iran-emrooz.net | Sun, 07.05.2006, 14:32
ساعدی: تبعید و مقاومت فرهنگی ایرانیان!
محمد جلالی چیمه (م.سحر)
|
مطلبی که میخوانید ، عین متن گفتاری است که به تاریخ ٢٢ فوریه ٢٠٠٦ در دانشگاه لندن(SOAS) ایراد شد.
دراین مراسم که یادوارهای در بزرگداشت ساعدی بود و به مناسبت هفتادمین سال تولد وی نیز بیستمین سالگرد وفات او برگزار میشد ، خانم شاداب وجدی و نسیم خاکسار نیز در باره ساعدی و آثارش سخن گفتند. و همچنین خانم سودابه فرخ نیا با هنرمندی تمام ، متن یکی از نمایشنامههای ساعدی ، به نام «دعوت» را بازخوانی کرد.
متن گفتار من به پیشنهاد دوست دانشور ، دکتر نیما مینا بر محور خاطرات شکل گرفته بود.
(دکتر نیما مینا همراه با دوست هنرمند سیروس ملکوتی و همکارانش در «انجمن هنرمندان بدون مرز» از کوشندگان اصلی در تدارک و اجرای این مراسم بودند.)
در این گفتار مقصود ، ارائهی طرح و تصویری از چهرهی ساعدی در میان تبعیدیان ایرانی وبیان نقش کارساز و انرژی بخش و تشویقگر او ست و یادآوری تلاشی ست که وی در جهت ایجاد حرکتهای فرهنگی و هنری داشت و شور و شوقی که به یمن ِ حضور صمیمانه ی خود در میان اهل هنر و فرهنگ در بیرون از مرزهای میهن برمی انگیخت.
برای من دشوار است که در بارهی ؛ ساعدی صحبت و سخن رانی کنم
حالا که چنین اتفاق میافتد ، میباید یکی دو نکته را یادآور شوم:
شنوندگان عزیز خواهند بخشید اگر در این سخنان گهگاه ضمیر «من» خودی نشان میدهد. من از خاطرات خودم میگویم و خواهم کوشید از آن ساعدی سخن بگویم که خود شناختهام.
پس به ناگزیر این ضمیر اول شخص مفرد حضور خواهد داشت و ما را شرمنده خواهد کرد.
به هرحال خاطرات خود را از زبانِ دیگری نمیتوانستم گفت!
دوم اینکه ، اگر این سخنان پراکنده و نامنسجم است عذر ما بپذیرید. عنان قلم را به خاطرات سپردم و به بدیهه نوشتم. قصدم نگارش تحقیقی یا بررسی آثار نبود. آنچنان میگویم که تداعیها حکم کردهاند و نیز آنچنان که دلم میخواسته است! نیز بگویم که خیلی جاها تاریخ دقیق رویدادها قید نشدهاند. مهم نبودند. مطلب چیز دیگری بود!
دیگر آنکه یکی دو جا در اواخر مطلب که از یکی دو هنرمند یا نویسندهی «با جاه و جلال»ی سخن رفته ، خدای ناخواسته مقصود اسائهی ادب به افراد یا نویسندگان یا هنرمندان محبوب بعضی از شنوندگان نبوده است. تنها مقصود انتقاد از آن گونه رفتار اجتماعی و نقد آن گونه سخنانی ست که از جایگاه «مقام منیع ِ» روشنفکری یا نویسندگی یا هنرمندی بر زبان رانده میشوند و متأسفانه در تخفیف مقام نویسندگی و تذلیل ِ شأن ِ هنر نقش ِ کارساز ایفا میکنند و ارزشهایی را خوار میدارند که ساعدی و هدایت و دهخدا و صور اسرافیل و میرزا آقاخان کرمانی و بسیار کسان دیگر هم در داخل و هم در خارج از کشور، به پاس حفظ و اعتلا و ترویج آنها، تبعید یا مرگ تدریجی یا مرگ آگاهانه یا رنج زندان یا «نفت و حصیر و بوریا» اختیار کرده اند!
***
حقیقت آن است که رفتن ساعدی ضربهی تکان دهندهای بود که طعم تلخ مرگ را در معنای جدی و بی رحمش ، برای نخستین بار به من چشانید.
روز اول نوامبر ١٩٨٦، ساعت ٨ صبح بود که بدری خانم این دوست همراه و همسر دلدادهی ساعدی به من تلفن زد و آشفته و پریشان حال خبر داد که:«مأموران اورژانس آتش نشانی ساعدی را به بیمارستان بردند. » و من دویدم.
نیم ساعت بعد ساعدی را روی تخت در بخش اورژانس بیمارستان Tenon در نزدیکی میدان Gambettaی پاریس دیدم. چهرهاش همچنان خندان بود. به شوخی گفت: هم از پائین خون میرود ، هم از بالا. کیسهی خون به رگ ساعدی وصل کرده بودند.
شبِ قبل به من تلفن زده بود و خواسته بود پیش آنها بروم، اما من که تازه از آلمان رسیده بودم از او عذر خواسته بودم و حالا، فردای آن شب ، کنار تخت بیمارستان میدیدمش.
شش ماهی پیش از این (به گمانم اواخر آوریل همان سال) با هم به مسافرت رفته بودیم (برای ده روز). به شهر کان (از بلاد نرماندی و نه آن شهرمعروفی که در جنوب فرانسه است). ساعدی و بدری خانم و من.
دوستان و دوستداران خوب ساعدی ـ برادران بدری ـ دعوت کرده بودند.
سه برادر جوان و دانشجو بودند مثل ماه! از بچههای خوبِ جنوب که اصل آذری داشتند:
حسین ، حسن (که حالا سام صدایش میکنند) و علی بدری که آن موقع جوان بود و دبیرستان میرفت و الآن برای خودش هنرمندی ست. بازیگر و کارگردان شناخته شده تئاتر کودکان در شهر کان و منطقهی نرماندی فرانسه. فیلم هم میسازد. قصه و شعر هم مینویسد.
هم برای تفریح ، هم برای تشویق و آشنا کردن بچهها به تئاتر و نمایش ، ساعدی یکی از لال بازیهای خود را با ما کار میکرد. یکی دو جلسه تمرین نمایش داشتیم. شاد و سرخوش بود و با شور و شوق خاصی پانتومیمش را با ما تمرین میکرد.
در یکی از روزهای آخر اقامت ما در کان بود. صبح در دستشویی خون دیدیم و حال ساعد را چندان مساعد نیافتیم! میکوشید که پنهان کند. میخندید و به جد نمیگرفت. میگفت: «نگران نباشید، من خودم دکترم. یک سنگ کلیه بود که سالها اذیت میکرد. امروز دفعش کردم، دکش کردم رفت!» قهقهه میزد و میگفت: «آب شهر کان به او ساخته است!» میگفت: جنب و جوش و گردش در شهر و فعالیت تئاتری ، دفع سنگ کلیهی قدیمی را بر او آسان کرده است!
اما حالش آنقدرها مناسب نبود که «بازی تندرستی و نمایش سنگ کلیهء» او را لو ندهد!
علی رغم میل او ـ که همیشه اظهار بیزاری میکرد و سخت آشفته میشدـ دکتر خبر کردیم.
آمد و چند سئوالی و معاینهای کرد و گفت که: «باید به بیمارستان منتقل شود!»
و ساعدی مقاومت کرد و با عزم جزم از رفتن خودداری کرد. کمی بهبود یافت و فردا به پاریس برگشتیم.
هفتهی بعد ساعدی چند روزی را در یک کلینیک گذراند. آزمایشها و معایناتی انجام گرفت و رعایت و پرهیزهایی به او توصیه شد.
اما ساعدی در این گونه موارد اهل پذیرش توصیه نبود.حتی به تذکرات دوستان پزشکش که به دیدار او میآمدند و نگران حالش بودند توجهی نمیکرد و چه بسا میرنجید!
ـ صلاح کار کجا و منِ خراب کجا؟
یاد سخنی افتادم که گاه به شوخی و گاه به جِد این اواخر چندین بار مکرر کرده بود:
«می خواهیم اندکی وفات بفرمائیم!»
گاهی هم با لحن خاصی که طعم شوخی آن را تقویت میکرد، کلمهی لاکن را هم به ابتدای این جمله میافزود:
«لاکن میخواهیم اندکی وفات بفرمائیم!»
اما آخرین بار که این عبارت را از او شنیده بودم لحن جدی تری داشت. صدایش گرفته بود و تلخیاش بیشتر. با یک احساس و نگاهی برادرانه، پر از تمنا به من میگفت:«ممد جان ! اگر اتفاقی افتاد نگذار مرا به بیمارستان ببرند!»
حالا در بیمارستان بود. زیر کیسهی خون و من کنار تختِ او. داستان «دفع سنگ کلیه» در شهر کان را در ذهن خود مرور میکردم و این جملهی وصیت گونهی ساعدی را به خاطر میآوردم.
حالا تلفن شبِ پیش و اسرار او را که حتماً پیش آنها بروم برایم معنادارتر میشد! و در عمق وجود، از این که عصر دیروز پیش ساعدی نرفتهام ، خودم را ملامت میکردم. اگرچه من هرگز قادر نمیبودم از انتقال او به بیمارستان جلوگیری کنم!
