يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
(پنجشنبه، ساعت ۱۱ و پنجاه و یک دقیقه پیشازظهر)
کامران در کتابخانه را باز کرد و پیش از ورود کامل به کتابخانه، به درون آن سرک کشید. این تبدیل به یکی از همان عادتهای سالهای اخیر او شده بود. در آن ایامی که به عنوان استادیار در این دانشکده مشغول به کار بود، هرگز چنین آرام و خزنده پا به درون کتابخانه ننهاده بود. از دیگر استادان دانشکده یاد گرفته بود که باید در را با یک حرکت ناگهانی باز کرد و بدون توجه به دانشجویان و به میزها و قفسهها، باید مستقیم سراغ کتاب معینی رفت. او زمانی که هنوز دانشجو بود با دیدن رفتار سرد و بیروح و توام با تفرعن این استادان از خود پرسیده بود: «اینها درباره خود چه فکر میکنند؟ با خواندن کانت و هگل که آدم کانت و هگل نمیشود.»
گرچه او این رفتار استادان را نکوهش میکرد، اما خود او نیز پس از آنکه به عنوان استادیار کارش را شروع کرد، ناآگاهانه همان رفتار را در پیش گرفته بود. سودابه بیآنکه درباره رفتار استادان و رویکرد آنها به دانشجویان دانشکده فلسفه چیزی بداند به همسر خود توصیه کرده بود: «برای اینکه دیگران تو را جدی بگیرند، اول باید تو خودت را جدی بگیری.» کامران تلاش کرده بود در زندگی حرفهایاش به این توصیه عمل کند. جدی بودن برای او صورتکی شده بود که چهرهاش را میپوشاند اما در عین حال به تناقضهای درونیاش نیز دامن میزد.
کتابخانه مثل همیشه خلوت بود. خوب یا بد از برگیته هم خبری نبود. کامران نفس بلندی کشید. به قفسههای کتاب نگاهی انداخت و کتابی را برداشت و رفت روبهروی یک دانشجوی ژاپنی نشست. روبروی همان دانشجوی ژاپنیای که کامران هر بار که به این کتابخانه آمده بود، او را آنجا دیده بود. مردی میانهسال، آرام و بیحرکت.
این دانشجوی ژاپنی تبدیل به روح این کتابخانهی کمابیش متروک شده بود. مطالعه آثار فلسفی توسط این دانشجوی دائمالعمر او را بیاختیار یاد آداب و رسوم نوشیدن چای نزد ژاپنیها میانداخت. اینکه ساعتها بیحرکت و بیصدا گوشهای بنشینند و با خود و اندیشههای خود خلوت کنند. انجام چنین کاری برای کامران غیر قابل تصور بود. از خود پرسید: «آیا این مرد در اوج آرامش روحی خود از طوفانهای سهمگین خارج از این اتاق چیزی شنیده؟»
کتابی را که انتخاب کرده بود، بهرغم عنوان جذابش، حرف زیادی برای گفتن نداشت. کامران از جای خود برخاست. دانشجوی ژاپنی از گوشهی چشم خود نگاهی به او انداخت. او بیآنکه هرگز در کلاس درس کامران شرکت کرده باشد، از اینکه او زمانی در این دانشکده به عنوان استادیار تدریس میکرده، مطلع بود. شاید هم با همان نگاه تیزبیناش این تغییر را در رفتار کامران دیده بود. در اینکه کامران پس از فتح این دژ بهظاهر تسخیرناشدنی، در ایام کار خود در این دانشکده هرگز این چنین فارغ بال که حال، کنار دانشجویان، پشت یکی از همین میزها ننشسته بود. مثل سایر استادان میآمد، کتابی بر میداشت یا میگذاشت و میرفت.
