سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 13.04.2020, 9:54

این بادهایِ کور


ایرج سروآزاد

این بادهایِ کور

اینجا هنوز
هرکس سودایِ خود به سر دارد
اینجا هنوز
بادهایِ کور
با سوارهایِ قوزی
با اسب‌هایِ خیالی
بر روزها و ترانه‌ها می‌تازند

‏(شاید وقتی لازم افتاد‏
که باقیِ داستان را بگویی
از صورتک‌ها ‏
در فصلِ بی‌انقراضِ طاعون
در غیبتِ گلِ سرخ
آنجا که فواره را
به جرم دیدن ماه
مصلوب کرده بودند
شاید وقتی لازم افتاد
که درهایِ بسته را
بر بیابان‌های گمشده ‏
بگشایی
و با چشم‌هایی دریده از وحشت
بر جسدهایِ انباشته از درختان و پرندگان
خیره بنگری)‏

اینجا هنوز
هرکس سودایِ خود به سر دارد
آنان که می‌روند
بی‌آنکه آمده باشند
و مرگ را
برایِ همسایه
چون زیوری رنگین ‏
می‌آرایند
و دریغا
افق‌هایِ دوردستی
که به آنان اندیشیده بودی
در روزگاری که
بی‌آب و نان ‏
در تاریکی مانده بودند و
آواز را
از یاد برده بودند
غمخوارِ کوچکشان بودی
هنگام مرگِ تو
به سرابی بدل شدند و به تاریکی گریختند
حتا
سنگی فراهم نکردند
تا بر گور تو
نشانه‌ای باشد در باد
نشانه‌ای باشد
از آوازی
که یک روز
پرندگان را
به رستاخیز رنگ و نور
دعوت کرده بود

داستانِ باران را شبی دیگر آغاز خواهم کرد
از سرگذشت کسانی خواهم گفت ‏
که سر بر دیوارهایِ سنگی می‌کوبیدند و ‏
در باران می‌گریستند
آنان که باغ را
رها شده از خشکسال و دیو
آرزو کردند
آنان که زنجیرهای سخت
فروبسته بر پا داشتند و
گام‌هاشان
شبی خنده بود
شبی نیلوفر
و شبی دیگر
پاره‌ای اخگر


فروردین/۹۹‏


***


گودال‌ها

شگفتا
از رسم‌ها و آیین‌ها
دیوارها – دروازه‌ها
بازارهایِ رنگ
بازی‌هایِ روزگار
نوبرانه‌هایی ‏
در خشگسال و قحط
ستاره‌هایِ خیالی
اخگر‌هایی ‏
در خاکستر و غبار
گودال‌های آهک
منشورِ نور
آن سویِ این همه دیوار
وقتی بهار
بال‌هایِ گمشده‌ای داشت
یا اینکه سرخگلی بود
که تصویر و سایه اش را
بر باد رفته دید
دیگر چه جایِ مویه
بر مرگِ کرکس و کفتار؟

شگفتا
از رسم‌ها و آیین‌ها
بازارهایِ رنگ
بازی‌هایِ روزگار
سیمین و سرخ و سبز
دیروز
کنیزی زیبا روی را
به دو پولِ سیاه فروختند و
نامش را گذاشتند
خاتونِ زرخرید

قرنی دگر گذشت اما
از خنجری که در کلام تو آویخت
همواره تا هنوز
در بادهایِ شب
خونابه می‌چکید


فروردین/۹۹‏

***


چیزی شبیه پلک‌هایِ تو...

نزدیکِ صاعقه بودن
شاید
چیزی شبیهِ پلک‌هایِ تو باشد
چیزی شبیهِ بال‌هایِ پرنده

امروز
وقتی که از بهار گذشتم
حتا
گل‌هایِ یاد را
پامالِ خاک دیدم

نزدیکِ صاعقه بودن
شاید
چیزی شبیهِ پلک‌هایِ تو باشد
که از مشتی غبار و یاد
در تاریکی ‏
افق‌هایی تازه تر
از آتش و رویا می‌بافد

چه درخت باشی چه پرنده
باید ازین تیرگی گذشت

ای آب
ای آبیِ خجسته یِ فردا
دریا

نزدیکِ صاعقه بودن
شاید
چیزی شبیهِ پلک‌هایِ تو باشد
چیزی شبیهِ بال‌هایِ پرنده
آن روشنان ‏
که بال گشودند
اما ‏
بی آسمان ‏
گذشتند


فروردین/۹۹‏


***


درختان و سنگ‌ها

نامه بنویسید
به نشانیِ بادهایِ بی قرار
به سربازهایِ فراری
به زندانیان
به دوره گردها
به رنگ باختگانی که خون به رگ‌ها ندارند
بی نوایانی که در کَپَرها و زاغه‌هایِ نمور
هرلحظه می‌میرند و در هذیانِ مرگ‌های پیوسته می‌لولند
به تن فروشانِ سرگردان
که زخم را ارزان می‌فروشند و
در میدان‌هایِ بدقواره
جنس نامرغوب را
فراوان تر از نان
در نیمه‌هایِ شب
خریدارند
به رنگ‌هایی که در خود می‌چرخند و سیاه می‌شوند
به دیوارهایِ بلند
که صدا را
به خاربوته بدل می‌کند
به پرتگاهی در تاریکیِ زمین ‏
پرندگانِ کوری که بر سیم‌هایِ خاردار نشسته اند
بالایِ برجِ ساعتِ شهرداری
که در نگاه مردگان
ثابت مانده است
به مسافرانی که به سرزمین‌های دیگر کوچ کردند
اما طاعون
دست از سرشان برنداشت

