پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(پنجشنبه، ساعت هفت و بیست و شش دقیقه بعدازظهر)
کامران راه خود را به سوی خانه در پیش گرفت. باران خفیفی میبارید. از همان بارانهای ریزی که پیاپی میبارند و خیال قطع شدن ندارند. قطرات آب در آمیزش با برودت هوا همچون دانههای ریز و تیزِ یخ به سر و صورت او اصابت میکردند. صبح که خانه را ترک میکرد، به گزارش هوا اعتماد کرده بود. خطایی که چند بار در هفته مرتکب میشد و هیچ از آن نمیآموخت.
چتر را کنار رختآویز خانه دیده بود اما در عین حال، نگاهی به کتابهایی که میبایست بار آنها را بر دوش میکشید، انداخته بود و از حمل این چتر چشم پوشی کرده بود. برای دلخوشی خود گفته بود: «گفته بودند امروز هوا ابری است، ولی باران نمیبارد.» هوا ابری بود و باران هم بارید.
پیکر خود را زیر پالتوی نیمه خیساش جمع کرد. از ایستگاه تا خانه مسافت زیادی نبود. اما همین مسافت کوتاه نیز کافی بود که قطرات باران نشسته بر سطح پالتویش راهی برای نفوذ به سوی پیکر او بیابند. باید از فکر سرما و باران خود را میرهاند. سودابه زمانی به او گفته بود: «کافی است که فقط تو کلمه سرما را بشنوی تا سرمابخوری.» او درستی این داوری را و تاثیر غیرقابل انکار تلقین روحی را در خود تجربه کرده بود. در سایهی همین تلقین روحی میتوانست غنبرک و چنبرک بگیرد و میتوانست در لحظهی پس از آن شاد و خندان شود.
کامران برای عبور از واهمهی سرماخوردن، خود را سرگرم تک و توک پنجرههای روشنِ خانههای خیابان کرد. فرمانروایی همهی حواس خود را به بیناییاش سپرد تا از این طریق، نگاه با هوش و حواساش همسفر شود و او بتواند سرما و باران را فراموش کند و از زهر خاطرات آشفتهای که آن روز در اثر رفتن به دانشگاه از اقشار تحتانی حافظهاش بالا آمده بودند و در سطح لحظههایش جاری شده بودند، بکاهد.
در قاب یکی از این پنجرههای بزرگ زن و مردی را دید که در برابر هم ایستادهاند و در حال گفتوگو با یکدیگرند. پیش خود گفت: «نه! این یک گفتوگوی ساده نیست. تردید ندارم که این یک مشاجرهی تمام عیار است. از همان دعواهای بدفرجام!»
کامران حرکات سریع و شتابزده سر و دست این زن و مرد را چون یک دعوای زناشویی تفسیر کرد. پدیدهای که بهرغم زندگی کمابیش خوب خود با سودابه، بهویژه در واپسین سالهای زندگی مشترکشان بارها خود نیز تجربه کرده بود. یک بار از خود پرسیده بود که آیا در زندگی خود خوشبخت بوده است؟ آیا میتواند از سعادت و نیکبختی در زندگی خود سخن بگوید؟
آیا زندگی در کنار هم اما بر روی دو ریل موازی همان زندگی است که از دوران جوانی خود خواهان آن بوده است؟ اینکه تو بدانی با کسی همسفر هستی، بیآنکه با او همراه باشی؟ و پیش خود اعتراف کنی که حتی اگر مقصدتان یکی باشد، مقصودتان الزاما یکی نیست! و حتی اگر معبدتان یکی باشد، معبودتان الزاما یکی نیست!
