يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
(چهارشنبه، ساعت هفت و بیست و نه دقیقه صبح)
کامران از صدای به هم خوردن در خانه از خواب بیدار شد. نیازی به کنجکاوی نبود. او میدانست که هایکه صبحها خیلی زود از خواب بیدار میشود و این نخستین باری نبود که هایکه بدون بیدار کردن او خانه را ترک میکرد. صبح شده بود و اثری از آن بیوزنی فرح بخش شب پیش باقی نمانده بود.
درِ اتاق مهمان، یعنی اتاقی که هایکه در آن شب را سپری کرده بود، باز بود. کامران عادت داشت شب را در اتاق خود بخوابد. حتی وقتی هایکه شب را در خانهی او میخوابید، ترجیح میداد نیمههای شب به اتاق خودش بازگردد و روی تخت خودش بخوابد.
تختخواب سابق آیدا کم عرض بود و از این رو، کامران و هایکه روی آن احساس راحتی نمیکردند. اما هر دو، بیآنکه هیچگاه صریح و روشن درباره علت تصمیمشان چیزی گفته باشند، از همان روزهای نخست شکلگیری این دوستی، ترجیح میدادند با هم در اتاق مهمان خلوت کنند.
آشفتگی حاکم بر اتاق خواب کامران هایکه را ناآرام میکرد. افزون بر آن این اتاق هنوز بوی سودابه را میداد. با آنکه هایکه سودابه را نمیشناخت، اما حضور پنهان او را در جا به جای خانه حس میکرد. سالهای جدایی نیز نتوانسته بودند این حضور را محو و نابود کنند. از چیدمان اتاق پذیرایی گرفته تا نظمی که بهرغم دهن کجی کامران به آن، هنوز روح خانه را در آغوش گرفته بود، همه رنگ و بوی سودابه را داشت. همان روحی را که گرچه نمیشد دید، اما قابل انکار هم نبود.
هایکه حضور پنهان سودابه را در باغچهی خانه، بین گلها و گیاهان نیز حس میکرد. کامران به تجربه دریافته بود که زنان قادر به دیدن همهی آن چیزهایی هستند که اغلب از نگاه مردان به دور میمانند. اما آنچه او نمیتوانست بداند، این بود که زنان نه تنها قادر به دیدن خیلی چیزها هستند، بلکه میتوانند رابطهی پنهان بین اشیای گوناگون را نیز بهخوبی متوجه شوند.
کامران نمیتوانست بداند که زنان حتی قادرند نجواهای بین اشیا و چیزها را نیز بشنوند. هایکه کافی بود به فاصله دو صندلی از هم یا به ترکیب رنگ دو گلدان کنار هم نگاه کند، تا متوجه بسیاری از ناگفتهها بشود. حضور پنهان سودابه از تیزبینی زنانه هایکه پنهان نمانده بود.
حس این حضور پنهان در اتاق خواب کامران، بسیار بیش از تصور کامران، برای هایکه آزار دهنده بود. شکل و فرم تخت، رنگ لوازم و بهویژه میزِ توالتی که حتی پس از رفتن سودابه، همانجا در گوشهای از اتاق مانده بود، همه بیانگر این حضور پنهان بود. هایکه میدانست که در این اتاق او نمیتواند به آن آرامشی دست یابد که برای همآغوشی با کامران نیاز دارد.
از این رو، هایکه در همان نخستین روزهای دوستیشان، به کامران فهمانده بود که ترجیح میدهد شب را در اتاق مهمان سپری کند. کامران نیز اصراری نکرده بود. او نیز از رویش و چه بسا از سرکشی خاطرات گذشته در لحظهی حال واهمه داشت. خاطراتی که فقط منتظر فرصت بودند تا از دیوارهی صندوقچهی گذشته خود را بالا بکشند و ظفرمندانه لحظهی حال را به تسخیر خود درآورند.
