پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 20.02.2020, 16:36

انقلاب و کیک توت فرنگی

فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر


جمشید فاروقی

(پنجشنبه، ساعت ۱۱ و سی و دو دقیقه پیش‌ازظهر)

کامران از مترو پیاده شد. قصد داشت سری به کتابخانه دانشگاه بزند. هر از گاهی گذرش به کتابخانه دانشگاه و به‌ویژه به کتابخانه‌ی کوچک دانشکده‌ی فلسفه می‌افتاد. می‌آمد، نگاهی به عنوان‌های جدید دنیای نشر می‌انداخت، کتاب‌هایی را که از کتابخانه به امانت گرفته بود، پس می‌داد و کتاب‌های جدیدی به امانت می‌گرفت. از ورود مجدد به محیط دانشگاه و از دیدن نشاط و شور جوانان لذت می‌برد. اما دانشکده‌ی فلسفه برای کامران چیزی فراتر از آن بود. این دانشکده تبدیل به بخشی از زندگینامه او شده بود.

یک بار به مرتضی گفته بود: «باورت می‌شود که یک ساختمان تبدیل بشود به مهم‌ترین بخش زندگی‌نامه‌ات. یعنی وقتی از تو درباره سرگذشت‌ات می‌پرسند، تو خودت را با این ساختمان تعریف کنی و هر چه که پیش از آن در داستان زندگی‌ات روی داده، به این ساختمان منتهی بشود و هر چه پس از آن اتفاق افتاده نیز تنها با ارجاع به آن ساختمان، معنا و مفهوم پیدا کند؟»

دانشکده‌ی فلسفه او را به یاد هویتش می‌انداخت. حتی فراتر از آن، کامران هویت خود را وامدار این دانشکده بود. هویتی که پس از پایان دوران تدریس‌اش روز به روز رنگ باخته بود. او چاره‌ دیگری نداشت مگر پناه گرفتن در سایه همین هویت. یعنی همان هویتی که تاریخ اعتبارش به‌مرور زمان رو به پایان بود.

حضور در محیط دانشگاه و به‌ویژه در دانشکده فلسفه، دو احساس متفاوت در او برمی‌انگیخت. از یکسو، احساس غروری که از رضایت ناشی از موفقیت‌های شغلی‌اش سیراب می‌شد و از سوی دیگر احساس حقارتی که ریشه در شکست عشقی او داشت. این چنین بود که دانشکده‌ی فلسفه با دو چهره‌ی متفاوت در زندگی او نقش آفرینی می‌کرد. هم باعث غرورش می‌شد و هم باعث تحقیرش.

ساک ورزشی‌ را از روی شانه چپش برداشت و روی شانه‌ی راستش انداخت. باید چند کتاب قطور را پس می‌داد و بار این کتاب‌ها آزارش می‌داد. هرگاه تعداد کتاب‌هایی که باید پس می‌داد بیشتر بود و در کیف دستی‌اش جا نمی‌شد، این ساک ورزشی‌ را بر می‌داشت و کتاب‌ها را در آن می‌گذاشت. و هر بار که با این ساک ورزشی کتاب حمل می‌کرد، یاد ایران می‌افتاد و حمل کتاب‌ها و جزوه‌های ممنوعه. و به سرنوشت عجیب خود می‌اندیشید و به حکایت زندگی خود در دو جامعه‌ی بس متفاوت.

امانت گرفتن و یا پس دادن کتاب به تدریج و لحظه به لحظه تبدیل به بهانه‌ای شده بود که کامران را دانسته یا ندانسته به دانشگاه می‌کشاند. در این سال‌ها کمتر پیش می‌آمد که او کتابی را شروع کرده باشد و تا به آخر خوانده باشد. مثل همین کتاب کارل آلبرت درباره فلسفه‌ی زندگی که او تنها نگاهی گذرا به آن انداخته بود و بی‌آنکه آن را خوانده باشد، با چند کتاب مشابه دیگر، همراه آورده بود تا پس بدهد. می‌گفت: «قوه‌ی بینایی‌اش کم شده و پس از خواندن چند صفحه، چشمانش خسته می‌شوند و آب در چشمانش جمع می‌شود.» اما آنچه او کمتر از آن سخن می‌گفت کم شدن حوصله‌اش برای خواندن و آن هم خواندن متون سنگین فلسفی بود.