به نزدیکی خانه خود که رسید، نگاهش روی صندوق پست خانه متوقف ماند. صندوق پستی که مالامال از نامه بود. درِ صندوقِ پست را باز کرد. چند روزی بود که نامهها را خالی نکرده بود. موضوعی که پیش از شروع ایام بازنشستگیاش هرگز برای او پیش نیامده بود. او طبق عادت هر روز و حتی روزهای شنبه نیز صندوق پست را خالی میکرد. نامهها را روی میز میگذاشت و با وسواس و دقت بسیار آنها را یکی پس از دیگری دستهبندی میکرد. نامههای تبلیغی و کم اهمیت را بیدرنگ به درون سطل کاغذهای باطله میانداخت و سایر نامهها را بایگانی کرده و در زونکنها میگذاشت. اما، اکنون در انتظار خبری نبود.
نامههایی که پستچی ظرف این سالها هر روز در صندوق پست خانهاش میانداخت یا از موسسات مالی بود که مایل به دادن وام به او بودند، یا نامههای تکراری اداری و هر از گاهی هم صورتحسابی که باید پرداخت میشد و پرداخت نشده بود. مدتها بود که هیچ نامهای و هیچ خبری نتوانسته بود او را غافلگیر کند. دریافت نامههای تکراری جلوه دیگری از این تکرارِ ملال آورِ تلنبار شده در لحظات زندگی او در این سالها بود.
اینکه او در این سالها با بیتوجهی تمام از کنار صندوق پست خانهاش بگذرد، پدیده نادری نبود. گاهی پیش میآمد که حتی یک هفتهی تمام صندوق پست خود را خالی نمیکرد. یکبار صندوق پستاش آنقدر پر شده بود که یکی از همسایگان فکر کرده بود، او به سفر رفته است. او را به هنگام خروج از خانه دیده بود و دوستانه به او توصیه کرده بود که هر وقت به مسافرت میرود، کسی را مامور خالی کردن صندوق پست کند. گفته بود صندوق پست پر از نامه در آلمان حکم کارت دعوتی را دارد که آدم برای دزدان میفرستد.
کامران این موضوع را بهخوبی میدانست. به روی خود نیاورده بود و به آن اعتراف نکرده بود که هر روز از کنار این صندوق پست با بیاعتنایی عبور کرده و آن را خالی نکرده است. از بابت این توصیهی دوستانه از همسایه خود تشکر کرده بود و به راه خود ادامه داده بود. کامران پیش خود گفته بود: «نفساش از جای گرم بلند میشود. برای رفتن به سفر باید دل آدم خوش باشد.»
کامران در این سالهای آخر هرگز به سفر نرفته بود. برای تسکین دل خود هم که شده بود میگفت: «کجا بهتر از خانهی خود آدم؟» میگفت: «پیر شده و شب را باید در تختخواب خودش به سحر برساند.» و میگفت: «تنها سفر کردن که صفایی ندارد.»
کامران مرد جوان تنهایی نبود که به قصد ماجراجویی تن به سفر بدهد. میگفت: «تنها سفر کردن از تنها شراب نوشیدن هم لذتش کمتر است.» شراب را از سر ناگزیری به تنهایی مینوشید اما حاضر نبود رنج تنها سفر کردن را به جان بخرد. میگفت: «وقتی آدم تنهاست و به تنهایی شراب مینوشد، شاید بتواند تنهایی خودش را فراموش کند. اما وقتی تنها سفر میکند، وزنِ تنهاییاش دو برابر میشود.»
دوستانش، مرتضی و رضا هر دو اعلام آمادگی کرده بودند که یکبار دستجمعی به سفر بروند. گرچه تنها سفر کردن برای رضا پدیده عجیبی نبود و او سالها و چه بسا دهها سال در چارچوب فعالیت خبرنگاری خود تک و تنها به این گوشه و آن گوشه از جهان سفر کرده بود، اما اکنون او نیز حال و حوصله تنها به سفر رفتن را از دست داده بود. سه نفری تصمیم گرفته بودند که در اولین فرصت با هم به سفر بروند. برنامهای که بارها از آن سخن گفته بودند، اما هیچ گامی در راه اجرای آن برنداشته بودند.