یکی دو ساعت بعد مسئولان بخش اورژانس بیمارستان Tenon مصمم شدند که او را به بیمارستان Saint Antoine منتقل کنند، زیرا معالجهی ساعدی در آنجا امکان پذیر نبود!و لازم بود که به یک بخش مخصوص فرستاده شود.
رفتن دکتر ساعدی به بیمارستان سنت آنتوان در روز اول نوامبر ، همان و پایان داستان تبعید در روز بیست و یکم نوامبر همان !
بیست روز طول کشید: روزهای پر تلاطم ، سرشار از بیم و امید. بیست روز غریبی بود: از آن جمله بیست روز رنج پدر ساعدی و لحظههای بیم و امید وی. پیرمرد معمولاً در خانه تنها و چشم به راه بازگشتِ فرزند از بیمارستان بود!
سه چهار هفتهای بود که پدر را از راه آلمان به پاریس آورده بودند و پیش فرزند بود.
خلوتی داشتند با هم ، جانانه!
دلی از عزای ترکی گویی و حافظ خوانی و پرس و جوهای خانوادگی درآورده بودند. همهی کوچههای تبریز را باهم گشته بودند و پدر با چه شوقی به قامت فرزند نگاه میکرد و چه لذتی از گفتارش میبرد!
خوش خط مینوشت پدر ساعدی. و این شعر حافظ را که گفت:
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس ،
روی کاغذ به خط نسخی زیبا نوشته بود و فرزند این دستخط پدر را در دفترش ، بالای میز کارش با پونز به دیوار نصب کرده بود!
بیست روز رنج بدری هم بود که جانش به ساعدیاش بسته بود و محبتش آنچنان استوار و ناگسستنی بود که گذشت بیست سالهی زمان ذرهای در آن خلل نیاورد و نمیآورد!
و نیز رنج دوستان و دوستداران دکتر غلامحسین ساعدی که شمع جمع بود و «کوکب هدایتِ» بسیاری از آنان در این شب سیاه ظلمانی محسوب میشد!
در این شب سیاهم ، گم گشته راه مقصود
از گوشهای برون ای ، ای کوکب هدایت!
و این شعر حافظ را ساعدی سه سال پیش از این در پایان سخن رانی خود بر مزار هدایت خوانده بود!
ساعدی با انسانیتش و صمیمیتش ، با تواضعش و پاک باختگیاش و با عشقش به میهن و با قلمی که تیغ ِ بُرّنده بود و روزگار ما به آن نیازمند بود و با عزم جزمش در پی افکندن بنیاد مقاومتی فرهنگی ، دیرپا و تاریخ ساز ـ و این بود همهی آرزوی دکتر ساعدی در این دوران کوتاهی که به تبعیدِ ناخواسته پرتاب شده بود! ـ اینک در بیمارستان بود با چشمها و دلهای بسیاری که نگرانِ او بودند!
می آمدند. همه میآمدند. از همهی گرایشهای فکری و سیاسی و بسیاری از آنان دوست ساعدی بودند و قساوت روزگار و خونریزی زمانه و ساطور بی رحم سیاست که جهان و آرمان و فکر و عطوفت و احساس بسیاری را شقّه شقّه کرده بود ، به دوستی و دوستداری در وجود او خللی وارد نساخته بود.حتی با آنها که او را میرنجاندند ـ از سرِ حسد یا از روی کژتابیها و گرانجانیهایی که بذرایدئولوژی یا سیاست دروجود آنها رویانده بودـ دوستیاش و رابطهی انسانیاش را محفوظ میداشت. تلفن میزدند، میآمدند و دیدار میکردند. از کشورهای گوناگون میآمدند.
بیست روز چنین بود و کارکنان بیمارستان و بیمارانی که آن روزها و در آن بخش بستری بودند همه دریافته بودند که ایرانیان وجود بسیار عزیزی را به این مکان آوردهاند و به پزشکان و پرستاران سپردهاند.
روز خاکسپاری بود.آخرین شنبهی ماهِ نوامبر ١٩٨٦.
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که میرویم به داغ ِ بلند بالایی !
ساعدی به داغ و به حسرت عدالت و آزادی در کشورش میرفت و دوستداران او به داغ او در قفای تابوت وی به مشایعت او میرفتند!
وداع با ساعدی روز٢٧ نوامبر در سالن اُدیتوریم بیمارستان سنت آنتوان انجام شد.
جمعیتی بود! همه آمده بودند. «همه» یعنی از همهی گروهها ، همهی فرقهها، و همهی آوازهها!
آخرین دیدار بود که انجام میشد و بعد انتقال او بود به ایستگاه «پارمانتیه» نزدیک میدان رپوبلیکِ پاریس که دو ایستگاه با درِ ورودی «پرلاشز» فاصله داشت. و بعد جمعیت بود که به «پارمانتیه» آمد و مشایعت آغاز شد:
در سکوت و زیر باران.
و چه چشمها که نه از باران ، بلکه از اشک خیس نبودند و چه دلهای لبریز از اندوهی که گرانبار تر و غم آلود تر از ابرهای پائیزیِ بر فراز پاریس، بی وقفه نمیگریستند!
هفتهی پیش از انتقال ساعدی به بیمارستان ماکت ِ«الفبا» ی شمارهی ٦ بسته شده بود و به چاپخانه رفته بود.
امروز ، صبح بیست و هفتم که ساعدی از بیمارستان به «پر لاشز» میرود ، کارکنان چاپخانه الفبا را آوردند:
با وانت بار. ١٥٠٠ نسخه ، در کارتنهای سفید ١٠٠ تایی.
ساعدی به سفر فرجامین میرفت و پدر دکتر ساعدی به پدر و پسرِ آمریکای لاتینی که الفبا را در چاپخانهی خود در ونسن (حاشیهی پاریس ) چاپ میکردند، چای تعارف میکرد و میگریست. صبح روز خاکسپاری بود!
حالا جمعیت ایرانی ، ساعدی را به اقامتگاهِ بازپسین میبرد. به جایی در قطعهی هشتاد و پنجمین ، در همسایگی صادق هدایت!
گورکنان کار خود را کرده بودند و مجریان آئین خاکسپاری در کنار گودال فرجامین مؤدب و مبادی آداب دست به کار شدند! موسیقی مورد علاقهی ساعدی (سمفنی شمارهی ١٠ مالر) فضای پر لا شز را پر کرده بود!
یک نسخه الفبای تازه رسیدهی شمارهی ٦ که از صبح با خود برداشته بودم ، روی تابوت دکتر غلامحسین ساعدی قرار گرفت و همراه با او به خانهی بازپسین رفت.
دوستداران برای وداع نهایی خاک را دور زدند و شاخه گلهای دریغ و قطرههای اندوه خود را به ساعدی واگذاشتند. این لحظه نیز گذشت. من آن روزها این شعر را نوشتم و احساس خودم را در بارهی ساعدی اینگونه بیان داشتم:
در سوگ گوهر مراد
با لب عطشان به سنگ تیره زدی جام
جان ِ من ، اینـَت شکستنی نه به هنگام !
رفتی و از ما دریغ کردی لبخند
رفتی و بر ما سیاه کردی ایاّم
رفتی و رفت از پی تو مِهر و تواضع
رفتی و رفت از پی تو محتوی از نام
رفتی و رفت از پی تو ذوق ِ شنیدن
رفتی و رفت از پی تو صحبت و پیغام
مات بُریدیم خاک و وات نهادیم
دربُن ِ تاریکجای هجرتِ فرجام
مات نهفتیم با سیاهی ِ بستر
مات سپردیم با سرای سرانجام
بعد تو ما را چه خـُرّمی و چه زاری
چون تو نباشی چه آفرین و چه دشنام !
رفتی و ما را قرار نیست ، ترا باد !
اینک آرام و برقرار بیارام !
و از آن لحظه به بعد بود که «پِرلاشِز» برای من به شکل واقعی و ملموسی شد گورستان پرلاشز! بیش از ١٠ سال بود که پنجرهی اطاق من در یکی از ساختمانهای «کارگری ـ دانشجویی» (Sonacotra) در پاریس، در طبقهی یازدهم به پر لاشز باز میشد! ساختمان ما کنار پرلاشز واقع بود!
اگرچه به گورستان بودن این شهرک سنگ و تندیس و درخت و گُل وقوف داشتم ودر سال ١٣٥٨ در غزلی گفته بودم:
هولِ شبِ دخمههای سنگی خاموش
پنجرهام را کشیده است در آغوش
قافلهی غربت است و غائلهی وهم
در گذر دیدگان و دایرهی هوش
با شبِ ویرانهی من است گلاویز
ظلمت پازارگاد و شبکدهی شوش....
الی آخر...
با اینهمه ، در مجموع منظرهی نازیبایی در آن سوی پنجرهی خود نمیدیدم. طبیعت و هنر معماری و ذوق آدمی در تراش سنگها و زینت کاری گلها ، چهرهی مرگ را در نظر بینندگان تلطیف میکردند و روزهایی که هوا خوش و آفتابی بود و فصل ِ گل بود، کنار پنجره و سیرِ باغ سنگی برایم جاذبهی خاصی داشت.