بی حوصلگی او تنها به خواندن و نوشتن محدود نمی‌شد. کمتر چیزی در او شوقی برمی‌انگیخت و به ندرت چیزی می‌توانست از لایه‌های بی‌تفاوتی که او را در چنبره‌ی خود گرفته بودند، نفوذ کند. او آرام و قرار خود را از دست داده بود. خودش مدعی بود که به صلح و آرامش درونی دست یافته و به نوعی تعادل روحی رسیده است. و به قول مولانا به آن منزلتی رسیده است که می‌تواند فارغ از سود و زیان به جهان بنگرد. اما، در این پوسته‌ی آرام، روحی گرفتار در غل و زنجیر زندگی می‌کرد که هر آن می‌توانست شورش و بلوا کند. و اگر این روح اینک رام و اهلی می‌نمود، از سر ناگزیری بود. کامران آنگاه که با خود خلوت می‌کرد، زمزمه‌های برخاسته از درد و رنج این روح را می‌شنید و از جسارت این روح، از بی‌پروایی این روح برای نافرمانی دچار واهمه می‌شد.

در حین عبور از کنار خانه مرتضی نگاهی به پنجره آپارتمان او انداخت. حتی چند لحظه‌ای هم همانجا ایستاد و به پنجره‌ی خانه مرتضی زُل زد. به این امید که مرتضی پشت پنجره بیاید و نظری به خیابان بیاندازد. خیابانی که هنوز تاوان بدمستی شبانه‌اش را می‌داد و از جنب و جوش افتاده بود. اما اثری از مرتضی نبود.

کامران خیلی دوست داشت در چنین لحظه‌ای کنار مرتضی باشد. پیش خود گفته بود که اگر مرتضی را پشت پنجره ببیند، حتما به دیدن او می‌رود. در غیر این صورت، نمی‌خواست با دیدار غیر منتظره و غیر عادی خود یادآور رنج‌های مرتضی گردد. کامران همیشه می‌گفت: «رفتار آدم هر چه عادی‌تر باشد، موضوع هم عادی‌تر می‌شود. کافی است که در برابر یک موضوع عادی، آدم واکنشی غیر عادی از خودش نشان بدهد تا از همان موضوع عادی یک موضوع غیر عادی بسازد.»

آیدا یک بار در رابطه با این سخن کامران پرسیده بود: «آیا با برخورد عادی کردن به یک موضوع غیر عادی می‌شود از آن موضوع، موضوعی عادی ساخت؟» کامران در برابر این پرسش مهم سکوت کرده بود. سعی کرده بود با سخنی کلی از پاسخ دادن به آن طفره رود. کامران خود به‌خوبی می‌دانست که چنین چیزی ممکن نیست. به‌رغم دانستن آن، او در زندگی خود همواره تلاش کرده بود با برخورد عادی کردن به مسائل غیر عادی، از طرح واقعی آن‌ها بگریزد. او با ساده کردن مسائل پیچیده تلاش داشت آن‌ها را کوچک‌تر و کم اهمیت‌تر از آنچه هستند، نشان دهد و به این ترتیب از رویارویی جدی با آن‌ها پرهیز کند.

بارها از خود پرسیده بود که آیا درغلتیدن به این ماجراجویی عشقی پدیده‌ای عادی بود؟ یک رویدادِ ساده و ممکن از میان هزاران رویدادِ ساده و ممکن دیگر که حال تبدیل به واقعیت شده بود؟ آیا او پس از پایان این ماجراجویی عشقی توانسته بود از فراز سایه آن بجهد، از آن یک ارزیابی واقعی داشته باشد و با پیامدهای ناگزیر آن کنار بیاید؟ آیا او توانسته بود این شکست عشقی را بپذیرد؟ چون او تردیدی نداشت که فرجام این رابطه‌ی عشقی یک شکست بود. ولی غرور او اصرار داشت بر روی این شکست خاک بپاشد تا الزام پذیرش آن منتفی شود.

او خود به‌خوبی می‌دانست که پرونده عشق به برگیته را شتاب‌زده بایگانی کرده است. در خود توان آن را نمی‌دید که لحظه‌های زندگی خود را با خاطره‌ی تلخ این شکست بیالاید و در خود این توان را نیز نمی‌دید که آزارهای روحی این شکست را از گستره‌ی تنهایی خود برهاند. روزی به مرتضی گفته بود که این عشق بد فرجام مثل یک میگساری زیانبار است. گفته بود:
«تصور کن سرمای سختی خورده‌ای، سینه درد شدیدی داری و حتی نمی‌توانی به راحتی نفس بکشی. آن موقع برای کاهش این درد سراغ زهری مثل ودکا رفته‌ای. خودت هم می‌دانی که نوشیدن ودکا در چنین شرایطی برایت مضر است، اما نمی‌توانی در برابر وسوسه‌هایت مقاومت کنی و هر بار بیشتر از قبل لیوان‌ات را پر می‌کنی و سرمی‌کشی.»

