iran-emrooz.net | Wed, 03.05.2006, 21:39
(بخش ششم)
سنگ زيرين
علیاصغر راشدان
|
چهارشنبه ١٣ ارديبهشت ١٣٨٥
روی برانكارد افتاده بود. دو مرتبه خون دماغ شده بود. حالت تهوع داشت و هر ازگاه خون بالا میآورد. شب از نصفه گذشته بود. به صورت مريم خيره شد. مريم پاهاش را مچاله كرده بود. هرازگاه نالهی زيری میكرد. دست وپاش میپريد. مرد پرشهای عصبی اورا نگاه كرد و از خاطرش گذشت: "هميشه سنگ زير آسيا بوديم. زندگی خردمان كرد. افتاديم و بلند شديم و سرآخر خرد شديم."
مريم هراسان چشمهاش را باز كرد. اطراف را پائيد. دستی به ديوار كشيد و گفت:
- بچههام كجاند!
مرد پنجههای متشنجش رابه دو طرف برانكارد چنگ كرد و آن را تكان داد و زيرلب ناليد: "چی میشد اگـر میماندم تا بچهها سينه از زمين ورمیداشتند؟ اگر از شهرداری اخراجم نمیكردند، چندرغازی به اين زبان بستههای دست و پاشكسته میدادند لااقل!….
*
….دفتر حضور و غياب را كه امضا كردند، شانه به شانه، از ساختمان آجربهمنی بيرون زدند. دوچرخههاشان را از كنار ديوار محوطهی گلكاری شده برداشتند و از در بزرگ آهنی ميله سياه بيرون زدند. خنده توی چشمهاشان موج میزد. باورشان نمیشد بعد از آن همه سال دوندگی ، دوچرخه گرفته باشند. از در بزرگ دور كه شدند، ميلههای براق دوچرخهها را ميان پاهاشان گرفتند و پوشههای رنگ باخته را از زير بغل شان بيرون كشيدند. يكی از آنها دستی روی ترك براق دوچرخه كشيد. انگار گنجی گيرش آمده بود. ميله باريك فنری را بلند و رها كرد. ميله باضرب ، فروكوفته شد و گفت:
- عجب صدائی داره لاكردار!
پوشه از دستش روی كف پياده رو افتاد. دفتر، خودكار، پيچ گوشتی و ده – بيست برگ قبض آب پخش شدند. رهگذرها فاصله گرفتند. مرد داد زد:
- حريقآبادی به دادم برس! اگر باد قبضارو بريزه تو جوب ، بيچاره ميشم!
رفيقش پوشهی خودرا زير فنر ترك محكم كرد و دوچرخه را به ديوار تكيه داد. دستهاش را به اطراف باز كرد و خودرا بين قبضهای پراكنده و رهگذرها ديوار كرد. لوازم و قبضها را جمع كرد و لای پوشه چپاند. پوشه را روی ترك گذاشت و فنر را روش رها كرد. فنر به پوشه كوبيده و گردوخاك بلند كرد. رفيقش گفت:
- گچت بگيرند! انگار شبا تو خاك غلت ميزنه! گرد و خاك دوچرخهی نازنين را به گند كشيـــــد!
- اگر ميخوای دوچرخهی نازت خاكی نشه ، پوشهرو بگير به دندونات
- خوش نداری تميز باشه؟ بندازش تو جوب لـجن! به اخلاق رئيس شيكم گندهی دبنگت آشنا نيستی!
مرد فرمان چرخ را توی دستش گرفت و از پل سيمانی كم عرض گذشت. حريقآبادی اورا دنبال كرد. دوچرخهها را در كنار خود گرفتند و بافاصلهی نيم متر، كنارهی خلوت خيابان ايستگاه راه آهن را پيش گرفتند. مرد دنبالهی بگو- مگو را گرفت:
- از مشرق تا ده كورهی امامزاده ، از جنوب تا گندآبادای ده كنهه ، از مغرب تا ده نو و از شمال محلههای باجگيران رو چی جوری پرسه ميزنی؟
- دوچرخههارو قفل میكنيم و میگذاريم يك گوشه ای. پاشنهی گيوههارا ور میكشيم و خاكیهاش روپياده ميريم.
- آن همه خم و راست شديم تا دوچرخه گرفتيم كه بگذاريم يك گوشه و سوراخ – سمبههارو پياده گز كنيم؟
- باشه ، حالا كه نظر حضرت آلو اينه، من میپرم رو چرخ و تا رودههاشو در نياوردهم، پياده نمیشم. بفرما.