فروان پیش آمده بود که با کتابی زیر بغل در این شهر سنگستان سیری کرده بودم، با هدایت نجوایی کرده بودم یا چهرهی شاعر یا نویسنده یا خواننده یا نقاش هنرمندی را بر مزارش تجسم کرده ، با وی سخنی گفته بودم.
جاذبهی «پر لا شز» همچنان پابرجا بود! اگرچه بارها شده بود که گذار دستههای عزادار و خیل ِ مشایعین را دیده بودم که به خاکسپاری عزیزی آمده بودند. از آقایان کلاه بر سر ، با کراواتهای سیاه تا بانوانی که تور سیاهرنگشان بر سر، تن پوش سیاهشان را غمگین تر میکرد!
نیز بارها شده بود که صدای خطبههای تودیعی ِ پدران روحانی کاتولیک یا خاخامهای یهودی را شنیده بودم که در مراثی و مناقب خود برای روان ِ درگذشتهای طلبِ مغفرت میکردند. و گاه شده بود که آوازهای دست جمعی ِ مردمان غریب تری را نیز از اطرافِ قصروارههای کوچک پرلاشز شنیده بودم که به زبانهای چینی یا ویتنامی یا به زبان ِ مردم آمریکای لاتین سرودها و مراثی خود را بدرقهی راه درگذشتهای میکردند.
گهگاه نیز فوج ِ حجیم و پر غلظتِ دودی که از کورهی تن گدازِ آن سوی تپّهی پرلاشز برمی خاست نظرم را جلب کرده بود و حتی بوی شگفت و ناخوشی که سوختن ِ پیکر بی جان ِ آدمی را یادآوری میکرد به مشامم رسیده بود!
من بیش از ١٠ سال در٢٠ متری باغ سنگستان ِ پرلاشز زیسته بودم ، اما مرگ را با آن هیبت و با آن قساوت که در روزهای آخر ماه نوامبر ١٩٨٦از طبقهی چهارم بیمارستان سنت آنتوان به قطعهی هشتاد و پنجم این گورستان میآمد ، ندیده بودم و زخم و ضربت آن را اینچنین تلخ و دردناک احساس نکرده بودم.
ساعدی از میان ما رفته بود و پنجرهی اطاق ِ من از این پس به روی گورستان باز میشد و من میباید میرفتم ، که رفتم! نمیخواستم هنگام برخاستن از خواب صبحگاهی به گورستان نگاه کنم!
این احساس را یک ماه پس از مرگ ساعدی در پاسخ نامهای که از بزرگ علوی رسیده بود ، بیان کرده بودم!
اما ساعدی که بود و چرا مرگ وی ضربتی اینگونه هولناک بر من فرود آورده بود؟
من تا حدودی به این پرسش در دهمین سال مرگ او پاسخ دادم: در شعری که این سئوال را جور دیگری مطرح میکرد و میپرسید: «ساعدی که نبود؟»
پس در اینجا احساس خودم را بازگو میکنم ، به صورت شعر! و همیشه اینطور بوده. در شعر راحت ترم. من اهل سخن رانی نبودهام و در این بیست سال به خیل سخن رانان و سخن بافان ِ دور و نزدیک در بارهی ساعدی نپیوستم. امروز استثناست!
برای غلامحسین ساعدی
و به یاد ِ او در دهمین سال «هجرتِ فرجام»
قلمی بود و پهلوانی بود
جز به میدان کارزار نبود
پنجه در پنجه با سیاهی داشت
ظلمت از وی به زینهار نبود
روزگارش حریف ِمیدان بود
روزگاری که روزگار نبود
موج اگر بود ، مردِ دریا بود
ورطه گر بود ، برکنار نبود
کشتیاش کار و بادبانش عشق
ناخدا بود و جز به کار نبود
عاشقی بود و در سراچهی دوست
پرسه پرداز و رهگذار نبود
دردمندی ، شفاگری پر شور
زان طبیبان پُرشمار نبود
سر ز هر سو به زندگی میزد
رهروِ مرگِ نابکار نبود
راه زی گاهواره میپیمود
زائر تربت و مزار نبود
وطنش خاک و مذهبش انسان
باورش جز بر این مدار نبود
سوی آفاق ِ دور مینگریست
نظرش بسته در حصار نبود
مِهرِ ایران که شعله در وی داشت
حسرت آلودِ فخر و عار نبود
چشم زی روزگارِ نامده داشت
نوحه ساز پریر و پار نبود
آرزوهای جانِ شیفته اش
جز بر آینده استوار نبود
شهر ِ بیدار ی آرزویش بود
ناکجایی که شهرِ دار نبود
کاخ ِ فرهنگ بود رؤیایش
نقشِ او جز بر این نگار نبود
غمِ فردای مردمی آگاه
بر دلش غیر از این هوار نبود
گرچه با هیزم زمستان سوخت
جز در اندیشهی بهار نبود
غربتی بود و غمگساری بود
غربتی هست و غمگسار نبود.
اما کدام جنبه از شخصیت ساعدی بیش از همه شیفتگی میآفرید؟ چرا ساعدی را دوست داشتم و همچنان دوست میدارم؟
دربارهی اهمیت او در قصه نویسی معاصر سخنها گفتهاند.
نقش او در پایه ریزی تئاتر مدرن ایران بر همگان آشکار است.
او نخستین سناریست سینمای جدی در ایران است، با سناریوی فیلم «گاو».
او از نخستین و پرکارترین نویسندگان عرصهی مردمشناسی و گزارش پردازی دربارهی زندگی بومیان و اقوام رنگارنگ و فرهنگهای گوناگون کشور ماست و از نخستین مونوگرافی نویسان معتبر ایرانی در ایران است: «باد جن» ، «اهل هوا» ، «خیاو یا مشکین شهر» و باقی آثار وی در این زمینه گویا هستند! و از کیفیتهای دیگر آثار او (از روزنامه نگاری گرفته تا مقالات اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی) که بسیاری از دانایان و اهل فن و منتقدان و هنرورزان از آن سخن گفتهاند ، سخنی به میان نمیآورم و به آنها نمیپردازم.
من در اینجا به مدد خاطرات و به یمن آنچه به یاد میآورم در بارهی گوشههایی از خصلتهای انسانی او سخن خواهم گفت. خصلتهایی که با آرزوها و آرمانهای نیک خواهانهی او در بارهی آزادی مردم کشورش کاملاً مربوط و در پیوند متقابل بود!
خصلتهای انسانی ساعدی از آرزوها و آرمانهایش مایه میگرفت و آرزوها و آرمانهای نیک خواهانهی او به خصلتهای انسانیاش قوام و دوام و استواری میداد.
کمال ساعدی نه فقط در آثار او که در اخلاق و منش و شیوهی زندگانی و رفتار انسانی او هم بود! این هردو درهم سرشته بودند و از هم مایه میگرفتند.
بگذارید نخست از تواضع او بگویم:
خودِ ساعدی از تواضع و فروتنی سهراب سپهری شگفت زده است و در سخنی که راجع به او گفته جانانه از این صفت بارز انسانی سهراب حرف زده. اما من که سهراب سپهری را ندیدهام ، تواضع و فروتنی را ـ به معنای واقعیاش ـ در خود دکتر ساعدی یافتم. توصیفی که ساعدی از سهراب میکند دقیقاً با خودش انطباق دارد!
یک بار نشد که در بارهی اثری ، قصهای ، فیلمی ، نمایشنامهای با غرور از خود حرف بزند.
همواره با عبارتهایی از نوع: «مزخرفاتی که من نوشتهام!» یا «صفحاتی که من سیاه کردهام!» یا « این چند تکّه زرتیشن!» یا «بقیه یلیاند هرکدامشان...» و ازاین قبیل عبارات دربارهی خود حرف میزد.
در مصاحبهای میگوید: «من نویسندهی متوسطی هستم و هیچوقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من هم عقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز، صدها سوژهی ناب مغز مرا پرمیکند.»
مرگ بهرام صادقی تکانش داده بود! به دیدارش رفته بودم. دیدم اشک در چشم دارد و بسیار غمگین است. گفت:
«بهرام صادقی مرده است!»
من با تأسف گفتم:
«حیف شد! چه نویسندهی خوبی از میان ما رفت!»
و دیدم که خطوط چهرهاش درهم شد. از این صفتِ «خوب!» که من به زبان آوردم آزرده شده بود و من حس کردم. گفت:
«خوب چیه؟ بزرگ بود بهرام صادقی! بزرگترین نویسندهی ما بود!»
و من از این که قدر بهرام صادقی را آنطور که دکتر ساعدی شناخته ، نشناخته بودم ، در خود احساس خجالت کردم!
در بارهی نویسندگان دیگر هم مثل بیضایی ، رادی یا گلشیری با همین احساس سخن میگفت. اما به خودش که میرسید متواضع بود و تواضع او واقعی بود. بازی نمیکرد. بلد نبود.
دوست بود و دوست میداشت انسانها را. حتی با دشمنانش کینه نداشت و به طنز و شوخی با آنان برخورد میکرد.
همسایهای در طبقهی بالای خانه شان در محل بانیوله (Bagnolet) بود که ظاهراً در سفارت جمهوری اسلامی کار میکرد. ریش پهنی داشت. اسمش بود: «شیرشکار»!
