پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(پنجشنبه، ساعت هشت و دوازده دقیقه صبح)
تلفن زنگ زد. کامران شب سختی را پشت سر گذاشته بود. شبی پر از افکار پراکنده و بهظاهر بیربط. مهار افکار و تخیلات خود را از دست داده بود. افکارش همچون مرغی مست و ولگرد، از شاخهای بر شاخهای پریده بود. به یاد خاکسپاری پدر خود افتاده بود و به یاد چشمان معصوم مادرش با هزار پرسشی که در نگاهش موج میزد. به یاد بچه گربهای افتاده بود که در کودکی آن را از ناودان خانهشان پرتاب کرده بود. تصویر پیرزن گدایی را که در تایلند دیده بود، به یاد آورده بود. پیرزنی با نگاهی که حکایت از مرگ داشت. کامران هر بار که به یاد چهره آن پیرزن میافتاد، بر خود میلرزید.
نور کم رمقی از حاشیهی پرده اتاق خواب به درون تابیده بود. پیش خود گفت: «بالاخره صبح شد. چه شب تلخی!» همان سر شب مختصر نان و پنیری خورده بود. آن هم تنها به آن علت که بتواند شراب بنوشد. شیشه شراب را همراه خود به اتاق خواب برده بود و همانطور که روی تخت ولو شده بود، شراب نوشیده بود. پس از آن از داخل کمد شیشهای و تزئینی اتاق خواب شیشه ویسکی را برداشته بود و به نوشیدن خود ادامه داده بود.
پای ویسکی و ودکا پس از رفتن سودابه به این کمد باز شده بود. پیش از آن، جای چند قاب عکس کوچک نقرهای بود و چند مجسمه و عروسک چینی و سفالی. اکنون آن قابها و مجسمهها به حاشیه رانده شده بودند و اهمیت خود را از دست داده بودند. بهویژه آن مجسمهی ناپلئون. کامران هیچگاه متوجه نقش این مجسمه در کمد شیشهای اتاق خواب مشترک خود با سودابه نشده بود. مجسمهای که ناپلئون را سوار بر اسبی سفید و با ژستی ظفرمندانه نشان میداد. شیشه ویسکی و ودکا باعث عقب نشینی ناپلئون شده بودند و کامران از این بابت خوشنود بود. اما بیآنکه بداند، حضور ویسکی و ودکا در ردیف جلو روایتگر خاموش یک دگرگونی بزرگ در زندگی ساکنان این خانه بود. روایتگر آن طوفانی بود که در زندگی او و گریگور سامسا از دل آشفتگی حاکم بر امپراتوری تنهاییاش برخاسته بود.
کامران آن شب چرت زده بود، بیدار شده بود، مشروب نوشیده بود، چشمان خود را بار دیگر بسته بود و خوابیده بود. به لکهی نور زُل زده بود. به همهمههای خیابان گوش سپرده بود و منتظر مانده بود، شهرداری چراغ خیابان را خاموش کند، تا روز از نو زاده شود.
کامران عینکش را از روی پاتختی برداشت، چراغ را روشن کرد و نگاهی به تلفن خود انداخت. محمود بود. محمود با لحنی شکوهآمیز گفت:
«آقا، معلوم هست کجا تشریف دارند؟ دیشب دو بار زنگ زدم. حتی با شماره منزلات هم تماس گرفتم. کسی هم نیستی که آدم فکر بکند رفتی مثلا دنبال عیش و نوش و شب زندهداری و خوشگذرانی.»
کامران روی تخت نیم خیز شد، به جدارهی پشتی تخت تکیه کرد و با صدایی آمیخته با سرفهای که از حنجرهای خشک بیرون میآمد، گفت:
«حال و روز خوبی نداشتم. دلم گرفته بود. حوصله حرف زدن با کسی را هم نداشتم. بار اول حتی متوجه صدای تلفن هم نشدم. توی عالم خودم بودم. راستش را بخواهی، با دیدن وضعیت مرتضی به هم ریخته بودم. تمام شب چهرهی رنگ پریدهی مرتضی جلوی چشمانم ظاهر میشد.»
