iran-emrooz.net | Sat, 06.05.2006, 7:07
(سی و هشتمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ١٦ ارديبهشت ١٣٨٥
.....حاجی آقا بازهم فرياد میزند: " اينهائی که به شهربانی شکايت میکنند، يا ضد دين هستند و يا حرام زاده! درغير اينصورت، صدای اذان برايشان مهم بود، نه صدای مؤذن!". رئيس شهربانی هم از جايش بر میخيزد و میگويد:" ولی من به عنوان مأمور دولت، به شما اعلام میکنم که حتا اگرمردم از همين صدای اذان قشنگ مؤذن زادهی اردبيلی شکايت کنند، دستور ميدهم که بلند گوها را از سر منارههای مسجد بر دارند، چه برسد به صدای علی مؤذن که مثل صدای الاغی است که سرما خورده باشد!". حاجی آقا بلندتر از دفعهی قبل فرياد میزند: " حالا که اينطور شد، بجنگ تا بحنگيم! اگر شما، مأموردولت هستی، منهم مأمورخدا هستم! اگر شما دولت را برخدا ارجح ميدانی بگو تا مردم مسلمان وظيفه دينی خودشان را بدانند!". رئيس شهربانی هم میگويد: " در مورد اينکه من، مأمور دولت هستم، نه خود شما و نه هيچ کدام از مريدهای شما که اينجا ايستاده اند، نميتوانيد شک کنيد، چون اين کارت من، اينهم لباس و درجهی من و اينهم تلفن شهربانی مرکزی که میتوانيد الان زنگ بزنيد و بپرسيد که من، مأمور دولت هستم يانه؟! اما اگر من بخواهم که بدانم شما مأمور خداهستيد، به چه کسی بايد زنگ بزنم؟! به قم؟ به نجف؟! به مصر؟! به کجا؟! تازه، آن آيت اللهی که مرجع تقليد شما است و شما از طرف او مأمور گرفتن خمس و ذکات مردم هستيد، چطور میتواند ثابت کند که مأمور خدا است؟!". حاجی آقا، عمامهاش از سرش بر میدارد و بر زمين میکوبد و رو به مردم میکند و فرياد میزند: " "شنيديد مردم؟! شنيديد؟! به شما نگفتم که که هدف اينها ازحمله به کربلائی علی مؤذن، حمله به اسلام است! به شما نگفتم که......
(گوشت با منه پهلوون؟!).
( بلی پهلوان. گوشم با شما است).
( به قول اون معلم آل کلمی جاکشمون، هر جا که ديدی دوتا ميمون، اينور و اونور نمیپرن و جيغ و داد راه نميندازن و در ضمن، مشغول شيپش جوری هم نيستن، بلکه دارن با هم، يه جورائی گپ ميزنن، بدون که دارن آدم ميشن وهمين روزاست که بده و بستونشون شروع بشه وو موز بهم بدن و نارگيل بستونن و بالعکس! خب، اين بده و بستون، يعنی همون معامله ی- پايا پای- ديگه! همون که درسشو تو مدرسه میخونديم. بعله!، آدم، اولش، آدم نبوده، بلکه ميمون بوده وو بعدش، يواش يواش از درخت اومده پائين و يواش يواش کمرش راست شده وو دمش کوتاه شده وو عقل اومده تو کله شو، فهميده که لازم نيست همهی مشکلاتشو با چنگ و دندون و داد و و بيداد و الدروم بلدروم، حل کنه، بلکه ميتونه با بقيهی ميمونا، بشينن و يه جوری عقلاشونو رو هم بذارن وبا هم کنار بيان و همکاری کنن و.... خلاصه، از اين جور کس و شعرا که........ آره، بعدش، اينجوريا بوده که ترقی کردن و جنس ميدادن و جنس ميستوندن و بعدش، خداتا سال طول کشيده تا پول اومده تو معامله شون وو چک اومده تو معامله شون وو بعدش هم ، کارتای اعتباری و فردا هم ممکنه به جای کارتای اعتباری، اثر انگشت و رنگ و شکل چشما وو امواج صدا وو امواج فکر وگوز و چس و ووووو خداتا چيزای اعتباری ديگه بياد، اما اونی که اصل اصله، اينه که به هر حال، اون وسطا، داره يه چيزی خريد و فروش ميشه! چه چيزی؟! چه چيزيش مهم نيس! مهم اينه که بازم به قول همون معلم آل کلمی جاکشمون، توی اون معامله، اونی برنده ميشه که فوت و فن معامله رو بهتر بشناسه وو قاعدهی بازی رو بهتر بدونه! قاعده بازی چيه؟! قاعدهی بازی، شناخت بازاره که خارجيا، بهش ميگن" مارکتينگ"! گوشت با منه پهلوون؟!).