فرمان دوچرخه را در ميان پنجههای خود گرفت و خيز برداشت. كف و پاشنهی پاهاش را به دولاستيك ركاب كوبيد و خودرا از زمين كند و روی زين پريد. از كنارهی خلوت خيابان ، روبه طرف جنوب ، به پرواز درآمد:
- قرار ما قهوه خانهی چارراه كشتارگاه!
از روی ريل راه آهن گذشت و رو به روی قهوه خانهی نبش يكی از خيابانهای چهارراه كشتارگاه پياده شد. از پشت شيشه قهوه خانه را وارسی كرد. حريقآبادی دركنار ميزی نشسته بود. يك استكان چای جلوش گذاشته بود و نی پيچ پيج قليان را كنار لبش گذاشته بود و پك ميزد. دوچرخهاش را در كنار دوچرخهی حريقآبادی به درخت باغجهی روبهروی شيشهی قهوه خان تكيه داد و قفلش كرد.
وارد قهوهخانه كه شد، علی مقبول از كنار بساط سماور صدای استكان – نعلبكیهارا درآورد و گفت:
- چی پزم ميده! نمرد و دوچرخه رو از شهرداری تيغيد!
- با مامور دولت از كوپنت بيشتر حرف نزن! دستور ميدم كاسه – كوزهتو بريزن تو خيابونها!
خندهی مشتریها قهوهخانه را درخود گرفت. علی مقبول شستش را بلندكرد و داد زد:
- بيـلاخ!… میترسم خودتو خراب كنی!…
رضا چرتی در كنار ميز ته قهوهخانه نشسته بود و چرت میزد. خندهها چرتش را پاره كرد. سرش را بلند كرد و تـه ماندهی سيگارش را، تا فيلتر، پك زد و گفت:
- شـلام شورچرون! مواژب باشين پرش بهتون نگيره كه پوشت اژ شرتون میكنه
- خفه ، خفه! بزمچهی عنتر! باز از هلفدونی ولت كردند؟ بچهها مواظب باشيد. چشم رو از كاسه میدزدهها!
تـراب سله دار از گوشهی ديگر داد كشيد:
- تو كه دوچرخه نو گرفتی مراقب باش. اگه فرصت كنه ، مثل قرقی ازت ميزنه!
علی مقبول استكان را در كنار چای حريقآبادی گذاشت. مرد روبه روی حريقآبادی نشست و چايش را هورت كشيد. حريقآبادی پك محكمی به نی قليان زد و نی را به طرف او دراز كرد و گفت:
- خورشيد داره به وسط آسمون نزديك ميشه. ديروز تا كوچهی پائينی كنتور ديده بودی ، درسته!
- نمیكشم. سردرد دارم. دوچرخه سواری خستهم كرده، بايد مدتی بشينم و گپ بزنم و چای نوش جون كنم تا خماريم رفع و رجوع شه. امروز میخوام جشن بگيرم و دست به كار نزنم شكوفه زغال ، قربون قوارهی گرد و تپلت!
- پس اين همه كنتور رو كی میبينی و مینويسی؟
- خودم بلدم چه جوری قال قضيهرو بكنم.
- علی مقبول ، يك جفت ديشلمه از نوك قوری بيار! با اين آقادائی ، چه جوری قال قضيه رو میكنی؟
- مصرف تموم خونههارو تو دفترپارهم دارم.
- رئيس شيكم گندهت چشمش كه به قبضا بيفته ، نميگه: چه طوری مصرف همهی قبضا شبيه همه!
- چند متركعب كم ، يا زيادتر مینويسم.
- خدارو خوش نمياد كلاه سر اين گداگشنهها بره!
- همه رو كمتر مینويسم.
- اين دفعه گندش درآد، با دگنك ميندازنمون بيرون! تو آخرش با اين كارات خونه خرابمون میكنی!
علی مقبول جلوی هر كدامشان يك چای خوش رنگ گذاشت و گفت:
- ديگه كاه دود نمیكشی؟ ورش دارم؟
- ورش دار تحفه رو، ناكس تاپاله توش ريخته ، سرم گيج شد!
- چيز مفت بيتر از اين نميشه. ديزی براتون نيگر دارم؟ از الان گفته باشم ، سورچرونی موقوفه ، بايد پولشو بسلفين.
