پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(جمعه، ساعت دو و بیست و نه دقیقه بعدازظهر)
هیجان کودکانهای وجود کامران را در بر گرفته بود. جادوی ناشی از پرداختن به یک کار جدید، و در عین حال به یک کار بیهوده و بیمعنا باید لحظههای او را از معنا تهی میکرد. سودابه یک بار گفته بود: «یعنی به نظر تو، همه کارهایی که من میکنم، بیهوده و بیمعنی است؟» کامران گفته بود: «پرداختن به کاری که کار تو نیست، بیمعنی است.» هوس آشپزی کردن خودش را میگفت.
کامران یک بار به مرتضی گفته بود: «آدمها خیلی وقتها دست به کارهایی میزنند که نه برای خودشان قابل فهم است و نه برای دیگران. پس از آن که دمای خونشان فرو مینشیند و عرق دویده بر پیشانیشان خشک میشود، انگشت به دهان میمانند که این دیگر چه کاری بود که از من سر زد؟ به باور من، آنها با چنین رفتارهایی میخواهند از دست لحظه بگریزند. فقط اینکه خودشان هم این موضوع را نمیدانند و بدتر از آن نمیدانند که چطور میشود از شر و آزار لحظه خلاص شد، بیآنکه به دیگری یا به خود آزار رساند.»
او هوس آشپزی کردن خود را نمیگفت. آن کارهایی را میگفت که آدم پس از انجام دادنشان دچار شرم و بهتزدگی میشود.
کامران آن روز باید خود را از اندوه لحظه میرهاند. لحظهای که بوی کهنگی میداد و خاطرات قدیمی بر دیوارهی آن شوره بسته بود. گمان میکرد که لحظه همچون اختاپوسی پاهای خود را بر دور پیکر او پیچانده است و با آن کلاهکهای خوفانگیزش پسماندههای شادابی و طراوت وجود او را میمکد. او میبایست با پختن کیک توت فرنگی، این اختاپوس هولناک را چنان سرمست و درگیر خود میکرد، که از گزندش در امان میماند.
انگیزه او برای آشپزی در این روز جمعه، تحمیل مضمون به لحظههایش بود. باید خود را سرگرم کاری یا چیزی میکرد و از این طریق جلوی هجوم خاطرات را میگرفت. باید به آن آشوب روحی که سودابه دامن زده بود پایان میداد. باید فرمانروایی بر لحظههای خودسر را مجددا به چنگ میآورد. این لحظههای سرکش را سر جای خود مینشاند و با خواباندن غائلهای که به راه افتاده بود، آرام و قرار میگرفت.
او برای نجات خود باید لحظههایش را از بوی وانیل و از عطر توت فرنگی سرشار میکرد. به خود میگفت: «لحظهای که بوی وانیل بدهد، نمیتواند فرحبخش نباشد.» و چنین لحظاتی برای او فرحبخش بودند. لحظاتی که در درازای آنها، هنر آشپزی هوش و حواس او را به خود مشغول میکرد. پیش از این، هیچگاه به جادوی نهفته در هنر آشپزی باور نداشت. هیچگاه تصورش را نیز نمیکرد که تحمیل پوچی به لحظه تا چه حد قادر به کاستن از بار گران آن است. او هرگز فکر نمیکرد زمانی برسد که خود او، که خود را مظهر خوشبینی میپنداشت، برای دهن کجی کردن به اندوهی که جذب ذرات زمان شده بود، به نیهیلیسم پناه ببرد.
این جادو باید او را از دامی که در آن گرفتار آمده بود، میکند و با خود میبرد. تصور لبخند ساندرا پس از دیدن کیک توت فرنگی، آن پاداشی بود که او حتی پیش از آنکه پختن این کیک را آغاز کرده باشد، به خود داده بود. هر بار که به این لبخند میاندیشید، جانش آرام میگرفت. این لبخند فراخوانی بود به روح رنجدیدهی او برای آنکه در آن غرق شود و خود را فراموش کند.