کامران وارد ساختمان مرکزی دانشگاه شد. برای رسیدن به بخش فلسفه باید از راهرویی طولانی عبور می‌کرد. در آن سوی راهرو زنی را دید با موهای بلوند که به سوی او می‌آید. کامران از روبه‌رو شدن با برگیته واهمه داشت و همان هنگام، آرزو می‌کرد او را ببیند. دست پاچه شده بود. نمی‌دانست که آیا باید به راه خود ادامه دهد، یا پیش از رسیدن این زن، راه خود را کج کند و برگردد. ضربان قلبش مثل پسر جوانی که در شور و تب دیدار یار می‌سوزد، شتاب گرفته بود. بر احساسات عجیب و دوپاره خود چیره شد و تصمیم گرفت راه خود را ادامه دهد. زنی که از روبه‌رو می‌آمد برگیته نبود و کمترین شباهتی به برگیته نداشت.

او هنوز دل در گروی برگیته داشت. کمبود او را و دست‌های نوازشگرش را در لحظات تنهایی خود حس می‌کرد. یاد برگیته می‌توانست برای لحظه‌ای لبخندی بر روی لبانش بنشاند. لحظه‌ای بس کوتاه و زود گذر. اما یاد برگیته در عین حال می‌توانست آسمان دل او را ابری کند. می‌توانست خون لخته شده بر زخم‌های روحش را لایه به لایه بتراشد و باعث درد و رنجش شود. به‌رغم این درد، او نتوانسته بود ترکش‌های برخاسته از یاد برگیته را از زندگی خود بزداید.
مرتضی گفته بود:
«به نظر من، آن چیزی که تو را هنوز به سوی برگیته می‌کشد، عشق نیست. این را خودت هم خوب می‌دانی. پاسخ منفی برگیته به عشق تو، احساسات‌ تو را جریحه‌دار کرده. اگر خود تو این رابطه را قطع کرده بودی، شاید پذیرش و تحملش برایت راحت‌تر می‌شد. اما این برگیته بود که به تو پشت کرده بود و در را بر روی تو و عشق تو بسته بود. تو باید این شکست عشقی را بپذیری و برگیته را از زندگی‌ات، از یاد و خاطرات‌ات پاک کنی.»

کامران گفته بود: «هیچوقت به این موضوع فکر کرده‌ای که جملات منطقی از جنس ساده‌ترین جملات هستند، اما عمل کردن به برخی از همین ساده‌ترین جملات تا چه حد می‌تواند دشوار باشد؟»

او در مصاف با اهریمن زمان متحمل شکست سنگینی شده بود. زمان با گذشت خود ذره ذره از هویت او کاسته بود. کامران می‌دانست که نمی‌تواند پشت این هویت قدیمی تا ابد پنهان شود. اما هویت دیگری نیز برایش قابل تصور نبود. مگر می‌توانست هویت خود را بدون نقشی که در زندگی ایفا می‌کند، تعریف کند؟ هویت هر کس وابسته به نقش او در زندگی است.

از خود می‌پرسید که نقش‌اش در این فصل از زندگی‌اش چیست؟ و چون پاسخ این پرسش باعث آزارش می‌شد، ترجیح می‌داد خود را به بی‌خیالی بزند. عقربه‌‌های ساعت دیواری خانه‌اش را تحقیر کند و با خُرد و ناچیز شمردن مضمون ناخوشایند لحظه‌های زندگی‌اش، برای زهر ناشی از تحقیر خود، پادزهری بسازد. اما آنگاه که با خود خلوت می‌کرد و از تلاش برای خودفریبی لحظه‌ای غافل می‌شد، پیش خود اعتراف می‌کرد که این پرونده، این فصل از زندگی او هرگز بسته نشده است.

باز بودن این پرونده را کامران می‌توانست هر بار که گذرش به دانشگاه می‌افتاد، حس کند. هر چه بیشتر به دانشگاه و دانشکده فلسفه نزدیک می‌شد، تپش قلبش شتاب می‌گرفت. کافی بود چیزی یا کسی را ببیند که یادآور خاطرات گذشته باشد. از همه مهم‌تر، دیدار تصادفی با خود برگیته می‌توانست بار دیگر بر خرمن احساسات لگام گسیخته‌ او آتش نهد. به محض آنکه از در ساختمان دانشگاه عبور می‌کرد، احساس عجیبی در او پدید می‌آمد. انگار کسی با پرتاب سنگی در یک آتشفشان خاموش، جنون شعله‌ور شدن را در آن بیدار کند. در اوج سرما، عرقی گرم بر پیشانی‌اش می‌نشست و در میانه‌ی تابستان سردش می‌شد.