شتابزده از جای خود برخاست. او باید خودش را برای رفتن آماده میکرد. چهارشنبهها جلسه هفتگی داشتند. یک قرار مردانه که بهمرور زمان از آن به عنوان جلسه یاد میکردند. به گمانشان واژه جلسه به این بزم مردانه رسمیت بیشتری میداد. محفلی کوچک بود که با هدف پر کردن حفرههای نارضایتی عمومیشان و بخشیدن مفهوم و معنا به بخشی از لحظات زندگیشان در ایام بازنشستگی بهراه انداخته بودند.
سر و صورت خود را شست. پیش از آنکه صورت خود را اصلاح کند، نگاهی به آینه انداخته بود. پیرمرد آن سوی آینه را دیده بود که به او لبخند میزد. احساس سردرد خفیفی داشت، سردردی که هزینهی ناگزیر میگساری و عیش شبانه بود. بهرغم این سردرد، هنوز احساس سبکبالی میکرد. این سبکبالی را حتی پیرمرد آن سوی آینه نیز با لبخند خود تایید کرده بود. پیرمرد امروز سرحال بود. شور و نشاط پیرمرد را کامران میتوانست در چهره او ببیند. برایش شکلک درآورده بود، و پیرمرد هم با یک شکلک به او پاسخ داده بود. و این همان کاری بود که او در این اواخر به ندرت انجام میداد.
پیژامه خود را با همان لجاج همیشگیاش بر روی تخت پرتاب کرد. پیراهن و شلوارش را پوشید به آشپزخانه رفت، سرپایی یک لیوان چایی سرکشید و تکه کیکی در دهان نهاد، دستنوشتههایش را که برای جلسه امروز تهیه کرده بود، در کیف سیاهش گذاشت، شال و کلاه کرد و به راه افتاد.
تا ایستگاه مترو چیزی در حدود یک کیلومتر راه بود. کامران برای رفتن به مرکز شهر کلن، معمولا مترو را به ماشین خود ترجیح میداد. او همیشه میگفت که مشکل یافتن جای پارک، منع نوشیدن الکل و توجه به محیط زیست در این تصمیم او نقش بازی میکنند. اما سودابه نظر دیگری داشت و آنرا نشانه تنبلی و تنپروری او میدانست. کامران میگفت: «تنبلی! عزیزم تنبل کسی است که حتی برای خریدن یک تکه نان هم سوار ماشین میشود.» منظورش سودابه بود.
او پس از جدایی متوجه شده بود که این صرفا حوادث بزرگ و تصمیمهای تعیین کننده نیستند که میتوانند در حفظ یا نابودی یک رابطه نقش بازی کنند. سلامت یک رابطه اتفاقا وابسته به همین چیزهای کوچک و بهظاهر کم ارزش است. این چیزهای کوچک و بهظاهر کمارزش مضمون لحظههای زندگی را تعیین میکنند و زندگی و تاریخ یک رابطه، از در کنار هم قرار گرفتن همین لحظههاست که پدید میآیند و شکل میگیرند. او متوجه شده بود که هر رویداد بزرگ و هر تصمیم تعیین کنندهای در زندگی در شمار یکی از همین لحظات هستند.
باد ملایمی میوزید. کامران سوز سرمای سحرگاهی را زیر پوست خود حس میکرد. او کیف دستیاش را زیر بغلش زد و دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد. مترو طبق معمول به موقع آمد و کامران سوار شد. تا خانه مرتضی چند ایستگاهی بیشتر راه نبود.
کامران روبهروی یک مرد آلمانی بلند قد نشست. مرد روی صندلی جابهجا شد و پاهای بلندش را جمع کرد تا او بتواند بنشیند. چهل یا پنجاه ساله به نظر میآمد. موهای سرش را از ته تراشیده بود. همین موضوع لحظهای باعث تردید کامران شده بود. نگاهی به چهره او انداخته بود و در همان یک نگاه متوجه نوعی مهربانی در نگاه او شده بود. لبخندی دائمی بر لب داشت و از نگاه کردن مستقیم به چشمان دیگران پرهیز میکرد. کامران نوعی شرم و حیا در چهرهی آن مرد دیده بود.
