سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
(چهارشنبه، ساعت هفت و چهل و شش دقیقه بعدازظهر)
کامران پس از بازگشت از مرکز شهر کلن مدتی روی مبل لم داده بود و سرگرم خواندن روزنامهای شده بود. برایش حتی مهم نبود که این روزنامه متعلق به چه روزی است. باید چشمانش گرم میشد و دریافته بود که برای چنین منظوری هیچ چیز موثرتر از اخبار کهنه و قدیمی روزنامهها و گزارشهای خشک و خسته کننده آنها نیست. همانجا خوابش برده بود. اینکه چند دقیقه یا چند ساعت خوابیده بود، برایش مهم نبود. او به تجربه دریافته بود و میدانست که این خوابهای بدهنگام باعث بدخوابی و پریشانخوابی شبانهاش میشوند. بهرغم آن، به این خوابها تن داده بود و تلاشی برای تغییر این رفتار خود نداشت.
کامران یک بار به طنز به مرتضی گفته بود: «پریشانخوابی یکی از هدایای ایام سالمندی است. مقاومت کردن در برابر چنین پدیدهای نه ممکن است و نه سودی به همراه دارد. مهم سپری کردن روز و پشت سر گذاشتن شب است. چه اهمیتی دارد که آدم چه موقع بخوابد و چه موقع بیدار بشود؟ وقتی که کسی منتظر آدم نیست و هیچ کار و وظیفهای روی دوش او سنگینی نمیکند، چرا آدم باید خودش را شکنجه کند؟ چرا باید از خودش قانون و مقرارت بتراشد؟ که مثلا کی باید خوابید و کی باید بیدار شد؟ چه فرقی میکند؟»
بارها به خودش گفته بود: «هر وقت دوست داری بخواب و هر وقت دوست داری کار کن.» اما این را برای دلخوشی خود میگفت. و خود او نیز میدانست که این را فقط برای رضایت دل خود میگوید. در هم شدن مرزهای بین خواب و بیداری، مرزهای بین فراغت و کار، از هشیاری او در ساعات بیداریاش و از جدیت و پیگیری او در آن هنگامی که پشت میزش مینشست تا بخواند و بنویسد، کاسته بود. با آنکه از این شرایط ناخشنود بود، تلاشی برای تغییر آن نمیکرد. هر تغییری در زندگی او به معنای پایان یک عادت بود و عادت کردن به آن تغییر از او توان و انرژیای طلب میکرد، که او یا در خود نمیدید و یا نمیخواست به آن باور کند.
خستگی آن روز در همراهی با چند لیوان آبجویی که با رضا نوشیده بود، بر سنگینی چشمانش افزوده بودند. خواندن چند سطر از یک گزارش خسته کننده دربارهی بحران مالی حاکم بر صنایع تولید مدولهای مربوط به انرژی خورشیدی برای آنکه خوابش ببرد، کفایت کرده بود. عینکش را درآورده بود و روی میز پرتاب کرده بود، سرش را روی دسته مبل گذاشته بود، پاهایش را دراز کرده بود و آن پتویی را که کنار مبل بود، روی خود کشیده بود. او حتی لباسهایش را نیز عوض نکرده بود. با همان شلوار و ژاکتش، درست همانطور که از راه رسیده بود، خوابیده بود.
الزام تفکیک زمانِ خواب از زمانِ کار در ایام بازنشستگی از بین میرود. برچیده شدن الزام تفکیک زمانِ خواب از زمانِ کار تنها یکی از آن تغییراتی است که با شروع ایام بازنشستگی روی میدهند. کامران خیلی زود متوجه شده بود که در دوران بازنشستگی، خیلی چیزها تغییر میکند. تغییراتی چنان بزرگ که منتظر تصمیم و رای تو نیز نمیمانند. تغییراتی که به انتظار فرارسیدن لحظهی مناسب در گوشهای از سرنوشت تو کمین کردهاند. بازنشستگی برخلاف انتظار او، به جای آنکه باعث فراغت بیشتر و آرامش شود، آرامش او را برهم زده بود.