پدیده غریب و ناآشنایی که هم از سرعت گام‌هایش به سوی دانشگاه می‌کاست و هم او را به سوی دانشگاه و دانشکده فلسفه فرامی‌خواند. پنداری ریسمانی پنهان بر گردنش نهاده باشند و او را برخلاف میل و اختیارش به سوی دانشکده فلسفه بکشند. بارها چند صد متر مانده به دانشکده فلسفه تصمیم گرفته بود از ادامه راه صرف‌نظر کند و بازگردد. اما، همین ریسمان نامرئی بار دیگر او را محکم‌تر از پیش به سوی دانشکده فلسفه کشیده بود. مثل این بار که دیدن یک زن بلوند در آن سوی راهرو باعث تردید و دودلی او شده بود.

او می‌دانست که سرپیچی از اوامر آن روح زخم خورده کار ساده‌ای نیست. او باید زمانی با بی‌پروایی در برابر این پرونده باز قد برمی‌افراشت و با آن حساب‌های خود را پاک می‌کرد. او می‌دانست تنها راه نجاتش از این رویای کابوس زده، رویارویی با آن است و نه انکار آن. اما در خود چنین جسارتی نمی‌دید.

به دانشگاه که نزدیک می‌شد، بی‌اختیار یاد “جن‌زدگیِ هایدگری” خود می‌افتاد. خنده‌اش می‌گرفت، خُلق و خوی‌اش تلخ می‌شد، حوصله‌اش از ناپختگی نهادینه شده در وجودش سر می‌رفت، خشمگین می‌شد و از خشم دیر هنگام خود، مجددا به خنده می‌افتاد. دستخوش هجوم احساساتی درهم و برهم می‌شد. احساساتِ آشفته‌ای که منطقا با هم ناسازگار بودند و حضور یکی از آن‌ها می‌بایست حضور احساس دیگری را از موضوعیت تهی می‌کرد. مثل حضور همزمان عشق و نفرت، غرور و تحقیر، شادی و غم، گرمی و سردی. اما پنداری همه‌ی این احساسات متضاد، در هم می‌تنیدند، در هم می‌لولیدند، در هم می‌خلیدند و وجود او را در بر می‌گرفتند.

پسر جوانی که از روبه‌رو می‌آمد به کامران سلام کرد. گرچه کامران چهره‌ی او را به جا نیاورده بود، اما تردیدی نداشت که او یکی از دانشجویان پیشین او بوده است. یکی از همان دانشجویانی که با شور و هیجان بسیار به دانشکده فلسفه می‌آیند و سال‌ها همانجا می‌مانند. مثل خود او که زمانی آمده بود و ماندگار شده بود.

اتاق‌های استادان و کلاس‌های دانشکده فلسفه در برابر چشمان او ظاهر شدند. همه غرق در غرور و غرق در تحقیر. ساختمانی قدیمی که در ماه‌های نخست تحصیل کامران، برای او همچون دژی تسخیرناشدنی می‌نمود و او موفق شده بود با جهیدن از فراز سا‌یه‌های تردید و پشت سر نهادن موانع ریز و درشت، قفل این دژ را بشکند و به درون آن راه یابد. یک پیروزی باور ناکردنی و غیر قابل تصور که سال‌ها باعث پدید آمدن و پروار شدن غرور در او شده بود.

سال‌ها پیش، پسرش، بیژن به او گفته بود که به داشتن چنین پدری بر خود می‌بالد و به او افتخار می‌کند. کامران در پاسخ گفته بود: «نه پسرم، من کار فوق‌العاده‌ای نکرده‌ام. نشسته‌ام و کانت و هگل خوانده‌ام. در آلمان کلی ایرانی موفق وجود دارد. از پروفسور و دکتر گرفته تا مهندس و معمار.» و بیژن گفته بود: «اما استاد ایرانی رشته فلسفه نداریم. داریم؟» و کامران با فروتنی گفته بود: «نمی‌دانم.»