نگاه کامران در یکی از قفسهها روی کتابی متوقف ماند. کتابی درباره تمثیل روح و دولت در جمهوریت افلاطون. همه چیز از این کتاب شروع شده بود. این کتاب عشقی را ممکن ساخته بود و سایهی همین کتاب بر فصلهای بعدی زندگیاش سنگینی کرده بود. مرتضی روزی به او گفته بود: «حالا که همه چیز تموم شده. دستکم الان بگو رابطه تو و برگیته کی و چگونه شکل گرفت. برایم خیلی جالب است بدانم که چه چیزی توانسته رابطه تو و سودابه را خراب کند. آن هم رابطه تو و سودابه که آنقدر محکم بود که هیچ کس حتی تصور اینکه این رابطه بتواند روزی خراب بشود را هم به خود راه نمیداد.»
کامران با مرتضی همیشه درد دل میکرد. بسیاری از ناگفتنیها را به این دوست قدیمی و قابل اعتماد خود میگفت. اما در آن ایامی که درگیر این ماجراجویی عشقی شده بود، تماساش با مرتضی و سایر دوستانش کمتر شده بود. فرصت زیادی برای تماس با دیگران نمانده بود. حضورش در خانه روز به روز کمتر شده بود. ادعا کرده بود که حجم کار در دانشگاه زیاد است. همهی تلاش خود را به کار گرفته بود تا شک و تردید سودابه را برنیانگیزد. نسبت به هوشمندی و زیرکی سودابه ذرهای تردید نداشت.
پس از پایان رابطهاش با برگیته و پس از جداییاش نیز کمتر میل داشت درباره آنچه آزارش میدهد، با کسی سخن بگوید. تا اینکه آن روز مرتضی از شروع رابطهاش با برگیته پرسیده بود. در همان نخستین هفتههای پس از جداییاش از سودابه بود. کامران پیش خود فکر کرده بود که اگر نتواند سخن دل خود را به مرتضی بگوید، آن را باید به چه کسی بگوید؟ رابطهاش با پسرش، بیژن که تیره شده بود و آیدا نیز از بابت عشقی که همچنان به مادرش داشت، شاید شنونده خوبی برای سخن دل پدر خود نبود.
کامران در پاسخ گفته بود: «همه چیز از یک کتاب شروع شد. از کتابی دربارهی جمهوریت افلاطون.» و مرتضی با همان طنز و کنایهای که چاشنی سخناش بود گفت: «عشقی که با افلاطون شروع بشود، میشود عشقی افلاطونی. ولی به نظر نمیآید که عشق شما خیلی هم افلاطونی بوده باشد.» مرتضی پس از لحظهای مکث افزوده بود: «عجب! اینکه گفتهاند کتاب در زندگی و سرنوشت آدم خیلی نقش بازی میکند، پس معلوم میشود خیلی هم بیربط نگفتهاند!»
مرتضی قاه قاه خندیده بود. از آن خندههایی که به نظر میرسد، لحظهای شروع میشوند و پایانی ندارند. کامران نیز لبخندی زده بود. به هر روی آنچه موضوع خنده و مزاح آنها شده بود، بخشی از سرنوشت او بود. سرنوشتی که پایانی خوش و فرحبخش نداشت و همین هم باعث شده بود که هیچ خندهای نتواند از تلخی جانکاه آن بکاهد.
کامران کتاب را از قفسه کتاب برداشت و برگشت و روبهروی همان دانشجوی ژاپنی نشست. همه چیز از این کتاب شروع شده بود. نه به آن علت که این کتاب، کتاب خاصی بوده باشد. البته که کتاب خاصی بود. اما نظیر این کتاب خاص در این کتابخانه شاید صدها کتاب دیگر نیز وجود داشت. هر یک از این کتابها میتوانست همین نقش را در زندگی کامران برعهده گیرد. اما این کتاب به گونهای تصادفی این نقش سرنوشت ساز را در واپسین فصلهای زندگی کامران بازی کرده بود.