او در زندگی خود فراز و نشیبهای بسیاری را پشت سر گذاشته بود و تغییرات بسیاری را تجربه کرده بود. اما، هیچ تغییری در زندگیاش از حیث گستردگی به گرد تغییراتی که با آغاز فصل بازشستگی در زندگی او روی داده بود، نمیرسید. تغییراتی بزرگتر از حتی ازدواج یا جداییاش از سودابه. آن تغییرات یکباره از آسمان نازل نشده بودند. اراده و تصمیم او به هر روی در ایجاد آن تغییرات نقش داشت. اما، تغییرات ناشی از بازنشستگی همچون رعدی سهمگین بر سرنوشت او فرو آمده بود.
در فردای نخستین روز آغاز فصل بازنشستگی روندی شروع شده بود که از ارادهی او فرمان نمیبرد. روندی که زمان را از مضمون و زندگی او را از هویت تهی میکرد. این سرآغاز آشوبی بود که در دل آرامش برخاسته از توهم او نطفه بسته بود. او یک بار به مرتضی گفته بود:«ببین دوست من! وقتی میگویم خیلی چیزها تغییر میکند، یعنی خیلی چیزها! تو میمانی و یک خروار تغییر ریز و درشت.»
مرتضی نمیتوانست معنای سخن کامران را کاملا درک کند و متوجه شود. او سالها و چه بسا دهها سال در شرایطی تعریف نشده و نامشخص زندگی کرده بود. او از زمانی که به آلمان آمده بود، هرگز تن به یک کار ثابت و مستمر نداده بود. میگفت برای کار کردن به آلمان نیامده است. به آلمان آمده است تا از آزادی این جامعه برای پرورش ذوق هنریاش بهره گیرد. از این رو، مرتضی در دوران اقامت خود در آلمان هرگز آن لحظهای را تجربه نکرده بود که کامران از آن سخن میگفت. یعنی آن لحظهای که قادر است زندگی را به دو فصل پیش و پس از خود تقسیم کند. سرنوشت مرتضی در آلمان در یک فصل کشدار خلاصه شده بود.
ذوق هنری مرتضی در سایه روزمرگی سنگین برخاسته از مهاجرت صیقل نخورده بود، بلکه استاد درشتخوی زندگی به مرتضی آموخته بود که دوری از میهن و مردم کشور خود، میتواند چون سمی مهلک جان آن ذوق هنری را بگیرد و بر آفرینش هنری یک هنرمند غبار غربت بپاشد. مرتضی متوجه شده بود که قادر به غبارروبی از ذوق هنری خود در خارج از کشور نیست و نمیتواند به عطر گل محمدی خانهشان در ایران بیآنکه آن را از نزدیک ببیند و ببوید، در شعر خود وفادار بماند. نکتهای تلخ که مرتضی به دشواری پذیرفته بود ولی هرگز حاضر به اعتراف به آن نشده بود.
زندگی مرتضی در ایران شباهتی به زندگی او در آلمان نداشت. او بسان یک هنرمند سرکش طوفانها از سر گذرانده بود. در برابر بیعدالتیها قد برافراشته بود و به ستم نه گفته بود، به زندان افتاده بود و برای دفاع از حرمت شعر و هنر خود ترک وطن کرده بود. مرتضی در سالهای پرحادثهی زندگی خود در ایران بارها با لحظات سرنوشتساز و الزام گرفتن تصمیماتی مهم سینه به سینه و سرشاخ شده بود.
مرتضی با آن لحظاتی که بار و اهمیتی بیش از سایر لحظات دارند و تعیین کننده و سرنوشتسازند، درگیر شده بود. آن لحظهای که میبایست به مریم ابراز عشق میکرد و نکرده بود، یکی از همین لحظهها بود. آن لحظهای که از او خواسته بودند، وفاداری خود را به شاه بیان کند و ابراز ندامت و پشیمانی کند، و او سرکشی کرده بود و بر سر عهد و پیمان خود مانده بود، از جنس همان لحظات بود. اما بهرغم آن تجربه، بهرغم آن تفاوت خشن بین دو فصل زندگی خود در ایران و در مهاجرت، او قادر به درک دقیق تغییرات برخاسته از دوران بازنشستگی نبود. در فصل کشدار زندگی در مهاجرت، اثر چندانی از آن لحظههای سرنوشتساز نمانده بود.