روزی در راهرو خانه با او برخورد کرده بود و گفته بود: « آقای شیرشکار، کی ما را شکار میکنید؟ » و خندیده بود و من مطمئنم که شیرشکار و اهل خانه او یک جورهایی در ته دلشان ساعدی را دوست میداشتند با اینکه خبر داشتند که او چه مایه با نظام ِ ویرانگر و جهالت گستری که رهبران جمهوری اسلامی بر ایران حاکم کرده بودند سرستیز دارد!
با غیر دوستان هم برخوردی دوستانه داشت. دوستان که جای خود داشتند!
با همه خوش و بش میکرد: «فدای تو! »
تلفنی نبود که بی «فدای تو ! » قطع شود.
«فدای تو!» با لحن و لهجهی خاص ساعدی. با تکیه روی حرف «فَ»ی فدا و «واوِ» تو!
با همه رابطه داشت و در مصاحبهای گفته بود:
«من با همه رابطه دارم و بدون رابطه هم نمیتوانم زندگی کنم!»
و این رابطه ، نخست، انسانی بود!
اهل ناز و کام و فیس و افاده نبود! وقتی با او کاری یا درخواستی از او داشتی، چُرتکه برنمی داشت و «نه!» بلد نبود. از او برنمی آمد که خواهش دوستی را برآورده نکند!
بسیاری از کسانی که آن روزها در پی کارت اقامت و پناهندگی بودند ، از او امضای میخواستند و ساعدی بدون پرس و جو یا کنجکاوی در بارهی شخصِ متقاضی، تقاضانامهی او را تأیید میکرد و امضای میداد و در هیچ زمینهای از مساعدت دریغ نمیکرد.
با نویسندگان و شاعران جوان یا ناشناخته بسیار جوانمردانه و با فتوّت برخورد میکرد. از تشویق کوتاهی نداشت و «الفبا» را با این هدف به راه انداخته بود که دست اهل قلم ، به خصوص جوان ترها را بگیرد! خودش میگوید:
«هدف از انتشار الفبا زنده نگاه داشتن هنر و فرهنگ ایران است که جمهوری اسلامی به شدت آن را میکوبد!»
نخستین بار که با او روبرو شدم ، در کافهای بود کنار شهرک ونسن (Vincenne) در مقابل دفتر روزگار نو که الفبا در آنجا حروفچینی میشد و خانهی اسماعیل پوروالی بود.
من و غفار حسینی با ساعدی قرار داشتیم. و قرار بود در باره منظومهی نماشی من «حزب توده در بارگاه خلیفه» که به تازگی نوشته شده بود ، با او صحبت کنیم.
برخورد شوخ و شاد و مهربان و لحن و لهجهی گرم و صمیمی او با تصویری که من ـ دانشجوی تئاتر ـ از ساعدی به عنوان نویسندهی بزرگ تئاتر و سینمای کشور داشتم تلاقی میکرد و جذابیت او را برای من دو چندان مینمود!
ساعدی منظومهی نمایشی «...در بارگاه خلیفه»ی مرا که غفار به او داده بود خوانده بود و با صمیمیت خاصی از آن حرف میزد: از زبان روان و پر طنز نمایشنامه ، به خصوص از اهمیت سیاسی و فرهنگی چاپ آن نمایشنامهی منظوم در آن برهه از زمان سخن گفت.سخنانی تشویق آمیز و دلگرم کننده. یکی دو پیشنهاد هم د اشت: مثلاً گفت به جای «پرده اول» ودوم و سوم، بگذار «مجلس اول» و دوم و سوم. که همین کار را کردم. میگفت که این نمایشنامه منظوم باید زود منتشر شود و بهتر است که نه در الفبا بلکه جداگانه انتشار بیابد و میگفت که در تدارک چاپ و کمک به توزیع آن ، هرکاری که بتواند خواهد کرد!
بعد ساعدی با زنده یاد پوروالی صحبت کرد و کتاب چاپ شد.(ایشان هم که کتاب را خوانده بود و پسندیده بود ، مساعدت بسیار کرد و تعداد قابل توجهی از کتابهای چاپ شده را برای هدیه به مشترکین روزگار نو از من خرید و دانشجویی مثل من توانست در آن شرایط دشوار پخش و توزیع،در خارج از کشور ، کتابش را بدون زیان مالی به چاپ برساند!)
به پیشنهاد بزرگوارانهی او ، آدرس دکتر غلامحسین ساعدی و نشریهی «الفبا»در کتاب قید شد تا کسانی که قصد تهیهی کتاب را داشتنند ، از طریق الفبا با من تماس بگیرند.
این یاوری ساعدی در توزیع کتاب هم با من همراه بود و ساعدی در نگارش نامه به دوستان خود و درخواست کمک برای توزیع و پخش کتابهای من کوتاهی نداشت. سال بعد کتابهای دیگری هم از من انتشار یافت که آدرس «الفبا» در آن قید و همت و نامههای ساعدی در کمک به توزیع با آنها همراه بود.
و اشارهی من به این داستان از آن بابت است که از دستگیریها و فتوتی که ساعدی دربارهی جوانترها داشت نمونهای آورده و شهادتی داده باشم!
من پس از ساعدی این همه بزرگ منشی و بلند نظری و انسانیت توأم با مسؤلیتِ روشنفکری را متأسفانه در جای دیگری تا اکنون نیافتهام.
می گفتم که ساعدی همراه بود. نمیبایست لزوماً جزی دار و دسته یا محفل یا کلان ِ (clan) خُرد یا کـَلانی بوده باشی تا ساعدی با تو بجوشد و دریچههای روح و دلش را به روی تو باز کند. ساعدی با آدمها همان گونه که بودند رابطه داشت ، بیرون از موقعیت و جایگاه اجتماعی و گروهی یا خانوادگی یا سیاسی شان.
اگر با تو میجوشید ، میجوشید. از هر دانهای که بودی و در هر خاکی که روئیده بودی!
سبک و سنگین نمیکرد و ترا درترازو نمینهاد و با وزنههای ایدئولوژیک یا سیاسی یا گروهی یا فرقهای یا نمیدانم چه توزین نمیکرد!
همیشه حاضر بود از خود مایه بگذارد و خودکار بیک در کف همواره آماده بود که در کنار یاران با دنیا کشتی بگیرد. اصطلاح ِ خودش بود. وقتی مطلبی مینوشت که در آن از حقی دفاع میشد یا باطلی را به شلاق انتقاد میگرفت ، میگفت:
«امروز با دنیا کشتی گرفتم !»
و همیشه آماده بود با دنیا کشتی بگیرد!
در یادداشتی راجع به خود نوشته بود:
«علاوه بر کار ادبی برای مبارزه با رژیم حاکم نیز ساکت ننشستهام. عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان در تبعید هستم و در هر امکانی که برای مبارزه هست ، به هر صورتی شرکت میکنم. با این که داخل هیچ حزبی نیستم ، با وجود این احساس میکنم که شرایط غربت طولانی خواهد بود ولی آرزوی برگشت به وطن را مدام دارم. اگر این آرزو و امید را نداشتم مطمئناً از زندگی صرف نظر میکردم!»
بگذارید یکی دو خاطره نقل کنم. خاطره هایی که روحیات و شور و شوق بی شائبهی او را برای شرکت در کارهای جمعی و ایجاد کوششهای فرهنگی بازخواهد نمود:
خشونت و کشتار نخستین موج مهاجرت را به خارج از ایران پرتاب کرده بودو تعدادی از اعضای و دبیران کانون نویسندگان ،از جمله ساعدی « کانون نویسندگان ایرا در تبعیید» را تشکیل داده بودند. من و جنتی عطائی هم عضو شده بودیم.(من به خواست و پیشنهاد او به کانون پیوستم)
در یکی از روزهای بهاری سال.١٦٦٢ به دعوت کانون به مناسبت سالروز درگذشت صادق هدایت بر مزار او گرد آمده بودیم! حدود ١٥٠ نفری آمده بودند!
(نوار صوتی این تجمع از سوی کانون تکثیر شده و در اختیار همگان قرار گرفته است.)
در این مراسم ، ساعدی در بارهی هدایت سخن میگفت: از شخصیت هدایت. از زبانِ هدایت، از روحیات هدایت. از آینده نگری هدایت که چگونه حدود ٤٠ سال پیش از این صدور اسلامیزم سیاسی و انقلاب اسلامی را از سوی متحجرین بنیادگرا به اروپا پیش بینی کرده بود!
از نیشخند و طنز تسخرزن و بی رحم هدایت حرف میزد و آرزو میکرد که نویسندگان و اهل قلم و هنر در شرایط امروز ازشجاعت و غیرت و تیزبینی هدایت الهام بگیرند. به هر وسیله ، قلم یا رقم یا قدم ، به هر شکل ممکن بگویند، بنویسند، بسازند، به تصویر بکشند یا بر صحنه به نمایش بگذارند. تا دوران غربت را کوتاه تر کنیم. به رنج ملت و به خِفّتی که گرفتار آن شده پایان دهیم و وطن سوختهی خود را خشت به خشت و آجر به آجر ، از نو بسازیم (و من نقل به مضمون میکنم.) و با این آرزوها شعر حافظ را خطاب به هدایت به یاد آورد که:
در این شب، سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشهای برونای ، ای کوکبِ هدایت !
