iran-emrooz.net | Tue, 09.05.2006, 20:14
(بخش هفتم)
سنگ زيرين
علیاصغر راشدان
|
سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۵
از در بزدگ آهنی بيرون زدند. پوشههاشان را رو ترك دوچرخهها گذاشتند و سوار شدند و در جهت عكس روز پيش ، ركاب زدند. در كنار هم میراندند و هوای عابرها را هم داشتند. حريق آبادی دوچرخه را به رفيقش نزديك كرد و گفت:
- ديروز رضا چرتی خوب شيكم چرونی خونهی ننه مليحهرو از دماغت درآورد! دوچرخه رو روبراهش كردی؟
- بعد از ظهر، همهش دربدر دوچرخه سازیها بودم. سيمای شكستهشو عوض كردم. گلگيرها و چراغاشو صاف كردم. امروز بالای شهريم. پاسبان زياده. دله دزدها جرات ندارند خيلی آفتابی شند.
- من كه محلهی گداگشنههارو بيشتر خوش دارم.
- به بوی گند و لـجن و گردوخاكش معتادی.
خيابان سربالائی نفسبر بود. حريقآبادی پرگوشت و نفس بود. به كف پاهاش فشار آورد و خودرا جلو كشيدو با صدای بلند گفت:
- من خونگرمی و خودمونی بودن اونارو دوست دارم.
- هوای تميز و عطر گلا به مذاقت نمیسازه.
- باز سر چنتهی لغز خونیت باز شد؟
حريقآبادی پا سست كرد و خودرا كنار كشيد و گفت:
- تو سورچرونی از اونارو دوست داری. اينا روی خوش بهت نشون نميدن.
مرد تمام نيروی خودرا در پاهاش متمركز كرد و به خود فشار آورد و در كنار حريق آبادی قرار گرفت و گفت:
- اونا افاده ندارند. اينا به آقادائیشون میگند دنبالم نيا بو ميدی. اونا گشنهند و اينا گشنه چشم!
- اين حرفا گندهگوئيه. تنگ چشمی گشنهها ده برابره اعيوناست!
- دارائی اعيونا ميليونها برابر گداگشنههاست!
- تو خودتم نميدونی چی بلغور میكنی!
- تو خيلی مونده تا حرفای منو بفهمی! معنی حرفای منو بچهها و نوههات میفهمند!
رگهای گردن حريقآبادی ورم كرد. صورتش گل انداخت و رگ برجسته پيشانیاش پرپر كرد و به سرعت و فشارپاهاش بر ركاب افزود و فاصله گرفت و دور شد.
مرد تنها ماند. عجله نداشت. حواس خودرا به اطراف سپرد. خيابان خلوت بود. نسيم نرمی برگ اقاقیهارا نرم نرم میرقصاند. لبهی بيشتر ديوارها را سبزی زندهی برگ درختها پوشانده بودند. مرد در بلند شهر به حريقآبادی رسيد. چرخش را در كنار دوچرخهی اوبه ديوار تكيه داد. سيمهاش را معاينه كرد و زيرچشمی همكار خودرا نگاه كرد. حريقآبادی در كنار جوی چندك زده بود. اخمهاش تو هم بود. پكهای عميق به سيگارش میزد و دود را قلاج قلاج بيرون میداد. به آب زلال گذرندهی جوی نگاه میكــرد. به شرشر ملايم آب گوش سپرده بود. جوی شيب تندی داشت و غلغل ريزش آب گوشنواز بود. مرد خودرا به كنار حريقآبادی رساند و گفت:
- تو نميری قصد ناراحت كردنتو نداشتم!
حريقآبادی به ريزش آب خيره شد و سيگارش را تا آخر كشيد. انگشتش را روی كف زمخت دست خود فشـار داد و گفت:
- ده سال آزگاره تموم نذر و نيازهارو كرده م. تموم امامزادههارو دخيل بستهم. دست به دامن همهی فالگيرا و رمالا و جنگيرا و دكترا شدهم. تو كه حاليت نيست. چار تا بچهی سالم و سرحال داری و تا فرصت گير مياری ، به قلبم نيشتر ميزنی!
- مرد ناحسابی ، واسهی خودت سلطان بیجغه هستی! بايد گرفتار نگاههای گشنه شون بشی تا قدر عافيت رو بدونی!
- چار تا دسته گل داری ، زبون تو گاز بگير و كفران نعمت نكن!
