پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(جمعه، ساعت نه و چهارده دقیقه پیشازظهر)
کامران نمیدانست شب را چگونه به روز رسانده است. بدمستی و بدخوابی هر دو دست به دست هم داده بودند و لحظههای شب او را بین خود تقسیم کرده بودند. نور کمرمق سحرگاهی از حاشیه پردهی اتاق خواب به درون تابیده بود. کامران صبح زود از خواب بیدار شده بود و گریگور سامسا را دیده بود که از پشت پرده به او زُل زده است. کامران با لبخندی تلخ بر لب و با کنایهای در کلام گفته بود: «خوش آمدی دوست من! امروز فقط تو یکی را کم داشتم.»
چیزی توصیف ناشدنی مانع از آن شده بود که بتواند بندهای نامرئی را از دست و پای خود بگشاید و خود را از تخت بکند. احساس میکرد وزنش یک شبه دو برابر شده است. گمان میکرد که پیکرش بسان یک قطعه سنگ بزرگ و حجیم سنگین شده و در تشک فرو رفته است. اگر صدای تلفن نمیآمد، شاید ساعتها همانجا بیحرکت میماند و به نقطهای از سقف خیره مینگریست. تلفن دو بار زنگ زده بود. کامران در انتظار تلفن بیژن بود. انتظاری که نه تنها تا پاسی از شب ادامه یافته بود، بلکه حتی سرنوشت لحظات سحرگاهی را نیز رقم زده بود. یک انتظار بیهوده. انتظاری که او به آن دل خوش کرده بود، اما دل نبسته بود.
بار نخست این محمود بود که زنگ زده بود. تماس گرفته بود و خبر از وخامت حال مرتضی داده بود. یک خبر بد که میتوانست بر تمام لحظات روز او گردهی غم بیافشاند. محمود گفته بود که شب گذشته، حال مرتضی مجددا به هم خورده است. گفته بود که شبانه خود را به او رسانده و او را بار دیگر به همان بیمارستانی برده است که در آن بستری بوده است. ظاهرا مرتضی تب شدیدی کرده بود.
محمود گفته بود که جای نگرانی نیست. گفته بود که پزشکان به مرتضی اطمینان دادهاند که تب او ناشی از یک عفونت ساده است که معمولا پس از خیلی از عملها روی میدهد. باید استراحت کند و آنتیبیوتیک بخورد تا بهتر شود. گفته بود که پزشکان برای معاینات بیشتر، از مرتضی خواستهاند چند روزی در بیمارستان بماند. احتمالا تا روز دوشنبه یا سهشنبه. محمود گفته بود آخرهفتهها امکان انجام خیلی از آزمایشها وجود ندارد. کامران خود نیز چنین چیزی را تجربه کرده بود و همیشه آرزو میکرد که یا کارش هرگز به بیمارستان نکشد و یا اگر زمانی بیمار شود، میانهی هفته باشد و نه آخرهفته.
کامران سخن محمود را شنیده بود، بیآنکه چیز زیادی گفته باشد. چه میتوانست بگوید؟ او در موقعیتی نبود که بتواند از نگرانیهای دیگری بکاهد. گفته بود که از شنیدن این خبر متاثر شده است و به گفتن این موضوع بسنده کرده بود که او نیز شنیده است که گاهی بیماران پس از ترک بیمارستان دچار عفونت میشوند. پدیدهای که حتی در بیمارستانهای آلمان هم، بهرغم همهی آن دقت و نظارتی که دارند، گاهی روی میدهد و خبر ساز میشود.
کامران گفته بود که بیمارستانی که مرتضی در آن بستری شده، بیمارستان خوبی است و از این رو دلیلی برای نگران شدن وجود ندارد. او میدانست که این سخن کلی، نه میتواند از بار نگرانیهای خود او بکاهد و نه میتواند باعث آرامش روحی محمود بشود. چیزی گفته بود که معمولا در چنین شرایطی همهی انسانها به هم تحویل میدهند. یک دروغ مصلحتی که همه پشت آن نگرانیهای خود را پنهان میکنند ولی به آن امید میبندند.