صندوق آبجو را در همان گاراژ گذاشته بود و مابقی کیسهها و پاکتهای خرید را نفس نفس زنان به آشپزخانه رسانده بود. در یخچال را باز کرده بود و به جابهجا کردن چیزهایی پرداخته بود که میبایست در یخچال میگذاشت. گوجه فرنگیها را که در یخچال میگذاشت، یاد حرف سودابه افتاد. هر بار که او گوجه فرنگیها را در یخچال میگذاشت، بیاختیار یاد حرف سودابه میافتاد. او بارها به کامران گفته بود که کسی گوجه فرنگی را در یخچال نمیگذارد و کامران نیز برای پرهیز از یک مشاجره جدید، و برای نجات سرنوشت آن روز خود، سرنوشت گوجه فرنگیها را به دست سودابه میسپرد. اکنون اما کسی نبود که مانع از چنین چیزهایی بشود. کامران هر چیز را هر جا که دوست داشت میگذاشت و نگران پیامدهای خوب و بد آن هم نبود.
جابهجا کردن خرید هفتگیاش که تمام شد، فنجان قهوهاش را برداشت و همانجا پشت میز آشپزخانه نشست. او بهرغم آنکه پیش از آن نیز یک بار کیک توت فرنگی درست کرده بود، ترجیح داد یک بار دیگر برای مطمئن شدن از دستور تهیهی آن، نگاهی به کتاب آشپزی بیاندازد. باید مواد مورد نیاز کیک را به ترتیب ورود به صحنه روی میز آشپزخانه قطار میکرد. مثلا اگر شکر را دو بار برای کیک احتیاج داشت، یک بار برای خمیر و یک بار برای خامهای که روی کیک مینشیند، آن را باید به اندازه تعیین شده در دو محل جداگانه میگذاشت. این کار بدون آنکه او علتش را بداند، به او آرامش میداد.
کتاب آشپزی را از قفسه کوچکی که در گوشهای از آشپزخانه نصب شده بود، برداشت. کتابی کهنه که در اثر سالها استفاده شیرازهاش وارفته و ورق ورق شده بود. روی همان صفحهی نخستِ کتاب هنوز جای لکههای رُب انار دیده میشد. سالها پیش، در همان روزهای نخستی که به این خانه آمده بودند، کامران یک بار هوس کرده بود، پا به پای سودابه برای بیژن و آیدا آشپزی کند. هوس آن روز کامران از نوع آن هوسهای زودگذری بود که در برابر بیمیلی و رفتار سرد سودابه خیلی سریع رنگ میباختند و مدتها طول میکشید تا بار دیگر به سراغ او بیایند و وسوسهاش بکنند.
سودابه همانطور که سرگرم پخت و پز بود، زیرچشمی رفتار همسرش را میپایید. کامران پیشبند بلند و سفید آشپزی به تن کرده بود و هر کس او را میدید، دچار تصوری خطا از او میشد و گمان میکرد که کامران سرآشپز است و سودابه دستیار او.
کامران آن روز در حین آشپزی، بیآنکه متوجه سر انگشتان آلوده به رُب انار خود بشود، به کتاب آشپزی سودابه دست زده بود. کتابی که بیآنکه او بداند، مدتها بود که تبدیل به کتاب مقدس سودابه شده بود.
سودابه با دیدن لکههای روی کتاب چنان بر سر کامران داد زده بود که پنداری او مرتکب یک گناه بزرگ و نابخشودنی شده است. کامران هیچگاه تا آن لحظه تصور نمیکرد که موضوعی به این کوچکی، موضوعی چنین بیاهمیت بتواند چنین واکنشی در همسرش برانگیزد. سودابه گرچه همچون بسیاری از زنهای ایرانی، حساس بود و خُلق و خُوی آتشین داشت، اما میتوانست احساسات خود را بهخوبی کنترل کند. نه شادی خود را آن چنان که باید و شاید نشان میداد و نه از ناراحتی و رنج خود در برابر دیگران رونمایی میکرد. حتی اگر این دیگران همسر یا فرزندانش بودند. سودابه در مجموع زنی خوددار بود و برای کسی که او را نمیشناخت، بهویژه برای آلمانیها تا حدودی مرموز جلوه میکرد.