- كجای بچههای كبره بستهی پاره پوش من دستهگلند؟
- همون قنداقیت ، مثل دنبه سفيد نيست؟
- اولاش قشنگند، توخاكا كه میلولند و گشنگی میكشند، عينهو سوسك سوخته ، مچاله میشند.
- اينجا پائين شهر نيست. بيشرشون دم كلفتن، دوز و كلك رو بگذار كنار.
- امروز از هم خيلی دور نشيم. خيابونای اين طرف رومن میبينم و اون طرفیهارو تو بنويس.
- دوچرخههارو چی كار كنيم؟
- میگذاريم پـهلوی در باغ حاجی مقربی ، در بزرگ رنگارنگ ته همين خيابون بن بست.
- اونجا پر از خبر چينه و بپاستها!
- بهتر. الان پرنده پر نميزنه. يواشكی میگذاريم و جيم میشيم. بعد از ظهرم سوار میشيم و میزنيم به چاك.
دوچرخههاشان را در كنار در خانهی حاجی مقربی ، به ديوار سنگی مرمر سفيد چنی ازنا تكيه دادند و قفل كردند. لوازم كنتورنويسی شان را برداشتند و از خيابان بن بست خارج شدند. هرچه پيش بياد، به گردن توستها!
- خيالت تخت باشه. ظهر هر كی زودتر برگشت ، منتظر ميمونه
- باز نری دنبال معركه گيری! يك ربع بيشتر منتظرت نميمونمها!…
حريقآبادی از خيابان گذشت و مرد پوشهی خودر از زير بغلش بيرون كشيد. خودكار و پيچ گوشتی و دفترش را از لای آن بيرون آورد.
در كنار در آهنی پرنقش شيری رنگی ايستاد. دگمهی قرمز رنگ را فشار داد و منتظر ماند. خبری نشد. دوباره زنگ زد و پابه پا كرد. باز خبری نشد. با دستهی پيچ گوشتی چند مرتبه به در كوبيد. سرفههای خوابزده و قدمهای سنگينی به در نزديك شدند. لنگهی بزرگ در روی پاشنه چرخيد. مرد تنومندی ، با صورت پف كرده ، پلكهای آويخته و چشمهای سرخ ، بيرون آمد. ربدشامبر گل دارش را روی سينهی پر پشم و شكم آويختهاش كشيد.پنجههاش را لای موهای ژوليدهاش خيزاند و بانفرت مرد را نگاه كرد و گفت:
- بيا جلو ببينم!
- میخوام كنتور رونگاه كنم وبنويسم! مامور…
- بيا جلو كارت دارم!
جلو رفت و رو به روی صاحب خانه ايستاد. صاحب خانه با خونسردی ، كف دست پرگوشت و سنگينش را به بناگوش مرد كوبيد و گفت:
- حمال بینزاكت! سرآوردی اول صبح! همه شب چشم رو هم نگذاشته بودم، تازه چشمم گرم شده بود، با سنگ به در میكوبی؟
- آقا با دستهی پيچ گوشتی زدم. هرچی زنگ زدم، خبری نشد. من مامور دولتم!
- تو غلط كردی مامور دولتی! كدام دولت تو حمال را مامور كرده؟ دولت گفته صبح سحر پاشنهی در خانهی مردم را از جا بكنی ؟
- صبح سحر كجا بود، ساعت دهه آقا!
- فضولی موقوف! گورت را گم كن ، تا به آن طويله تلفن كنم و بگم با پسگردنی بندازنت بيرون!
- روچشمم آقا. بعد از اينم اجازه بدين ساعت يازده ، يادوازده ، خدمت برسم!
تا كمرخم شد و عقب عقب ، فاصله گرفت:
- كجا؟ حالا كه خوابم را حرام كردی ، ميری؟ كه باز فردا دوباره با سنگ به جان در بيفتی!
مرد با ترس به در خانهی بعدی ، در طرف ديگر خيابان نزديك شد. دست خودرا به طرف زنگ دراز كرد، لای در يك بند انگشت باز بود. دستش راعقب كشيد و با شانهاش در را فشار داد. كنتور در كنار در بود و روی آن دولا شد. نوك پيچ گوشتی را لای در چدنی كنتور خيزاند و چهار انگشت بلندش كرد. سگ گرگی گوساله مانند، خرناس كشيد. بنددلش پاره شد و در كنتور را رهاكرد. قد راست كرد و به طرف سگ برگشت. سگ نيشهاش را نشان داد و مرد، دستپانچه شد و از لای در بيرون پريد، پاچهاش گير نيش سگ افتاد. در را با سرعت بست و پاچهی خودرا خلاص كرد. پشت در، رنگ باخته، خم شد و دريدگی شلوارش را وارسی كرد و گفت:
- نزديك بود يك تكه از پامو بكنه ، صاحب مرده!