محمود لحظهای سکوت کرد. نمیدانست چه باید بگوید. کامران هم در سکوت محمود، ناگفتهها را شنید. محمود گفت:
«فکر نکردی که با این رفتارت بقیه را نگران میکنی؟ دیشب تا صبح خوابم نبرد. ده بار بلند شدم. صدای ژیلا هم در آمده بود. آدم فکرش هزار جا میرود. باور کن پیش خودم گفته بودم که اگر صبح هم خبری ازت نشود، مستقیم بیام در خانهات. حالا حوصله حرف زدن با کسی را نداری، ایرادی ندارد. حداقل این را در یک کلمه بگو، ولی جواب تلفن را بده تا بقیه را دچار تشویش و دلشوره نکنی.»
کامران میدانست که محمود از چه سخن میگوید. نگرانی از بازیهای پنهان سرنوشت تنها محدود به مرتضی نمیشد. یک بار هایکه از او پرسیده بود: «هیچوقت شده از شنیدن سمفونی پنجم بتهوون به وحشت بیافتی؟» کامران در پاسخ گفته بود: «بارها!»
کامران از شنیدن این شاهکار موسیقی کلاسیک هم به وجد میآمد و هم دچار ترس میشد. ترس از اینکه این مرگ باشد که از راه میرسد و بر در میکوبد. شنیدن این سمفونی بارها باعث شده بود که کامران به یاد آن پیرزن تایلندی بیافتد. به یاد آن نگاه تلخی که در آن میشد به مرگ نظر افکند. به یاد اتاق دوست خود در خانه سالمندان میافتاد. بوی مرگ از راه گوش هوش و حواس او را تسخیر میکرد. ضربآهنگ این سمفونی باعث میشد که نفس در سینه کامران حبس شود.
کامران در عین حال میدانست که محمود بهرغم این شکوه و شکایت قادر است حال و روز او را درک کند. چه بسا، پریشانخوابی محمود نیز همچون خود او ریشه در دیدن حال و روز مرتضی داشت. مرتضی را یارانش خیلی دوست داشتند. نه زبان تند و کنایههای نیشدار او منجر به رنجش دوستانش میشد و نه غر زدنها و شکایت او از غربت باعث میشد کاسه صبر و تحمل دوستانش لبریز شود.
رابطهای که بین کامران و دیگر اعضای “کلوب مردان خانه نشین” شکل گرفته بود، چیزی بیش از یک دوستی بود. نوعی پیوند بین آنها برقرار شده بود. نوعی همبستگی بدون تعریف و نامتعین بین آنها شکل گرفته بود. آنچه آنها را به هم پیوند میداد، یک دوستی ساده نبود. آنها تبدیل به خانواده هم شده بودند. تبدیل به اعضای یک پیکر.
شباهت زیادی به هم نداشتند. اما بهرغم تفاوتهای فاحشی که در رویکردشان به زندگی و جهان وجود داشت، به هم نزدیک شده بودند. آنقدر نزدیک که سرنوشتشان به هم گره خورده بود. داستان زندگیشان چنان در هم تنیده بود، که تصور ادامه داستان بدون یکی از بازیگران آن برایشان ممکن نبود. از این رو بود که همه نگران مرتضی بودند و همزمان همه نگران خود بودند. نگران ادامهی داستان سرنوشتشان.
مرتضی یک بار به کامران گفته بود: «دوست من، ما تبدیل به آخرین برگ یکدیگر شدهایم.» کامران متوجه منظور مرتضی نشده بود. پرسیده بود: «چرا آخرین برگ؟» مرتضی به یکی از داستانهای “او هنری” اشاره کرده بود. گفته بود:
«بگذار داستانی برایت تعریف کنم. داستانی که حکایت دوستی ماست.»