سفر رفتن با هایکه نیز برای کامران غیر قابل تصور بود. زبان مشترکی نداشتند و از این رو، کامران تصور میکرد که سفر با هایکه پس از یکی دو روز تبدیل به سفری خسته کننده و ملالآور میشود. هایکه حتی حاضر نبود تن به سفر به نقاط ناشناختهی این گیتی پهناور بدهد. او که عاشق طبیعت بود، تنها با زیباییهای چند نقطه از طبیعت این جهان آشنا شده بود و تصوری از زیباییِ طبیعت مثلا در جزیره بالی نداشت. در طول زندگیاش شاید بارها و بارها به جزیره مادیرا یا مایورکا سفر کرده بود، اما هیچگاه حاضر نشده بود به یک کشور آسیایی یا آفریقایی سفر کند.
صندوق پست پر از نامه و بروشورهای تبلیغی شده بود. نامهها را روی میز آشپزخانه ولو کرد. آبجویی از یخچال در آورد و پشت میز نشست. در بین نامهها، یک نامه توجه او را جلب کرد. نامهای که برخلاف نامههای دیگر غافلگیرش کرده بود. نامهای که اتفاقا گیرندهاش خود او نبود. نامه برای بیژن ارسال شده بود. اما بیژن سالها بود که آنجا زندگی نمیکرد.
بیژن پیش از جدایی او از سودابه مستقل شده بود و به آپارتمان کوچکی واقع در نزدیکی مرکز شهر کلن رفته بود. اما اتاقش در خانه پدری دست نخورده مانده بود. بیژن هر از گاهی تنها یا با شریک زندگیاش، با “نورا” میآمد و آخر هفتهای را با پدر و مادر خود سپری میکرد. اما پس از جدایی والدینش، آدرساش را تغییر داده بود و دیگر هیچ شبی را در خانه پدری به صبح نرسانده بود.
کامران به این نامه عجیب خیره شده بود. سالها بود که نامهای نه برای بیژن، نه برای آیدا و نه حتی برای سودابه به آدرس او نمیآمد. اما حال، یکباره نامهای برای بیژن آمده بود. کامران نامه را با دقت وارسی کرد. آن را سبک و سنگین کرد، در برابر تابش نور چراغ گرفت، ولی متوجه چیز بیشتری درباره آن نشد. اثری از اینکه نامهای تبلیغی باشد بر روی پاکت آن دیده نمیشد.
فرستنده آدرس نامه را با دست نوشته بود و این خود دلیلی بر آن بود که این نامه نمیتوانست نامهای تبلیغی باشد. فرستنده نام کامل خود را ننوشته بود. نام خانوادگی را نوشته بود و حرف “میم” به جای کل نام کوچکاش.
کامران در خاطرات خود در بین دوستان بیژن به دنبال فردی گشت که نامش با “میم” شروع میشد. روشن نبود که فرستنده یک زن است یا یک مرد. اگر نامه تبلیغی بود، نیازی به فکر و چارهجویی نبود. کامران میتوانست با وجدانی آسوده آن را به سطل زباله بیاندازد. اما با یک نامهی شخصی نمیتوانست چنین کاری بکند.