- من كه نيستم. امروز مهمون ننه مليحهم.
- منم نميام ، ميرم خونهم.
چايش را سركشيد و گفت:
- خب ، شكوفهی زغال ، داره لنگ ظهر ميشه. يك ساعت ديگرم بايد برم خونهی ننه مليحه و كنگر بخورم و لنگر بندازم.
- هنوز شروع نكرده ، تو فكر سورچرونيه ناكس!
- بیمايه فطيره داشم. با شيكم گشنهم نميشه گيوه پاره كرد.
- كلی مواجب میگيری ، چه منتی سر مردم داری؟
- خودتی و يك زن و سايهت. مواجب مال عهد و عيالمه ، دست بهش بزنم ، ننهی بچهها پشم و پيلمو باد ميده.
حريق آبادی چايش را سركشيد، يك نخ سيگارآتش زد و گفت:
- پس رفتگرا كه راه سورچرونی شون بستهست ، چه كار میكنند؟
- گوش كاسبارو از بيخ میبرند.
- سپورای پاركا و باغبونا روچه میگی؟
- دو - سه برابر مواجب من و تو گل و نهال میفروشند.
- هرچه میگم يك چيزی از چنتهت میكشی بيرون.
- با چندرغاز زندگی اداره نميشه. بايد يك جوری جل و گليمرو از آب بيرون كشيد. پاهام به طرف خونه نميره
- واسهی چی؟
- سير كردن شيكم يك گله بچه شوخی برنمیداره. صبحها كه خوابند ميزنم بيرون ، وقتيم كه برمی گردم ، خوابند.
- علتش سورچرونيه ، نه گرفتاری زن و بچهها.
- يك ساعت ديگر خورشيد دود از كله م بلند میكنه ، بگذار برم سراغ كنتورام!
از قهوه خانه بيرون زدند و قفل دوچرخههارا باز كردند. حريقآبادی سوارشد و خنديد و دور شد. مرد مفصل گردنش را به صدا درآورد و دستی به كاسهی زانوهاش كشيد. پوشه را از ترك بيرون كشيد و دوچرخه را به درخت تكيه داد و قفلش كرد. علی مقبول از توی قهوه خانه بيرون آمد، به او نزديك شد و گفت:
- علی گل ، قفلش كردم ، چارچشمی مراقبش باش. چند كوچهی اطرافرو میبينم و مینويسم و زود برمی گردم. بلائی سر دوچرخهم بياد، چشماتو درميارم.
پوشه را زير بغلش گذاشت و راه افتاد. سريك كوچه ايستاد و انگشتهاش را شمرد. درهای دو طرف كوچه را حساب كرد. مدتی زيرلب فس فس كرد، لب و دهن و چانهی خودرا كج وكوله كرد و با صدای بلند گفت:
- لنگ ظهره ، ديگه موقع كار نيست. شيكمم به قاروقور افتاده.
به قهوه خانه برگشت و پوشه را روی ترك دوچرخه گذاشت. قفل را باز كرد و سوار شد و ركاب كشيد. توی كمركش كوچهی دومتری ، دركنار در چوبی خانهی ننه مليحه پياده شد. دوچرخه را به ديوار كلوخی كنـار در تكيه داد و قفلش كرد. كف دست خودرا به جلوی سرش كشيد و موهای لاخ لاخ پراكنده را با نوك انگشت خواباند. كوچه را از زير نطر گذراند. بيشتر درها چوبی و زهوار دررفته بودند. جوی باريكی از كفآب بويناك صابون در وسط كوچه جاری بود. از زير در هر خانه رگهای جاری میشد. رگهها از دو طرف ، به جوی وسط كوچه میپيوست. حباب و كفآب چركمرده ، شكوفههای متعفن غلطان سطح آب بودند. جوی آب را بخاری در خود گرفته بود. در خانهی ننه مليحه ، مثل هميشه ، بازبود. مرد سرفهی بلندی كرد. سروصدا در خانه بيداد میكرد. خانهی ننه مليحه هميشه غلغله بود. شوهرش مرده بود. هشت بچه ، سه داماد و چهار عروس و يك گله نوه داشت. ننه مليحه نقل محفل و حاكم هميشه مطلق تمام اين گروه بود. عروس و داماد و دخترهای عروس شده ، بيشتر وقت خودرا توی خانه و در كنار او میگذراندند. ننه مليحه توی اطاقها و آشپزخانه و حياط دور خود میگشت و قدقد میكرد. پرش به هركس كه میگرفت ، دمار از روزگارش درمیآورد. هيچ كس در مقابلش ، جرات نداشت نتق بزند.