قبل از اجرای مراسم ، ساعدی متن «البعثةُ الاسلامیّه» ی هدایت را که اخیراً چاپ شده بود و هنوز خیلیها نخوانده بودند به من داد و گفت:
«ممد جان تو با« م.ر»(یکی از دوستان اهل تئاتر)بیایید این متن هدایت را اجرا کنید!»
کفتم: « ما که هنوز نخوانده ایم و آمادگی نداریم.»
گفت:«عیبی ندارد. همینجوری زرتیشن بپرید توی حوض.»
گفتم: «ببینم چه میشود!»
پس از سخنرانی خودش به من نگاه و اشاره کردکه:«بیا جلو!»
بعد با صدای بلند ما دوتا را صدا زد: «زود باشین دیگه ، بخوانید!»
بعد آمد کنار ما دوتا و تقریباً ما را هُل داد وسطی جمعی که زیر باران ، چتر به دست ، کنار قبر هدایت حلقه زده بودند و من که خودم را میان جمع دیدم ، سریع و بی مقدمه ، به صورت نمایشی و با بیان و لحن آخوندی شروع به خواندن متن «البعثة الاسلامیه» ی هدایت کردم و در فرصتی متن را به دوست دیگر سپردم و او هم به سهم خود ادامه داد و در نقطهای مناسب به من سپرد و همینطور دوتایی متن رابدون آمادگی قبلی روخوانی کردیم.
تصور میکنم فرانسویهایی که از آن محل عبور میکردند ، شاهد یکی از سوررئالیستی ترین وقایع و مراسمی بودند که در «پر لاشز» اتفاق میافتاد:
می دیدند که یک جمعیت نسبتاً بزرگ خارجی که به زبان بیگانه حرفهایی میزنند، با چترهای رنگارنگ، زیر باران گرد مقبرهای جمع شدهاند و غش غش میخندند و در میان آنان یکی روده بُر شده است:
خندهی ساعدی وضوح بیشتری داشت. از تَه دل بود!
انگار همراه با هدایت به چهرهی خوفناک اما مسخرهی ریشوهای متحجّری که حالا در مملکت ما به حکومت رسیده بودند و قصد صدور انقلاب اسلامی خود را داشتند ، از ته دل میخندید!
ساعدی اینطور با دنیا کشتی میگرفت.آن روزهم شوخی شوخی ما را به میدان کشتی هُل داده بود!
از این رو خوانی با لحن آخوندی یاد و اثری در ذهن ساعدی باقی بود تا اینکه برنامهی نوشتن و اجرای «اتللو در سرزمین عجایب» پیش آمد.
یکی از روزهای پائیزی سال ١٣٦٣ بود. بیژن مفید در آمریکا از میان ما رفته بود! و کانون تصمیم داشت به مناسبت بزرگداشت او و به پاس کوششهای اهل تئآتر که در شرایط اختناق حاکم و زیر تیغ هنرستیزی رژیم نوپای اسلامی در وضعیتِ دشواری به سر میبردند، مراسمی به نام «شب تئاتر» در پاریس برگزار کند.
ساعدی مثل همیشه پیشقدم و حاضر یراق بود: «من هرکاری که بگویید میکنم!»
قرار شد که بر و بچههای اهل تئاتر نمایش کوتاهی به مناسبت این شب آماده کنند و من از ساعدی خواهش کردم که نمایشنامهای در بارهی اوضای اهل تئاتر در ایران بنویسد تا ما اجرای کنیم.
مثل همیشه چشمی گفت و دست به کار شد.
روز بعد همراه با آن دوست مشترک تئاتری در خانهاش بودیم و دربارهی موضوع نمایشنامه گفتگو میکردیم. موضوع و تِمهای مختلفی طرح و بحث میشد. ساعدی سرانجام این سوژه را برگزید و گفت: همین را مینویسم:مضمون نمایشنامه این بود:
یک گروه تئاتری در ایران قصد دارد که نمایشنامهی «اتللو» اثر شکسپیر را روی صحنه بیاورد. با دشواری و مرارت ، سرانجام کارگردان ِ گروه موفق میشود که اجازهی نمایش را از وزارت ارشاد بگیرد، به شرطی که از خودِ وزارت ارشاد بیایند و نمایش را بازدید کنند و «حکّ و اصلاح» نمایند!
بقیهی نمایش ماجرای حضور وزیر ارشاد و دو مشاور و ایدئولوگ و کارشناس فرهنگی و هنری اسلامی است به نام «سروش» و «مخملباف» (البته نام این دو پرسناژ درمتنی که پس از مرگ ساعدی در پاریس چاپ شد ، به «خروش» و «مخملی» تبدیل شده است.) که در معیت پاسداران مرد و زن و مأموران امنیتی و کمیته وارد سالن تمرین میشوند و از اجرای نمایشنامه دیدن میکنند و هریک به سهم خود به «حکّ و اصلاح» و شرعی کردن و اسلامی کردن نمایشنامهی اتللو میپردازند.
این بود موضوع نمایشنامهی «اتللو در سرزمین عجایب!»
فردای آن روز ساعدی به من تلفن زد و خواست که پیش او بروم.حدود یک سوم نمایشنامه را نوشته بود واز من خواست که بخشهای نخستین دیالوگهای وزیر ارشاد اسلامی را که یکی از مهم ترین پرسناژهای نمایشنامه بود برایش بخوانم.و خواندم و ذوقی میکرد هنگام شنیدن که وصف ناشدنی ست.
فردا نوبت بازخوانی قطعات دیگر بود.و در عرض ٤ یا ٥ روز نمایشنامه نوشته شد.
در یکی از همین روزها از رادیو امریکا برای مصاحبه پیش ساعدی آمده بودند. تلفن کرد و خواست به خانهاش بروم.رفتم و خواست که بخشهایی از دیالوگ وزیر ارشاد را بخوانم. خواندم و غش غش خندید و پرویز نقیبی ضبط کرد و همان روزها از رادیو امریکا پخش شد.
هفتهی بعد دوستانِ اهل یا علاقمند به تئاتر را به زیرزمین اقامتگاهِ من دعوت کردیم. سماور و بساط چای روبه راه شد و ساعدی نمایشنامه را خواند. حدود بیست نفری بودند.
نمایشنامه سیاسی بود و اعتراضی بود و از چهرهی واقعی کارمندان فکری و ایدئولوگهای هنری نظام نورسیدهی اسلامی که هنوز نیمچه سوکسهای در میان برخی «روشنفکران و هنرمندانِ چپ آوازه» داشتند ، پرده برمی داشت و درک و فهم کارگزاران این نظام را از هنر و زیبایی و فرهنگ و زندگی و انسان با طنزی گزنده به تمسخر میگرفت!
١٠ نفری «کلاغ پر» شدند. و بعضی شان از مواضع «نقد جلالت مآبانه » و «هنر گرایانه» و «استتیکی»!
آنهم در برابر دکتر غلامحسین ساعدی که از پایه گذاران تئاتر مدرن و هنرمندانه و جدی درایران بود! (این هم البته بهانهی ظاهرالصلاح و خوش بر و رو و منورالفکرانهای بود که با قدری پرروئی ِ محصول ِ انقلاب اسلامی میشد آن را به کار بست و خر خود را راند!، بگذریم!)
ضمناً گفته شد که این نمایشنامه مفصل است و پرسناژ فراوان دارد و برای شب بزرگداشت بیژن مفید آماده شدنی نیست.
خلاصه تصمیم بر آن گرفتیم که این نمایش برای نوروز و به مناسبت جشن نوروزی که قرار بود کانون در اواخر مارس ١٩٨٥ برگزار کند ، تهیه و اجرای شود.
و چنین شد!
دو ماه پیش از عید دوباره دوستان را به زیرزمین فوایه دعوت کردیم. این بار به جای «کلاغ پرها» تعدادی از بچههای علاقمند و با استعداد اما «غیر حرفهای» یعنی هنرمندان بیاِفاده و بیادعا آمدند و کار تمرین شروع شد!
کانون مخارج و تدارکات برنامه را به مسؤلیت من در گروه تئاتر، بر عهده گرفته بود. (گرامی یاد ، غفار حسینی مسؤلیت مالی تدارک جشن نوروز را از سوی کانون بر عهده داشت.)
رحمانی نژاد برای همکاری و کارگردانی این نمایشنامه شرطی داشت. ایشان میخواستند که این نمایشنامه به نام «انجمن تئاتر ایران» اجرا شود. (یعنی به نام گروهی که زمانی در ایران متعلق به ایشان و چند تن از دوستانشان بوده ، اما در میان ما جز ایشان کس دیگری عضو آن انجمن نبود.) اگرچه این شرط ایشان بعدها مشکلاتی ایجاد کرد اما در آن موقع مخالفتِ چندانی نشد. ساعدی گفت: «مقصود اجرا شدن و انجام کار است. اگر ناصر بر سر این موضوع اصرار دارد و دیگران هم معترض نیستند، اشکالی ندارد.» ودوستان با این سخن ساعدی توافق کردند.