مرد نگاهی به کامران کرد و پس از آن سرش را پایین انداخت. گوشهی شال پشمیاش را در دست گرفته بود و با وسواس و دقتی بسیار مشغول کندن پُرزهای آویزان شال خود شده بود. پُرزها را یکی پس از دیگری میکند و در دست خود جمع میکرد. رفتارش برای کامران اندکی عجیب به نظر میآمد. پنداری با این کار خود بر آن است تا جمع را نادیده بگیرد و با خود خلوت کند. از گوشهی چشم سوار و پیاده شدن مسافران را میپایید، اما خود را درگیر دیگران نمیکرد. نگاهی گذرا به اطراف میانداخت و باز مشغول کندن پُرزهای شال خود میشد.
کامران در چهره و رفتار این مرد، رد تازیانههایی را دیده بود که روح او را زخمی کرده بودند. نوعی مهرطلبی را در او دیده بود. روحی شکننده و زخم خورده که ریشه در بیاعتمادی به این دیگری داشت. این دیگری هر کسی میتوانست باشد. همان کسی که بارها دل او را شکسته بود و در برابر مهر او نامهربانی پیشه کرده بود. کامران نوعی سرخوردگی را در چهره این مرد دیده بود.
در این مترو، شاید کامران تنها فردی بود که زبان روح این مرد را متوجه شده بود. توانسته بود پیام لبخندش را بشنود و غمی که در نگاهش موج میزد را ببیند. کامران از خود پرسیده بود که آیا این زبان مشترک، ریشه در دردی مشترک دارد؟ از خود پرسیده بود که آیا آن مرد هم توانسته در چهرهی او پیام روحش را بشنود و تلخی نشسته بر نگاهش را ببیند؟
مرد کاری به کار دیگران نداشت. مشغول کار خود بود. کامران نگاه از او برگرفت و از پنجرهی مترو به بیرون نگریست. کامران بیاختیار با دیدن این مرد یاد جشن تولد شصت سالگی هایکه افتاده بود. احساسی که آن شب به او دست داده بود، بیشباهت به احساس این مرد نبود که در بین این همه آدم احساس تنهایی میکرد.
خاطره جشن شصت سالگی تولد هایکه پیوسته در تصور کامران جان میگرفت و زنده میشد. خیلی چیزها میتوانستند خاطره آن شب را از اعماق صندوقچهی نفرین شده خاطرات گذشته به سطح لحظه بکشانند. مثلا دیدن حس تنهایی در چهرهی این مرد ناشناس یا موضوع همان درخت افرای ژاپنی. هایکه پس از آن که شنیده بود، کامران مایل است این درخت افرای ژاپنی را برای او بخرد گفته بود: «این زیباترین هدیه برای تولد من است.»
این جمله را او یک بار دیگر نیز از هایکه شنیده بود. در همان جشن شصت سالگی تولدش. برای جشن تولد شصت سالگی هایکه، کامران یکی از دو کتابی را که به زبان آلمانی منتشر کرده بود، به او هدیه داده بود. کتابی درباره مفهوم هنر نزد مارتین هایدگر. کتابی که او بر اساس تز دکتری خود نوشته بود. او این کتاب را همراه با یک شاخه گل رُز به عنوان هدیه تولد به هایکه داده بود. هایکه کادوها را در جمع دوستان و همکارانش باز کرده بود و پس از رسیدن به هدیه کامران، لبخندی زده بود و با صدایی بلند گفته بود:
«مرسی عزیزم. این زیباترین هدیه تولدی است که تا کنون کسی بهم داده.»
و این دقیقا همان جملهای بود که کامران شب پیش نیز از زبان او شنیده بود. حال آنکه کامران مدتها پس از جشن تولد هایکه متوجه شده بود که او این کتاب را، این زیباترین هدیه تولدش را، هیچگاه تا به آخر نخوانده است. او ماهها پس از شکلگیری دوستیشان متوجه شده بود که هایکه علاقهای به چنین مباحثی ندارد. برای هایکه هنر جالبتر از فلسفهی هنر بود و حاضر نبود وقت خود را صرف اندیشیدن پیرامون منشاء یک اثر هنری بکند.