سرفه و گلو صاف كردن مرد، در دريای پرتلاطم داد و بيداد گم شد. كف دستش را به پيشانی خود كشيد و صدای غاز درآورد و داخل خانه شد. توی كمركش دالان ، در كنار در آسپزخانه ، گرگی نشست. چشمهاش را چپول و انگشتهاش را از دو طرف به كنار لبهای خود برد. لبهای پائين و بالا را، مثل دو نعلبكی ، برگرداند. ورجه ورجه كرد و پيش رفت. جوزكش را بالا و پائين برد و قدقد كرد و صدای غاز درآورد. بچههای كوچك روی سـروكولش پريدند و موهاش را چسبيدند و داد زدند:
- عيناله ديوونه آمده!…
مرد خودرا روی موزائيكهای كنار در اطاق يله داد. سردی موزائيكها دلچسب بود. لب ولوچهاش راآويزان كرد. آب دهنش را بر چانهاش رها كرد. انگشتش را كچ و كوله كرد و شكل عين اله ديوانه را به خود گرفت. ننه مليحه در وسط غلغلهی بچهها و در كنار سماور، به ديوار تكيه كرده بود و پاهای ورچروكيدهاش را رها كرده بود. سماور بزرگ غلغل میكرد. قوری شكم گندهی گل سرخی از چند جا تركيده و بندخورده ، برفرق سماور جاخوش كرده بود. مرد رو به ننه مليحه كرد و زبان الكن عين اله را تقليد كرد:
- ننه ملی جون ، عيناله خاك پاته. عيناله جالو كشته. گرگ از گله بدش مياد و عين اله از دخترا. عين اله ديشب تو گلخن خوابيده. بچههای تخم سگ اذيتش كلدن.
ننه مليحه همراه بچهها خنديد و لثههای ورمكردهی قرمز بی دندانش را نماياند. انگشت كبرهبستهاش را لای موهای نمدمانندش خيزاند و آنهارا به زير چارقد گلباقلائيش چپاند. يك ليوان چای را، همانطور كه نشسته بود ، با سه – چهار حبه قند، جلوی زانوی مرد خيزاند. لب و دهن پرچينش را كج كرد و گفت:
- باز اين سالدات پيداش شد! اين همه ميمون بازی چی معنی داره! صغرا! بلندشو يك زهرماری چيزی بگذار جلوش تا زودتر شاخرو بكشه ، كه اصلا حوصله شو ندارم!
- تو كه بیبفا نبودی! عيناله غلامته! الهی نميلی تا خودم بكشونمت ، ننه ملی جون!
خنده و جيغ بچهها ولوله برپا كرد. مرد سر خودرا خم كرد و لنگه دمپائی را كه ننه مليحه پرت كرده بود، به ديوار كوبيده شد. ننه مليحه دادزد:
- تا با دستهی جارو كلهت روداغون نكردهم ، چائی توكوفت كن و بزن به چاك!
بچهها يكصدا داد كشيدند:
- عيناله بايد بمونه! …عيناله بايد بمونه!…
مرد ليوان چای را هورت كشيد. چشمهاش برق زد. ليوان خالی را روی زمين گذاشت و گفت:
- مامان ملی جون ، توكه پل جفا نبودی! عيناله گناه داله! ديشب تو گلخن خوابيده! از صبح هيچ چی گيـرش نيامده!…
- خوبه ، خوبه! كم قرو اطفار بيا! ليوان روبده ، ميدونم شكيم كارد خوردهت با يكی – دوتا پر نميشه!
- عيناله بلاگلدانته! همهی دختلا كشته – مولدهی عينالهن. عين اله تا نصب شب تو خونهها پلاسه. نون و چای و ماستش ميدن. پلوش ميدن. ميوه بهش ميدن. ماچشم ميدن!
خنده و غلغلهی بچهها اوج گرفت. ننه مليحه دستهاش رابلندكرد. چادر و پيرهن پارهاش ورم كرد و گفت:
- خفه خون بگيرين بیپدرای تخم نابسماله! انگار شيپور قورت دادن!…
- آقاهه تفنگ داله. ميخواد عينالهرو بكوشونه. عيناله از آقاهه كه تفنگ داله اصلا نمیتلسه! تخمشم حسابش نمی كنه!....