کامران از شنیدن این خبر احساس ضعف بیشتری کرده بود. احساس میکرد پاهایش سُستتر شده و توانایی برخاستن از بستر را در خود نمیدید. به آخرین برگ کلوب مردانهشان میاندیشید و به اینکه مبادا برای این آخرین برگ حادثه ناگواری پیش بیاید. این آخرین برگ میتوانست هر یک از آنها باشد. قرعه این بار به نام مرتضی افتاده بود.
تلفن محمود همچون یک میخ بلند آهنی ریسمانهای تنیده بر دور پیکر او را محکمتر بر بسترش فرو کرده بود. ده دقیقهای از پایان تماس تلفنی محمود نگذشته بود که تلفن برای بار دوم زنگ زده بود. حکایت و پیام تماس تلفنی دوم چیز دیگری بود. او را به خود آورده بود و به حضور ملالآورش در بستر خاتمه داده بود، بیآنکه از ملال او کاسته باشد.
کامران غرق در اندیشه و نگرانی برخاسته از تماس نخست بود که صدای زنگ تلفن بر آشوب روحیاش افزوده بود و در عین حال بارقهای از امید در دل او برانگیخته بود. از خود پرسیده بود: «آیا ممکن است بیژن باشد؟» نگاهی به شماره در نمایشگر تلفن خود انداخته بود. شماره بیژن نبود. دستکم همان شمارهای نبود که او شب گذشته به آن زنگ زده بود. صدای سودابه را خیلی زود تشخیص داده بود.
طنینی که گرچه ظرف این سالها کمتر شنیده بود، اما دهها سال آن را میشناخت و با زیر و بم آن آشنا بود. بیاختیار روی تخت نیمخیز شده بود. صدایش را صاف کرده و به یار و شریک پیشین زندگیاش سلام گفته بود. دلیل این تماس سحرگاهی را نمیدانست. اما همین تماسِ بدهنگام و بهدور از انتظار، قاعده بازی حاکم بر آن لحظات روز او را بر هم زده بود. پیام این تماس روشن بود: او باید بیدرنگ به تنآسایی سحرگاهیاش خاتمه میداد و از جای خود برمیخاست. چاره دیگری مگر فرمان بردن از پیام این تماس نداشت. به ناگزیر با بستر خود وداع کرده بود.
پیش خود گفته بود: «سودابه نباید خانه را در چنین وضعیتی ببیند.» او میدانست که آشفتگی وضع خانه و زندگی جلوهای از آشفتگی و پریشانی روحی است. او میدانست که بسیاری از مردم آشفتگی روحی خود را در پشت سر و روی مرتب و آراستهی خود پنهان میکنند. اما در عین حال میدانست که سر و روی آشفته فاشگویی همهی آن رازهایی است که آدم شاید مایل نباشد دیگران بدانند. وضعیت آشفتهی حاکم بر خانهاش حکم همان سر و روی آشفته و زیادهگوی ولگردان مست خیابانها را داشت.
از این رو، او باید پستوهای پنهان روح خود را از نگاه کنجکاو سودابه دور میکرد. سودابه نمیبایست در پس لبخند مصنوعی که کامران پشت آن سنگر گرفته بود قادر به دیدن طوفانهای سهمگین روحی او میشد. غرورش از او میخواست رنجها و دردهایش را از نگاه دقیق زنانهی سودابه بپوشاند. به خود گفت: «باید همه چیز خیلی عادی به نظر برسد.»