مرتضی در آلمان در این فصل کشدار و بیهویت غرق شده بود و اکنون صرفا با کمک تخیل و حرکت از تجربه زندگی خود میتوانست حدس بزند کامران از چه تغییراتی در زندگی خود سخن میگوید. همان تخیلی که او در سایه آن میکوشید از واژهها به خاطرات گذشته خود نقبی بزند. او زیر سایه درخت تخیل شاعرانه خود مینشست و سعی میکرد واژه گل محمدی خانهشان را ببوید و بوی کاهگل پشت بام خانهشان را پس از آبپاشی غروب روزهای تابستان در سلولهای مغزی خود بازتولید کند.
مرتضی متوجه این تغییرات در رفتار دوست قدیمی خود شده بود. او پدیده بیحوصلگی را در حرکات شتابزده کامران دیده بود. اما در این بیحوصلگی، در این شتابزدگی نمیتوانست به دامنهی تغییراتی که کامران تجربه میکرد، پی ببرد.
کامران بیقرار شده بود. چهرهاش خسته و تنش بیرمق مینمود و چین و چروکهای بسیاری بر چهرهاش نقش زده بودند. و این همه تغییرات نمیتوانست از نگاه دقیق و کنجکاوی سیراب ناشدنی مرتضی بهدور مانده باشد. مرتضی شاهد این تغییرات در دوست خود بود، بیآنکه دقیقا بداند این تغییرات بر کدامین بستر شکل گرفتهاند و عمقشان در روح و روان کامران چقدر است.
کامران یک بار به آیدا گفته بود: «دخترم، تقسیم زمان به گذشته، حال و آینده نوعی ساده کردن موضوع است. مثلا اگر تصمیم اشتباهی در زندگی گرفتیم، حساب و کتاب مربوط به کارنامهی زندگیمان را باز کنیم و آن خطا را به حساب گذشته بنویسیم. اما حتی اگر بتوانیم تصمیم اشتباه خودمان را به پای گذشته بنویسیم، نمیتوانیم پیامدهای آن را نیز در صندوقچهی گذشته به غل و زنجیر بکشیم. وقتی که آدم در یک لحظه حساس یک تصمیم مهم در زندگی میگیرد، سرنوشت او پس از آن لحظه، تقسیم به دو بخش میشود. به پیش از آن لحظه و به پس از آن لحظه. زندگی پس از یک تصمیمِ مهم میشود زندگی و آن تصمیم مهم، زندگی در سایهی آن تصمیم مهم، زندگی با پیامدهای آن تصمیم مهم. و این چنین گذشته به حیات خودش در آینده ادامه میدهد.»
کامران عینکش را از روی میز برداشت و از پنجره اتاق پذیرایی نگاهی به بیرون انداخت. هوا تاریک شده بود. برای مدتی بیحرکت روی مبل نشست. نگاهی به تلفن خود انداخت. کسی زنگ زده بود. خطاب به خود گفت: «چه خواب سنگینی! حتی صدای زنگ تلفن را هم نشنیدم.» او میدانست که پیام این خواب عمیق و بدهنگام چیست. او میدانست که شبی طولانی در انتظار دیدار او لحظه شماری میکند.
کامران یک بار در پاسخ به پرسش آیدا که میخواست از احساس پدرش در ایام بازنشستگی بداند، گفته بود: «احساس عجیبی است. صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی در خارج از ظرف زمان زندگی میکنی. خارج از ظرف زمان! یعنی زمان راه خودش را میرود و تو هم راه خودت را. تو بیاعتنا به دقیقه و ثانیه زندگی میکنی و زمان هم دست از سر تو برداشته و اگر هنوز جنب و جوشی دارد، برای دیگران است. عقربهها برای دیگران حرکت میکنند. تو حرکت عقربهها را میبینی، ولی حرکت این عقربهها برای تو بیمعنا و بیربط شده.»