کامران به‌رغم این فروتنی از اینکه توانسته بود در کشوری که مهد فلسفه‌ی کلاسیک و در عین حال، زادگاه اندیشه‌های نو و جسورانه فلسفی است، به کرسی استادیاری این رشته دست یابد، احساس غرور می‌کرد. در ماه‌های نخست پس از استخدامش، صبح‌ها وقتی به پیرمرد آن سوی آینه نگاه می‌کرد، در چهره‌ی او آثار این غرور، این باور داشتن به خود را آشکارا می‌دید. پیرمرد نیز به او گفته بود که به داشتن دوستی همچون او افتخار می‌کند و او نیز با لبخندی به مهر پیرمرد پاسخ داده بود.

رفتار او در سایه این غرور و این اعتماد به نفس تغییر کرده بود. محکم‌تر از پیش قدم بر می‌داشت و قاطع‌تر سخن می‌گفت. جدی شده بود و کمتر شوخی می‌کرد. پنداری پوست انداخته است. او با کشف فردیت خود، کس دیگری شده بود. او بر دودلی‌ و تعلل خود، بر وحشت ناشی از آنکه نتواند از پس آزمون‌های زندگی برآید، فائق آمده بود. او توانسته بود خود را از شوره‌زارِ ویرانگرِ تردیدهای یک مهاجر برهاند. همان تردیدهایی که باور به آن‌ها از مهاجران کوتوله‌هایی می‌سازد که در حاشیه اجتماع حضوری کم رنگ و نامحسوس دارند. کامران به اندازه موفقیت غیرقابل تصور خود، قد کشیده بود.

غرور کامران در واپسین سال‌های کارش زخم برداشته بود. برگیته او را تحقیر کرده بود. برگیته اولین و آخرین نامه‌ای را که کامران برای او نوشته بود، بی‌پاسخ گذاشته بود و در برابر عشق او، در برابر حس لطیف و عاشقانه‌ی او، دیواری بلند از جنس یخ بنا کرده بود.

این بازی سرنوشت ساز، تنها یک بازنده داشت و این کامران بود. این او بود که زندگی مشترک خود را با سودابه به پای قمار این مناسبات ریخته بود. برگیته برای این مناسبات هزینه‌ای نکرده بود که حال نگران ورشکستگی و زیان خود باشد. برگیته جوان بود و چون جوان بود، نگران آینده نبود. اما کامران سالخورده بود و پس از تباه شدن زندگی زناشویی‌اش و قطع رابطه‌اش با برگیته، از زمین شخم زده‌ی آینده تنها می‌توانست نگرانی و تحقیر برداشت کند. او از با برگیته بودن، به تنهایی و تنها بودن رسیده بود.

در آخرین دیدار پیش از جدایی‌شان، برگیته خیلی سرد و بدون احساس به کامران گفته بود که قادر به ادامه این رابطه نیست. کامران پرسیده بود که آیا او قادر به ادامه این رابطه نیست یا تمایلی به ادامه آن ندارد. برگیته بی‌آنکه توضیح بیشتری بدهد، ابراز تاسف کرده بود، لبخندی‌ زده بود و رفته بود. کامران خشک و بی‌حرکت همانجا ایستاده بود و به دور شدن برگیته زل زده بود. برگیته بی‌آنکه لحظه‌ای به عقب بنگرد، راه خود را ادامه داده بود و از برابر چشمان او محو شده بود.

خانه‌ی کاغذی که کامران بر پایه این رابطه بنا نهاده بود، در چشم برهم زدنی بر سر رویاهای دیرهنگامش آوار شده بود. رابطه‌اش با سودابه در سایه این ماجراجویی عشقی از هم پاشیده بود. او خود را طرد شده و تنها می‌دید. سودابه و برگیته هر دو، با فاصله زمانی نسبتا کوتاهی به او پشت کرده بودند.

کامران چشم‌های خود را برای لحظه‌ای بست. هجوم خاطرات راه فرار ذهن او را به کلام و کتاب سد کرده بود. به خود و سرنوشت خود می‌اندیشید. به آن غرور و به آن تحقیر. از لذت آن غرور چیز زیادی باقی نمانده بود، اما رنج این تحقیر هنوز آزارش می‌داد. غروری که ریشه در گذشته داشت و با گذشت هر روز از قد و قامتش کاسته می‌شد و تحقیری که گرچه از دل گذشته برخاسته بود، روز به روز فربه می‌شد و دست به چپاول لحظه‌های تنهایی‌اش می‌زد.

ادامه دارد...

فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سروده‌های ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
فصل بیست‌وسوم: آخرین برگ

———————————

رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024