قرار بود سودابه برای لحظهای به خانهی کامران بیاید. قراری که از عمرش یک ساعت هم نمیگذشت. کامران غافلگیر شده بود. شتابزده از تخت خود بلند شده بود، سر و صورت خود را شسته بود، موهایش را شانه کرده بود. پیژامهاش را روی تخت پرتاب کرده بود، پیراهن و شلوار تمیز و مرتبی به تن کرده بود و درِ اتاقِ خواب را پشت سر خود بسته بود. نرفته بازگشته بود و یک بار دیگر از بسته بودن در اتاق خواب کسب اطمینان کرده بود.
او میدانست که سودابه به هر کجای خانه که سر بزند، قطعا به درون اتاق خواب او، اتاقی که زمانی اتاق خواب مشترکشان بوده، پا نمینهد. او به یقین میدانست که غلظت خاطرات در این اتاق خواب مشترک بیش از هر جای دیگر خانه است و سودابه از رویارویی با این خاطرات و پیامدهای روحی آن واهمه دارد. حتی هایکه نیز از تماس با انرژی نامانوسی که در این اتاق تلنبار شده بود، پرهیز میکرد. پس چگونه ممکن بود که سودابه دست به چنین جسارتی بزند و با بیپروایی به مکانی پا نهد که به دهها خاطره تلخ و شیرین آویزان شده است؟
فرصت زیادی برای تمیز کردن خانه نداشت. چند روزی از تمیز کردن خانه توسط اینا میگذشت و او توانسته بود ظرف همین چند روز، خانه را از نظم و پاکیزگی پاک کند. شتابان شیشههای آبجو و شراب را از آشپزخانه جمع کرده بود. ظرفهای کثیف تلنبار شده بر روی میز آشپزخانه را در ظرفشویی گذاشته بود. پنجره آشپزخانه را باز کرده بود تا وزش باد از شدت بوی پسماندههای غذای این چند روز بکاهد. آبپاش کوچک را پر آب کرده بود و به گیاهان پشت پنجره اتاق پذیرایی آب داده بود. کف اتاق پذیرایی و آشپزخانه را سریع و سرسری جارو کرده بود. آب گلدان گل رُزی که روزهای سهشنبه برای هایکه میخرید را عوض کرده بود و زیر شاخهی آن رُز را با کاردی برش زده بود تا جانی تازه بیابد.
سودابه همان صبح زنگ زده بود و گفته بود که بیژن از او خواسته است برای بردن نامه بیاید. او هم چون قصد داشته به آرایشگاه برود، خواست بیژن را پذیرفته است. گفته بود میآید تا مجلات بافتنیاش را هم ببرد. مجلاتی که کامران در کارتنی گذاشته و در گوشهی از “هابیروم” او نهاده بود. سودابه گفته بود: «البته اگر ایرادی نداشته باشد.» و کامران نیز چارهای مگر موافقت کردن با خواست او نداشت. گفته بود: «هر وقت که اراده کنی! خانهی خودت است.»
این خانه، دیگر خانه سودابه نبود. او سالها پیش از این خانه رفته بود و این خانه متعلق به کامران شده بود. خانهای که کامران در همان اوایل شروع رسمی کار خود با سودابه مشترکا خریده بودند. سودابه پول پیش خرید خانه را از فروش خانه پدریاش در تهران تامین کرده بود و مابقی بهای آن را وام درازمدت گرفته بودند. خانهای واقع در یکی از بهترین محلات جنوب شهر کلن و در نزدیکی رود راین. پس از جدایی، کامران سهم سودابه را پرداخت کرده بود و در همان خانه مانده بود.
کامران تک و تنها در این خانهی نسبتا بزرگ زندگی میکرد. خودش هم بهدرستی علت آن را نمیدانست. رضا روزی از او پرسیده بود که چرا این خانه را نمیفروشد و به یک آپارتمان کوچک نمیرود؟ کامران گفته بود که حال و حوصله اسبابکشی و تغییر خانه را ندارد. اما خود او نیز میدانست که این توضیح هیچ کس را قانع نمیکند. این خانه تبدیل به بخشی از هویت او شده بود.