هایکه میگفت آگاهی از انگیزه اصلی هنرمند برای خلق یک اثر هنری برای او هیچ اهمیتی ندارد. مهم رابطهای است که آدم به عنوان مخاطب با یک اثر هنری برقرار میکند. فارغ از اینکه دیگران درباره آن اثر هنری چه بگویند و یا چه حسی داشته باشند. برای کامران موضوع کاملا به گونه دیگری بود. برای او انگیزه آفرینش یک اثر هنری حتی مهمتر از خود آن اثر بود. دو رویکرد متفاوت به هنر که بیانگر تفاوت آشکار شخصیت این دو بود.
کامران این کتاب را به برگیته هم داده بود. نه به عنوان هدیه تولد. بیشتر مایل بود نظر برگیته را دربارهی آن بداند. برگیته به کامران گفته بود که کتاب را دو بار خوانده و بار دوم متوجه نکات جدیدی در این کتاب شده است. گفته بود که پس از خواندن این کتاب بهتر توانسته نگاه هایدگر به یک اثر هنری را بفهمد. کامران از شنیدن نظر برگیته درباره کتاب خود به هیجان آمده بود. سودابه نیز با آنکه کتاب را خوانده بود، تنها به گفتن یک جمله بسنده کرده بود: «جالب بود، عزیزم.»
سه برخورد متفاوت از سوی سه زن متفاوت در زندگی او. کامران چگونه میتوانست شخصیت خود را، هویت خود را در سایه تفاوتهای آشکاری که بین زنان زندگیاش وجود داشت، تعریف کند؟ او چگونه میتوانست هم به سودابه عشق ورزیده باشد، هم به برگیته و حال به هایکه؟ این بحران هویت در شب جشن تولد هایکه خود را به وضوح نشان داده بود. کامران هرگز نتوانسته بود خود را از ترکشهای خاطره جشن تولد شصت سالگی هایکه رها کند.
آن شب هایکه تعدادی از دوستان و همکاران سابق خود را به خانهاش دعوت کرده بود. هایکه بر آن بود که هم تولد خود را جشن بگیرد و هم با بهره گرفتن از این مناسبت کامران را به دوستانش و بهویژه به دخترش تینا معرفی کند.
حدود یک سال از جدایی کامران و سودابه و چند ماه از شروع دوستی هایکه و کامران میگذشت. هر دو از پس آزمونهای نخستین برخاسته از شکل گیری یک رابطه پیچیده در ایام سالمندی، سربلند بیرون آمده بودند. رابطه آنها، آن تب تندی نبود که زود فرو بنشیند. آن دو در همان نخستین ماهها متوجه شده بودند که این رابطه بیش و پیش از آنکه از احساس برخاسته باشد، بوی منطق و محاسبه میدهد. رابطهای نیست که از دل انتخاب بین چند گزینه بیرون آمده باشد. روی آوردن به تنها گزینهای بود که آنها در برابر خود دیده بودند.
آشنایی کامران و هایکه به سالها پیش از آغاز رابطه این دو برمیگشت. در آن ایام، ماجراجویی عشقی کامران و رابطه او با برگیته تازه شروع شده بود. گفتوگوهای فلسفی او و برگیته در کافه کرومل راه را برای راز و نیاز آن دو هموار کرده بود. رابطه او و برگیته روز به روز جدیتر میشد. کامران هنوز در توهم «جنزدگی» هایدگری بود. گمان میکرد صاعقه عشقی آتشین بر روح او نازل شده است. روحش شاد و جوان شده بود، حال آنکه پیکرش، پیر و فرتوت بود. تناقضی آشکار بین زبان روح و تن خود حس میکرد.
