iran-emrooz.net | Sun, 07.05.2006, 21:16
پشت تنهایی من
كتايون آذرلی
|
پشت تنهایی من دریاهاست
که در آن نور خدا
تا فلق
تا به شفق
تا ابدیت جاریست.
پشت تنهایی من جنگل هست
و ندارد شیطان نه رواقی
طاقی.
پشت تنهایی من
آینههاست
پدرم با گل سرخ
پشت این تنهایی میخوابد
و سحر هم پای نسیم
گل عشق میبوید.
پشت تنهایی من
یک بیابان تنهاست
و شب مهتابش
قصه غصه خود میگوید
فصلها کز پی هم میگذرند
برگها سبزی خود میپویند.
پشت تنهایی من
پچ پچ شاپرکهاست
که ز تاریخ شکوفایی من میگویند
همه سایه وهم
پشت این تنهایی میمیرد
میشکفد همه شعر
میدود این همه شوق
این همه شور
قامت سبز گیاه
از همین تنهایی میروید
بارش ابر بهار
دل سنگ میشوید.
پشت تنهایی من
دریاها
جنگلها
آینه تنها نیست
پشت تنهایی من
یک جهنم تنهاست.
تمام زندگی همین است
هیچ چیز کم نیست
پنچره قاب زیباییهاست
و درختها
که در مسیر باد میوزند.
تمام زندگی همین است
کاش باد بیاید
و با خود بوی شبدرها و نرگسها را بیاورد.
تمام حجم استخوانی خود را بر داشتم
و به راه افتادم.
باران تمام شب زمین را شسته بود
به درخت چنار کهنسال تکیه دادم
و آسمان را دیدم
که ستارگانش تا دشت
پایین آمده بودند
و شب و روز همخوابه میشدند در سحر
نیمی زیر آسمان ابری
نیمی دیگر زیر آسمان پر ستاره.
در باران غبار دل را شستم
و دیدم میان شاخهها
باران تسلیم هر برگ شد
و خورشید که سر زد
تجربه تنشان را خشک کرد.
از پنچره به دلتنگی حیاط نگاه کردم
گلهای شمعدانی رنگ خود را با خته بودند.
به آینه پناه بردم
مادردر قاب عکس
رنگ باخته
همچون بیست و پنچ سال پیش
با موهای بلوطی و چشمانی سبز و لبخندی سرد
به من میخندید
تمام حجم استخوانی خود را بر داشتم
و به راه افتادم.
دشت
پر از صدای باران بود و باد.
در کودکی از ترانه و بهار سرشار بودم
به گونه گیاه بوسه میزدم
با کوکبهای زرد
نسترنهای سرخ
با سایه خورشید
نگاه مات ماه
همبازی میشدم
در نوجوانی تکلیف عشق را
که بر جای مانده بود
سر مشق میگرفتم
به رنگ آب خیره میماندم
با حبابهای کف صابون
جامه عروسی میدوختم
با سوزن خیال
توری سپید
شب را تسخیر میکردم
حال در جوانی
رنگ گل و خورشید و ماه خاکستریست
تور سپید عروسی خاکستریست
رنگ آبی عشق خاکستریست
آه ساده باید گفت
همه چیز در من خاکستریست.
از فواره صبح روشنتر
از ارتفاع تقویمها دورتر
اینجا
مردی در کنارم قدم میزند
پنچاه وشش ساله
با موهای فسفری رنگ
و قامتی که بلندای سایه مرا دارد
اینجا
مردی در کنارم قدم میزند
پنچاه و شش ساله
قدیمی قدیمی
که زبان آب و باد و خاک و آتش را
تعلیم میدهد
و به خوبی میداند
یاسها کدام فصل میرویند.
در نگاه او
هر زشتییی زیباست
و هر زیبایی تماشاییست
به آسمان که مینگرد
زنی تکیه داده به رنگین کمان عشق
میروید از آسمان
سبز و سرخ و نارنجی و بنفش
آبی و سفید و زرد و صورتی
اینجا
مردی در کنارم قدم میزند
پنچاه و شش ساله
که با شیفتگی و شگفتی
نگاهش را به بینهایتهای نگاهم میدوزد
و میخواهد از این گستره ناشناس
نامی تازه
برای عشق بیابد
اما من با او قهوه نمینوشم
سیگار نمیکشم
نانی تقسیم نمیکنم
با او حتی همخوابه هم نیستم
من فقط تا انتهای خیابان
با او قدم میزنم
و میدانم ابتدای شب که برسد
من
همنفس هر شب تنهاییاش میشوم.
اینجا
نشسته است مردی به کنارم
پنچاه و شش ساله.