هویتی موریانهخورده که پس از پایان ایام کارش در دانشکدهی فلسفه، اثر چندانی از آن باقی نمانده بود. این خانه برای او تبدیل شده بود به سندی برای اثبات خود. تبدیل شده بود به کارنامهی زندگیاش. او بهخوبی میدانست که ماندن در این خانه هیچ منطقی ندارد. او میدانست که بار گذشته و تنهایی برآمده از آن در این خانه سنگینتر از یک آپارتمان است. آپارتمان جدیدی که بر در و دیوارش به هر روی خاطرهای ثبت نشده است. بهرغم آن، وداع با بقایای هویت گذشتهاش، همان هویتی که او همچنان خود را با آن تعریف میکرد، برایش ممکن و میسر نبود.
صدای زنگ خانه آمد. کامران مشغول جابهجا کردن مجلههایی بود که همیشه زیر میز شیشهای اتاق پذیرایی میگذاشتند. عادتی از دوران زندگی مشترک خود با سودابه که هنوز مثل خیلی دیگر از قواعد خانه از اعتبار ساقط نشده بود. کامران با شنیدن صدای زنگ خانه، کار خود را رها کرد، پا شد و رفت تا در را باز کند. سودابه بود. از آرایشگاه آمده بود. با چهرهای آراسته و همان آرایش غلیظی که برای کامران بیگانه نبود.
کامران برای نخستین بار در زندگیاش تصمیم گرفته بود به سودابه کمک کند تا پالتویش را درآورد. دستهایش را با احتیاط و در ارتفاع شانه به سوی سودابه دراز کرده بود. اما سودابه خیلی سریعتر از آنکه او بتواند برنامهاش را اجرا کند، پالتویش را درآورده و آویزان کرده بود.
سودابه منتظر تعارف کامران نماند. مستقیم به طرف اتاق پذیرایی رفت. او وجب به وجب این خانه را میشناخت. بسیار بیشتر و بهتر از خود کامران. هنگام گذر از راهرو و ورود به اتاق پذیرایی همه چیزها را ثبت کرده بود. حتی لازم نبود سر بگرداند تا همه چیز را با دقت از نظر بگذراند. او تصویر گذشته چیدمان خانه را در ذهن خود ذخیره کرده بود و کافی بود تغییرات را ببیند و ثبت کند.
بر روی دیوار بزرگ اتاق پذیرایی، نگاهش روی قاب عکس ساندرا متوقف ماند. لبخندی که روی لبان ساندرا نشسته بود، بیاختیار لبخند او را سبب شد. حین نشستن روی راحتی کنار پنجرهی بزرگ، نگاهی به دیوار کنار پنجره انداخت. جایی که زمانی عکس بزرگ خانوادگیشان آنجا نصب شده بود. قاب عکسی از یک خانواده خوشبخت.
آن قاب عکس را کامران از دیوار کنده بود و تابلویی به جای آن بر روی دیوار آویخته بود. تصویر یک کوزهی شراب و یک خوشهی انگور قرمز. تابلویی که کمی کوچکتر از قاب عکس خانوادگیشان بود. حاشیهی دو رنگ شدهی فاصلهی بین تابلو و دیوار پشت آن، حکایت از آن داشت که کسی پس از گذشت سالها تابلویی را به جای تابلویی قدیمی نصب کرده است. سودابه پیش خود لحظهای درباره جایگزین کردن تصویر یک خانواده خوشبخت با تابلویی که تصویرگر طبیعت بیجان بود، اندیشیده بود و پوزخندی زده بود.
سودابه هیچگاه خاطره آن روزی که با کامران و بچههایشان برای گرفتن آن عکس به عکاسی محلهشان رفته بودند را فراموش نکرده بود. این عکسِ تبعید شده روایتگر فصلی شیرین از زندگی مشترکشان بود. او و کامران روی یک نیمکت کوچک، کنار هم نشسته بودند. بیژن که در آن ایام کودکی بیش نبود، بین پدر و مادر جا گرفته بود و آیدا با موهای کوتاه پشت سر آنها ایستاده بود و دستهایش را از هم گشوده بود و روی شانه پدر و مادر خود گذاشته بود.