مرد چای دوم را سركشيد. صغرا، دختر عروسوار ننه مليحه ، ليوان رااز جلوش برداشت. مرد گفت:
- صغراخانوم گل گلاب ، الهی علوس بشی! شيكم عيناله وضعش خيلی خلابه! لوده بزلگه داله لوده كوچيكهلو میخوله!
صغرا خنديد و دنبال خوراكی ، به آشپزخانه رفت. به داماد ريزه پيزهی ننه مليحه گفت:
- اين آقاهه هفت تيل داله! عيناله ازاون بيدا نيست كه از اين بادا بللزه! آخرش راهيش می كهنه لای دشت نهنهش!...
بچههادم گرفتند:
- اين جعفر مافنگيه! از اين عرضهها نداره! يك تلنگر بهش بزنی ، ميافته ولنگاش سيخ ميشه!…
حعفر با تلخی خنديد. چند كلمه زيرلب منومن كرد، كه در دريای جيغ و داد گم شد. مليحه كف به لب آورد. پروپاهاش ، مثل بوقلمون مست ، پف كرد. چادرش را لوله و به شكل ترنا درآورد. بالا تنهاش را به چپ و راسـت پراند و به سروكلهی بچهها كوفت. بچهها جيغ كشيدند و توی دالان و حياط پخش و پلا شدند. ننه مليحه داد زد:
- چشم دريدههای تخم مول! نه بزرگی ، نه كوچيكی ، هيچ چی حالی شون نيست! همهش زير سر اين كرمكيه! مواجب میگيره كه واسه مردم كار كنه ، بيست و چارساعته توخونهها ميمون تارزان ميشه و شيكـم چرونی میكنه!…
صغرا سينی غذا را جلوی زانوی مرد گذاشت. سينی را زيرچشمی وارسی كرد. بشقاب بادمجان و گوجه فرنگی و سبزی خوردن و نانهای تكه تكه را جلوی خود كشيد، مشغول شد و گفت:
- عيناله خاك پاته! هل چی تو بگی ، همونه! عيناله ديگه اصلا گپ نميزنه. گنگ و كل و كول ميشه. اين چال مثقال غذا ته دل عيناله را نمیگيله! بايد سه – چال خونهی ديگلم بلم و تهبندی كنم!
ننه مليحه داد كشيد:
- صغرا كی گفت غذا بياری! نمك نشناس مفت میخوره ، طلب كارم هست! بيا از جلوش وردار! ارواح باباش ، چلوكباب ميخواد!…
مرد تكه نانی برداشت ، يك گوجه و نصف بادمجان لای آن چپاند. دهن گل و گشادش را تا حد ممكن بازكرد و لقمه را توی دهن خود چپاند. لپش ورم كرد و آروارههای كاركشتهاش به كار افتاد. چند بوته نعنا و نازبوی ، پشت بندش كرد. لقمه را دو - سه دور زيرآروارههای كاركشتهاش چرخاند و جويده نجويده ، قورتش داد. چشمهاش به آب نشست. ته غذا را كه بالا آورد و لب و لوچهاش را پاك كرد، ليوان چای بعد از غذا را هم از صغرا گرفت و از نقش عيناله درآمد و گفت:
- ننه مليحه ميدونی باكی طرفی؟ دل خورم كنی ، ماه ديگر، رقم قبض آبت چندبرابر ميشهها!
ننه مليحه از كوره در رفت و از جا پريد. جارو را برداشت و خرناسه كشيد:
- بی غيرت صبر كن تا حاليت كنم باكی طرفی! گور پدر هرچی سورچرونيه!
مرد ته ليوان را با عجله سركشيد و خيز برداشت و به طرف كوچه دويد. چشمش به جای خالی دوچرخه كه افتاد، ماتش بردودادزد:
- ديدی مسخرهبازی خونه خرابم كرد! دو- سه ماه حقوقم رفت! گردنم بشكنه! يك نگام توكوچه ننداختم!
تا سركوچه دويد. كوچه سينه به كمركش يك خيابان خاكی كج و معوج میكوفت. خيابان از شرق به شهر و از غرب به قبرستان منتهی میشد.
- از كدوم طرف برم؟ احتمالابه شهر نميره. بايد برم سراغ راستهی اوراقیهای پشت قبرستون. اوراق كه بشه، يافتنش كار حضرت فيله!