صدائی در پشت در چخ چخ كرد و سگ را دوركرد و لای در را باز كرد. جوان بريانتين زدهی باريك و بلندی
سر و زلف درازش را بيرون داد. دندان سفيدش را نماياند و گفت:
- خيال كردی گاراژه؟ سر تو پائين ميندازی و ميائی تو؟
- شما سگ نداشتين كه؟
- تازه آورديمش كه دزدارو بتارونه.
كنتورهای دو- سه خيابان فرعی را نوشت. در يكی از خانههای كمركش خيابان ، گلنار در را باز كرد. لپهای گل انداختهاش شكفت و گفت:
- چه عجب از اين طرفا؟ خيلی وقته نديدمت؟
- سلامت كو، خانوم تپلی؟ از دفعه پيش گلانداختهتر شدی!
گلنار خودرا از لای در كنار كشيد. مرد داخل شد و اطراف را پائيد. كسی نبود، گفت:
- انگار آب و هوای بالای شهر بهت ساخته!
گلنار دو حلقه زلف بافتهاش را از كنار شانه ، روی پشتش انداخت و گفت:
- يعنی همسايه شما كه بودم ، به درد نمیخوردم؟
مرد روی كنتو رخم شد و گفت:
- با مادرت زندگی میكردی و پائين شهر كه بودی ، عينهو خاله سوسكه ، مردنی بودی. انگار دستی به سرو روت كشيده ميشهها!
گلنار انگشتش را روی بينی پخ و گوشت آلودش گذاشت و گفت:
- هيسس!…اين حرفا چيه؟
- پس چی جوريه كه هر روز استخون ميتركونی؟
- من ته ديگ خيلی دوست دارم.
- من ته ديگ اصلا دوست ندارم. اگر گوشت و پلو و خورشتی از ديشب مونده ، بيار تا بخوريم.
- هنوز حاج آقا بيرون نرفته و با حاجيه خانوم تو عمارته. چارچشمی مواظبمه.
نيم ساعتی از ظهر میگذشت. كارش را تمام كرد. در انتهای يك خيابان بن بست ، پشت يك در بزرگ مردد ماند و پابه پا كرد. دستش را به طرف زنگ دراز كرد و خودرا عقب كشيد. از صبح چيز دندانگيری نخورده بود و پاهاش نای حركت كردن نداشت. زنگ را زد و در باز شد. خانم خودرا پوشانده بود. چشمهای سياهش در زير مژههای بلند وسمه كشيدهاش میرقصيدند. زن سی ساله مینمود. چادرش را كنار زد و خنديد. دندانهای سفيدش را نماياند. خال گوشتی باقلی مانند كنار چانهی خودرا به نمايش گذاشت و گفت:
- بياتو، راحت باش ، اين دفعه شانس آوردی.
مرد داخل شد و گفت:
- چطور مگر خانوم؟
خانم در حياط را بست و چادرش را روی شانه رها كرد. زلفهاش را بر شانهاش افشاند و گفت:
- هيچ كس تو خونه نيست. ميتونی سرفرصت و راحت دلی ازعزا درآری.
مرد آب دهن خودرا قورت داد. چمنهای سبز و زنده را از نظر گذراند و به طرف كنتور راه افتاد. خانم بی صدا، چفت در را انداخت و به طرف ساختمان ، در وسط گل و درخت و چمن راه افتاد و گفت:
- از ظهر گذشته ، ميرم برات غذا بكشم.
- راضی به زحمت نيستم. رفيقم دم در حاجی آقا مقربی منتظرمه.
- چرا در خونهی رئيس خبرچينا! چندروز پيش دو نفر را گرفتند، خواسته بودند بمب بگذارند!
مرد با كمك پيچ گوشتی در كنتور را بلند كرد و گفت:
- مامور دوليتم ما. ديگرم كنتور نمیبينم ، سريع ميرم سراغ دوچرخهها.
خانم ابروهای به هم پيوستهاش را كج كرد و گفت:
- امروز دست تنهام. چندتا تخت و ميز و صندلیرو ميخوام جابه جا كنم ، بايد كمك كنی.
