پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(جمعه، ساعت دو و نه دقیقه بعدازظهر)
کامران ماشین خود را پارک کرد. مدتها بود که از رانندگی کردن لذتی نمیبرد. این اواخر کمتر پیش میآمد که او از چیزی لذت ببرد. رانندگی برای او تبدیل به یک کار شاق و طاقتفرسا شده بود. اگر قرار بر خرید و حمل بار نمیبود، شاید هیچگاه سوار ماشین خود نمیشد. اما سالها پیش، زمانی که رابطهاش با سودابه طوفانی شده بود، گاهی به همین ماشین پناه میآورد. سوار میشد و بیهدف در شهر رانندگی میکرد. بر آن بود تا با حرکت در مکان از بارِ سنگینِ زمان بکاهد. احساس میکرد که هر چه سریعتر میراند، زمان هم برای او رقیقتر و از این رو، قابل تحملتر میشود. زمان رقیقتر میشد، اما برخلاف میل او، کندتر میگذشت.
در این لحظات دست کسی به او نمیرسید و این دقیقا همان چیزی بود که او در آن برهه از زندگیاش به آن سخت نیاز داشت. نیاز داشت در لایه ضخیم و تاریک شب فرو رود و ناپدید شود. در این رانندگیهای شبانه، تنهایِ تنها بود و میتوانست در آرامش کامل درباره خود و زندگیاش بیاندیشد. اما متوجه شده بود که اندیشه و اندیشیدن نیز نمیتوانند او را از باتلاقی که در آن گرفتار شده بود، برهانند.
یک بار مرتضی پس از آنکه پیوند کامران و سودابه از هم پاره شده بود و کامران تنها شده بود، از او پرسیده بود:
«پشیمان نیستی؟»
کامران در پاسخ گفته بود:
«خیلی زیاد. اما پشیمانی تصحیح آن خطایی نیست که مرتکب شدهای. دانسته یا ندانسته اعتراف به آن اشتباه است.»
کامران با آنکه میدانست پروندهی زندگی مشترکش با سودابه به پایان رسیده و دیگر ممکن نیست با او زیر یک سقف زندگی کند، همین چند ساعت پیش، همان موقع که سودابه فارغ بال روبهروی تابلوی طبیعت بیجان نشسته بود، همان موقع که سودابه در حاشیه دو رنگ شدهیِ دیوارِ پشتِ تابلو به خاطرات گذشته و مشترکشان نقبی زده بود، در برابر چشمان او، از پشیمانی خود پرده برگرفته بود.
او بیآنکه خود بخواهد به سودابه اجازه داده بود به پستوهای زندگی او سرک بکشد. دست او را در رمزگشایی از چیدمان و کشف ناگفتههای پنهان در دیالوگ بین اشیای خانه باز گذاشته بود. به او این امکان را داده بود در بیمهری تغلیظ شده در گلدانها پی به آشفتگی روحی او ببرد. او از اینکه این همه راز را ظرف مدتی این چنین کوتاه فاش کرده بود، پیش خود شرمگین بود.
درِ گاراژ را بست. همان طور که در گاراژ به آهستگی بسته میشد، نگاهی به ماشین خود انداخت. او برای تنها شدن، برای خلوت کردن با خود، دیگر نیازی به این ماشین نداشت. زندگیاش سرشار از تنهایی شده بود. بازیگران زندگیاش یکی پس از دیگری از صحنه خارج شده بودند. او مانده بود و صحنهای خالی و چشمان کنجکاو تماشاگرانی که منتظر بودند ببینند سرنوشت او به کجا میانجامد. او برای ادامه بازی زندگیاش نیاز به کسی یا چیزی داشت تا بتواند او را از چنگ این تنهایی برهاند. او را از شر این گریگور سامسا که سایه به سایه به دنبال او راه افتاده بود، و او را تنها نمیگذاشت، نجات دهد. این ماشین نقش خود را در زندگی او، در آن روزگار طوفانی پیش از جداییاش از سودابه، ایفا کرده بود.
او دریافته بود که در زندگی گاهی یک تصمیم نیاندیشیده راه را بر اندیشیدن بعدی سد میکند و مجالی برای چارهجویی باقی نمینهد. اما شوربختانه دانستن این نکتهی حکیمانه نیز تضمینی برای دوام و بقای زندگی آرام و خوب او نبود. همهی آن کتابهای فلسفی که در طول زندگی خود خوانده بود و همهی آن توصیههای داهیانه فیلسوفان نیز نتوانسته بودند مانع از لغزش او بشوند، نتوانسته بودند مانع از “جنزدگی” دیرهنگام در زندگی او گردند و نتوانسته بودند او را در برابر خطر فرو رفتن در ورطهی ویرانگر برخاسته از آن تصمیم خطا حفظ کنند.