( بلی پهلوان. گوشم با شما است).
( خب! پس تو هر مارکتينگی، يه چيزی خريد و فروش ميشه که بهش ميگن، جنس! جنس چيه؟! از شير مرغ بگير و همينجور بيا تا برسی به جون آدميزاد! هرمارکتينگی، دلال هم داره ديگه! دلال کيه؟! دلال اونيه که نه فروشنده اس و نه خريدار، بلکه يه جونوريه اون وسطا که اولندش، ميتونه هر جنسی رو که بخوای، از تو بازار سياه و بازار آزاد، برات بکشه بيرون و دومندش، بلده که چطو يه معامله ای رو جوش بده که هم خريدار راضی باشه و هم فروشنده وو خب، در عوضش هم، حق دلاليشو میگيره ؛ يه وقتائی، از يک طرف وو يه وقتائی هم، از هر دو طرف. حقيقتشو بخوای، دلالی، يعنی يه جور کارراه اندازی، يه جور کارچاق کنی؛ کار چاقکنی معنوی، مادی. کار چاقکنی روحی، جسمی. مبصر، نماينده، وزير، نخست وزير و.....باز همينجور بگير و بيا تا برسی به رئيس جمبورکه آدمائی مثل علی مقسم جاکش، از هممون بچگی، حاضرند به خاطر رسيدن به اون پست و مقاما، دوست و رفيق که هيچی، حتا خواهر و برادر و زن و بچه وو ننه و بابای خودشون رو هم، به فروش برسونن که هيچ، حتا حاضرند که اونا رو بکشتن بدن! گوشت با منه پهلوون؟!).
(بلی. گوشم با شما است).
( خب! همه اينا، يه جور دلالا ئی هستند که از طرف يه آدمی يا يه گروهی و يا يه جائی، واسطه ميشن که برن وو با يه آدمی ديگه يا با يه گروه و يه جائی ديگه حرف بزنن وو يه جور معاملههائی رو، به هم جوش بدن! خب! وقتی دوتا و......يا چندتا از اين دلالا، يه جائی با هم جمع ميشن و همديگه رو ملاقات ميکنن، برای چيه؟! برای يه جور کارراه اندازيه ديگه. يه جور بده بستونه ديگه! يعنی برای يه جور معامله اس! معامله، رو چی؟! رو هرچی؛ رو زمين، رو آسمون، رو خدا، رو پيغمبر، رو امام، رو زن، رو مرد، رو بچه، رو دست، پا، چشم، گوش، بينی، رو قلب، رو کليه، رو شکمبه، رو خون، رو شيردون؛ رو..............
تلفن تاکسی زنگ میزند. تاکسی میگويد: ( گوشی رو وردار پهلوون. با تو کاردارن!).
( با من؟).
( بعله. با تو!).
(چه کسی است؟ ازکجا است؟ ).
( گوشی رو ورداری معلومت ميشه!).
( آخر؟!..... من؟!..... کجا؟!....... با چه کسی؟!..... اينجا؟!.....تاکسی شما؟!.....).