کامران نمیتوانست درباره اهمیت احتمالی این نامه تصمیم بگیرد. او هرگز نامههای کسی را باز نمیکرد. همیشه میگفت نامهها میتوانند حامل ناگفتهها باشند. پیامی را حمل کنند که فرستنده از گفتن آن ناتوان بوده. مثل همان نامهای که خود او برای برگیته نوشته بود. نامهای پر از تمنا که با بیمهری برگیته روبهرو شده بود. او چگونه میتوانست نگاه در نگاه برگیته بدوزد و جسارت گفتن چنین چیزهایی را بیابد؟ او چگونه میتوانست غرور خود را در حضور برگیته از خود براند و از تمناهای دل و از وسوسههای روح خود بگوید؟
کامران میدانست که همهی آن پیامها، همهی آن واژههایی که به راحتی بر زبان نمینشینند، میتوانند بر روی کاغذ نقش ببندند. او چگونه میتوانست مطمئن باشد که این نامه نیز حامل ناگفتههایی از این دست نیست؟ از این رو، او چگونه میتوانست نامه کسی، حتی اگر این فرد، پسر دلبندش باشد را باز کند؟
این نامه، اما بهانهی خوبی بود که کامران مجددا صدای پسر خود را بشنود. کامران دلش برای دیدن پسرش تنگ شده بود. پسری که او با تمام وجود او را دوست میداشت. اما حال، این پسر بیسر و صدا و در سکوت از زندگی او خارج شده بود.
کامران دلش میخواست مثل گذشته دست بر دور گردن او بنهد و با او در جنگل قدم بزند. قدم بزند و درباره مسائل فلسفی با او سخن بگوید. به او بگوید که فلسفه یعنی شکافتن لایه به لایه سطح یک موضوع برای یافتن راهی به عمق آن. برای دستیافتن به رازهای پنهان هر چیزی که ذهن ساده از دیدنش واهمه دارد و از آن پرهیز میکند. به او بگوید که بسیاری از مردم از دانستن بیشتر لذت نمیبرند، رضایت خود را از زندگی وامدار کمتر دانستن، وامدار بیتفاوتی خود هستند. اما، بیژن از زندگی او خارج شده بود. عین بازیگری که آخرین نقش خود را بر روی صحنه ایفا کند و ناپدید شود.
بی اعتنایی بیژن به کامران، به نیازهای پدری برای دیدن فرزندش، موجب رنج او میشد. رنجی که از مهر او به پسرش نمیکاست. رنجی که بر اشتیاق دیدن پسرش میافزود. کامران بهخوبی میدانست که دوری جستن بیژن از او از روی بیمهری نیست. کامران تردید نداشت که بیژن بهرغم آنکه از او دوری میجوید و از دیدار با او پرهیز میکند، همچنان مهر او را به دل دارد. بیژن آیدا نبود. بیژن چون آیدا یاغی و سرکش نبود. آرام و خوشرو بود، متین و با وقار. میتوانست بیآنکه کلمهای بگوید، ساعتها به حرف پدر خود گوش دهد.
بیژن پدرش را تحسین میکرد و بارها به دیگران گفته بود که به داشتن چنین پدری افتخار میکند. رابطه کامران و بیژن چیزی فراتر از رابطه پدر با فرزند بود. بیژن به لحاظ رفتاری شباهت چندانی به آیدا نداشت. او متواضع و فروتن بود. به دور از جار و جنجالها وظایف خود را انجام میداد. نه صدای آموزگاران را در میآورد و نه کاری میکرد که موجب نگرانی والدینش بشود. اثری از آن روح سرکشی که کامران در آیدا میدید، در بیژن وجود نداشت. اما حال همین روح آرام متانت خود را از دست داده بود. آسمانِ آرام و بیابرش حال طوفانی شده بود. با آنکه به پدر خود مهر میورزید، نامهربانی پیشه کرده بود.
کامران میدانست که بیژن برخلاف آیدا نتوانسته است با موضوع جدایی او از سودابه کنار بیاید. آیدا نیز همچون برادرش گناهِ تباه شدن رابطه زناشویی والدینش را به حساب پدر خود نوشته بود. اما آیدا در زندگی خود آموخته بود که نمیباید رابطه دیگران را از دریچهی چشم خود بنگرد. هیچ کس بار داوری در این باره را بر دوش او نگذاشته بود و هیچ کس از او انتظار نداشت، در این جهان واژگونه همچون شاقولی بین رابطه پدر و مادر خود بایستد و توبرهی گناهان را در برابر چشمان آن دو بگشاید و بینشان توزیع کند. آیدا به تصمیم کامران و سودابه برای جدایی احترام میگذاشت.