همهی آنچه او درباره زمان و مکان خوانده بود، هیچکدام حال که او نیاز به تهی کردن زمان و مکان از مضمونهای ناخوشایندشان داشت، به داد او نرسیده بودند. او ترجیح میداد در زمان و مکان فلسفی زندگی بگذراند، یعنی همان زمان و مکانی که تنها در دنیای واژهها و مفاهیم وجود دارند. اما او ناگزیر به این اعتراف شده بود که زمان و مکانی که در آن زندگی میکند، واقعیاند و از جنس مفهوم و واژه نیستند. او دریافته بود که دنیای واقعی، دنیای وهمآلودهی فلسفی نیست که خود انسان نیز در آن تبدیل به واژه و مفهوم شود.
او در آن ایام طوفانی، پیش از آنکه پناهگاهی به نام ماشین خود را کشف کند، بارها به اتاق کارش پناه برده بود. شیشهی ودکا یا هر آنچه در دسترس بود را برمیداشت و به فرمان مغز خود گردن مینهاد و به امپراتوری خود عقبنشینی میکرد. این همان تاکتیک جنگی بود که سودابه نیز پس از یک مشاجره خانوادگی همواره در پیش میگرفت. به “هابیروم” خودش میرفت و در را پشت سر خود میبست. پس از این عقب نشینیها، جنگ پایان نمیگرفت و اینگونه نبود که در سایه یک آتشبس موقت، صلح حاصل شود. مشاجرهای خاتمه مییافت، اما دروازه زندگیِ مشترکشان را بر روی طوفانی دیگر، بر روی بهانهای دیگر و مشاجرهای دیگر گوش تا گوش میگشود.
پس از مدتی متوجه شده بود که در این اتاق به آن آرامشی که برای مرور کردن تصمیمها و خطاها نیاز دارد، دست نمییابد. آشفتگی حاکم بر این اتاق مانع از تمرکز او میشد و این برای خود او نیز پدیده عجیبی بود. زمانی که سرگرم خواندن یا نوشتن بود، چنان در کار خود غرق میشد که آشفتگی میز و قفسهها را نمیدید. حتی گاهی گمان میکرد که این جهان نامنظم که او را چنین تنگ در آغوش گرفته است، امر منظم اندیشیدن را برای او ممکن میسازد. اما هرگاه میخواست درباره موضوع دیگری بیاندیشد، مثلا دربارهی خودش و زندگیاش، دربارهی گذشته و آینده، همین بینظمی فراگیر روی تارهای اعصابش سنگینی میکرد. این بینظمی در چنین لحظاتی صندوقچه بیسر و ته زمان را از افکار پریشاناش میانباشت.
پیش از آنکه وارد خانه شود، نگاهی به درون صندوق پستاش انداخته بود. وسوسه برخاسته از نامهای که روز پیش او را غافلگیر کرده بود، او را بر آن داشته بود تا مجددا نگاهی به درون این صندوق بیاندازد. نامهای نیامده بود. صندوق پست از همان حکایت تکراری و ملالآور همیشگی پر بود. یکی دو برگه تبلیغی که نشان از ادامهی روزمرگی داشتند. سودابه بارها از او خواسته بود که با زدن برچسب: “لطفا برگهی تبلیغی نیاندازید”، از شر این تبلیغات روزانه خلاص شود. خواستی که او هیچگاه عملی نکرده بود. او با بیاعتنایی از برابر خیلی از خواستهای بزرگ و حتی کوچک سودابه گذشته بود.
بحرانی که همچون خوره به جان زندگی مشترک کامران و سودابه افتاده بود، به طور ناگهانی شکل نگرفته بود. در همان روزها و هفتههای پیش از پروار شدن بحران در مناسبات زناشوییاشان، جرقههایی گاه و بیگاه به جان خرمنِ زندگی مشترکشان میافتاد. گرچه گذشت زمان مانع از شعلهور شدن آن جرقهها میشد، اما وجود این جرقهها در زندگیشان نشانهی خوبی نبود. جرقههایی که اگر چشمی بینا و گوشی شنوا وجود میداشت، شاید آنها موفق میشدند، پیش از آنکه پرده نمایش این زندگی مشترک فرو بیافتد و بازی تمام شود، مانع از بحرانی شدن رابطهشان گردند. کامران اگر قادر به دیدن این نشانههای نامرئی بود و اگر میتوانست ناگفتهها را بشنود، شاید میتوانست در چهرهی آن جرقهها زوزهی طوفانِ بحرانی که پشت در کمین کرده است را بهوضوح بشنود.