افلاطون برای دولت و روح سه رکن و پایه متناظر پیش بینی کرده بود. تمنایی که میبایست در سایه جسارت و شجاعت به ثمر نشیند و خردی که با یاری همان شجاعت میبایست در برابر زیادهخواهیهای تمنا بایستد. اما آنگاه که تمنا بر کامران حکم میراند و شجاعت او باعث ندیدن پیامدها شده بود، خرد او مشغول چه کاری بود؟ پرسشی دیرهنگام که تنها پرده از توهم خردمندی دائمی انسان برمیگرفت. دستکم این خردمندی در زندگی او در هنگام مهمترین تصمیمهای زندگیاش غایب بود. زمانی به آیدا گفته بود: «اینکه میگویند انسان موجودی است خردمند، سخن خیلی صحیحی نیست. در بهترین حالت باید بگویند انسان موجودی است گاهی خردمند. و این یعنی انسان موجودی است گاهی هم مجنون.» او در زندگی خود هر دو پدیده را تجربه کرده بود.
کامران روزی به آیدا گفته بود: «میدانی اسکار وایلد درباره خردمندی انسان چه گفته؟ گفته انسان همان موجود خردمندی است که هر وقت از او بخواهند بر اساس قواعد و قوانین همان خرد رفتار کند، کل آرامش خود را از دست میدهد.» آیدا خندیده بود. هر دو بهخوبی میدانستند که ادعای خردمندی برای انسان یکی از همان دروغهایی است که بشریت برای رضایت خاطر خود سر هم کرده است.
مرتضی گفته بود:
«بقیه را تعریف کن! پس این رابطه عشقی از یک کتاب شروع شده بود. آن هم از کتابی درباره جمهوریت افلاطون.»
«ماجرا در همان اوایل کارم در دانشکده فلسفه شروع شد. صبح زود به کتابخانه رفته بودم و…»
موفقیت کامران برای ورود به ساختار بهشدت محافظهکارانه دانشکدهی فلسفه کلن، از او چهرهای جذاب ساخته بود. برقی در نگاهش بود که در آن رد پای غرور و شادی را میشد به سهولت دید. لبخندش در آن هنگام شباهتی به لبخندهای کنونی او نداشت. آن لبخند حامل پیام دیگری بود. در آن ایام با همین لبخند به دیگران میگفت: «ببینید من این ناممکن را ممکن ساختم!» کامران بهخوبی میدانست که جنس لبخندهای آن روزها با لبخندهای کنونیاش که پنداری بر لبانش وصله و پینه کردهاند، یکی نبود. اگر بهرغم تلخی سرنوشت هنوز لبخندی بر لب داشت، نه از سر دلخوشی بود که پوششی برای پنهان کردن رنجها و غمهایی بود که با کمتر کسی میتوانست دربارهی آنها سخن بگوید. اما لبخندهای آن روزها، آن روزهای خوش، حال و هوای دیگری داشت.
پیام فرحبخش لبخند آن ایام چیزی نبود که از نگاه برگیته به دور مانده باشد. برگیته کتابدار کتابخانه دانشکدهی فلسفه بود. زنی جوان و مجرد که ساعاتی طولانی از روزهای کاری خود را در بین قفسههای کتابهای فلسفی میگذراند. کامران چند ماهی بود که کار خود را به عنوان استادیار آغاز کرده بود. با آنکه در دوران دانشجویی با همه چیز این دانشکده آشنا شده بود و حتی نظم نهفته در چینش کتابها در قفسههای کتابخانه دانشکده را نیز کشف کرده بود، باز هم همه چیز برای او جدید و نامانوس مینمود. او پیش از این به خود به عنوان یک رهگذر مینگریست، اکنون اما میبایست همه چیز را از نگاه کسی که ادعای مالکیت دارد، بنگرد. او دیگر مهمان این دژ نبود، تبدیل به یکی از میزبانان آن شده بود.