نگاه آیدا به اخلاق و ارزشهای اخلاقی نیز با نگاه بیژن تفاوت میکرد. آیدا اخلاق را بر بستر زمان و زمانه تعریف میکرد و برخلاف برادر خود، نگاهی رومانتیک به مسائل اخلاقی نداشت. آیدا یک بار به پدر خود گفته بود که داوریهای اخلاقی وقتی در فراسوی زمان قرار بگیرند، تبدیل به قوانین دینی میشوند. همان الزامها و باید و نبایدهایی که آیدا از تبعیت و پیروی از آنها گریزان بود.
کامران نیز به اندیشههای کانت درباره اخلاق باور نداشت. کامران میگفت: «مهم نیست که ما اصول اخلاقی را از دل باورهای دینی دربیاوریم یا باورهای دینی را از اصول مستقل اخلاقی. مهم این است که بدانیم آمیزش اخلاق و دین راه را بر اندیشیدن و داوری انسان سد میکند و اصالتی برای اندیشیدن و حقی برای داوری انسان قائل نمیشود.» یک بار با شیطنتی در کلام خود به بیژن گفته بود:
«میدانی چه کسانی به سراغ اخلاق میروند؟ آنهایی که نه زندگی را میشناسند و نه به شعور خودشان باور دارند. میدانی نظر اسکار وایلد درباره اخلاق چیست؟ به نظر اسکار وایلد، اخلاق آخرین پناهگاه برای کسانی است که نمیتوانند زیبایی را بفهمند. یعنی همان سخنی که کنفسیوس دو هزار سال پیش از او و به شکل خیلی سادهتری زده بود. کنفسیوس گفته بود که در سراسر عمر خود هیچ کسی را ندیده که ارزشهای اخلاقی را همانقدر دوست داشته باشد که زیبایی زنان را. میدانی معنی این حرف چیست؟ یعنی اینکه گزارههای اخلاقی در اولین کشاکش خودشان با دنیای واقعی از پا میافتند و شانهاشان به خاک مالیده میشود.»
بیژن انتظار شنیدن چنین چیزی را از پدر خود نداشت. خشکش زده بود، لحظهای سکوت کرده بود و پس از این سکوت پرمعنا در پاسخ گفته بود: «پذیرش سخن اسکار وایلد یعنی باطل دانستن همهی ارزشهای اخلاقی. یعنی باطل کردن همه آن ارزشهایی که جامعه انسانی را قابل تحمل میکنند.»
بیژن هیچگاه این جمله پدرش را فراموش نکرد. از خود میپرسید از کی تا به حال، اسکار وایلد تبدیل به استاد اخلاق و زندگی شده است؟ حتی چه کسی مدعی است که آنچه کنفسیوس گفته را باید بدون فکر و اما و اگر پذیرفت؟ بیژن یک روز این گفتههای کامران را برای آیدا نقل کرده بود. گفته بود: «از سخن کنفسیوس الزاما این بر نمیآید که او زیبایی زنان را بر ارزشهای اخلاقی ارجح میشمرده. او تنها گفته که هر کسی را که دیده چنین بوده. شاید میخواسته بگوید که عموم مردم در سطح میلغزند و برای قوه بیناییاشان بیشتر ارزش و اعتبار قائلند تا برای خرد و منطقشان.»
آیدا گرچه مایل بود از پدر خود دفاع کند، اما ترجیح داده بود با سکوت خود به ادامهی گفتوگو پیرامون این موضوعِ ناخوشایند پایان دهد. بیژن اما ادامه داده بود و گفته بود پنهان شدن پشت این عبارات کلی برای پنهان کردن سُستعنصری و ضعف شخصی است. گفته بود که اسکار وایلد باید هم پشت چنین رویکردی به اخلاق پنهان میشد. به آیدا گفته بود که این نویسنده ایرلندی همه چیز بود مگر آموزگار اخلاق و جالب اینجاست که پدرمان برای توضیح رفتار خود دست به دامان چنین آموزگاری شده است.