برگیته هرگز چیزی درباره اضافه وزن و لایههای چربی شکم کامران نگفته بود. میگفت شیفته فکر و کلام کامران است. شیفته دانش فلسفی اوست. اما در آن هنگام که کامران و برگیته با هم خلوت میکردند، در آن لحظهی عشق ورزیدن، کامران نمیتوانست به تاثیر کلام و اندیشه خود امید چندانی ببندد. میدانست که کشیده شدن پای فلسفه و اندیشه به بستر عشق، بر شور و اشتیاق عشق ورزیدن نمیافزاید، بلکه همچون آب سردی از شور و تب بستر میکاهد. کامران از اینکه پیکر پیر و فرتوت خود را به بستر زن جوانی ببرد، احساس شرم میکرد.
همین موضوع باعث شده بود که کامران در یک کلوب بدنسازی و ورزشی ثبت نام کند. هایکه نیز چون در همان منطقه زندگی میکرد، عضو همان کلوب بود. چند بار همدیگر را در همان کلوب دیده بودند و آشنایی مختصری بین آنها شکل گرفته بود. دیدارهای تصادفی با گفتوگوهای کوتاه و کم اهمیت درباره هوا و همچنین درباره بالا و پایین رفتن سطح آب رود راین. کامران خیلی زود متوجه شده بود که موضوع سطح آب رود راین یکی از موضوعات مشترک همه کسانی است که در نزدیکی این رود مسکن دارند.
در همان برخوردهای اول، هایکه از جدایی خود از همسرش گفته بود. پیامی روشن که در آن هنگام کامران به آن توجهی نکرد. چرا میبایست چنین پیامی برای او در آن لحظات جذاب میبود؟ کامران نمیدانست که چه باید بگوید. ابراز تاسف کرده بود، سرش را پائین انداخته بود و رشته گفتوگو را به موضوع دیگری کشانده بود. از شلوغی کلوب در ساعات بعدازظهر گفته بود و از اینکه برای استفاده از برخی از وسایل ورزشی آدم باید بیش از حد منتظر بماند، شکایت کرده بود. هایکه هم تایید کرده بود و موضوع تمام شده بود. پس از آن او و هایکه بارها در آن کلوب یا در سوپرمارکت نزدیک خانهشان همدیگر را دیده و سلام و احوالپرسی کرده بودند.
بدیهی بود که پیام هایکه در آن لحظهی حساس از زندگی کامران بیپاسخ بماند. او در آن ایام هنوز با سودابه زندگی میکرد و رابطهی عشقیاش با برگیته هوش از سرش برده بود و هیجان این ماجراجویی عشقی چنان شوری در او پدید آورده بود که او نه میتوانست و نه میخواست به پیام هایکه یا هر کس دیگری گوش دهد. اما همان آشنایی مختصر، پس از جدایی او از سودابه و قطع رابطهاش با برگیته، زمینه را برای این رابطه جدید فراهم کرده بود.
مرد شالش را در آورد و شروع به کندن پُرزهای آویزان ناحیهی گردن شال کرد. لبخندی که این مرد رازهای ناگفتهاش را و غم و غصههای دیرینهاش را پشت آن پنهان کرده بود، در سایه تصویر همان درخت افرای ژاپنی بار دیگر کامران را با خود به سفری در خاطره آن شب برد. خاطره جشن شصت سالگی تولد هایکه. شبی که هایکه او را به دوستان و همکارانش و بهویژه به دخترش، تینا معرفی کرده بود.
کامران با آنکه بیش از سی سال در آلمان زندگی کرده بود، نتوانسته بود از چنگال شرم و حیای شرقی خود رهایی یابد. هایکه پیش از برگزاری جشن به کامران گفته بود که قصد دارد او را به دخترش و به دوستانش معرفی کند. کامران چه میتوانست بگوید؟ میدانست که چنین لحظهای دیر یا زود پیش میآید. اما حال با نزدیک شدن این لحظه ضربان قلبش شتاب گرفته بود. عرق بر پیشانیاش نشسته بود. احساس عجیبی داشت. احساس دانشآموزی که آموزگار او را برخلاف میلش به پای تخته سیاه کشیده و او بار سنگین نگاهها را بر دوش خود حس میکند.