( اهه! چرا اينقدر فس فس میکنی؟! وردار اون گوشی ننه جنده رو! شايد کار واجبی داشته باشه طرف!).
دستم، بیاراده، میپرد طرف گوشی تلفن. آن را برمی دارد. میگيرد جلو گوش و دهانم. زبانم میگويد: " الو.....".
گوشم، صدای مردی را میشنود که در آن سوی سيم میگويد: " سلامهاشم. چطوری. فکر نمیکردم که اين وقت روز، خونه باشی!". زبانم میگويد: " شما؟!". صدا میگويد: " يعنی، ديگه صدای مارو به جا نمياری؟!". چشمهايم برای کسب تکليف، به صورت تاکسی که از آينه ، به من چشم دوخته است، نگاه میکنند. تاکسی به من پوزخند میزند. صدا میگويد: "هاشم!......الو......". تاکسی میگويد: " ببخشيد داداش! شوما با کی کارداری؟". صدا میگويد: " باهاشم آقا". تاکسی میگويد: " با کدومهاشم؟". صدا میگويد: "هاشم مؤمنيان". تاکسی میگويد: " يه لحظه!". تاکسی به من اشاره میکند که حرف بزنم. دستم جلوی دهانی گوشی را میگيرد و زبانم به تاکسی میگويد: " من، چه کسی هستم؟!". تاکسی میگويد: " اگه او دنبالهاشم میگرده، خب! تو هم بشوهاشم!". صدا میگويد: "هاشم. اگه ميهمون داری، مزاحمت نميشم. بعدن زنگ میزنم!". تاکسی میگويد: " داره مياد. آخه تازه از خواب بيدار شده. هنوز گيجه!". زبانم میگويد: " کجا هستم؟!". تاکسی میگويد: " در ناکجا!". زبانم میگويد: " چه بگويم؟!". تاکسی، به من اشاره میکند که به مونيتور رو به رويم نگاه کنم. چشمهايم به مونيتور رو به رويم نگاه میکنند. روی صفحهی مونيتور، مثل صفحه ای از يک نمايشنامه، از بالا تا پائين صفحه، کلمهی "صدا" و کلمهی "هاشم"، تکرار شده است و جلوی هر کدام از آنها هم، کلمه ای، جمله ای و يا جملاتی آمده است. چشمهايم ميروند به سراغ کلمهی "هاشم" و زبانم شروع به گفتن کلماتی میکند که جلوی "هاشم" نوشته شده است:" فقط يه لحظه! ميهمانم دارد خداحافظی میکند که برود......– رو به ميهمان فرضی با صدای بلند- باشد!..... باشد!.....خدا حافظ. پس ، شب منتظرت هستم. برگردیها!". تاکسی، از توی آينه با رضايت به من چشمک میزند و میگويد: " نه. جای زياد دوری نميرم. يکی دو ساعت ديگه برمی گردم!". صفحهی نمايشنامهی روی مونيتور، در جهت بالا، شروع به حرکت میکند:
صدا: (واقعن مزاحم نشده باشم!).
هاشم: ( نه. يکی از دوستان قديمی است. برای چند روزی، ميهمان من است).
صدا:( خب! حال و احوال؟! چه خبر؟ سر ما خوردی؟!).
هاشم: ( نه. چطو مگه؟).
صدا: ( آخه، صدات، يک کمی.......).
هاشم: ( خواب بودم).
صدا:( خواب! اينوقت روز؟!).
هاشم: (خب. ولش کن. حال خودت چطوره؟).
صدا: ( خوبه. بالاخره، اعلاميه روامضاء کردی؟).
هاشم: ( کدوم اعلاميه؟).
صدا: ( اعلاميهی ضد جنگ!).
هاشم: ( کدوم جنگ؟).
صدا: ( جنگ ايران و آمريکا).
هاشم: (مگه قراره با هم جنگ کنند؟).