کامران با بیان اینکه او نیز توانسته است از سیطرهی زمان رهایی یابد، تلاش برای فریب خود داشت. احساس خدا بودن میکرد. او میپنداشت اگر خدا با تعلق خود به ابدیت در خارج از محدودهی زمان ایستاده است، او نیز با خالی کردن مضمون لحظهها میتواند بر زمان غلبه کند. به دخترش گفته بود: «ابدیت یعنی همیشه بودن و همیشه بودن یعنی بیاثر کردن زمان. چون آنچه همیشه بوده و هست، زمان ندارد. و چون زمان ندارد، تغییر ندارد و هر چه تغییر ندارد، تاریخ ندارد.»
کامران یک بار حتی خود را با “زروان”، خدایِ زمانِ ایرانیان باستان مقایسه کرده بود. گفته بود توانسته بر اهریمن زمان چیره شود. توانسته او را از پای در آورد و حاکمیت مطلق بر لحظههای زندگی خود را به چنگ آورد. مدعی بود که صاحب زمان شده است. گفته بود وقتی الزامهای زندگی از بین بروند، میتوان دل لحظهها را از مضمون آنها خالی کرد و دربارهی سرنوشت یک لحظهی بیمضمون گفته بود که چنین لحظهای را نمیتوان شمرد. لحظههای بیمضمون آن ثانیهها و دقیقههایی هستند که بدون آنکه تاثیری بر تو و بر زندگی تو بنهند، میآیند و ناپدید میشوند. کامران آموخته بود که زمان تنها به واسطه مضمون خود معنا میشود و زمان بدون مضمون، زمانی بیمعنا است.
کامران اما خیلی زود متوجه شده بود که باور او به صاحب زمان شدن، به تبدیل شدن به زروان، توهمی بیش نیست. دروغی که برای راضی کردن دل خویش به خود گفته است. چند ماه پس از شروع ایام بازنشستگی، پس از آنکه واقعیتهای جانسختِ زندگی هالهی این توهمِ کودکانه را دریده بودند، به آیدا گفته بود: «میدانی مهمترین تغییر زندگی در ایام سالخوردگی چیست؟ رابطه آدم در ایام پیری با زمان تغییر میکند. یک جوان به پیشواز آینده میرود و یک فرد پیر از روبهرو شدن با چهرهی کریه و دلبههمزن این آینده وحشت دارد. آینده برای یک فرد پیر مثل یک جوان آلبوم آرزوها نیست، کلکسیون پشیمانیهاست. بوی زندگی نمیدهد، اثری از شادابی و طراوت بر روی برگها و گلبرگهایش نیست. بوی ماندگی میدهد. بوی خاطرات کپکزده. بوی مرگ میدهد.»
کامران یک بار بوی مرگ را در خانهی سالمندان تجربه کرده بود. به دیدن یک دوست قدیمی رفته بود که سالهای آخر عمرش را در اتاقی در خانهی سالمندان سپری میکرد. وارد اتاق که شده بود، بوی مرگ همچون یک سیلی محکم بر چهرهاش فرود آمد. اتاق تاریک و دلگیر بود با گرد و غباری که سطح دانههای هوا را پوشانده بود. تنفس کردن در چنین اتاقی ممکن نبود، هوای بوی بازدم مانده و کهنه را میداد. کامران پس از چند دقیقه از دوست خود خداحافظی کرده بود و از اتاق مرگ بیرون آمده بود. بیرون اتاق، به نردهی چوبی باریکه راهی که دهها اتاق را به راهپله ورودی خانه میرساند، تکیه کرده بود. نفس عمیقی کشیده بود و از اینکه به دامان زندگی بازگشته بود، خوشنود بود.