سودابه آن روز، یکباره از کوره در رفته بود. رد پای خشمی ناشناخته بر چهرهاش دویده بود. بر سر همسر خود داد زده بود. و کامران که انتظار چنین واکنشی را نداشت، حیرتزده قدمی به عقب نشسته بود، پیشبندش را درآورده بود، نگاهی بری از مهر به سودابه افکنده بود و بدون گفتن حتی کلمهای، آشپزخانه را ترک کرده بود و به اتاق کار خود رفته بود. کامران پیش خود گفته بود که انسانها، حتی نزدیکترین انسانها به یکدیگر نیز، میتوانند همدیگر را غافلگیر کنند. سودابه آن روز با آن رفتارش او را غافلگیر کرده بود.
کامران در فهرست کتاب به دنبال دستور تهیه کیک توت فرنگی گشت. با انگشتِ نشانهی دستِ راستش عینکش را روی بینیاش به سمت بالا سُراند و صفحه مورد نظر خود را باز کرد. کتاب مقدس سودابه فقط وانرفته بود، فقط ورق ورق نشده بود، بلکه حتی گوشههای برخی از برگهایش نیز پاره شده بودند. کاغذ کتاب در اثر رطوبت هوای آشپزخانه و گذشت سالها موج افتاده بود. هم نرم و منعطف شده بود و هم سخت و شکننده.
سودابه کتاب را با بهره گرفتن از هر نوع چسبی که میشناخت، حفظ کرده بود. گوشهای مینشست و با چسب نواری، لبههای پریده برگهای کتاب را به یکدیگر پیوند میزد و با چسب آبکی برگهای جدا شده کتاب را مجددا به شیرازهی کتاب میچسباند. چنان با دقت و وسواس این کار را میکرد که گویی سرگرم مرمت یک کاسهی گلی عتیقه است که قرنها زیر آوار تاریخ باستان ایران خاک خورده است و اکنون کار مرمت آن را به او سپردهاند.
کامران همان طور که دستور تهیه کیک توت فرنگی را میخواند یاد خاطرهای افتاد. او یک بار از آیدا پرسیده بود:
«هیچ شده تا به حال چیزی را خیلی دوست داشته باشی، ولی در یک لحظه و به طور ناگهانی تصمیم به نابود کردن آن بگیری؟»
کامران پس از گفتن این جمله لحظهای مکث کرده بود و ادامه داده بود:
«تصمیم شاید کلمه مناسبی نباشد، یعنی در یک لحظه، بدون اینکه فکر کنی و حتی بدون اینکه فرصت کنی تصمیم بگیری یا به پیامدهای عمل خودت بیاندیشی، آن چیزی را که خیلی دوست داشتی با دست خودت ویران کنی؟ ویران کنی و بعد هم پشیمان بشوی و خودت را سرزنش کنی؟»
آیدا نمیدانست چه باید بگوید. کاملا متوجه منظور پدر نشده بود. پرسشی که پدرش مطرح کرده بود، پرسش پیچیدهای نبود که آیدا نتواند معنای آن را بفهمد. دشواری آیدا در آن لحظه در فهم این پرسش در آن بود که او نمیدانست کامران از چه چیزی و یا از چه کسی سخن میگوید. از خود پرسیده بود که آیا کامران خودش را میگوید؟ منظورش رابطه خودش با سودابه است؟ همان زندگی مشترکی که سودابه در یک لحظه به آن خاتمه داده بود؟ مثل یک تابلوی شنی بینظیر که به دست راهبان تبتی از کنار هم نهادن دقیق شنهای رنگی پدید میآید و پس از این آفرینش هنری بیهمتا، همان تابلو به دست خود آن راهبان نابود میشود؟
آیدا سکوت کرده بود و به پیامدهای پاسخ خود به پرسش پدرش میاندیشید. پیش خود اندیشیده بود که حتی اگر منظور کامران چیز دیگری هم باشد، این لحظه برای گفتن ناگفتهای که بر دوش او سنگینی میکرد، مناسب است. آیدا هرگز تا آن لحظه احساس خود را درباره جدایی والدینش با صراحت به پدرش نگفته بود. آیدا برخلاف بیژن کسی بود که رُک و صریح حرف خود را میزد و از اینکه سخنش باعث رنجش کسی شود، واهمهای نداشت. اما کامران تنها کسی بود که آیدا نمیتوانست به راحتی دربارهی او داوری کند و نظر خود را آشکار و بیپرده به زبان آورد.