او به جای دیدن این نشانهها، آنها را انکار میکرد. به اتاق خود میرفت و کتابی را باز میکرد و سعی داشت چنین وانمود کند که مشغول خواندن چیزی است. اما هم خود او بهخوبی آگاه بود و هم سودابه پس از سالها زندگی مشترک با او این را میدانست که او در آن لحظه از چنان فراغتی برخوردار نیست که بتواند بر افکار پراکندهاش حاکم شود. وقتی کامران به اتاق خود میرفت، دلیلی وجود نداشت که سودابه نیز به “هابیروم” خود برود. سودابه همانجا میماند و مشغول تمیز کردن خانه میشد. جاروی برقی را بر میداشت و تمیز کردن خانه را از همان طبقه بالا و از پشت در اتاق کار کامران شروع میکرد.
کامران از صدای جاروی برقی متنفر بود. تنفری که در چنین لحظاتی حتی به اوج خود میرسید. از خود میپرسید که آیا سودابه پس از این همه سال زندگی مشترک با او، از این تنفر چیزی نمیداند؟ یا میداند و بهرغم آن بر آن است تا با به راه انداختن این سر و صدای گوشخراش او را بیش از پیش بیازارد؟ آیا این نوعی انتقام گرفتن نبود؟ یافتن مرهمی بر دردهای روحی خود از طریق دگرآزاری؟
سودابه میدانست که صدای جاروی برقی باعث آزار همسرش میشود. این موضوع را بارها از خود او شنیده بود. از سودابه خواهش کرده بود که زمان جارو کشیدن را به ساعاتی موکول کند که او در خانه نیست. سودابه هم این موضوع را رعایت میکرد. اما، پس از یک مشاجره، سودابه خود را ملزم به رعایت حال و وضع او نمیدید.
کامران دربارهی این موضوع که سودابه زن بد ذاتی نیست، کمترین تردیدی نداشت. از این رو علت اینکه چرا سودابه در چنین شرایطی به یاد جارو کردن خانه میافتد را متوجه نمیشد. سودابه چه چنین کاری را آگاهانه میکرد و چه ناگاهانه، باعث آمیزش عذاب روحی و عذاب وجدان در روح و روان او میشد. عذاب وجدان کامران ریشه در حدس و گمانهای او داشت. او با آنکه جرقهها را انکار میکرد، نمیتوانست مطمئن باشد که سودابه از ماجرای عشقی او با برگیته بویی نبرده است. همین شک و تردید در سایه این دعواها و بگو مگوها باعث عذاب وجدان او میشد.
نگاهش روی گلدان بزرگ کنار در ورودی خانه متوقف ماند. گلدانی که برخی از رازهای داخل خانه را فاش میکرد. کافی بود سودابه یا هر رهگذر دیگری این گلدان را ببیند و متوجه آشفتگی روحی صاحبخانه بشود. با نگریستن به این گیاهان تشنه از خود پرسیده بود که چگونه توانسته است هر روز از کنار این گلدان بگذرد و متوجه حال و روز آنها نشود. این گلها را هایکه به او هدیه داده بود.
هایکه چند هفته پیش، در ایام کریسمس، گیاهانی خریده بود و در این گلدان کاشته بود. گفته بود که این گل رُز زمستانی را به قصد همین گلدان خریده است. کامران از دیدن گلهای سفید این گیاه در فصل سرما تعجب کرده بود و نام آن را پرسیده بود. هایکه گفته بود که در زبان آلمانی به آن “رُز مسیح” میگویند. هایکه همان روز، گیاهان پژمرده آن گلدان را خالی کرده بود و این گیاهان را در آن کاشته بود. گیاهانی که اکنون در اثر بیتوجهی او پژمرده شده بودند.
کامران آبپاش کوچکی که سودابه زمانی به قصد آب دادن به گیاهان این گلدان پشت آن گذاشته بود را برداشت و به گلها آب داد. از خود پرسید که چگونه هایکه متوجه حال و روز این گیاه نشده است؟ در پاسخ به خود گفت: «هایکه حتما متوجه میشد. شاید در تاریکی غروب آنها را ندیده است.»