دورخودش چرخيد و دستهاش را به هم كوفت. يك كپه بچهی خاك آلوده به سروكول هم میپريدند و جيغ و داد میكردند. خودرا به آنها رساند و گفت:
- دوچرخهم را نديديد؟ تو كوچه گذاشته بودم! قفلش كرده بودم! يكهو غيبش زد!
بچهی ده – دوازده سالهای ، بينی آويزانش رابه آستينش كشيد و به طرف قبرستان اشاره كرد:
- يه دوچرخهی نو روكول رضاچرتی بود و طرف قبرستونا رفت. ده –بيست دقيقه پيش از اينجا رد شد.
مرد با شتاب از جا كند:
- دوچرخهرو ميگذاره تو وانتی چيزی ، حالا اورا قشم كرده. دوچرخهرو از دستش نگيرم ، نم پس نميده. تموم شهرم كه جمع بشه ، حريفش نميشه!
از شهرخارج شد. خانهها فاصله میگرفتند. كنارهی جاده را گندمزارها در خود گرفت. بعضی جاها را درو كرده بودند. مرز گندمزارها را رديف درختهای بيد و سوری و سنجد از هم جدا میكرد. هوا نفس فراموش كرده بود. برگ از برگ نمیجنبيد. پرندهها خودرا در لای بوتهها و شاخ و برگها گم كرده بودند. مرد از نفس افتاد و ايستاد. خس خس نفس ، ديوارهی سينهاش را خراش میداد. عرق از هفت بندش راه برداشت. چند نفس عميق كشيد. پاهاش به ذق ذق افتاد. رگههای عرق از پيشانیاش راه برداشت واز نوك دراز بينیاش چكه كرد. عرق چشمش راسوزاند. صورت خودراپاك كرد. كف دستهاش را سايبان چشمهاش كرد. چشمهاش را تنگ كرد. روی پنجهی پاهاش بلندشدودورهاراپائيد.جاده درميانهی گندم زارهاوتك خانهها پيج وتاب میخورد. رضاچرتی ، به اندازهی يك گربه بود. دوچرخه به كول ، با سرعت میرفت. با قبرستان فاصله داشت. مرد با صدای بلند گفت:
- اگر از قبرستون بگذره كار تمومه. محلهی اوراقچیها شتررو با بارش میبلعه ، بايد ميانبر بزنم.
از جاده بيرون زد. گندمهای عطش زده به زير شكمش میخوردند و خش خش میكردند. صدای گندمها عصب خراش بود. گردوخاك خشك و داغ ، توی دهن بازش فرومیرفت. چند مرتبه سكندری خورد. يك مرتبه ، روی سينه و زانو و دستهاش ، زمين خورد. كاكل خشك خوشههای گندم ، صورتش را خراش دادند. ايستاد. نفس نفس زد و فاصله را وارسی كرد. خيلی زيادبود و نفس او سوخته بود. صدای ترتر موتوری از جاده به گوشش خورد. به طرف جاده خيز برداشت و داد كشيد:
- به دادم برس!… نگهدار!…
ترتر موتور فريادش را توی خودش گم كرد. موتورسوار مثل تير گذشت. مرد خودرا به كنار جاده رساند. قلبش پرپر میزد. زبانش به كامش چسبيده بود. روی زمين به خاك نشسته فروافتاد. نشست و دو كف دستش را بـه دو طرف شقيقهاش چسباند. گيجگاهش را باسينهی انگشتش مالش داد. رگهای ورم كردهی دوطرف شقيقههاش را زير نرمی انگشت گرفت. رگهاش پرپر میزدند. چشمهاش غرق عرق بودند. روی خاك تف كرد:
- گردنم بشكنه ، عقلم نرسيد تو شهر موتور گيربيارم! دوچرخهی نازنينم رفت. بالم كه دربيارم، بهش نمیرسم!
صدای ترتر موتور ديگری را شنيد. گوشهاش را تيز كردو از زمين كنده شد. موتورسواری گردوخاك میكردو پيش میآمد. به وسط جاده پريد. دو دستش را به دو طرف باز كرد:
- بايد نگاهش دارم ، يا از روی نعشم بگذره! شانس يك مرتبه بيشتر رونمياره!