عشق آیدا به کامران سد بزرگی بود که مانع از جاری شدن ناگفتههای او درباره پدرش میشد. او پدرش را میستود و تحسین میکرد. رابطهای که گاه حس حسادت را در سودابه برمیانگیخت. از همین رو بود که سودابه نیز، حال که کامران تنها شده بود، بر نمایش رابطه خوب خود با بیژن اصرار داشت. مثل همان روز که آمده بود تا به بهانهی بردن نامه، بیمهری بیژن به او را یک بار دیگر یادآور شود و او را بیش از پیش بیازارد.
آیدا نمیتوانست پدر خود را برنجاند. بارها که موضوع زندگی مشترک کامران و سودابه مطرح شده بود، آیدا از ابراز صریح نظر خود تن زده بود. اما پرسش عجیب پدر در این لحظه فضا را برای برداشتن این بار از دوش او مهیا ساخته بود. آیدا باید با پدر خود صادق میبود. او باید زمانی حرف دل خود را صادقانه به پدرش میگفت. او نمیتوانست سالها پشت پاسخهای هیچمگو، باورهای قلبی خود را پنهان کند. آیدا پس از این مکث طولانی، پس از این کشاکش روحی، تصمیم خود را گرفت و گفت:
«هیچ کس چیزی را که دوست دارد، زیر پا لگدمال نمیکند. حداقل هیچ آدم عاقلی چنین نمیکند.»
آیدا سرش را پایین انداخت و نگاه خود را از تلاقی نگاه کامران ربود و با صدایی که در سینه خفه شده بود، گفت:
«پدر قبول کن که خود تو مقصر بودی. تو بودی که این رابطه را خراب کردی. این تو بودی که با عشق و عاشقی خودت زندگی مشترکتان را نابود کردی. تو با این ماجراجویی عشقیات دل مادر را شکستی و باعث رنج او شدی.»
کامران لبخند تلخی زد و دست خود را با ملایمت زیر چانه آیدا ستون کرد و نگاهش را در نگاه دختر دلبندش دوخت. قطره اشکی در گوشهی چشم آیدا خیمه زده بود. کامران گفت: «میدانم دخترم. خودم هم خیلی خوب میدانم.» کامران نفس حبس شده در سینهاش را همراه با آهی بلند بیرون داد و گفت:
«اما خودم را نمیگفتم. منظورم خودم و یا رابطه زناشوییام نبود.»
«پس منظورت چه کسی بود؟»
کامران گفت: «موضوع بر سر کسی نیست. موضوعی که میخواستم برای تو تعریف کنم، بر سر چیزی است.» کامران گره در ابروان پر پشت خود انداخته بود، صدایش را صاف کرده بود و ادامه داده بود:
«یادت هست که مادرت کتاب آشپزی خودش را چقدر دوست داشت؟ چقدر به این کتاب وابسته بود؟»
آیدا این موضوع را به یاد داشت. چگونه میتوانست چنین چیزی را فراموش کند؟ سودابه تقریبا هر روز نگاهی به این کتاب میانداخت. کتاب را برمیداشت، یک لیوان چای برای خود میریخت و میرفت روی راحتی کنار پنجره بزرگ اتاق پذیرایی و روبهروی تابلوی عکس خانوادگیشان مینشست و شروع به ورق زدن این کتاب میکرد. یک نوع سرگرمی روزانه، حتی در آن روزهایی که سودابه پس از بستن کتاب همان خوراکی را میپخت که بارها پخته بود و دستور پختشان را سطر به سطر به خاطر داشت. کامران گفته بود:
«باورت میشود؟ سودابه یک روز با دست خودش همین کتاب را از وسط جر داد.»