در پیاده روها
دوبار کشته می‌شوند
با استخوان‌هایِ زرد و قدیمی
مردمانی با پیکرهایِ زخم خورده
و سایه‌هایِ انباشته برهم
زخم‌ها و سایه‌ها ‏
در پوسته‌ای سخت و سیاه
هریکی
معلق و گمشده
در روزگارانی دیگر
به درختانِ زاری تبدیل گشته اند
زاری‌هایِ بی پایان در خاموشی

پس این لکه‌هایِ ابر
چه فایده دارند؟

یک قرن
از گلویِ فشرده در تاریکی
آوازی برنیامد
نومید شدیم
ستاره‌ای ندرخشید
باران نبارید
ریشه‌ها
از برگ و بهار و خاک
چیزی نگفتند
و کابوس‌ها
در تاریکی
قلب را
هنوز
در چنگِ خود
می فشارند و
دست بر نمی‌دارند

فروردین/۹۹‏


***


صورتک‌ها در باد...

همان ستاره است و ‏
همان کوی و برزنِ تاریک
همان گل سرخ و
آرزوها و کشتزارانی
غریق در نومیدی
غریق در خشکسالی‌هایِ پی در پی
که باز می‌گردد و در خود می‌نگرد
ابری گمشده
بی باران
فانوسی زنگار بسته
بر گوری سنگی
بر دامنه یِ کوهساری
برگِ درشت و خشگی گذران در باد
نخستین و واپسین
گام‌هایِ مسافری که کوچ
تقدیر جاودانه اش بود
نگاهی بر خاک ریخته
بر درگاهِ بدرودها و سایه‌ها
افقی که در گوری سبز گشوده می‌شود
و به رخسار خود باز می‌گردد
درختی سوخته
در مضمونِ اساطیر
دستی و
چنگی و ‏
ترانه ای
که ناسروده ماند
نقشی خونین
گلِ سرخ و
پرنده‌ای محبوس
در نقشِ قالی
که بر آن پا می‌گذاری و می‌گذری

تنها
در مسلکِ باد است
که رخسارها ثابت‌اند و
بر درگاه تاریخ و در به دری
صورتک‌هایِ خود را
ماهرانه
تعویض می‌کنند

فروردین/۹۹‏


***


ارمغان

‏(یادواره برایِ آسیب دیدگان در فجایعِ اسیدپاشی)‏


می توان خندید ‏
آری
می توان زیبا خندید
به انکارِ طاعون و تباهی
رودر رویِ بادهایِ کور ‏
زیبا تر از گلِ سرخ
در نخستین روزِ جهان
آفتاب و آتش را
به خاک
ارمغان داد

ای کاش
بهارِ گمشده یِ ما
مانند خنده‌های تو
روزی به خانه بازگردد
تا از تو شادی آموزَد
آزادی آموزَد
می توان زیبا خندید
بسیار زیبا
درخشان و زیبا
حتا اگر نیمی از رخسارت ماه باشد و ‏
نیمی دیگر
محاقی
که جان را ‏
به دوزخی شعله ور
رهنمون می‌شود

علامتِ پرسشی ست این
که رهایت نمی‌کند
معلق
در تاریکی
که کس را یارایِ دریافتنش نیست

راستش رابخواهید
از این جهان تیره ‏
خسته تر شدم
وقتی که ‏
در نیمه‌هایِ شب
‏ مردانِ ماخولیا
بر بام‌هایِ بلند
خودرا به باد آویخته بودند و
بی هوده
فریاد می‌کشیدند

به راستی ما که ایم و کجاییم؟
چه نامیده می‌شویم؟
این درختان و ابرها
برایِ چه می‌گریند؟
برایِ چه می‌خندند؟

فروردین/۹۹‏

***


این بادنما...

یک اسبِ مرده چه می‌دانست؟
که تو اینجا نشسته ای
با میخکِ سربریده‌ای در خیال
و چشم به راهی که پر غبار
تاریک و محو گشته است

او مرده بود
صدسال پیش ازین
تاریک و بی خبر
در باد مرده بود
با همزاد و سایه اش
چاهی که راه می‌رود
در لحظه‌هایِ گور
نامِ قدیمِ کوچه‌هایِ زمین را
از یاد برده بود

اینجا
از بهار و ترانه
چیزی نپرسید
که افق‌هایِ سبز را
بر دیوارهایِ بلند لجاجت
مصلوب کرده اند
سال‌هایِ درازی ست
کبوتری در این دیار پر نگشوده ست
احوالِ درختانِ برجا مانده را
کسی نپرسیده
اینجا
هر روز
روزِ بازداشتِ ستارگان بود

یک اسبِ مرده ‏
با استخوان‌هایِ سفیدش
در غبارِ زرد
این بادنمایِ خونین
در خاطراتِ کهنه اش
دریا نبود
بیابان بود
کویرِ تشنه یِ بی باران بود


فروردین/۹۹‏




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024