کامران نگاهی به برگهای خشک شده این گیاهان انداخت و از خود پرسید: «آیا ممکن است دیر شده باشد؟» چه پرسش عجیبی؟ پرسشی که ظرف این سالها بارها، گاه و بیگاه از خود پرسیده بود. یک بار که با برگیته تنها بود، همانطور که پس از همآغوشی روی تخت دراز کشیده بود، همین پرسش را از خود مطرح کرده بود. برگیته، به او پشت کرده بود و ساکت بود. کامران نگاهی به سرشانهی سفید برگیته انداخته بود و از خود پرسیده بود که آیا این همان کسی است که او حاضر شده مابقی زندگی خود را، یعنی این چند فصل باقی مانده از زندگیاش را با او بگذراند؟ در کنار او از خواب برخیزد و شبهنگام به انتظار او به در خانه زُل بزند؟ و از خود پرسیده بود که آیا برای طرح چنین پرسشهایِ سرنوشتسازی دیر نشده است؟
او متوجه شده بود که از شور و هیجان برگیته برای دیدار و همبستر شدن با او کاسته شده است. این را در پاسخهای برگیته به مهر و نوازش خود حس میکرد. کمتر پیش میآمد که برگیته، مثل ماههای نخست شروع رابطهشان، انگشتان نوازشگر خود را لای موهای جوگندمی او بلغزاند و وجود او را در آن لحظهی رخوتناک پس از همآغوشی غرق در لذت کند. برگیته پس از همآغوشی سریع از جای خود بلند میشد، یا لبهی تخت مینشست یا حولهای را به دور پیکر خود میپیچید و روی صندلی چوبی کنار پاتختی اتاق خواب خود مینشست. کامران نیز درمییافت که زمان رفتن و وداع فرا رسیده است. لباسهایش را میپوشید، بوسهای بر گونه برگیته میزد و میرفت.
یک بار که برگیته، همانجا کنار پاتختی، روی همان صندلی نشسته بود، از او پرسیده بود:
«همسرت از رابطه ما چیزی میداند؟ به او چیزی گفتهای؟»
کامران در برابر این پرسش، که شاید بدیهیترین پرسش آن لحظه بود، سکوت کرده بود. دست و پای خود را گم کرده بود. به لکنت زبان افتاده بود و سرانجام گفته بود که نتوانسته درباره رابطهشان به سودابه چیزی بگوید. موضوعی که باعث تعجب برگیته شده بود، یا دستکم او مایل بود چنین پیامی را به کامران بدهد.
کامران میدانست که اعتراف کردن به این ماجراجویی به معنا پاره کردن ریسمان پیوندشان است. او با روحیه سودابه آشنایی داشت. او میتوانست بهخوبی واکنش سودابه را نسبت به چنین موضوعی حدس بزند. گفتن چنین چیزی مثل آن میمانست که آدم پل را پشت سر خود خراب کند. او میدانست پس از خراب شدن این پل، امکان ادامه بازی بر پایه قواعد همیشگی آن از بین میرود. کامران یک بار به آیدا گفته بود:
«در زندگی لحظهای به نام لحظهی صفر وجود ندارد. هر لحظهای، ولو نخستین لحظهی پس از یک تصمیمگیری نیز چیزی از گذشته و آینده در خودش دارد. از گذشتهای که زمینه ایجاد مضمون آن لحظه را فراهم آورده و از آیندهای که قرار است این لحظه در آن نقش ایفا کند.»
آیدا گفته بود: «پس بازگشتی به لحظهی صفر هم ممکن نیست.» و کامران گفته بود: «نه زندگی واقعی مثل یک بازی کامپیوتری نیست که آدم هر وقت اراده کرد، بتواند دکمه بازگشت را بزند و همان بازی را از نو شروع کند. بازگشت به لحظهای که وجود ندارد، ناممکن است.»
او میدانست که نمیتواند چرخ روزگار را به عقب برگرداند و به لحظهی پیش از “جنزدگی” هایدگری خود بازگردد. او تنها یک راه بیشتر نداشت و آن سکوت کردن دربارهی این لحظه بود و امید بستن به آنکه سودابه این راز را هرگز کشف نکند.