سودابه در همان ماههای قبل از جداییشان، یک بار از سر خشم همین کتاب مقدس را پاره کرده بود. یکی از آن روزهای طوفانی در مناسبات زناشوییشان بود. سودابه مهار احساسات سرکش خود را از دست داده بود. جیغ زده بود. بشقاب و لیوانی را که روی میز آشپزخانه بود، با خشم تمام بر روی زمین پرتاب کرده بود و عاقبت کتاب مورد علاقه خود را از روی میز برداشته بود و با خشونت تمام از وسط پاره کرده بود و دو پاره کتاب را به سوی کامران پرت کرده بود.
این رفتار سودابه آن چنان ناگهانی و آن چنان عجیب بود که مجالی برای واکنش نشان دادن کامران باقی ننهاده بود. کامران همانجا خشکش زده بود. هاج و واج ایستاده بود و طغیان خشم را در چهره و در رفتار همسر خود مینگریست. باورش نمیشد که سودابه بتواند این چنین هدایت این کشتی طوفانزده را به دست احساسات سرکش خود بدهد. سودابهای که تحمل شکستن تصادفی حتی یک لیوان را نداشت، حال با دست خود ظرفها روی زمین پرتاب کرده و شکسته بود. و از آن مهمتر، او کتاب مقدس خود را پاره کرده بود، یعنی دقیقا همان چیزی که باورش برای کامران بسیار دشوار بود.
آیدا هم پس از شنیدن این ماجرا نمیتوانست چنین چیزی را باور کند. او از این رفتار مادرش شگفتزده شده بود. هیچ تصور نمیکرد که مادرش بتواند چنین خشمگین شود. او در ایام کودکیاش بهویژه در دورهی بلوغ خود بارها مادرش را عصبانی دیده بود. اما سودابه هیچگاه چنان برافروخته نمیشد که نداند چه میگوید و چه میکند. منطق بر رفتار او در مجموع حاکم بود و این موضوع بر کسی پوشیده نبود. آیدا از خود میپرسید که چه چیزی باعث شده است، مادرش افسار احساسات خود را از دست بدهد و دست به چنین کاری بزند؟
کتاب آشپزی سودابه به خودی خود ارزش خاصی نداشت. میشد با چند یورو نسخه دیگری از آن را تهیه کرد. اما، ارزش این کتاب برای سودابه چیزی بیش از بهای آن بود. این کتاب سایه به سایه سودابه را در تمامی سالهای زندگیاش در مهاجرت همراهی کرده بود. پدر سودابه در همان نخستین ماههای شروع فصل جدید زندگیشان در آلمان، اندکی پس از آنکه دخترش در آلمان سر و سامان گرفته بود، این کتاب را همراه با چند کتاب و آلبوم عکس از طریق پست ارسال کرده بود.
سودابه در این کتابِ کهنه، در این کتاب مقدس ردِ پایِ گذشتِ زمان را میدید. این کتاب او را از حس خوش دیدن دوام و بقای زندگی سعادتمندش لبریز میکرد. این کتاب همهی لحظات زندگی او را در دوران مهاجرت در دل خود ثبت کرده بود و حکایت از خاطرات تلخ و شیرین زندگی او داشت.
سودابه بارها بهمناسبتهای جشن و عزا با کمک همین کتاب کیک و حلوا پخته بود. این کتاب یار با وفای سودابه بود در همهی آن لحظاتی که دلتنگی و اندوه به جانش میافتاد. غروبهای خاکستری پاییزی، در آن لحظاتی که تنهایی فضا را از خود میآکند و سودابه برای گریز از دست خورهی تنهایی نیاز به مصاحب خوبی داشت، به سراغ این کتاب میرفت، به آن پناه میبرد. این کتاب همچون یاری با وفا همیشه در گوشهی این قفسهی آشپزخانه در انتظار دلتنگیها، در انتظار سالروزها و چشم به راه سودابه، شبها را به صبح میرساند.