کامران نیز هرگاه با خود خلوت میکرد و با خود صادق بود، بهخوبی میدانست که نمیتواند به اخلاق همان نگاهی را داشته باشد که اسکار وایلد توصیه میکرد. او از جامعهای میآمد که از همان کودکی پایبندی به ارزشهای اخلاقی را در گوش او خوانده بودند و شاعرانش در وصف اخلاق و ارزشهای اخلاقی شعرها سروده بودند و سخنسراییها کرده بودند.
کامران نمیتوانست اخلاق را از رفتار و زندگی خود حذف کند. او نمیتوانست بر باورهای اخلاقی خود مُهر دینخویی بزند و زندگی خود را بر فراز ویرانههای این ارزشها بنا نهد. حتی دانستن این موضوع که از منظر فلسفی ممکن نیست تعریف قابل پذیرشی برای اخلاق یافت نیز باعث آن نمیشد که او بتواند پشت اداها و ژستهای روشنفکرانه پنهان شود و همان گزارههای اخلاقی را که خود او تحقیر میکرد، از زندگی و از باورهای خود پاک کند. برخلاف تصور سودابه، کامران هیچگاه مُبلغ شیوهی زندگی سارتر و دوبووار برای آیدا نبود. او بدون آنکه درباره این موضوع داوری کرده باشد، درباره زندگی آن دو با دخترش سخن گفته بود.
بیژن همیشه پدرش را از بابت پایبندیاش به اخلاق میستود و فروتنی پدر بستری شده بود برای شکلگیری یک دوستی عمیق بین آن دو. بیژن هیچگاه گمان نمیکرد که پدرش بتواند بهرغم آن همه سخن گفتن از پایبندی به عهد و پیمان، بهرغم آن همه توصیه اخلاقی، به پیمان خود با سودابه پشت بکند و با سبکمغزی تمام گام در وادی یک ماجراجویی بیمعنا و بدهنگام بنهد. و دیدن یک زیبایی به نابینایی او بیانجامد، خرد از کف بدهد، مست و از خود بیخود شود و در سایهی نطفهی یک پیوند سست، درخت کهن و تنومند رابطه زناشوییاش را قربانی کند. بیژن بارها “جنزدگی هایدگری” پدرش را به سُخره گرفته بود و گفته بود: «جنزدگی آخرین پناهگاه کسانی است که نتوانستهاند مفهوم هستی را بفهمند.»
کامران نامه را روی میز گذاشت. جرعهای آبجو درنگ برخاسته از تردید او را از خود لبریز کرد. لیوان را روی میز گذاشت و مدتی بیحرکت به اعداد چشمکزن دیجیتال ساعت فرِ اجاق گاز خیره ماند. اما سرانجام تصمیم گرفت به بیژن زنگ بزند. در چنین شرایطی غرور چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ نامهای آمده بود و او میبایست آن را به دست بیژن برساند.
تلفن را برداشت و شماره بیژن را در لیست تماسهایش جستجو کرد. پیش از این نیازی به چنین کاری نبود. او شماره تلفنهای همهی دوستان و همهی عزیزانش را بیآنکه خود بخواهد به خاطر داشت. اما حال بین تماسهای تلفنیاش با بیژن فاصلهی زمانی زیادی افتاده بود و شماره بیژن از یادش پاک شده بود. همین موضوع ساده حکایت از بحرانی داشت که بر رابطه او و پسرش سایه انداخته بود. از خود پرسیده بود که چگونه شمارهی پسرش را فراموش کرده است؟ پرسشی ساده که پاسخی دردآور داشت. پرسشی که یادآور شکاف بزرگی بود که بر دل دوستی او و پسرش نشسته بود و بذر بیگانگی بر رابطهی او با یکی از عزیزترین انسانهای زندگیاش پاشیده بود. کامران لیوان آبجویش را سر کشید و مجددا پر کرد.