مرد كار نوشتن كنتور را تمام كرد و لوازم خودرا لای پوشه گذاشت. پشت در ايستاد با خود گفت:
- از خير نهارش بگذرم ؟ … شكمی از عزا درميارم و ميزنم به چاك.
جادهی يك متری موزائيكی را در پيش گرفت. جاده از وسط چمن سبز و باغچههای پر از بوته گلهای رنگارنگ، به طرف ساختمان كلاه فرنگی میرفت. سر شيلنگی را از كنار در، توی باغچه گذاشته بودند و آب زلال شرشر میكرد و بيرون میزد. مرد در كنار شيلنگ چندك زد. آستينهاش را بالا زد و دست و صورتش را شست. كف دستش رابه سر و موهاش كشيد و بلند شد. آب دست و صورتش را خشك كرد. بوی قورمه سبزی از راهرو بيـرون میزد. پا به پاكرد و كفشهارا جلوی در ورودی درآورد. خودرا جمع و جور و سرفه كرد:
- يااله!…خانوم من كارم تموم شد. امرتون رو بفرمائيد، كه زودتر بايد برم. جای دوچرخهها خاطر جمع نيست و رفيقم منتظرمه.
- حالا بيا تو، نهار بخور، تا بعد…
مرد از راهرو گذشت. در كنار ديوار سالن ، روی كنارهی قالی نخفرنگ دوزانو زد. خانم چادرش را گم و گور كرده بود. يك پيرهن گل منگلی صورتی بی آستين پوشيده بود. روی صندلی لهستانی روبه روی مرد نشست و پاهاش را روی هم انداخت و گفت:
- چرا پشت در نشستی؟ بشين روی صندلی و باخيال راحت ، غذاتو بخور.
مرد نگاه مشتاقانهای به سينی غذاكرد، آب دهن خودرا قورت داد و گفت:
- عادت ندارم پشت ميز غذا بخورم. مواجب ما به اين چيزا نميرسه.
سينی را جلو كشيد و كاسه خورشت را روی كپهی پلو برگرداند و مشغول شد. خانم انگشتهای گوشت آلودش رالای موهاش بردوآنهارااز جلوی صورتش كنارزد و گفت:
- به حاجآقا میگم گلكاری اين جارو بسپاره دستت. كار اين پيرمرده باب ميلم نيست.
مرد يك تكه نان را مچاله و توی كاسهی ماست فرو كردو توی دهن خود گذاشت. لقمه رانجويده قورت داد و گفت:
- گل كاريم سرم ميشه.
خانم النگوهای به گوشت نشستهاش رابه جرنگ جرنگ درآورد و گفت:
- اگر حرف گوش كنی ، به حاجآقا میگم سفارشتو بكنه كه بگذارنت سر يك كار نون و آب دار.
مرد چنگال را به كنار سينی خيزاند. قاشق را توی دست راستش گرفت و يك تكه نان را تكيه گاه قاشق پرپلو كرد. گوشش به حرفهای خانم بود و هوشش به بشقاب و سينی غذا.
خانم سينه ريز جواهرش را با نوك انگشت لمس و جابه جاكرد. خود را تا كمرخم كرد و گفت:
- چند كلاس سواد داری؟
لقمه توی گلوی مرد گير كرد و چشمهاش به آب نشستند و گفت:
- به اندازهی كنتور نوشتن.
مرد ته سينی را بالا آورد. لب و دهن خودرا با يك تكه نان پاك كرد. نان را خورد و يك ليوان بزرگ آب را سـر كشيد. دستهاش را به هم ماليد و گفت:
- دست تون درد نكنه. گشنهم بود و خيلی خوشمزه بود و چسبيد.
خانم خنديد، ابرو بالاانداخت وگفت:
- سيرنشدی بازم بيارم؟ حالا كجاشو ديدی!
- دست تون درد نكنه. گفتيد حاجآقا تون چی مقامی دارند؟ كه با لطف شما كمكی به من و عهد و عيالم كنند؟
- حا جآقامون تو راس اموره
- بفرمائيد تو چی جور راس اموريند؟
- من سرم تو اين جور كارا نيست. خودش ميگه مدتيه تو راس اموره. خيلی كم تو خونه آفتابی ميشه.