کامران در دوران دانشجوییاش برگیته را بارها در دانشکده فلسفه دیده بود. دیدارهایی که به تلاقی دو نگاه بیتفاوت خلاصه میشدند. برگیته جوان و جذاب بود، اما آن چنان زیبا نبود که هوش از سر کامران برباید و کامران نیز یک دانشجوی خارجی بود و تفاوتی با دیگر دانشجویان خارجی نداشت. میتوانست یکی از همان دانشجویان خارجی ره گم کردهای باشد که برای مدتی خود را سرگرم آموزش فلسفه میکنند و یکباره ناپدید میشوند. افرادی کمابیش شبیه به این دانشجوی ژاپنی که با نشستن در کتابخانه برای لحظههای زندگیشان بار معنوی تعریف نشدهای میتراشند. اما موفقیت کامران همه چیز را تغییر داده بود، موفقیتی که باعث شده بود، این مرد خارجی، این فرد پر راز و رمز برای برگیته یکباره جذاب شود.
کامران نیز مثل همهی استادان تازهکار، تدریس خود را با پیش سمینارهایی درباره افلاطون آغاز کرده بود. او در ساعاتی که تدریس نداشت به کتابخانه میآمد و کتابهای فلسفی را زیر و رو میکرد و تلاش داشت با سطح شناخت از آثار افلاطون در موسسات آموزشی آلمان آشنا شود. موهای جوگندمیاش در آمیزش با چهرهی مهربان و با وقارش بر جذابیتش دو چندان میافزود. گفتوگوهای او و برگیته در هفتهها و ماههای نخست بیشتر پیرامون محل این یا آن کتاب، این یا آن قفسه دور میزد. پس از گذشت چند ماه یک روز صبح که او به کتابخانهی دانشکده مراجعه کرده بود، برگیته کتابی را به او نشان داد و گفت: «دنبال این کتاب بودید؟»
کامران از دیدن کتاب بسیار خوشحال شد. مدتها در جستوجوی این کتاب بود. کتابی مربوط به تمثیل روح و دولت در جمهوریت افلاطون. در آن لحظه کامران از قدرت نهفته در این کتاب و نقش سرنوشت ساز آن تصوری نداشت. لبخندی که بر لبان او نشست، همان پاسخی بود که برگیته در طلب آن بود. برگیته گفته بود:
«امروز یکی از دانشجویان کتاب را تحویل داد. با اینکه چند نفر دیگر هم در لیست متقاضیان بودند، فکر کردم که مهمتر است این کتاب را به شما بدهم.»
برگیته در پاسخ به پرسش کامران که خواسته بود علت این لطف ویژه را بفهمد گفته بود:
«آقای دکتر بهرامی، بدیهی است که استادان بر دانشجویان ارجحیت دارند. هر دانشجویی برای آموزش خود این کتاب را مطالعه میکند، ولی شما برای تدریس به دیگران به آن نیاز دارید.»
این لطف اما ادامه یافت. کامران نیز همچون سایر استادان دانشکده لیست کتابهای مورد نیازش را به برگیته میداد و برگیته آنها را تهیه میکرد و به او تحویل میداد. امتیازی که در انحصار استادان بود و شامل حال استادیاران نمیشد. برگیته شیفته مسائل فلسفی بود. یا حداقل چنین وانمود میکرد. فصل جدید گفتوگوهای بین او و کامران از مسائل فلسفی آغاز شد و مدتها نیز ادامه یافت. کامران نیز مجذوب زیبایی برگیته شده بود. زیبایی که تنها به سیما و پیکر برگیته محدود نمیشد. از آن فراتر میرفت. زیبایی که در سایه اشتیاق برگیته به مسائل فلسفی در نگاه کامران بیشتر نیز شده بود.
برگیته علاقهای به گفتمانهای پیچیده و آکادمیک فلسفی نداشت. او فلسفه را نزد خود آموخته بود و به ندرت در کلاسهای عمومی فلسفه شرکت کرده بود. اما پس از آشنایی با کامران، ابراز علاقه کرده بود در کلاسهای درس کامران شرکت کند؛ به عنوان دانشجوی مهمان. میآمد و گوشهای مینشست و یادداشت برمیداشت. بیآنکه چیزی بگوید یا چیزی بپرسد. میگفت: «چرا باید وقت سایر دانشجویان را بگیرم. من هر وقت اراده کنم، میتوانم پرسشهایم را مستقیما با تو در میان بنهم.» همین موضوع باعث شده بود که برخی از بعدازظهرها با هم به کافه کرومل بروند و درباره مسائل فلسفی با یکدیگر گفتوگو کنند. درباره تمنا و جسارت و خرد سخن بگویند.