کامران پیش خود گفت: «سنگر گرفتن پشت غرور آن هم در رابطه با فرزند کار خردمندانهای نیست.» او بارها وسوسه شده بود، تلفن را بردارد و به پسر خود زنگ بزند. زنگ بزند و ابراز پشیمانی کند. زنگ بزند و از او بخواهد که پدر خود را ببخشد. زنگ بزند تا به او بگوید که تصمیم اشتباه گرفتن تنها محدود به جوانان نمیشود. به او بگوید که هزینه بسیاری از تصمیمهای اشتباه برای جوانان بسیار نازلتر از هزینه همان تصمیمها برای افراد سالخورده است. اما، هر بار در برابر این وسوسهها مقاومت کرده بود. مقاومتی که ربطی به غرور زخم خوردهاش نداشت. این تصورِ لحنِ سرد و بیروح بیژن بود که باعث شده بود هر بار از این کار چشم پوشی کند. بیژن با دیدن شمارهی تلفن پدرش یا تلفن را جواب نمیداد و یا با با دادن کوتاهترین پاسخها و بهره گرفتن از سردترین کلمات و جملات دل پدر خود را بیش از پیش میشکست.
«حالت خوب است؟»
«خوبم.»
«حال نورا چطور است؟ از آیدا شنیده بودم که سینهاش عفونت کرده. بهتر شده؟»
«حالش خوب است.»
«کار و زندگی چطور پیش میرود؟»
«همه چیز روبراه است.»
کامران هوشمندتر از آن بود که پیام نهفته در این پاسخهای کوتاه را متوجه نشود. بیژن با این پاسخهای کوتاه مایل بود به او بفهماند که علاقهای به ادامهی تماس و علاقهای به ادامهی گفتوگو با او ندارد. یعنی دقیقا همان چیزی که کامران امروز بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز داشت. او نیازمند دوستی خود با پسرش بود. نیازی که با بیاعتنایی آگاهانه و عامدانه پسرش روبهرو شده بود.
بیژن زمانی که برای نخستین بار موضوع برگیته را از مادرش شنیده بود، باور نکرده بود. ابتدا آن را جدی نگرفته بود. گمان میکرد شکایتی است برخاسته از حسدِ زنانهای که در مادر خود و نزد بسیاری از زنان دیگر دیده بود. گمان کرده بود که شکایتی است برخاسته از شکها و کنجکاویهای اغلب بیمورد زنان. اما لحن مادر این بار با شکوه و شکایتهای پیشین تفاوت داشت. او دلشکسته و پیر به نظر میرسید. سیاهی دور چشمانش و رگههای سیاهی که بر گونهاش دویده بود، حکایت از بارانی شدن آسمان دلش داشت و روایتگر اشک و گریهای طولانی بود. تلاش کرده بود با پاک کردن قطرات اشک از چهرهی خود، ضعف برخاسته از صدای شکستن دل را از پسرش پنهان کند. و چه ناشیانه چنین کرده بود. صدایش میلرزید و به هق هق کردن افتاده بود.
بیژن با ناباوری گفته بود: «پدر من؟» آمده بود و کنار مادر نشسته بود. او را در آغوش گرفته بود و با دستانش سر سودابه را نوازش کرده بود و تلاش کرده بود او را آرام کند. نمیدانست چه باید بگوید؟ از مرد بودن خود احساس شرم میکرد. حسی که تا آن لحظه تجربه نکرده بود. بهرغم آنکه او کمترین نقشی در این عهدشکنی نداشت، خود را گناهکار میدانست. از خود خرده میگرفت که چگونه متوجه این موضوع نشده است.