صدا: ( تو ميگی نمیکنند؟!).
هاشم: ( تو ميگی میکنند؟).
صدا: (بعيد هم نيست که بکنند!).
هاشم: ( و بعيد هم نيست که نکنند).
صدا: ( البته، کردن و نکردنشون به هزاران چيزمختلف بستگی داره).
هاشم: ( و از آن هزاران چيز مختلف، يکی هم همين اعلاميهی ضد جنگ شما است که اگر به دست رئيس جمهور ايران و رئيس جمهور آمريکا برسد..........
ناگهان، همزمان، صفحهی مونيتور، سياه و صدا، قطع میشود. گوشی تلفن در دست، برای کسب تکليف، به تاکسی نگاه میکنم. تاکسی غش غش میخندد و میگويد: ( حالا ديدی پهلوون که دور و وريات، چقدر سرشون ميشه. ديدی که چقدر روشنفکريشون عمق داره؟!).
گوشی را هنوز نگذاشته، تلفن، دوباره، زنگ میزند. تاکسی میگويد: ".گوشی را وردار. بازم با تو کار دارن!". گوشی را برمی دارم. جلوی دهنی تلفن را میگيرم و به تاکسی میگويم: " بازهم به مونيتور نگاه کنم؟". تاکسی میخندد و میگويد: " آره پهلوون! شوهر خواهرته. برو ببينم چيکار میکنی!". به مونيتور نگاه میکنم. روشن است و صفحهی نمايشنامه، مثل دفعهی قبل، از پائين به طرف بالا شروع به حرکت میکند:
من: ( الو........).
شوهر خواهر: ( ......سلام عليکم. ببخشيد که مدتی اين مثنوی تأخير شد. حال و احوالاتتان چطور است؟).
من: ( خوب هستم. حال شما چطور است؟).
شوهر خواهر: ( الو!.....الو!).
من: ( بفرمائيد!).
شوهر خواهر: ( الو!........خودتان هستيد؟!).
من: ( بلی خودم هستم. سلام. حالتان چطور است؟).
شوهر خواهر: ( به نظر میرسد که سرما خورده باشد!).
من: ( بلی. اينطور به نظر میرسد. اگر اجازه بدهيد، يکی دو ساعت ديگر، خودم به شما زنگ میزنم).
شوهر خواهر، انگار که حرف او را نمیشنود و يا میشنود و به آن توجهی نمیکند. چون، با عجله و با صدای خفه ای به صحبتش ادامه میدهد: ( ببخشيد که نميتوانم بلندتر صحبت کنم! دارم از تلفن طبقهی بالا با شما حرف میزنم. خواهرتان، در طبقهی پائين هستند. بعدن صدايشان میکنم که گوشی طبقهی پائين را بردارند و با شما صحبت کنند. شايد هم خودشان بيايند به بالا. برای همين هم، قبل از آنکه سر و کله شان پيدا شود، بايد شما را در جريان قضيه ای بگذارم که دو روز پيش، برای عباس مان اتفاق افتاده است!).
من: ( چه قضيه ای؟!).
شوهر خواهر: ( الان عرض میکنم. . البته، خوشبختانه، هنوز، خواهرتان از آن بیاطلاع هستند. به همين دليل خواستم که قبلن با شما صحبت کنم و بگويم که اگر احتمالن، خبر را از جای ديگری شنيده ايد، به خواهرتان نگوئيد!).
من: ( کدام خبر؟! چه اتفاقی برای عباس افتاده است؟!).
شوهر خواهر: ( حتما، در جريان اعتصابات و تظاهرات رانندههای شرکت واحد که هستيد؟!).
من: ( بلی. بیخبر نيستم).
شوهر خواهر: (فکر میکنم که در همان ارتباط، دو روز پيش، چند نفر شخصی پوش، رفتهاند به ادارهی عباس و او را دست بند زدهاند و با خودشان بردهاند و........ ).
داستان ادامه دارد...........