این نخستین باری نبود که سودابه پس از جدایی به خانه کامران میآمد. کامران در همان هفتههای نخست این عکس را از دیوار اتاق پذیرایی برداشته بود و سودابه متوجه این موضوع شده بود. سودابه گرچه رنجیده بود، اما با این عمل کامران تفاهم داشت. خود او نیز، بسیاری از عکسهای مشترکشان را از آلبومهای عکسهای خانوادگی حذف کرده بود.
سودابه هر بار که به خانه کامران آمده بود، بیاختیار به این دیوار نگاه میکرد. پنداری او هنوز میتوانست در حاشیه دو رنگ این دیوار، آن تابلویِ تبعیدی را ببیند. سودابه عکس هایکه یا هیچ زن دیگری را بر روی در و دیوار ندیده بود. او حتی اثری از دستخط زنانه در چیدمان مبلمان خانه مشاهده نکرده بود. از اینرو، بیآنکه حتی لازم به پرسش باشد، میدانست زنی در این خانه زندگی نمیکند. او در همین مدت کوتاه توانسته بود سایه تنهایی کامران را در جا به جای خانه ببیند.
سودابه از جای خود بلند شد و به طرف یکی از گلدانهای اتاق پذیرایی رفت. برگهای آویزان این گیاه حکایت از بیمهری صاحبخانه داشت. سودابه برگهای خشک گیاه را با دست کند و ساقه خمیده آن را با سر انگشتان خود لمس کرد و گفت: «کامران خان، ارکیدهها را که یکی پس از دیگری نابود کردی، حداقل به این چند تا گیاه باقی مانده رحم کن!»
کامران انتظار این انتقاد را نداشت. سودابه در موقعیتی نبود که بتواند یا حق آن را داشته باشد که از او انتقاد بکند. او در این خانه زندگی نمیکرد و مدتها بود که خانم این خانه نبود. اما پیکان خشم فروخورده کامران بیش از آنکه انتقاد سودابه را هدف گرفته باشد، متوجهی خود او بود. سودابه در کشف بیمهری کامران به گیاهان خانه به رازهای زیادی پی برده بود. به بیحوصلگی برخاسته از تنهایی او و به آشفتگی روحی او پی برده بود. و این دقیقا همان چیزهایی بود که او تلاش به پنهان کردنشان داشت.
کامران پرسید: «قهوه مینوشی؟» سودابه لبخندی زد و از جای خود بلند شد و گفت: «خودم درست میکنم. زحمت نکش.»
سودابه به طرف آشپزخانه رفت. بدون لحظهای درنگ در کابینتی را گشود تا فنجانهای قهوه را بردارد. چینهای نشسته بر پیشانیاش را در هم کشید و گفت:
«جای ظرفها را عوض کردی؟»
کامران حوصله توضیح دادن نداشت. او توضیحی به سودابه بدهکار نبود. سودابه در این خانه زندگی نمیکرد و او نیز تعهدی به حفظ همان نظمی نداشت که زمانی سودابه برای این خانه تعریف کرده بود. بهرغم همه اینها، این خانه هنوز لبریز بود از قاعدههایی که رنگ و بوی سودابه را داشت و او تعیین کرده بود. کامران گفت:
«نمیدانم. احتمالا کار اینا است. او ظرفها و قوطیهای کابینتها را یک بار خالی کرده بود تا کابینتها را تمیز کند. احتمالا پس از آن جور دیگری چیده است. حتما فنجانها را گذاشته توی آن یکی کابینت.»