برای کامران حتی تصور اینکه در چنین سن و سالی تن به یک رابطه جدید بدهد، دشوار بود. حال اعلام این رابطه در یک جمع بزرگ از تصور شروع آن رابطه نیز برای او دشوارتر مینمود. موضوعی که باعث آزار کامران میشد، معرفی او به جمع نبود. تعریف از هویت جدید خود بود که در این معارفه آشکار میشد. همان هویتی که او هنوز نتوانسته بود با آن کنار بیاید. همان هویتی که او هیچگاه پس از آن روز نیز نتوانست بپذیرد و پشت تصویر آن بایستد.
کامران به غیر از هایکه، هیچ کس را در این جمع نمیشناخت. حتی تینا را نیز برای بار نخست میدید. همین موضوع بر احساس تنهایی او میافزود. او احساس همین مردی را داشت که در این لحظه روبهروی او نشسته بود و سرگرم کندن پُرزهای شال خود بود. احساس فرد غریبهای را داشت که در کانون توجه دیگران ایستاده است و از بابت این موضوع رنج میبرد.
همهمهی عجیبی فضا را پر کرده بود. طنین صدای موزیک نیز در صدای مهمانان در هم تنیده بود. کامران احساس میکرد که بدون چتر زیر رگبار نگاههای مهمانان ایستاده است. نگاههایی که گاه از سر یک کنجکاوی غلیظ همچون قطرات درشت باران بر همه پیکر او فرو میریختند. شُرشُر از فرق سر تا نوک پا.
احساس خفگی میکرد. با دست گره کراواتش را کمی شل کرد و نفس عمیقی کشید. احساس عجیبی داشت. گمان میکرد که همه و حتی دختر هایکه از پیش از رابطه دوستی هایکه و او آگاهند. نگاهها وقتی روی پیکر او میلغزیدند، سمجتر از یک نگاه گذرا بودند. و این چیزی نبود که او متوجه آن نشود.
هایکه جام شرابش را برداشت و به سلامتی دخترش، کامران و دوستانش بلند کرد و با لحنی سرشار از شادی و شور خطاب به دوستان خود گفت:
«چه شب زیبایی! از همه شما عزیزان برای اینکه در این لحظه خاص از زندگیام در کنارم هستید، سپاسگزارم. این جام شراب را به سلامتی شما عزیزان مینوشم. به آن امید که سالهای سال بتوانیم چنین لحظاتی را کنار هم جشن بگیریم.»
مهمانان هم لیوانهای شراب یا آبجوی خود را به سلامتی هایکه بالا بردند و جرعهای نوشیدند. کامران هم دلهره خود را پشت رنگ قرمز شرابش پنهان کرده بود. با هر جرعه شرابی که مینوشید، بیپرواتر میشد. یک بیپروایی بیریشه. هایکه در ادامه سخنان خود گفت:
«دوستان گرامی و دختر عزیزم! مایلم دوستم را به شما عزیزان معرفی کنم.»
با دست به سوی کامران اشاره کرد و از او خواست که کنار او بایستد. کامران چارهای جز پذیرش این دعوت نداشت. هایکه در حین آنکه لیوان شرابش را به لیوان کامران میزد و نگاهش را در نگاه کامران گره زده بود، خطاب به دیگران گفت:
«دکتر کامران بهرامی، استادیار رشته فلسفه و دوست عزیز من.»
کامران در آن هنگام بازنشسته شده بود. اما هایکه آگاهانه از گفتن این موضوع پرهیز کرده بود. کامران سنگینی نگاه حاضران را بیش از پیش بر روی خود حس میکرد. لبخندی زد، همان لبخند مصنوعی را که به آن خو گرفته بود. در حالیکه سرش را پایین انداخته بود، جرعهای شراب نوشید. هایکه گونه کامران را بوسید. رنگ چهره کامران سرخ شده بود. اما کسی در فضای نیمه تاریک سالن متوجه سرخ شدن رنگ چهرهی کامران نشده بود. دستکم کامران چنین آرزو میکرد.
