راضيه خانم، گوشی را بگيرد، سيروس، معذرت خواهانه به سوی هيچ نيچ کا نگاه میکند. هيچ نيچ کا، با حالت عجيبی به او خيره شده است. سيروس به جلو صحنه میآيد و رو به دوربين میايستد و میگويد: " میبينيد که هيچ نيچ کا با چه حالتی به من خيره شده است؟! وقتی که شوهر خواهرم تلفن زد، به او گفتم که اگر ممکن است، خودم، يکی دو ساعت ديگر به آنها تلفن بزنم، اما نمیدانم که حرفم را نشنيد و يا شنيد و آن را نشنيده گرفت و به حرفش ادامه داد. وچون هيچ نيچ کا، اينجا بود، زياد پاپيچ شوهر خواهرم نشدم و گذاشتم که حرفش را بزند تا.......درست، در همين لحظه بود که ناگهان متوجه شدم که صدای شنود تلفن بازبوده است و هيچ نيچ کا، علاوه بر شنيدن حرفهای من، حرفهای شوهرخواهرم را هم شنيده است و طبيعی است که در ذهن آدمی مثل هيچ نيچ کا، تصاوير برخاسته ازآن گفتگو، تبديل شده باشد به تصاوير درهم پيچيده شدهی سياسی جناحی و سازمانی و پليسی وحزبی و کشوری و...... بعد هم هزار اما و اگرهائی که پاسخگوئی بعدی به آن اما و اگرها، برعهدهی من بود و آن، يعنی سوهان کشيدن بر روح خودم و هيچ نيچ کا! چه بايد میکردم؟! دست پيش میبردم و دکمه شنود را میبستم؟! در آن صورت، به هيچ نيچ کا، بر نمیخورد که پس از سالها دوستی، او را امين و مورد اعتماد خودم ندانسته ام و.......
صدای راضيه خانم از تلفن: ( سلام داداش!).
سيروس همچنان رو به دوربين: (......با شنيدن صدای خواهرم، از خير و شر بستن دکمهی شنود تلفن، گذشتم و گذاشتم که حادثه، به همان گونهای پيش رود که آمده است و..........).
صدای راضيه خانم: ( الو!......الو!..... داداش!).
سيروس از دوربين، رو بر میگرداند و به جای اولش بر میگردد و مشغول صحبت با تلفن میشود: ( ....سلام خواهر. حالت چطور است؟).
صدای راضيه خانم: ( سلام داداش! بد نيستم - بغضش میترکد - داداش جان! من، کاری به صحبتهای ديگران ندارم. فقط، دلم میخواهد که حقيقتش را از زبان خودتان بشنوم!).
سيروس: ( چه شده است؟ چرا گريه میکنی؟! میخواهی حقيقت چه چيز را از زبان خودم، بشنوی خواهرجان؟!).
صدای راضيه خانم: ( میخواهم بدانم که آيا هنوز مسلمان هستيد يا نه؟!).
سيروس: ( مسلمان کدام اسلام، خواهر جان؟!).
راضيه خانم: ( يعنی چی مسلمان کدام اسلام؟!).
سيروس: ( يعنی اينکه اولا، ............).
صدای شوهرخواهر میآيد روی صدای آنها و با لحنی شوخی و جدی، به ميان حرفشان میپرد و میگويد: ( اولا، حواستان جمع باشد که اسلام روی خط است و دارد شما را از تلفن مرکزی کنترل میفرمايد! ثانيا، آقاجان! ما، يک اسلام، بيشتر نداريم. بقيه اش، حرف مفت است! فتنهای است که بيگانگان به راه انداخته اند! بگوئيد لا اله الاا لله. محمدا رسول الله و.... شر فتنه را بکنيد!).
سيروس: ( در اسلام شما، استراغ سمع حرام نيست؟!).
شوهر خواهر میخندد: ( در اسلام ما، استراغ سمع تا جائی حرام است که پای نابودی آن در ميان نباشد!).
سيروس:( نابودی شما يا نابودی اسلام؟!).
شوهر خواهر، میخندد و به شوخی و جدی میگويد: ( ديگر قرارنشد که متلک، بارمان بفرمائيد!).
راضيه خانم میخندد: ( حق تان است. تا شما باشيد که ديگر استراغ سمع نفرمائيد!).
شوهر خواهر، جدی میشود: ( هی نگوئيد استراغ سمع! استراغ سمع! موضوع مهمی بود که يک دفعه يادم آمد! ديگر نمیخواستم بيايم بالا! با خودم گفتم که همين گوشی پائين را برميدارم و با دادشتان.......).
راضيه خانم – با کنايه - : ( معذرت میخوام! ببخشيد! موضوع مهمتان را بفرمائيد!).
شوهرخواهر: ( حالا! اصلن گيرم که موضوع مهمی هم نبوده است و من تلفن را برداشته ام که ......).
داستان ادامه دارد................
----------------
توضيح:
برای اطلاعات بيشتر در مورد " هيچ نيچ کا"، میتوانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.