تمرینها شروع شد. همه روزه زود تر از دیگران ساعدی سر تمرینها بود. تا روز اجرا؛ نه تنها در تمرینها شرکت داشت ، از شرکت در امور تدارکات هم غافل نبود. در گرد آوری آکسه سُوار ، در کمک به بدری خانم در دوختن لباس بعضی پرسناژها. در کارآشپزی برای جشن نوروز.
خلاصه در همهی زمینهها حاضر بود و با چنان اشتیاقی که محال بود ببینی و با دلگرمی دوچندان به ادامهی کوششهایت در جهت اجرای نمایشنامه نیفزایی!
اصولاً آنچه که در بیان این خاطره اهمیت دارد همین نکته است! در اینجا منظور اصلاً آن نیست که فی المثل: من چه کردم یا فلان چه خواست یا بهمان چه گفت !. مقصود بیان و باز سازی واقعیت و فضایی ست که در آن تا حد ممکن، شمع جمعی که ساعدی بود، فروزندگی و کارسازی و انرژی آفرینی خود را نشان دهد!
قصدم بازگویی آن شور و اشتیاقی ست که ساعدی در انجام یک کار سازنده و جمعی از خود بروز میداد و شوق برمی انگیخت و در دیگران هم انگیزه ایجاد میکرد. یک نوع حاضر یراقی و حس همکاری ، همراه با شور و اشتیاق، شاد و پرنشاط، صمیمانه و شوخ و خاکی، در همکاران و در بچهها ذوق برمی انگیخت و دلگرمی میآفرید و به ما میآموخت تا ازنگرانیها ی خُرد و ریزی که به مَنیتها واِگو(Ego)های شخصی هریک از ما ارتباط مییافت ، به نفع کار مهمی که در حال انجام آن بودیم چشم پوشی کنیم!
نمایشنامه علی رغم گرفتاریهایی که غالباً نتیجهی شرایط دشوار غربت و مشکلاتِ عدیدهی افراد است، اجرای شد.در جشن نوروز سال ١٣٦٥ در سالن Maison de la chimie که یکی از سالنهای بزرگ و مجلل پاریس است. نزدیک به ١٢٠٠ نفر آمدند و خیلیها جا پیدا نکردند.ایستاده تماشا میکردند و چند روز بعد، برای یک هفته ، پشت سر هم درسالن «تئاتر دو پاری»، همراه با آفیش و بروشور جداگانه ،و این بار فقط با نام «انجمن تئاتر ایران» در پاریس هم اجرا شد و تعداد زیادی از ایرانیان از آن دیدار یا بازدید کردند!
ساعدی تقریباً در همهی اجراها حضور داشت و دو بار بزرگ علوی را که آن روزها در پاریس مهمان او بود با خود به دیدن نمایشنامه آورد!
این نمایشنامه علی رغم شتابزدگیهایی که در تحریر و اجرای داشت ، هنوزهم مهم ترین و گویا ترین نمایشنامهای ست که جهان هنر و فرهنگ را در برابر جهان ضد فرهنگ و ضد هنر به معرض نگاه و قضاوت تماشاگران میگذارد.
تحجّر مذهبی و واپس ماندگی ذهنی و روانی و فکری کارگزاران یک حکومت توتالیتر و ایدئولوژیک را عریان میکند و به زبان طعن و نیشخند، جهالتی را که در عرصههای متنوع سیاسی ، فکری، فرهنگی ـ هنری جامعهی ایران در حال گسترش بود و انقراض و انهدام نهادهای اجتماعی و فرهنگی جامعهی ایران را تدارک میدید ، به همگان نشان میدهد.
از این نمایشنامه یک ضبط تلویزیونی کاملاً متوسطی موجود است که خود ماجرای مفصلی دارد که شاید روزی به آن بپردازم.
این نمایشنامه به کوشش و دعوت منوچهر محجوبی ـ که یادش به خیر باد! ـ و دوستانش در لندن با حضور ساعدی فرصت اجرای یافت.(١)
باز گردم به اشتیاقی که ساعدی در ایجاد تحرّک فرهنگی داشت!
ساعدی برای شرکت در ایجاد یک جنبش فرهنگی بیش از همهی کسانی که من تا کنون شناختهام علاقه داشت و شور و شوق نشان میداد.
او فارغ از بهانه جوییهای رایج، بی هیچ عشوه گری و جلوه فروشی یا خودخواهی و خودنمایی پیشقدم بود. شوق نشان میداد و شوق برمی انگیخت.
توانایی و صمیمیتش را در طبَق ِ اخلاص مینهاد و اهل تبعید را به درافکندن طرحی نوبنیاد دعوت میکرد.
میخواست که ما ایرانیان کنده شده و پرتاب شده از وطن ، کاری کنیم کارستان!
یونانیان ِ دورهی سرهنگان را مثال میآورد. تئودراکیس را. ماریاکالاس را. و دیگر نویسندگان و هنرمندان این کشور را.
می خواست که ما ایرانیان ازآنها بیاموزیم. هنر و فرهنگ را شعار خود سازیم و آنچه را که در ایران در حال انهدام و سقوط بود نجات دهیم!
از قول رازی میگفت: « آن که فرهنگ نوَرَزد ، به چه ارزد؟ »
و میخواست که فرهنگیان ایرانی در دوران تبعید ، فرهنگ بورزند و در برابر نظام فرهنگ کُش و هنر ستیز استبداد اسلامی بایستند و از رسوا کردن توحّشی که بر ایران حاکم میشد از پا ننشینند!
و با ایستادگی در برابر نظام جهالت پا به میدان عمل نهند!
نظامی که برای تسلط بر ایران از همهی عوامل ذهنی و عینی مشروعیت ، از جمله سوی تفاهم سیاسی و ایدئولوژیکِ چپِ جهانی ـ چه در شرق و چه در غرب ـ برخوردار بود و بخش مهمی از گروههای «چپ» و «شبه چپِ» ایران را هم به «خطّ امام» لغزانده و به دنبال رهبر دروغزن و مرتجع سیاسی ـ مذهبی خود کشانیده بود و همراه با ملت ایران ، وی را به سقوطی ندامتبار وخوفناک هدایت میکرد!
ساعدی میگفت:
«ما از مهاجران فرهنگی دوران صفویه کمتر نیستیم! آنها در هند ، مکتبِ اکبرشاه را پی نهادند. ما باید چراغ هنر و ادبیات و فرهنگ ایران را در خارج از کشور روشن نگاه داریم و بر جریانات فکری ، فرهنگی و سیاسی داخل ایران تأثیر بگذاریم و به سهم خود شرایط نجات ملت ایران را از فاجعهی حکومت توتالیتر دینی فراهم بیاوریم.»
تبعید برای او با مهاجرت فرق داشت.او میگفت: «هنرمند تبعیدی دو بار مسئولیت دارد: یک بار از این بابت که به اجبار از کشور خود دور شده است. دوم آن که دست او برای مقاومت و اعتراض و مقابله باز تر است. ما نباید از پا بنشینیم!»
این بود آنچه او مکرراً میگفت و مینوشت! اما به گفتار تنها اکتفا نمیکرد. کمر همت میبست. قدم به میان مینهاد و اهل هنر و قلم را دعوت به میدان میکرد.
با شور خود حرکت و با حرکت خود شور میآفرید! (٢)
بعد از نمایشنامه «اتللو در سرزمین عجایب» ، ساعدی نمایشنامهی «پرده داران آینه افروز » را نوشت.(این هردو نمایشنامه همراه با هم به همت خانم بدری ساعدی در پاریس به چاپ رسیده است.)
موضوع نمایشنامهی «پرده داران آینه افروز» اعتراض به حنگ و مشخصاً ضدیت با جنگ ایران و عراق بود که ملایان به قیمت کشتارهای ملیونی فرزندان این آب و خاک و ویرانی سرزمین ما ، در پی گیری و تداوم آن مصرّانه پافشاری میکردند!و تا جام زهر ننوشیدند از تداوم ِ آن دست نکشیدند!
این موضوع باب طبع آنها که هنوز عینک ایدئولوژیک و سیاسی آن روزهاشان را همچنان بر چشم داشتند ، نبود! چرا که « شعارضدیت با جنگ» را در انحصار گروه خاص یا هم سو با سیاستهای جمع خاصی میشمردند. نیامدند و «انجمن» خود را هم نیاوردند!
ساعدی خود آستین بالا زد. قرار شد که نمایشنامه زیر نظر خودش و با همکاری خودش در میزانسن و به بازی و مسؤلیت من و شرکت چند تن از دوستان هنرمند اجرا شود!
یک پردهی عظیم ٦٠ متری به قلم دوست هنرمند و همشهری ساعدی ، بهرام عمو اغلی روی پرده نقش بست. نقش و طرحهای رئالیستی ، بسیار هنرمندانه متأثر از واقعیت دردناک و خانمان سوز جنگ و صحنههای دلخراشی که در آن مردم ایران قربانی اصرار و سماجتِ بلاهتبار و خائنانهی آخوندها در ادامهی جنگ باعراق شده بودند!