شیشهی شراب از همان شب قبل روی میز مانده بود. حتی لیوانهای شرابشان را هم جمع نکرده بود. لیوانی را برداشت و در نور کم رمق لامپ راهرو نگاهی به آن انداخت. اثر ماتیک هایکه بر لبهی آن دیده میشد. لیوان دیگر را برداشت و باقیماندهی شراب را در آن لیوان ریخت و شروع به نوشیدن آن کرد. یاد حرف آیدا افتاد. یاد آن روزی که آیدا به اتاق خواب او آمده بود و لیوان او را روی میز دیده بود. گفته بود: «میخواهی یک لیوان دیگر از آشپزخانه بیاورم؟»
لیوان جرم گرفته بود و جدارههایش در اثر تماس طولانی با ذرات قهوه سیاه و چرک شده بود. کامران گفته بود: «نه، لطفا به چیزهای روی میز من دست نزن!» کامران مدتها بود که این لیوان را نشسته بود. هر وقت هوس میکرد قهوه بنوشد، همانجا کتری برقیاش را روشن میکرد و یکی دو قاشق نسکافه در این لیوان میریخت، هم میزد و میخورد. سعی میکرد تا آخرین قطرهی آن بنوشد تا شستن لیوان لازم نباشد.
خودفریبی کامران ریشه در آن تنآسایی و تنبلی داشت که لحظه به لحظه در ایام بازنشستگی به طور خزنده و پنهان در ذهن او و رفتارش ریشه دوانده بود. این تنآسایی و این خودفریبی از همان روز اول دوران بازنشستگی او آغاز نشده بودند. لشکر تنآسایی آرام آرام پیش آمده بود و بیآنکه او متوجه باشد، سنگر به سنگر، خاکریز به خاکریز، جلو آمده بود و روح و روان او را به چنگ آورده بود و فرمانروایی تمامیتگرایانهی خود را بر پا کرده بود.
کامران در هفتهها و ماههای نخست پس از پایان کار خود متوجه شده بود که زندگیاش دستخوش تغییرات بسیاری شده است. اما او در آن هفتههای نخست، حاضر به پذیرش این تغییرات فراگیر نشده بود. یاد همان روح سرکشی افتاده بود که مدعی بود زمانی راهبر او در زندگیاش بوده است. پیش خود گمان میکرد که با کمک و یاری این روح سرکش میتواند در برابر این تغییرات تحمیلی بایستد، به زندگی چنگ و دندان نشان بدهد و همانی بشود که میخواهد باشد. تنها که میشد به خود میگفت: «من سهم خودم را از این زندگی پس میگیرم.»
در همان هفتههای نخست دوران بازنشستگی، کامران برای خواب و برای بیداری خود، برای فراغت و برای کار خود زمان و ساعت تعیین کرده بود. صبحها سر ساعت ۸ بیدار میشد و شبها هیچگاه زودتر از ساعت ۱۱ نمیخوابید. بعدازظهرها نیز ثابت قدم و پایدار در برابر وسوسههای لم دادن روی مبل اتاق پذیرایی مقاومت میکرد. در آن ایام، او حتی نمیتوانست تصور کند که روزی خواهد رسید، مثل همین روز چهارشنبه، که او بتواند با بیتفاوتی تمام به عقربههای این ساعت دیواری و بیتوجه به گذشت زمان، ساعتها روی مبل خانهشان بخوابد.
در هفتههای نخست دوران بازنشستگیاش، هرگاه حوصلهاش سر میرفت، خود را سرگرم کاری میکرد. مثلا قیچی باغبانی را بر میداشت و به باغچه میرفت و گلهای پژمردهی درختان و بوتههای رُز را میچید و برگهای خشک شده را از روی چمن جارو میکرد. یعنی دقیقا همان کارهایی را انجام میداد که هیچگاه در دوران کار خود در دانشگاه با میل و رغبت انجام نداده بود.
کامران صبحها، اگر برنامهای مثلا اگر قراری بر رتق و فتق کردن امور اداری ایام بازنشستگی یا دیدار و گفتوگو با دوستانش در بین نمیبود، پس از خوردن صبحانهای مختصر پشت میز کار مینشست، ساعتها بدون احساس خستگی میخواند و مینوشت. بعد از ناهار نیز دوست داشت کنار رود راین پیادهروی کند. گاهی با هایکه و اغلب به تنهایی. و هر بار که به تنهایی در کنار رود راین پیادهروی میکرد، بیاختیار یاد سخن کییرکیگارد میافتاد که گفته بود همهی اندیشههایش را دویده است.