کامران هیچگاه به اینا چنین حقی نداده بود. اینا میبایست هر هفته میآمد و خانه را تمیز میکرد و حق نداشت جای چیزی را تغییر دهد. کامران به هر زبانی بود به او فهمانده بود که به محل همه چیز عادت کرده است و هیچ تغییری را خوش ندارد. اینا حتی برای تمیز کردن زیر میز و صندلیها نیز از ترس اینکه مبادا جای آنها به هم بخورد، آنها را کنار نمیکشید. روی زمین خم میشد تا بتواند زیر میز و صندلیها را تمیز کند. کامران بارها از دیدن این رفتار اینا به خنده افتاده بود، ولی به روی خود نیاورده بود.
سودابه در کابینتی را که کامران گفته بود، باز کرد. دو فنجان برداشت. بر لبهی یکی از این دو فنجان هنوز اثر کمرنگی از رُژ لب دیده میشد. سودابه فنجان را به سمت نور گرفت و بیآنکه سخنی به زبان آورد آن را در ظرفشویی گذاشت و فنجان دیگری برداشت. اثر این رُژ لب بر روی فنجانهای ردیف جلو حکایت از آن داشت که رابطه کامران و هایکه یا شاید یک زن دیگر که سودابه از وجود او بیاطلاع بود، همچنان ادامه دارد. سودابه از روی کنجکاوی پرسید:
«حال هایکه چطور است؟»
«خوبه. هر هفته همدیگر را میبینیم.»
سودابه پاسخ همهی پرسشهای خود را به دست آورده بود. کامران در لحظات این فصل از زندگی او نقش و جایی نداشت. سودابه زندگی خود را بدون کامران تعریف کرده بود. اگر چنین پرسشهایی را مطرح میکرد، بیشتر به علت کنجکاوی زنانهاش بود و نه از سر بقایای مهری که شاید هنوز به همسر سابقش داشت. کامران کمی سرخ شده بود. او نیز میدانست، بیآنکه خود خواسته باشد، سفرهی دل خود را در برابر چشمان سودابه کاملا گشوده است. تصمیم گرفت بازی را از نو شروع کند. روی خود را به سوی سودابه گرداند، نگاهش را در نگاه سودابه دوخت و پرسید: «از ریشارد بگو. حال ریشارد خوب است؟»
«آره. دو روزی است که رفته سفر. هر سال همشاگردیهای دوران دبیرستانش یک جایی در آلمان دور هم جمع میشوند. هر بار در محل اقامت یکی از آنها. این بار قرعه افتاده به نام اشتوتگارت. یکی از همکلاسیهایشان در کارخانه فولکسواگن مدیر یکی از بخشهای بزرگ شده همه را دعوت کرده آنجا.»
کامران چند بار ریشارد را دیده بود. او از ریشارد خوشش نمیآمد و این حس خود را نیز پنهان نمیکرد. کامران مدعی بود که این حس او ربطی به رابطه همسر پیشیناش با این مرد ندارد. میگفت که پرونده رابطهاش با سودابه به پایان رسیده است. میگفت با این موضوع که سودابه با مرد دیگری نشست و برخاست دارد مشکلی ندارد و این موضوع باعث تقویت حس حسادت در او نمیشود. میگفت از شنیدن واژههای تعصب و ناموس دچار تهوع میشود. و در عین حال میگفت از شخصیت ریشارد خوشش نمیآید.
یک بار هایکه کنجکاوی کرده بود و ابراز علاقه کرده بود بداند که شریک زندگی سودابه چگونه مردی است. شاید هایکه با طرح این پرسش بر آن بود به احساسات پنهان و ناخودآگاه کامران نسبت به همسر سابقش پی ببرد.
کامران بیپرده و آشکار احساس خود را نسبت به این مرد گفته بود. هایکه پرسیده بود که آیا این دو قصد ازدواج کردن با یکدیگر را ندارند؟ به هر روی ازدواج این دو میتوانست به هایکه اطمینان خاطر بیشتری درباره تداوم رابطهاش با کامران بدهد. ازدواج سودابه و ریشارد میتوانست در عین حال به معنای خروج کامل سودابه از ذهن و زندگی کامران باشد. کامران گفته بود: «نه، ظاهرا چنین قصدی ندارند.»