کامران مخالفتی نکرده بود. مرتضی سخنی شیرین داشت و حتی قادر بود دردناکترین موضوعات را با طنز و چاشنی شوخی همراه کند. در واقعیت، او با کمک همین طنز و کنایهها بود، با کمک هنر بود که توانسته بود از فشار غمهای تلنبار شدهی زندگیاش بکاهد و زنده ماندن را برای خود ممکن سازد. خود را با غمهای گرانش با آن موریانهای مقایسه میکرد که چند برابر جثهاش بار بر دوش میکشد. مرتضی درباره داستان “آخرین برگ” گفته بود:
«حکایت یک زنی است به نام جانسی که دچار بیماری سختی شده و در حال مرگ است. پزشکان از او قطع امید کرده و گفتهاند که ادامه زندگی او در دست خودش است. او باید بر مرگ چیره بشود. جانسی همانطور که روی تخت خوابیده متوجه ریزش برگهای درخت موی آن سوی پنجره میشود. درختی که هر روز بیش از پیش برگهایش میریزد. جانسی ناخودآگاه بین خود و برگهای این درخت یک رابطه برقرار میکند و فکر میکند که افتادن آخرین برگ این درخت به معنای پایان زندگی خود اوست. برگهای درخت مو یکی پس از دیگری میریزند. واپسین روزهای خزان رسیده و از این رو، برگ ریزان این درخت هم خیلی شتاب گرفته.»
کامران گفته بود: «چه رابطهی عجیبی!» مرتضی در ادامه گفته بود:
«موضوع از این هم جالبتر میشود. دوستش متوجه پیوندی میشود که جانسی بین ادامه حیات خودش و این درخت مو برقرار کرده. سراغ نقاشی میرود که در طبقه پایین خانهشان زندگی میکند. نقاشی که به امید خلق شاهکار هنریاش هیچگاه طرح و رنگی بر بوم نقاشی خود نزده. ماجرا را برای او تعریف میکند. مرد نقاش سریع دست به کار میشود و سحرگاه روزی که همه برگها افتاده بودند و پیش از بیدار شدن جانسی در همان تاریکی سحرگاهی، تصویر یک برگ را چنان با مهارت روی دیوار پشت درخت مو میکشد که تشخیص آن برای جانسی از پشت پنجره اتاقش ممکن نیست. جانسی صبح که بیدار میشود، درخت مو را با تک برگ آن میبیند. نگران آن است که این برگ هم بیافتد و عمر خود او نیز به پایان برسد. اما این برگ، این آخرین برگ مقاومت میکند. در برابر وزش هر بادی میایستد و همانجا روزها و هفتهها میماند. این معجزه که همان شاهکار آن مرد نقاش است، باعث میشود که میل به زندگی در جانسی افزایش پیدا کند و دست آخر همین تک برگ این درخت مو، باعث نجات جان او میشود.»
کامران با شنیدن این داستان خشکش زده بود. دنبال واژه مناسبی گشته بود، اما حرفی برای گفتن نیافته بود. به آن معجزهای میاندیشید که جان کسی را نجات داده بود. پس از مدتی سکوت گفته بود: «چه داستان جالبی بود. اما ربط آن به ما چیست؟» مرتضی در پاسخ گفته بود:
«ما چه بخواهیم و چه نخواهیم و چه بدانیم و چه ندانیم، برای هم تبدیل شدهایم به همین برگِ آخر.»
کامران آن زمان کاملا متوجه منظور مرتضی نشده بود. آن را گذاشته بود به حساب احساسات هنرمندانهی مرتضی. به حساب نگاه رومانتیک او به زندگی و به مرگ. اما دیشب، سراسر شب به این قصه اندیشیده بود. به اینکه اگر هر کدام از این برگها بیافتند، سرنوشت دیگران چه میشود؟
کامران یکباره به خود آمد و خطاب به محمود گفت:
«خُب حالا زنگ زده بودی چی بگی؟»
«میخواستم بهت یک خبر خوب بدهم.»