آیدا از خود پرسیده بود که سودابه چگونه توانسته است با این کتاب مقدس چنین رفتاری بکند؟ آیدا یاد خودش افتاد. یاد یکی از آن روزهای ایام کودکی خود. روزی که از دست مادرش سخت رنجیده و دل آزرده بود. آیدا همان روز موها و دست و پاهای “بتی” را کنده بود و لباس این عروسک را بر تنش جر داده بود. بتی هم در زندگی آیدا در ایام کودکیاش همان نقشی را بازی میکرد که این کتاب مقدس در زندگی سودابه. او به بتی وابسته بود. شبها بدون بتی خوابش نمیبرد و صبحها پس از بیدار شدن، بوسهای بر گونهی بتی میزد.
آیدا در پاسخ پدر گفته بود:
«گاهی آدم برای آنکه به کسی که دوستش دارد، آزاری نرساند، خشم خودش را بر سر چیز دیگری خالی میکند. شاید مادر با این کار میخواسته عشق خود را به تو بیان کند؟ شاید میخواسته بگوید که بار رنجی که بر دوش میبرد، برایش غیرقابل تحمل شده؟»
کامران نگاهی دوباره به این کتاب مقدس انداخت. یک پرسش هنوز ذهن او را به خود مشغول کرده بود. از خود میپرسید که سودابه پس از جدایی چرا این کتاب را همراه خود نبرده است؟ آیا سودابه این کتاب را نبرده است تا خود را از ترکشهای خاطراتی که این کتاب در دل خود حفظ کرده برهاند؟ یا اینکه بر آن بوده این کتاب را اینجا بنهد تا با همهی آن خاطرات و با آن لکهی رُب روی آن، کامران را بیازارد؟
کامران طرز تهیه کیک را یک بار دیگر خواند. سودابه در همان صفحه مربوط به طرز تهیه این کیک با خط خود چیزهایی نوشته بود. بخشی از شکر که برای تزئین روی کیک پیش بینی شده بود را خط زده بود و کنار آن نوشته بود: ۵۰ گرم پودر شکر. تعداد تخممرغ مورد نیاز را از یک به دو افزایش داده بود. کامران جایی درباره فرمانروایی الگوریتمها بر زندگی انسان خوانده بود. مثل همین الگوریتم مربوط به پخت این کیک.
کامران کیک را بر اساس همین الگوریتم آماده کرده بود. دستور پخت را قدم به قدم دنبال کرده بود. آرد را با دقت کامل وزن کرده بود. شکر و وانیل و توت فرنگی را نیز بر اساس همان الگوریتم به آرد افزوده بود. خامه را نیز بر اساس همان دستور زده بود و با پودر شکر مخلوط کرده بود.
کامران باورش نمیشد که این الگوریتم این چنین در او حس اطاعت برانگیخته باشد. او اکنون مطیع و حرف شنو شده بود. به این دستور پخت، همچون یک قرارداد ابدی باور و ایمان آورده بود. چنان ایمانی که جایی برای شک و تردید باقی ننهاده بود. او باید این قرارداد را در تمامیت خود میپذیرفت. باید به فرمانروایی برخاسته از این دستور گردن مینهاد. باید قدم به قدم به همهی آن چیزهایی عمل میکرد که در این الگوریتم پیش بینی شده بود. کامران از خود پرسید که چرا برای زندگی شخصی انسانها، برای زندگی زناشویی انسانها، برای رفتارهای انسانی الگوریتم باورپذیری وجود ندارد؟
زمان و مکان بوی کیک توت فرنگی گرفته بود.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیستوسوم: آخرین برگ
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی
فصل بیست و ششم: نامه
فصل بیست و هفتم: یک خانواده خوشبخت
فصل بیست و هشتم: کیک توت فرنگی
فصل بیست و نهم: صداقت
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|