بیژن یک بار پدر خود را در حال خارج شدن از کافه کرومل با زنی دیده بود. کامران محو گفتوگو با آن زن بود و متوجه پسرش نشده بود. بیژن در آن هنگام از کنار این موضوع گذشته بود. اعتمادی که او به کامران داشت جایی برای تردیدها و بدگمانیها نمیگذاشت.
بیژن پس از شنیدن ماجرای عشقی پدرش به اتاقش رفته بود و در را بر روی خود بسته بود. خود را سرزنش میکرد. از خود میپرسید که اگر آن روز پیام آن دیدار تصادفی را به موقع متوجه شده بود، آیا نمیتوانست مانع از این بحران شود؟ کامران روزی به او گفته بود که هیچ بحرانی محصول یک لحظه نیست. لحظه میتواند فاجعه بیافریند ولی بحران تاریخ دارد و در طول زمان پدید میآید.
بیژن خود را شماتت میکرد که چگونه توانسته است با بیتفاوتی از کنار آن صحنه بگذرد؟ چگونه دیدن پدرش با آن زن حتی ذرهای کنجکاوی در او برنیانگیخته است؟ شاید او میتوانست در آن هنگام در سایهی آن کنجکاوی پیش از آنکه همه چیز فرو بریزد و ویران شود، چارهای مییافت و شاید میتوانست پدرش را از ورطهی که گرفتارش شده بود، میرهاند.
کامران حتی پیش از علنی شدن رازش، پیش از آنکه بیژن از موضوع آگاه شود، خود به بیهوده بودن این رابطه پی برده بود. اما، بسیار دیر پی برده بود. رابطه عشقی بین او و برگیته دیگر موضوع لحظهها نبود. تاریخ پیدا کرده بود و در دل خود نطفهی بحرانی را لحظه به لحظه پرورده بود و زمانی که کامران به بیثمر بودن آن رابطه پی برده بود، آن ماجراجویی عاشقانه هم پیمان و هم پیمانه هر دو را شکسته بود و هیچ معجزهای دیگر نمیتوانست مانع از ریزش رابطه او و سودابه شود، ریزش آن رابطهای که دهها سال فراز و نشیبهای زندگی در مهاجرت را تاب آورده بود.
بهرغم آنکه کامران شمارهی تلفن بیژن را گرفته بود، نورا تلفن را برداشت. این موضوع باعث تعجب کامران شد. پس از سلام و احوالپرسی متعارف پرسید:
«بیژن کجاست؟ مگر این شماره تلفن همراه بیژن نیست؟»
نورا پس از مکثی کوتاه به کامران گفته بود که بیژن آن روز صبح هنگام خروج از خانه تلفن همراهاش را جا گذاشته است. کامران موضوع نامه را گفته بود و پرسیده بود که بیژن چه موقع برمیگردد. نورا اظهار بیاطلاعی کرده بود و گفته بود:
«کامران جان، نمیدانم. این روزها کارش خیلی زیاده. گاهی تا دیروقت کار میکند. هر وقت آمد بهش میگویم شما زنگ زدید.»
حسی به کامران میگفت که بیژن خانه است و حاضر نشده تلفن را جواب دهد. این را کامران از نحوهی سخن گفتن نورا متوجه شده بود. نورا هر بار که تنها بود، کامران را پدرجان میخواند و تنها در مواقعی که بیژن حضور داشت به او کامران جان میگفت.
کامران خداحافظی کرد. تلفن را کنار نامه روی میز گذاشت. مدتی همانجا بیحرکت نشست. سپس تکه نان و پنیری برداشت و رفت پشت پنجره اتاق سالن و به تکان شاخههای درختان باغ زُل زد. باغ در تاریکی فراگیر فرو رفته بود. قطرات باران، که حال درشتتر هم شده بودند، به دنیای تیره و تار باغ خانهاش تصویری وهمآلود داده بودند. همه جا را وهم فرا گرفته بود. همه بیرون خانه را و هم درون خانه را.
کامران از ته دل آهی بلند کشید.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیستوسوم: آخرین برگ
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|