کامران این اطلاعات را در گفتوگوهای خود با آیدا کسب میکرد. درباره سودابه و رابطهاش با ریشارد میپرسید و همان هنگامی که آیدا سرگرم سخن گفتن درباره رابطه آنها میشد، خود را به بیخیالی میزد و چنین وانمود میکرد که کمترین علاقه و انگیزهای به شنیدن این قبیل مسائل ندارد. کنجکاوی او درباره زندگی سودابه نیز برخاسته از مهر نبود. بیشتر بر آن بود بداند که آیا سودابه در فصل جدید زندگیاش احساس خوشبختی میکند؟ کامران از ته دل نمیخواست سودابه رنج ببرد، اما خود او از احتمال اینکه سودابه احساس خوشبختی بکند، رنج میبرد.
نه سودابه و نه ریشارد، هیچ کدام تمایلی به ازدواج نداشتند. شکست زندگی زناشویی باعث آن شده بود که سودابه محتاطتر از پیش گردد و ریشارد نیز پس از جدایی خود از همسرش در سنین جوانی، به گونهای مداوم از یک رابطه به رابطهای دیگر کوچ کرده بود. خودش میگفت که دلش کولی عاشقی است که آرام و قرار نمیگیرد. کامران همواره به این رابطه با رویکردی انتقادی و حتی تا حدودی تحقیرآمیز مینگریست. او این موضوع را از دوستان نزدیک خود نیز پنهان نکرده بود. مرتضی یک بار گفته بود: «پس آقا کازانوا تشریف دارند!»
احساس کامران نسبت به ریشارد، دستکم بنا بر ادعای خود او، ربطی به نوع زندگی او نداشت. میگفت رابطه آزاد سودابه و ریشارد را نمیپسندد و آن را در تناقض آشکار با آن انتقادهایی میداند که سودابه بارها دربارهی نحوهی زندگی آیدا و یان بیان کرده است. اما با اصرار زیاد میگفت که هیچ کدام از این مسائل علت آن حس ناخوشایندی نیست که هر بار پس از دیدن ریشارد به او دست میدهد.
کامران، در همان ماههای نخست پس از جدایی خود از سودابه، نظر خود را درباره ریشارد به آیدا گفته بود. گفته بود که ریشارد را آدم مغرور و خودخواهی میشناسد. گفته بود که نگاه ریشارد به سودابه، نگاهی از بالاست و او رابطه خود را با سودابه همچون لطفی به او میداند و متوجه نیست که عشق و محبتی که از سودابه دریافت میکند، بسیار بیش از آن لطفی است که او به گمان خود در حق سودابه دارد.
آیدا آن روز سکوت کرده بود و چیزی نگفته بود. اما شبِ همان روز، وقتی با خود خلوت کرده بود، متوجه شده بود که نمیتواند خود را از داوری پدرش درباره ریشارد برهاند. داوری کامران درباره ریشارد فراخوانی بود برای اینکه او نیز ریشارد را داوری کند. رفتار ریشارد و طرز نگاه کردنش را به یاد آورده بود.
آیدا از نوع نگاه کردن ریشارد به خودش و بهویژه به مادرش خوشش نمیآمد. پیامی در این نگاه و در آن چشمانِ آبیِ شیشهای بود که حس خوشایندی در او برنمیانگیخت. احساس میکرد که بار این نگاه بر روح و جانش سنگینی میکند. آیدا بیآنکه هیچگاه درباره این حس خود یا داوریاش درباره ریشارد به کامران یا به خود سودابه چیزی بگوید، حق را به پدر خود داده بود.