برگیته بیشتر مایل بود به آن مسائل فلسفیای بپردازد که با زندگی روزمرهی مردم پیوند خوردهاند. در جستوجوی مفهوم زندگی به عنوان یک مفهوم فلسفی نبود و به مباحث تئولوژیک و دینی کمترین علاقهای نداشت. مایل بود مفهوم زندگی خود را بداند. برای او شناخت هویت خود، خواه این هویت فردیاش باشد و یا هویت اجتماعیاش، مهمتر از فهم راز هستی به طور کل بود. از همین رو مطالعه نامههایی که شیلر درباره تربیت زیباییشناسانهی انسان نوشته بود را بر خواندن پدیدارشناسی روح هگل ترجیح میداد.
سودابه برخلاف برگیته هیچگاه شنونده خوبی برای اندیشههای فلسفی کامران نبود. حتی فراتر از آن، مباحث فلسفی را خسته کننده و چه بسا خطرناک میدانست. سودابه بهویژه از طرح مسائل فلسفی در گفتوگوهای بین کامران و آیدا ناخشنود بود و آن را یگانه علتی میدانست که رفتار غیرعادی دخترشان را سبب شده است.
میل به سخن گفتن کامران در مورد مسائل فلسفی در همان ماههای اول شروع کارش به اوج خود رسیده بود. او مایل بود هیجان ناشی از آموختههای فلسفی خود را با کسی در میان نهد. درباره پرسشهای خود با دیگران سخن بگوید. دانش فلسفی خود را در گفتوگو با دیگران به نمایش بگذارد و از این منظر تحسین دیگران را برانگیزد.
سودابه نتوانسته بود با صرف لحظات فراغت خود برای شنیدن این سخنان، از تب ناشی از این هیجان فکری کامران بکاهد. او هیچگاه تصور نمیکرد که فلسفه بتواند در نزدیکی و دوری دو انسان چنین نقشی ایفا کند. حال آنکه، برگیته، آگاهانه یا حتی بهگونهای کاملا تصادفی چنین نقشی را در زندگی کامران برعهده گرفته بود. آن دو ساعتها با هم در کافه کرومل مینشستند و درباره فلسفه سخن میگفتند. برگیته نه تنها بر آن نبود بر هیجانات روحی کامران سرپوش نهد، نه تنها نمیخواست بر آتش سوزان برخاسته از این هیجان فکری آب بپاشد، بلکه خود نیز از مشاهده این هیجان، از احساس این گرمای ناشی از شور و شوق کامران به وجد میآمد و دچار هیجان میشد.
مرتضی گفت:
«خُب، تا اینجا که عشقتان کاملا افلاطونی بوده. چی شد که یکباره افلاطون به تاریخ پیوست و تب و هیجان ناشی از مباحث فلسفی جای خود را به تب و هیجان همآغوشی داد؟»
«برگیته خیلی مایل بود درباره زندگی من بداند. کجا و در چه خانوادهای به دنیا آمدهام. شغل پدر و مادرم چه بوده. اینکه کی و چرا به فلسفه علاقمند شدم. چطور سیاسی شدم و دهها پرسش دیگر.»
دانشجوی ژاپنی نگاهی به ساعتش انداخت. کتابهایش را روی میز کُپه کرد، خودکارش را بین دفترش نهاد و دفترش را بست. از بالای عینکش نگاهی به کامران انداخت، لبخندی زد و از جای خود بلند شد و کتابخانه را ترک کرد. وقت ناهار بود و حتی این روح آرام نیز برای ادامه بقای خود نمیتوانست تنها از اندیشههای فلسفی تغذیه کند. کامران مدتها پیش دریافته بود که الزامهای زندگی همچون ریسمانی مانع از پرواز بلند روح آدم میشوند. کامران هم در پاسخ به لبخند او لبخندی زده بود و مشغول خواندن کتاب خود شده بود. یا شاید مشغول ادامهی سفر خود در خاطراتی که این کتاب بار دیگر به سطح لحظه کشانده بود.