- موتور دور خود چرخيد و چرخهاش به خاك كشيده شد. ابر عظيمی از زمين بلند شد و اورا در خود پيچيد. پاسبان درشت هيكلی ، پاهای خودرا از دو طرف روی زمين گذاشت. گردوخاك صورت و گردن خودرا با دستمال سفيدی پاك كرد. دستی به ته ريش سياهش كشيد. لپهای ورم آوردهاش را دست كشيد. چشمهای ازرقش را به مرد خيره كرد و گفت:
- تو بيابونم از دست توخلاصی نداريم ، سورچرون! خونه خراب ، مگه به كلهت زده! اگه نفلهت كرده بودم جواب زن وبچههاتو كی میداد!
مرد دستپاچه ، روی موتور پريد و پشت سر پاسبان نشست. خود را روی زين محكم كرد. دستهاش را به كمر او حلقه كرد و گفت:
- چنگيزخان، دوچرخهمو رضا موتوری دزديده! الان تو محلهی اوراقچیها گموگور ميشه. از خجالتت درميام. خودم دست به سينهتم. راه بيفت تا دوچرخه روآبش نكرده!
موتور ابرهای كوهوار خاك را به هوا پراكند و موتورسوارها توی آن گم شدند. چنگيز در راه گفت:
- بازم اين نسناس! تموم شهر از دستش عاصی شدن. میترسم آخرش خونمو جوش بياره و مـخشو داغون كنم و بندازمش تو يه چاه و روش خاك بريزم. بيست و چار ساعته تو هلفدونيه. تا ولش میكنيم ، يه شاهكار تازه پياده میكنه. تف به لقمهای كه تو خوردی بشر! يه جوون بيست و پنج سالهی ناباب ، صغير و كبيررو تو عذاب انداخته.
چنگيز در كنار رضاچرتی ترمز كرد. روی موتور راست ايستاد و كف چكمهاش را به كمر رضا كوبيد. رضا با سينه نقش جادهی خاكی شد. مرد از موتور پياده شد و در كنار جاده ، گرگی نشست. چنگيز جك موتور را پائين زد و به طرف رضا هجوم برد. رضا چشمهای فرورفته توی چشمخانهاش را با وحشت به او دوخت. دوچرخه را رها كرد و پاگذاشت به قرار. چنگيز پنجههاش را به پس گردن او انداخت و مشت ديگرش را به بناگوشش كوبيد. رضا دور خود چرخيد و روی خاك كپه شد. سروگردن خودرا در ميان دست و بازو و سينه و شكمش گرفت. چنگيز با تيـپا و لگدبه جان او افتاد. اورا با لگدش ، توی خاك جاده میغلطاند:
- تخم حروم. چی جوری ميخوای از گلوی زن و بچهی اين فلك زده بدزدی و كله داغ كنی؟ پدرسگ ، امروز زنده زنده دفنت میكنم!…
رضاچرتی خونين و مالين ، زيرپوتينهای چنگيز غوطه میخورد و التماس میكرد:
- جناب شروان غلط كردم! …دوربچههاتم میگردم …ناقشم كردی بيرحم!…به گلوی بريده علی اصغر ديگه اژ اين گهها نمیخورم!…
- پدر سگ هندونه زير بغلم میگذاری؟
مرد از جاش پريد، خودرا به ميان آنها انداخت و گفت:
- بابا كشتيش مادرمرده رو كه! ولش كن بره دنبال كارش! من ازش شكايتی ندارم!
چنگيز توی ابر گردوخاك موتورش گم شد. رضاچرتی در وسط جاده درازشده بود. خون از بينی و كنار لبـش جاری بود و میگريست. مرد قفل دوچرخه را باز كرد و آن را وارسی كرد و گفت:
- ببين چه به روز خودت آوردی! چرا مثل بچهی آدميزاد زندگی نمیكنی؟ نميتونی ، كمی جرات داشته باش و خودتو از شر اين جور زندگی خلاص كن! بلندشو بيا بشين رو ترك بريم تا گرما زرت تو قمصور نكرده!
رضاچرتی اشكهاش را با كف دست خون آلودش پاك كرد و گفت:
- گورتو گم كن ميمون! شگم ژندگی میكنه. بيشت و چار شاعته پوژه شو تو خاكروبهها فرومیكنه. پوژه به خاك كفش هر ديوشی ميماله و دم تكون ميده تا بتونه شيكمشو شير كنه. هردفه م پنج – شيش تا توله مينداژه بيرون. اونيم كه تو داری اشمشو میگژاری ژندگی!…