آیدا متوجه شده بود که سودابه صرفا برای فرار از تنهایی به این رابطه تن داده است. رابطهای که پشتوانهاش همان وحشت از تنهایی بود. همان شب آیدا به رابطه خودش با یان اندیشیده بود. از خود پرسیده بود که آیا دلیل ادامه رابطهاش با یان نیز همین گریز از تنهایی نیست؟ سپس خود را قانع کرده بود که یان و ریشارد با یکدیگر خیلی تفاوت دارند. یان به او وفادار بود و آیدا را با تمام وجود دوست داشت. او قدرشناس مهر و محبت آیدا بود. باور به آن مهر و وفایی که آیدا در یان دیده بود، مرهمی بود بر زخمهایِ روحیِ ناشی از پرسشهای آزار دهندهاش.
سودابه نامه را از کامران گرفت و در کیفش گذاشت. فنجان قهوهاش را سرکشید و گفت:
«داشت پاک یادم میرفت. آمده بودم مجلههای بافتنیام را هم ببرم.»
کامران لبخندی بیمعنا بر لبان خود نشاند. پا شد و فنجانها را در ظرفشویی گذاشت. سودابه بیآنکه منتظر کسب اجازه از کامران شود، به “هابیروم” خود رفت. با چند مجله برگشت و گفت که مابقی را بار بعد که بیاید، همراه خود میبرد. پالتوی خود را پوشید، با کامران خداحافظی کرد و رفت. رفت و کامران را با پرسشهای بیپاسخ خود تنها گذاشت.
کامران از خود پرسیده بود که چرا بیژن مادرش را مامور گرفتن این نامه کرده است؟ بیژن و یا حتی نورا میتوانستند از کامران بخواهند تا نامه را با پست به آدرس جدیدشان بفرستد. کامران از خود پرسیده بود که چرا چنین چیزی به ذهن سودابه نرسیده است؟
کامران سودابه را خیلی خوب میشناخت. در تجربه زندگی مشترکشان متوجه شده بود که سودابه شخص دقیقی است و معمولا از انجام کارهای بیهوده و یا نه چندان منطقی پرهیز میکند. سودابه میتوانست حتی از آیدا بخواهد که نامه را از کامران بگیرد و به دست بیژن برساند. سودابه میدانست که آیدا هر هفته، روزهای شنبه، با ساندرا به خانه کامران میآید. وانگهی دریافت نامهای که بیژن حتی نمیدانست فرستنده آن کیست، با یکی دو روز تاخیر چه تغییری میتوانست در زندگی او ایجاد کند؟ مگر نه آنکه فرستنده این نامه سالها از بیژن و آدرس او بیخبر بوده است؟
پاسخ همهی این پرسشها یک چیز بیش نبود. بیژن با دادن چنین وظیفهای به مادرش بر آن بود تا او را بیشتر بیازارد. سودابه نیز با پذیرش این وظیفه مایل بود هزینهی ماجراجویی عشقی کامران را یک بار دیگر به او یادآور شود. سودابه آمده بود تا با نشان دادن رابطه خوب خود با پسرش، باخت سنگین کامران را در قمار زندگیاش به رخ او بکشد. سودابه آمده بود تا خاطراتی که کامران به پستوهای ذهن خود تبعید کرده بود را بار دیگر آزاد کند. آمده بود تا با خیره شدن به تصویر طبیعت بیجان، خاطره عکس خانوادگیشان را روی همان دیوار مجددا زنده کند.
کامران گمان میکرد با پنهان کردن این قاب عکس میتواند خود را از گزند ترکشهایِ سوزان این خاطره حفظ کند. او برای فرار از رویارویی با این قاب عکس، آن را در گوشهای از زیرزمین در یکی از ده کارتن خاطراتی که به اسارت گرفته بود، پنهان کرده بود. سودابه آمده بود، تا لرزه به جان آن خاطرات بیاندازد و از این طریق دل او را بلرزاند. سودابه آمده بود تا فضای خانه را از بوی تلخ گذشته لبریز کند و برود.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیستوسوم: آخرین برگ
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی
فصل بیست و ششم: نامه
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|