مدتها بود که کامران خبر خوبی نشنیده بود. در این سالهای آخر کمتر پیش میآمد که خبری او را غافلگیر کند. حتی اخبار غیرمنتظره نیز باعث شادی یا غم او نمیشدند. دستخوش نوعی بیتفاوتی شده بود. خود را نظارهگر خاموش طوفانهایی میدید که هم درون و روح او را میآشفتند و هم جهان پیرامونش را به لرزه میانداختند. پرسید: «خبر خوب؟»
«آره. خبر خوب. حالا از شنیدن این خبر خوب یکدفعه سکته نکنی! میخواستم بگم که حال و روز مرتضی پس از رفتن شما یکباره فرق کرد. گمانم به موضوع ترامپ حساسیت پیدا کرده. چون تا تو و رضا رفتید و بحث پوپولیسم و ترامپ تمام شد، حالش از این رو به آن رو شد. رنگ و رویاش برگشت. برایش سوپ پخته بودم، سوپش را خورد و ساعتی دراز کشید. من هم تا غروب همانجا ماندم. بیدار که شد، برایش چای درست کردم. نان و تخم مرغ آب پز و کمی هم کالباس برایش آوردم. خورد و خوابید. امروز صبح هم پیش از زنگ زدن به تو، با مرتضی حرف زدم. حالش خوب بود. میگفت صبح پا شده و برای خودش صبحانه درست کرده و خورده. به هر حال، میخواستم بگم که جای کمترین نگرانی نیست.»
کامران نفس راحتی کشید. خیلی نگران مرتضی شده بود. دیشب حتی به بدترین چیزها فکر کرده بود. خود و دوستانش را در لباس سیاه دیده بود، با شاخه گل سرخی در دست که در کنار سنگ قبر مرتضی ایستادهاند. در هوای مهآلود سحرگاهی در قبرستانی واقع در جنوب شهر کلن. همانجا ایستاده بودند، ساکت و بیحرکت. محمود در ادامه گفت: «من میدانستم که چیز مهمی نیست. گفته بودم، مشکلات مرتضی بیشتر جنبه روحی و روانی داره تا جسمی. دکترها همه جور آزمایش کرده بودند. اگر مشکلی میدیدند که او را از بیمارستان مرخص نمیکردند. حتی غروب، آنقدر سر حال شده بود که شوخیاش گرفته بود. میدانی موقع رفتن به من چی گفت؟»
«نه!»
«گفت، چه کدبانویی! فکر میکنم کم کم وقت شوهر کردنت رسیده!»
کامران از شنیدن این حرف به خنده افتاد. نه از آن رو که شوخی مرتضی باعث خنده او شده باشد، بلکه بیش از آن به این خاطر که این سخن حکایت از بهبود حال مرتضی داشت. برای لحظهای چهرهی مرتضی را پس از گفتن چنین چیزی در ذهن خود متصور شد. مرتضی هر وقت کنایهای میزد و یا با کسی شوخی میکرد، لبهایش را در هم گره میزد، سرش را به سمت چپ کج میکرد و از گوشهی چشمانش در جستوجوی تاثیر گفته خود به چهره دیگری زل میزد. همین رفتار او هم باعث خنده دیگران میشد. میگفتند: «نمیدانیم باید به ادا و اطوار تو بخندیم یا به شوخیات؟»
کامران از بابت شنیدن این خبر خوب از محمود تشکر کرد. گفته بود که با این خبر خوب، روزش خوب شروع شده است. احساس میکرد، بار سنگینی را از روی دوشاش برداشتهاند. خستگی و بدمستی شبانه را از یاد برد. پا شد، سر و صورتش را با آب سرد شست. به پیرمرد آن سوی آینه لبخندی زد. پیرمرد اما واکنشی نشان نداد. انگار سرگرم اندیشیدن به آخرین برگ آن درخت مو و سرنوشت ملخکی بود که یک بار دیگر از مهلکه جسته بود.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
فصل بیست و دوم: زروان
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|