تمرینات را شروع کردیم. در زیرزمین. همانجا که اتللو را تمرین کرده بودیم. یک هفته، هرروز سر تمرین میآمد. آن روزها ساعدی مدام به فکر اجرای این نمایشنامه بود. از بازار کهنه فروشان پاریس عصا خریده بود برای «مرشد استاد برزو» و «استاد غلامحسین غول بچه». و خود این عصا را در خانه به دست میگرفت ، میچرخاند ، و برای چشمهای خود که آن روزها از کم سو شدنش گلههای پر کنایه و طنزی داشت ، شعر رودکی را میخواند:
«عصا بیار که وقتِ عصا و انبان بود !»
موتور کوچکی برای چرخاندن پردهی ٦٠ متری به حول یک محور پیدا کرده و خریده بود.
می خواست با دنیا کشتی بگیرد!
روزهای سخت فرا رسیده بودند و ساعدی تصنیفها و متلهایی را میخواند که از فراق حکایت داشتند و یادآور سرودهای واپسین بودند:
قلم و دوات
گشنهی لات
به خدا دلم میسوزه برات!
یا
با صدهزار کس تنهایی
بی صدهزار کس تنهایی
ومی گفت:
«می خواهیم اندکی وفات بفرمائیم!»
وادامه میداد:
«ساعدی مُرد ، گور او گُم باد!
لانهی مار و مور و کژدم باد!»
من ناگزیر بودم که به مسافرتی ١٠ روزه بروم. تمرینها متوقف شدند و قرار شد بعد از بازگشت من تمرینات را از سر بگیر یم.
وقتی که برگشتم دیدارم با ساعدی در بیمارستان بود. دو سه ساعتی بعد از انتقال او!
****
این روزها هفتادمین زادروز ساعدی بودو ٢١ نوامبر گذشته ٢٠ سال از مرگ او گذشت.
اکنون ببینیم بر کشور او چه رفته و در سطح جامعهی روشنفکری بر اهل قلم چه میگذرد:
سیرجانی ، میرعلایی ، مختاری ، پوینده و غفار حسینی و زالزاده و دکتر تفضلی و مجید شریف و خیلی کسان دیگر را ربوده و کشته اند!
یکی را با طناب خفه کردهاند. دیگری را زیر ماشین له کردهاند یا شیاف پتاسیم استعمال کرده ، به سکته واداشتهاند.
گلشیری دق مرگ شده، شاملو از میانه رفته، جمعی مردهاند به مرگ طبیعی یا غیر طبیعی یا سانحه یا کِبَرِ سن یا صِغَرِ روزگار، یا کلاغپر شدهاند یا در صفِ ارزاق گم شده اند!
عدهی زیادی هم در این ده سال اخیر کشور را ترک گفتهاند و شتر تبعید یا ترک شرمسارانهی دیاردر خانهی آنها هم خفته و در «سوق» و «کوی بزازان» و «اهل بخیه» نیز برخی خیاطها در کوزه افتادهاند و بلیطِ مهاجرت خریده اند!
جمعی هم در ایران ماندهاند و بر«کرسی افتخار» غَلطهای جانانه میزنند، میبُرّند و میدوزند. بعضیها هم مثل «منطق دان ِ» یونسکو به جمع کرگدنها پیوستهاند و از نشئهی ریاست سرخودی مقام «روشنفکری» و«هنرمندی» و «نابغگی دوران ِ خویش» سرخوشاند و حالی میکنند!
ببینید چه میگویند:
سینماگری نام یافته و افتخار کسب کرده ، نامهی عاشقانه به یک متحجّر آلت دستِ مفلوکی مثلِ احمدی نژاد مینویسد و به شیوهی بسیار سطح پایین و مبتذلی دون شأن اهل هنر ، دل او را به دست میآورد و از او عذر میخواهد که علی رغمِ عشقی که به وی دارد،«رأی خود را به رفسنجانی خواهد داد»!
درست هنگامی که نویسندهی عدالت خواه و آزادهای مثل گنجی در اعتصاب غذای دو ماههی خود قطره قطره آب میشود ، نویسندهی جاهمند و صاحبنامی مینشیند در مصاحبه با روزنامههای رسمی کشور به عنوان «چهرهی شاخص روشنفکری» و اهل قلم ایران از دخالت در امور سیاسی توبه میکند و از «اقدامات» و «زیاده خواهی»های گذشتهی خود عذر میخواهد و جامعهی روشنفکری و اهل قلم را داهیانه و قائدانه نصیحت میکند که از اعتراض و دخالت در امور سیاسی کشور دست بردارند و «این امور را به احزاب واگذارند». و قول میدهد که از این پس «خیامی» عمل خواهد کرد! یعنی به «اندیشههای والا و جهانشمول» (Universel) و نیز به «شکوفایی نبوغ و استعدادِ خود» خواهد پرداخت و به امورات دنیوی کاری نخواهد داشت. و کسی نیست که از آن پائینها سری بلند کند و از نویسندهی نامدار بپرسد: اگر خیام غم ِ جهان نداشت و با سیاهی و ظلمت روزگار خود پنجه نمیافکند؛ پس چگونه بود که رباعیهایش در زمان خودش و به نام خودش انتشار نیافت و چگونه بود که دو سه قرن پس از مرگ وی، از این جُنگ و آن تذکره یا لابلای خطوطِ ردّیههایی که متشرّعین بر ضدّ او نوشته بودند ، تعدادی از رباعیاتش پیدا و جمع آوری شد؟ و علت چه بود که او را به گورستان ِ مسلمین راه ندادند و به قول نظامی عروضی دوستداران و بازماندگانِ او بر آن شدند تا وی را در باغچهی خانهی خودش به خاک بسپارند: زیر درختهایی که هر بهار گل افشان میکرد؟!
نویسنده و شاعر دیگری که نشان «شوالیهی ادب» از دولت فرانسه نیزگرفته ـ بیآن که کلمهای فرانسه بداند!ـ با خبرگزاری جمهوری اسلامی مصاحبه و مصافحه میکند و در بارهی «ادبیاتِ عاشورایی» داد سخن میدهد!
راستی بر ما چه رفته است؟
شاید پاسخ این سؤال در حرفهای تکان دهندهی یک نویسندهی شرافتمند ایرانی نهفته باشد که در نشستی در پاریس ، راجع به اوضاع ادبی و فرهنگی ایران سخن میگفت:
وقتی از علی اشرف درویشیان سؤال شد که:
«چرا نویسندهای چنین صاحب نام چنان رفتاری دارد؟»
در پاسخ با تلخی و صمیمیتی که خاص این نویسندهی شریف شهرستانی ست پاسخ داد: (نقل به مضمون است و نه عین عبارات ایشان.)
«او دوست قدیمی من است! من چه بگویم؟ این نظام سعی میکند نویسندگان را به اشکال گوناگون بخرد! میخواهد برای صنف نویسندگان بیمه و بازنشستگی درست کند. میخواهند رتبههای اداری بدهند. عنوان میبخشند. شایع است که میخواهند تیتر دکترا به بعضی نویسندگان و هنرمندان اعطا کنند!»
بله! این است چنبرهی شومی که اهل قلم و هنر در آن به چرخ درآمدهاند و این است آن هم نوایی ِ سازهای موحش و موهنی که بسیاری از اهل قلم و هنر را اینگونه به رقص درآورده است و به آن حدّ از حقارتِ نفس درغلطانده است که برای انتخاب موجودی مثل رفسنجانی امضای جمع آوری میکنند! و نام و آبروی مقام ِ قلم ومنزلت ِروشنفکری را در بورس بازار رأی کشیها و رأی خریها ورأی خوریها و رأی بازیهای مافیای سیاهکارِحکومتگر به کار میاندازند تا لابد به قول خودشان «خیامی» عمل کرده باشند!
ظاهراً بازار انواع سخنرانیها و شعر و قصه خوانیها و کنگرهها و سمینارها پر رونق است و همهی آنها را «بر و بچههای خودی» اداره میکنند و البته با بهره گیریهای «بهینه» از دانشمندان و پژوهشگران و اندیشه ورزان و هنرمندان و نویسندگان و شاعران «نه خودی» یا «نخودی» یا بهتر بگوئیم برای کنترل وهدایت آنها یا شاید برای «حفاظت یا حراست» آنها ، تا خدای ناخواسته دستی از غیب بیرون نیاید و اتوبوس ِ حاملِ آنها را به درّهای پرتاب نکند!
پیداست حقالبوق سخنوران و حق النِغَم ِ«بلبلان چمن ِ حُسن» از صندوقخانهی «حاتم بخشی» و «رأفت» و «مهرورزی»های نظام نیز به انواع و اشکال ِ روشها ، محفوظ و مصون ازچشم زخم «دشمنان اسلام عزیز» است!
در یک کلام رژیم آخوندی که به ظاهر یکی یکی همهی سنگرها را با عقب راندن ارزشهای انسانی و فرهنگی و اخلاقی تسخیر کرده است، اینک میخواهد گِرد «سفرهی خونینی»(به قول درویشیان) که با تکیه به پول نفت و گاز و ثروت ملی گسترده است، جامعهی روشنفکری را که به دلایل فکری و عقیدتی یا سوابق ِ حزبی و انواع ِ «دلایلِ وجیه المنظر» دیگر ، استعداد «خودی» شدن ندارند، «اهلی» کند و از منتقدین فرهنگی و اجتماعی و سیاسی ایران امروز یک «صنفِ رام شده » و بی خاصیت بسازد و آنان را به مشرب و مسلکی مشرف سازد که حضرت دولت آبادی آن را «مشرب خیامی» خوانده است و در حقیقت جز مشرب «اهلیت» و کُرنش در برابر نظام توتالیتر دینی ِ حاکم بر ایرانِ امروز نیست!