کامران در همان فردای شروع دوران بازنشستگی به اتاق کار خود رفته بود و نگاهی ظفرمندانه به قفسهها و کتابهای خود انداخته بود. آن بخش از کتابهایی را که زمانی خریده بود و هیچگاه فرصت خواندنشان را نیافته بود، در گوشهای دستچین کرده بود. به خود گفته بود: «انتظار به پایان رسیده.»
از آخرین باری که رمانی دست گرفته بود و خوانده بود، سالها میگذشت. رمانهای زیادی ظرف این مدت خریده بود. رمانهایی که در انتظار دوران بازنشستگی او پشت کتابهای فلسفی و آموزشی سالها خاک خورده بودند. پیش خود گفته بود: «یک عمر افسار من دست زمان بود، اما از امروز افسار زمان دست من است.»
تصوری که باطل بودنش خیلی زود روشن شده بود. بیاعتنایی به عقربههای ساعت دیواری منجر به آن نشده بود که عقربههای آن ساعت نیز او را به حال خود رها کنند. کامران باید میدانست که روزگار گردش خود را دارد و گرچه او نمیتواند لحظههای تهی از مضمون را بشمارد، اما همین لحظههای تهی از مضمون بدون توجه به میل و ارادهی او میآیند و یکی پس از دیگری سپری میشوند و زمانه گذشت این لحظهها را به حساب عمر او مینویسد. پیرمرد آن سوی آینه، رد پای گذشت این لحظهها را هر روز در چهره کامران میدید و از بیتوجهی کامران به گذشت زمان دچار حیرت میشد.
دیروز که برای آوردن چند کتاب مجددا به اتاق کار خود آمده بود، بیاختیار نگاهش به همان کتابهایی افتاده بود که قرار بود در ایام بازنشستگیاش بخواند. انتظاری که برآورده نشده بود. به خود گفته بود: «چقدر این سالها زود آمدند و سپری شدند؟» تصورش از گذشت زمان در ایام بازنشستگی چیز دیگری بود. گمان میکرد که در ایام سالمندی، سیر گذشت زمان کندتر میشود. مثل قطرههای آبی که آرام و با تانی از کناره ناودان بر گلدان روی ایوان خانهاش میچکند. آهسته و کند. اما لحظههای این چند سال مثل رگبار جاری شده بودند، شتابان و تند.
کامران یک بار به مرتضی گفته بود: «پدیده عجیبی است. لحظهها در ایام بازنشستگی کُند و آهسته سپری میشوند، اما هفتهها و ماهها خیلی سریع میگذرند. دقیقه و ساعت کش پیدا میکنند، ساعت دیواری خانه از پس هر دقیقه و ساعتی خمیازه میکشد، ولی ساعتها و روزها و هفتهها که کنار هم قرار میگیرند، وقتی روی هم سُر میخورند و در هم میغلتند، سرعت میگیرند و خیلی شتابان از جلوی چشمان تو میگذرند. بیآنکه بتوانی ببینیشان و بیآنکه بتوانی بفهمیشان.»
نظمی که کامران برای هفتههای نخست ایام بازنشستگیاش تعریف کرده بود، برخاسته از همان نظمی بود که در دوران اشتغالش به آن خو گرفته بود. پیش از شروع ایام بازنشستگیاش او ناگزیر به گردن نهادن به آن نظم بود. اما حال الزام پذیرش آن نظم از بین رفته بود. کسی او را وادار به احترام گذاشتن به عقربههای ساعت نمیکرد. اگر لحظهای دیرتر از بستر برمیخواست، دلیلی برای عذاب وجدان وجود نداشت و بازخواستی نیز در کار نبود. همین منطق دگرگون شده، آرام و به تدریج همچون موریانههایی ویرانگر بنیان نظم داوطلبانه ماههای نخست پس از شروع دوران بازنشستگیاش را در خفا جویده بودند و در و دروازه بر روی تنآسایی و تنبلیاش گشوده بودند.