سخن گفتن دربارهی خود یعنی پرده گرفتن از پستوهای روح و روان. او در برابر پرسشهای برگیته، هر آنچه گفتنی بود، گفته بود. بسیاری از آنها را که کم آزارتر بودند، در کافه کرومل و برخی دیگر را، و بهویژه رازهای زندان را، پس از شکستن سکوتِ مستانهی برخاسته از رخوت یک همآغوشی.
کامران یک بار حتی نتوانسته بود مانع از گریه خود شود. سرش را گذاشته بود روی سینهی برگیته. در آن لحظه روح و پیکرش عریان در آغوش برگیته بود. همچون کودکی که به آغوش مادرش پناه برده است. از رنجهایی گفته بود که پیش و پس از آن هرگز به کسی نگفته بود. برگیته انگشتان بلند و نوازشگرش را میان موهای جوگندمی کامران سرانده بود و سعی در آرام کردن او داشت.
کودک درون وجود کامران دوباره جان گرفته بود. نه آن کودکی که کامران به هنگام بازی با نوهی خود، با ساندرا در درون خود کشف میکرد. کودکی که آن روز گریه کرده بود، کودک رنجدیدهای بود که آمده بود تا در آغوش گرم کسی که دوستش میداشت، آرام و قرار بگیرد.
کامران همه چیز خود را به برگیته گفته بود و حال آنکه چیز زیادی از برگیته و زندگی برگیته نمیدانست. اما بازگویی رازها به برگیته از سنگینی بار آنها نکاسته بود. کامران پس از آن نتوانسته بود، آن وقار و آن شخصیتی را به نمایش بگذارد که آرزو میکرد. او در برابر برگیته حس میکرد که عریان و بیدفاع ایستاده است.
او نه تنها زندگی مشترک خود را به پای این قمار برخاسته از ماجراجویی عشقی باخته بود، بلکه حکمروایی بر روح خود را نیز به این غریبه سپرده بود. غریبهای که روزی آمد و روز دیگری بیآنکه به عهد خود وفادار بماند، رفت.
کامران از خود پرسید: «کدام عهد؟» برگیته هرگز هیچ پیمانی با او نبسته بود. بسترش را با او شریک شده بود. اجازه حضور به کامران در بخشی از لحظههای زندگی خود داده بود. اما هرگز نه از کامران خواسته بود که زن و زندگیاش را رها کند و نه از او خواسته بود، حجم بیشتری از لحظات زندگیاش را از حضور او پر کند.
برای برگیته، این یک ماجراجویی عشقی نبود، صرفا یک ماجرا بود. ماجرایی کنار دهها ماجرای مشابه که تاریخ زندگی یک نفر را رقم میزنند. برگیته صرفا مایل بود معمای کامران را، معمای زندگی او را کشف کند. کشف که کرد، نیازی به ادامه این رابطه نداشت. همچون زنبوری بود که آمده بود از شهد گلی نصیب ببرد و برود. در جهانی که در برابر برگیته قرار داشت، کم نبودند معماهایی که برگیته مایل به کشفشان باشد.
یک دختر و پسر جوان وارد کتابخانه شدند. دختر پالتویش را درآورد و روی پشتی صندلی انداخت. پسر هم کنارش نشست. دختر از کیفش کتابی را درآورد، باز کرد و صفحهای را به پسر نشان داد. کامران از سر کنجکاوی نگاهی به کتاب او انداخت. از رنگِ سبزِ جلد و قطر کتاب تقریبا مطمئن بود که باید نسخهای از “سنجش خرد ناب” کانت باشد. پیش خود گفت: «خردِ ناب!» و خردِ ناب دقیقا همان خردی بود که میبایست در فضای وهم آلودهی فلسفی به دنبال آن گشت. خردی که کامران در زندگی خود میشناخت ناخالصیهای بسیاری داشت. رگههای جنون و رد پای پر رنگ احساسات را میشد در آن دید. خردی که کامران در زندگی خود تجربه کرده بود، گلزاری بود فراموش شده که در جا به جای آن علف هرز روییده بود.