کامران حتی در اوج شور و شوریدگی خود نسبت به تداوم رابطهاش با برگیته تردید داشت. ندایی خفه در وجودش به او گوشزد میکرد که این رابطه آن ریسمانی نیست که او بتواند همه آیندهی خود را بر روی آن آویزان کند. شبها که با خود خلوت میکرد، این رابطه را همچون یک ریسمان میدید. ریسمانی که یک سوی آن به لحظه حال وصل بود و سوی دیگر آن در یک فضای مهآلود محو شده بود، در هالهای از وهم گم شده بود و دیده نمیشد.
روشن بود که او هرگز نمیتوانست درباره رابطهی عشقی خود با برگیته چیزی به سودابه بگوید. رابطه آنها از جنس رابطه سارتر و دوبووار نبود. رابطه آنها حتی مثل رابطه برخی از زوجهای آلمانی نبود که در حاشیه ماجراجوییهای عشقی سالها بیآنکه آب از آب تکان بخورد، ادامه یابد. رابطه آن دو حتی شباهتی به رابطه دخترشان با یان نداشت. رابطهای که تضمین بقای خود را در صداقت قراردادی بین آیدا و شریک زندگیاش مییافت.
رابطه او و سودابه بوی سنت میداد. همان سنتی که میبایست مانع از گسستن پیوندها شود. همان بافت سنتی که در آن متولد شده بودند و در الیافِ سنتی همان جامعهای که در آن زندگی کرده بودند، شخصیتشان تکوین یافته بود. رابطه او و سودابه بوی آن پیمانی را میداد که گرچه در لحظهای از زمان بسته شده بود، اما نمیبایست در قاب زمان بگنجد. باید پیمانی میبود برای همهی فصلهای زندگی.
صداقت پشتوانهی رابطه کامران و سودابه بود. نیازی به سوگند خوردن و نیازی به سخن گفتن بر سر آن در بین نبود. این آن صداقت قراردادیای نبود که آیدا و یان بر سر آن به توافق رسیده بودند. یعنی همان قرارداد نانوشتهای که تنها یک بند داشت و آن هم صداقت بود. صداقت در اعتراف به بیمهری. یعنی همان قراردادی که در سایهی آن عشق اساسا نمیتواند نطفه ببندد. قراردادی ناظر بر رابطهای که بنیاناش بر بیاعتمادی به آیندهی آن رابطه استوار است. و در عین حال، اعترافی پوشیده به آگاه بودن از ناپایدار بودن این رابطه و خبر داشتن از گسستن آن پیوند، در لحظهای که دیر یا زود فرا میرسد.
کامران متوجه شده بود پیوند دو انسان را نمیتوان به زور سند و مدرک پایدار ساخت. درستی این موضوع را در زندگی شخصیاش تجربه کرده بود. اما او این را نیز میدانست که قرارداد نانوشته بین آیدا و یان نیز تضمینی برای دوام یک رابطه نیست. ادامهی یک رابطه، به معنای پایداری یک رابطه نیست.
او دریافته بود که عشق سپردهای نیست که بتوان تا پایان جان از آن بهره گرفت و درخت سیبی نیست که بتوان تا پایان این نمایش زندگی آسوده به آن لم داد و زیر سایه آن نشست و از میوه آن لذت برد. عشق هدیهای نیست که آدم از کسی بگیرد یا به کسی بدهد. عشق چالشی است روزمره. باید هر روز چیزی بر دل این مهر و بر مهر این دل افزود تا سرچشمهی آن خشک نشود و محو نگردد. و این پاسخ دیرهنگام آن پرسش دیرهنگام بود.
صداقتی که رابطه کامران و سودابه را شکل داده بود، زیربنای زندگی مشترکشان بود. ترک برداشتن زمین این صداقت میتوانست بنای زندگی مشترک آنها را بر سرشان آوار کند. پاهای صداقت که سست شد، آشیانهای که سالهای سال پدید آورده بودند، در برابر چشمانشان فروریخت. به سخن دیگر، ماجراجویی عشقی کامران، سیلی محکم و سوزناک یک تصمیم بود بر چهرهی آن صداقت. او میبایست بین صداقت و ادامه زندگی با سودابه یکی را برمیگزید. او سودابه را برگزیده بود، ولی نمیدانست با فاش شدن رازش نه سودابه میماند و نه اثری از آن صداقت.
کامران پاکتهای خرید را به آشپزخانه برد. بوی توت فرنگی و تصور لبخند ساندرا پس از دیدن این کیک او را بدرقه میکردند.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیستوسوم: آخرین برگ
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی
فصل بیست و ششم: نامه
فصل بیست و هفتم: یک خانواده خوشبخت
فصل بیست و هشتم: کیک توت فرنگی
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|