مردبلند شد، سينی را برداشت و گفت:
- اجازه بدين بگذارم توآشپزخونه. كدوم طرفه ؟
خانم از روی صندلی بلند شد، توی چشم مرد زل زد و گفت:
- بدش من ، خودم میبرمش.
سينی را توی آشپزخانه گذاشت و برگشت و پرسيد:
- چند ساله هستی؟
- چل سالی دارم.
- خوب استخون دارموندی. بايد خيلی پر نفس باشی!
خانم رو به روی مرد ايستاد. دستها ش رابه كمرش زد، نفس عميقی كشيدوگفت:
- بايد ديد چندمرده حلاجی!…خب ، حالابيابريم ، زودتر تخت رو جا به جا كنيم. ممكنه كلفته برگرده و هزار حرف برام درست كنه.
- پس اجازه بدين تانيامده من مرخص شم!
- كار زيادی نداريم. نيم ساعتم نمیكشه و ميری!
در اطاق را باز كرد و داخل شد و به انتظار ايستاد. مرد، در كنار چارچوب در، مردد ماند. زن نـهيب زد:
- پس واسه چی معطلی؟ همين دو تا تخته!
مرد، ناخودآگاه خودرا عقب كشيد. به خودكه آمد، كفش و پوشهاش زير بغلش بود و در وسط خيابان میدويد. خودرا به خيابان اصلی رساند و ايستاد. نفس تازه كرد و كفشهاش را پوشيد. عرق سر و صورتش را با آستين پاك كرد. آسمان و خورشيد را نگاه كرد. يكی – دو ساعت از ظهر گذشته بود. به طرفه دوچرخهها دويد. به اول خيابان بن بست كه رسيد، درجا ميخكوب شد. سر خيابان را دو نفر شخصی پوش و عينك دودی زده قرق كرده بودند. حريق آبادی را بديوار چسبانده بودند. صورتش كبود و ورم كرده بود. موهای پرپشتش ژوليده بود. دوچرخهها سر جاشان بودند. يك وانت در فاصلهی صدمتری دوچرخهها ايستاده بود. حريقآبادی اشاره كرد و گفت:
- اينهاش! صبح بـهش گفتم دوچرخههارو اينجا نگذاريم.
مرد، تابه خودش بيايد، هشت – ده پوزهی پوتين و مشت و لگد، خون از لب و دهن و بينیاش جاری كرد.
به دست هر كدامشان يك سر نيزه داده شد. يكی از شخصی پوشهای گردن كلفت دادزد:
- يااله! لاستيكا رو تيكه تيكه كنين!…
مرد، خون كنار لب و بينیاش رابه آستين كشيد و گفت:
- بابا ما مامور دولتيم! اينهام پوشه و ابزار كارمونه!
- طاير و تيوپا، بعدشم تموم نوار و زينارو تيكه تيكه میكنين. اگه چيزی جاسازی نكردين ، ترسی نداره كه!
- بابا به گلوی بريده علی اصغر ما بمب گذار نيستيم!…چی جوری و به كی بگم كه ما مامور….
ضربهی پوتين به وسط پاهاش ، نفسش را پس انداخت. ضربهی دوم كوبيده میشد، كه به طرف دوچرخهها دويدند.
دو نفری ، با سرو روی كبود و خون آلود، با سرنيزه به جان دوچرخهها افتادند. لاستيكهای بيرون و توئی را جر دادند. نوارهای براق دور ميلههای تنه دوچرخهها را بريدند. چرمهای زير زينهارا، چپ اندر راست ، دريدند. سر آخر با چشمهای به اشك نشسته ، در كنار لاشهی دوچرخهها ايستادند. خيال مامورين راحت شد.
شخصی پوش عينك دودی زدهی گردن كلفت داد زد:
- اون لاشههارو بندازين تو وانت!
هركدامشان يك لاشهی دوچرخه را به دوش كشيد و تا كنار وانت رفتند و لاشهها را توی وانت انداختند:
- خودتونم سوارشين. بچهها از اطراف شهر دورشون كينن. بعدشم تو يه بيغولهی خلوتی بندازين شون پائين، تـا گورشونو گم كنن و ديگه اين دور- اطراف پيداشون نشه! ديگم تو شهرداری پيداتون شه، واسه هميشه گم و گور ميشين! خودم با شهردار تماس می گيرم.
توی وانت ، در كنار لاشههای دوچرخهها چندك زدند. لولهی اگزوز وانت يك كپه دود سياه و غليظ توی چشم خيابان پاشيد و دور شد…