مرتضی پرسیده بود که آیا کامران پس از قطع رابطهاش با برگیته، هیچگاه او را دیده است؟ کامران گفته بود: «آره. چند بار همدیگر را دیدیم. کاملا تصادفی. دیدارهای کوتاهی که به سلام و احوالپرسی خلاصه میشدند.»
کامران در گفتن این موضوع نه با مرتضی صادق بود و نه با خود. یک بار در همان ماههای نخست پس از جداییشان، روزی به گونهای تصادفی با برگیته روبهرو شده بود. کامران بر آن بود وارد ساختمان دانشگاه شود و برگیته در حال خروج از ساختمان بود. سینه به سینه که نه، روبهروی هم ظاهر شده بودند. بهرغم آنکه فاصله بینشان کم نبود، کامران هُرم نفس آشنای او را، آمیخته با بوی عطری که همیشه حضور پیکرش را نوید میداد، بر روی چهرهی خود حس کرده بود. آهنگ ضربان قلبش شتاب گرفته بود. بارقهای از امید در دلش نشسته بود.
کامران سرخ شده بود. عرقی سرد بر پیشانیاش نشسته بود. به لکنت زبان افتاده بود. مهار احساسات خود را از دست داده بود. احساساتی که مدتها سرکوب را تحمل آورده و حال یکباره صبر و حوصلهاشان به پایان رسیده بود و غلیان کرده بودند. شورش و بلوا به راه انداخته بودند. بر غرور زخم خورده چیره شده بودند. همان غروری که باعث سکوت و خودخوری آدم میشود. این احساساتِ عصیانگر شرم برخاسته از خویشتنداری را زیر پا له کرده بودند و خود را در برابر برگیته عریان به نمایش گذاشته بودند.
کامران با زبان بیزبانی به از سر گیری رابطهشان ابراز تمایل کرده بود. فروتن و نادم در برابر او ایستاده بود. از قطع رابطهشان ابراز پشیمانی کرده بود. اما این کامران نبود که در چشم رابطهشان خاک پاشیده بود و با بیپروایی از فراز ویرانههای احساساتی آسیب دیده جهیده بود.
برگیته نه تنها هرگز اثری از “جنزدگی” هایدگری در خود ندیده بود، بلکه با شنیدن این موضوع از سوی کامران به خنده افتاده بود. بیگمان آن روز به سادگی روح و روان کامران و به بازماندههای ذهنی فرد نابالغی که جوانیاش به یغما رفته بود، پی برده بود. برگیته خیلی صریح و روشن به کامران فهمانده بود که تمایلی به از سر گیری این مناسبات ندارد. نوعی التماس و تمنا در کلام کامران وجود داشت. برگیته در پاسخ گفته بود که آنچه زمانی او را به سوی کامران جلب کرده، وقار او بوده است و خوش ندارد کامران را در چنین وضعیتی ببیند.
برگیته آن روز بوسهای بر گونهی کامران زده بود و رفته بود. بوسهای که هیچ هیجانی از آن برنمیخاست. کامران در زیر پوست چهرهی خود، همان جایی را که برگیته بوسیده بود، احساس سوزش کرد. پنداری کسی یا چیزی او را گزیده باشد. برگیته رفت و پشت سر خود را نیز نگاه نکرد. کامران خشکش زده بود. سرمای بیرون و سردی روح برگیته جسم و جانش را منجمد کرده بود. همانجا ایستاده بود. مثل یک تکه یخ!
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیستوسوم: آخرین برگ
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|