زمانی هم او خود را با چینش اعداد ساعتش سرگرم کرده بود. به دنبال نظم گمشدهی خود در چینش اعداد ساعتش میگشت. او در پی کشف نظم پنهان و آشکار بین اعداد بود. تلاش داشت کارهای خود را با این نظم ریاضی هماهنگ کند. در ساعت یازده و یازده دقیقه نظمی آشکار میدید و در ساعت چهار و سی چهار دقیقه نظمی پنهان. میگفت: چهار، سه، چهار، این یعنی یک گام به پس و یک گام به پیش.
اگر خانه بود و بر آن بود ناهار بخورد، ممکن بود منتظر ساعت دوازده و سی و چهار دقیقه بماند و بعد اولین قاشق را در دهان خود بگذارد. با مشاهدهی تصادفی چینش منظم اعداد ساعتش احساس شعفی کودکانه به او دست میداد. اما تلاش او برای یافتن نظمی پنهان در زمان نیز بیشتر به یک سرگرمی میمانست تا احیای آن نظم از دست رفتهای که باعث رنج او شده بود، بیآنکه باعث عذاب وجداناش شود. در یک لحظهی نامعلوم به دنبال کردن این نظم مسخره در زمان خاتمه داده بود.
کامران احساس عجیبی پیدا کرده بود. احساسی که تا پیش از شروع دوران بازنشستگی برایش حتی قابل تصور هم نبود. از اینکه از انگیزهاش برای نوشتن و خواندن کاسته شده است رنج میبرد. اما بهرغم این رنج در خود توان رویارویی با این کمحوصلگی را نمیدید. از این بابت که وقتش به بطالت میگذرد، احساس انزجار میکرد. اما بهرغم این احساس انزجار تلاشی برای گذراندن مفید وقت خود انجام نمیداد.
کامران در مجموع احساس پوچی میکرد. احساس اینکه زمانه بین بود و نبود او به یک تعادل رسیده است. پیش خود گفته بود: «چه احساس وحشتناکی!» یک بار در گفتوگویی تصادفی از این احساس تلخ با مرتضی سخن گفته بود. اما چه انتظاری میتوانست از مرتضی داشته باشد؟ مرتضی خودش درگیر مهمترین پرسش زندگیاش بود. پرسش مربوط به این سو و آن سوی هستی. پرسش مربوط به آن لحظهی سرنوشتسازی که در مرز بین هستی و نیستی قرار گرفته و در آخرین ایستگاه اتوبوس زندگیات منتظر تو مانده است که بیایی. در آن ایستگاه مهآلود با آن ساعت بزرگی که از کار افتاده است.
کامران همانطور که روی مبل نشسته بود و از پشت پنجره به سایه درختان در باغ نگاه میکرد، یاد حرفهای خودش افتاد. یاد آن روزی افتاد که او خود را با زروان مقایسه کرده بود. به یاد آورده بود که با چه افتخاری مدعی شده بود صاحب زمان شده است. با ریشخندی آشکار در خطاب به خود گفت: «آری. من صاحب زمان شدهام. صاحب زمان تهی از مضمون. صاحب زمان بیمعنا!»
کامران در همین سالهای پس از آغاز ایام بازنشستگی خود متوجه شده بود که زمان تهی از مضمون نمیماند. یا تو باید مضمون را به لحظه تحمیل کنی، یا لحظه مضمون خود را به تو و زندگی تو تحمیل میکند.
حافظهی زمان بهتر از حافظهی کامران بود. زمان با وسواس و دقت همهی خاطرات گذشته را در این یا آن گوشه از مکان پنهان کرده بود و هرگاه کامران از پر کردن لحظه غفلت میکرد، اهریمن زمان یکی از آن خاطرات را از پستوهای پنهان بیرون میکشید و صحنه را برای ادامه بازی با طعم تلخ آن خاطرات میآراست.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
فصل بیست و یکم: زرورق
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|