وای بسا که شیرهی شوم و بدیُمنِ کوکنار، در این پروسهی جهنمی ِ «اهلی سازی ِ» اهل ادب و فرهنگ کارساز افتاده و در خدمت ِ خفّت بارِ «اسلام ِ عزیز» و «ولایتِ غدر» ، تیشه به ریشهی فرهنگ و جوانمردی و روشنفکری و شرافتِ اخلاقی ِ اهل درد میزند! افسوس!
حالا در چنین زمانهی کجمدار و روزگار «سازگار» ؛
در این هفتادمین سال تولد دکتر غلامحسین ساعدی ، آیا نمیباید بیش از پیش از مرگ این نویسندهی باوجدان ، انسان دوست و میهن پرستی که به هنگام ِ رفتن هنوز ٥٠ سال تمام نداشت ، متأسف و متأثر باشیم؟
آیا شایسته نیست که سخنان وی را بار دیگر یادآور و گوشزد جامعهی نویسندگان ، هنرمندان و روشنفکران ایرانی سازیم که میگفت:
«در شرایط فعلی (و این شرایط فعلی به بی رحمانه ترین شکل ، پس از گذشت بیست سال ، همچنان فعلی ست.) هرکس که ساکت بنشیند من اونو محکوم میکنم! در دوران صفویه رفتند بیرون و مکتب اکبرشاه به وجود آمد. در زمان مشروطیت همیشه از بیرون چاپ میشد و نشر میشد و به داخل برده میشد. حرام باد برما اگر یک لحظه ساکت بنشینیم!»
حقیقتاً یادش گرامی باد! خاصه در این دوران که سکُههای قلب رواجی دارند و بسیاری از «منطق دانها» به کرگدنی خو کردهاند ، و در چنین روزگاری ست که بیش از همیشه به وجود امثال او نیازمندیم تا حدّ اقل دل خوش داریم که در زمانهای زیسته ایم که انسانها و شاعران و نویسندگان و هنرمندانی باوجدان و پایبند به شرافت اخلاقی میزیستهاند. نویسندگان و هنرمندانی که قلم یا تصویر و رنگ را برخی ِقدرت جهل نساختند و نمیسازند!
خلاصه کنم:
ساعدی «اینجا» یی نبود.
با خیابان «شانزه لیزه» یا به قول خودش «شانزِ غیر لیزه» میانهای نداشت.
برای او تقاضای «دو دُمی» (demis deux یعنی دو عدد لیوان آب جو) از گارسُن کافه های پاریس ، سهل تر از خواستن اَن (un) یعنی یک لیوان بود. چون deux را میشناخت و میدانست که همان عدد ٢ است و اَن (یعنی ١ به زبان فرانسه) برای او یادآور پلیدی حاکم بر ایران بود!
از غُربت غرب فقط سلام پاسبانهایش را میپسندید. هنگامی که آدرسی را از پاسبانها میپرسید و ادب رسمی پاسبانها را میدید که به پُرسندگان سلام نظامی میدادند، ذوق میکرد و به همراهان میگفت:
«خوبی اینجا این است که پاسبانها به ما سلام میکنند در حالیکه در کشور خودمان همیشه از پاسبانها کتک میخوردیم!»
ساعدی به طولانی بودن دوران غربت یقین داشت اما میخواست با تلاش در ایجاد یک جنبش فرهنگی و هنری در میان ایرانیان، این دوران و راه بازگشت به وطن را کوتاه تر سازد!
می گفت:
«من همیشه به بازگشت امیدوارم و اگر این امید نبود، به زندگی خود ادامه نمیدادم. »!
ساعدی تنها مردِ حرف و سخن نبود و حرکت و قدم را پشتوانهی سخن و قلم میخواست و میکرد.
ساعدی اهل نِق زدن نبود. آنقدر خودخواهی نداشت که برای گریختن از احساس مسئولیت و رو نهان کردن از وجدان ِ روشنفکری خود، به بهانههای جور و واجور پناه ببرد.
ساعدی انسان بود ـ و نویسنده شدن بسیار آسان تر از انسان شدن است ـ انسانی از آن گونه که من آن گونه بودن را برای همهی اهل قلم و اندیشه و هنر در کشورم و در جهان آرزو دارم!
ساعدی از بسیاری از آنها که «در عاشقی داو تمامی میزنند!» عاشق تر و تمام تر بود. و این نسبتِ «ناتمامی» که اخیراً ، یک نویسندهی نامی طی مراسمی در تهران به ساعدی داده و چنان که راویان اینترنتی گزارش دادهاند خود را در آخرین لحظات به مجلس و پشت میکروفون رسانده تا ساعدی را از نوازشهای روشنفکرانه وملامتهای نبوغ آسا و پیمبرانهی خود برخوردار سازد ، درخورد هر «نویسندهی صاحب مقام» و «وجیه الاُمهّ» و هنرمند «مدال برده» و جایزه گرفتهای باشد ، به طور قطع درخورد وجود و شخصیت ساعدی نیست.
و بیان ِعباراتی ازاین نوع که: «ساعدی را هول کردند! » و «فراری دادند!» ، اگر از «فراموشی» یا «لاپوشانی» و «ایز گم کردن»ها نگویند،ازسلامتِ روشنفکری گوینده حکایتی نمیکنند!
ساعدی برای قلم و دواتِ خود تأسف میخورد و به حال او دل میسوزاند.
می خواست اندکی وفات کند!
اندکی ، فقط اندکی وفات کرد و چه باک ،
که بسیاری زسیت
و بسیاری خواهد زیست !
هفتادمین سال تولدش بر او مبارک باد !
محمد جلالی چیمه (م. سحر)
لندن ٢٢/١/٢٠٠٦
----------------------
یادداشتها:
(١) ــ در این نوار ضبط شدهی تلویزیونی، متأسفانه به واسطهی تغییرات و جابه جایی بازیگران ، تا حد زیادی سطح اجرا اُفت کرده بود و نسبت به اجرای پاریس کیفیت بسیار نازل تری داشت! این ضبط تلویزیونی که در لندن انجام یافت، اگرچه بیانگر کیفیت واقعی اجرای اصلی این نمایشنامه نیست، با اینهمه سندی ست که برجای مانده و ظاهراً هنوزهم جزی نوارهایی ست که مکرراً از تلویزیونهای ایرانی موجود درخارج ازایران پخش وتوزیع میشود و گویا ازنوارهای مورد توجه دوستداران است.
بد نیست بگویم که نوارتلویزیونی این نمایشنامه که یک هفته پس از مرگ ساعدی به پاریس رسید، هنوز پس از ٢٠ سال به دست من که مسئول و مدیر تدارکات و بازیگر نقش اصلی آن با نام محمد پگاه بودم نرسیده است. و برای دیدن نیز این نوار را ازدوستی به قرض گرفتم!
و اینهم اشارتی بود مر عاقلان را به جهتِ درکِ وضعیت تراژیک اهل هنر در تبعید!
(٢) ــ برای نمونه برادران بدری را یادآوری میکنم. جوان بودند. از یک خانوادهی کارگری جنوب به خارج پرتاب شده بودند. دوستدار تئاتر بودند و علاقمند به ساعدی!
ساعدی که رفت به واسطهی عشق و انگیزهای که در آنها ایجاد شده بود در نرماندی به آموختن و به کار تئاتر پرداختند. «گروه تئاتر ساعدی» را در شهر کان درست کردند و اجرای نمایشهای کودکان را در برنامهی کار خود قرار دادند. از آثار صمد بهرنگی ، از شاملو ، از خیام و مولوی و از نویسندگان دیگر ایرانی ، نمایشنامههایی برای کودکان تنظیم کردند و به اجرای درآوردند.
امروز «گروه تئاتر ساعدی» در شهرهای مختلف نرماندی یکی از شناخته شده ترین گروههای تئاتر کودکان است. و بسیاری از کودکان و نوجوانان فرانسوی ، در این منطقه از طریق قصههای ایرانی ، و نمایشنامههایی که برادران بدری اجرای میکنند، با فرهنگ ایرانی آشنا شدهاند.
این نمونهای ست از آن احساس و انرژی مثبتی که ساعدی به سائقهی شخصیت ، صمیمیت ، تواضع ، دوستی و تواناییهای دیگر خود در جوانان و اهل ذوق برمی انگیخت!
بعدالتحریر:
همه نقل قولها ، جز آنچه که با اعتماد به حافظهی خود نقل کردهام ، از الفبای شمارهی ٧ ویژهی ساعدی و مجموعهی برخی آثار منتشر نشده و مصاحبههای اوهمراه با چند قصه و نمایشنامهی کوتاه است که در تاریخ در پاریس منتشر شد و نیز از کتابچهای که کانون نویسندگان ایران (در تبعید ) دربارهی ساعدی در تاریخ.... در پاریس انتشار داده است.