ماجرای معرفی او آن شب در هیاهوی گفتوگوهای مهمانان به حاشیه رفت. تنها این دختر هایکه بود که مایل بود، دوست جدید مادرش را بهتر بشناسد. تینا از زندگی کامران پرسیده بود. از اینکه آیا فرزندی دارد یا نه. از اینکه فرزندانش کجا هستند و مشغول چه کاری هستند. مایل بود بداند که با مادرش کی و کجا آشنا شده است. کامران از پرسشهای او متوجه شده بود، که هایکه همه چیز را پیش از آن برای دخترش تعریف کرده و دخترش پاسخ همه این پرسشها را میداند. انگیزه او برای پرسیدن همه این پرسشها شنیدن پاسخهای این پرسشها از زبان کامران بود.
آنچه تینا نمیدانست این بود که این پرسشهای ساده پرده از پرسشهای پیچیدهای بر میگیرند. همان پرسشهایی که به بحران هویتی کامران دامن زده بودند. کامران درگیر این پرسشهای پیچیده شده بود. پرسشهایی که عمدتا بیپاسخ هستند. معرفی کامران در یک جمله این بحران هویتی را آشکار ساخته بود.
آیا کامران میتوانست تعریف از خود را پشت عنوان هیچ مگوی استادیار بازنشسته رشته فلسفه پنهان کند؟ آیا دوستی با هایکه، بهرغم آنکه تنها چند ماه از شروع آن میگذشت، میتوانست تعریف هویت او باشد یا تعریف نقش او در این فصل از زندگیاش؟ کامران در برابر جملهای ایستاده بود که آیندهی زندگی او را از معنا تهی میساخت. از خود میپرسید که چه کسی سرنوشت ۶۵ سال زندگی او را این چنین ربوده است؟ یا چه کسی قرار است با این سرنوشت مفقود الاثر در این لحظه تعیین تکلیف کند؟ آیا ممکن است که آدم عقربه زمان را مثل تاکسیمتر بچرخاند و تعریف از خود را در لحظهای از زندگیاش از نقطه صفر شروع کند؟ از لحظهای از زندگی یک استادیار بازنشسته که چند ماهی است رابطهای را آغاز کرده و ناگزیر باید خود را در سایه این رابطه تعریف کند؟
کامران میدانست که هویت یک فرد با نقشهای متفاوت و گاه متضادی که او در زندگی برعهده میگیرد، تعریف میشود. او میدانست که بدون پیوندهایش با خانواده، با جامعه و محیط پیرامونش نمیتواند خود را و یگانگی خود را تعریف کند. اما مگر هویت یک فرد، تداوم همین یکتایی، این یگانگی در گذر زمان نیست؟
کدام یگانگی؟ لحظهای که هایکه جام شرابش را به سلامتی او بلند کرده بود و او را در جمع دوستانش و در حضور دخترش به عنوان دوست خود معرفی کرده بود، کامران تداوم این یگانگی را حس نمیکرد. احساس میکرد که هایکه از یک گسست بزرگ در زندگی او پرده بر میدارد. از شخصیتی بدون گذشته که تعریفش تنها یک برههی کوتاه چند ماهه از زندگی او را در بر میگیرد.
کامران نمیدانست که آیا این بحرانها هستند که هویت یک نفر را تعیین میکنند یا این بحرانها هستند که هویت یک نفر را غیرقابل تعریف میکنند. او بهدرستی نمیدانست که زندگی اکنون چه نقشی در این لحظه برای او پیش بینی کرده است. او نقشی در زندگی پسرش بیژن نداشت. نقشی فرعی در زندگی آیدا ایفا میکرد و نقشی حاشیهای در رابطه جدیدش با هایکه برعهده گرفته بود. نقشی که صرفا چند ساعت از وقت هفتگیاش را پر میکرد.
رابطه دوستانهاش با مرتضی و سایر اعضای کلوب نیز، دردهای برخاسته از بحران هویتیاش را درمان نمیکرد و فقط مرهمی بر این دردها بود. پیش خود میاندیشید که این تنها ساندرا و عشق به ساندرا است که در او میل به زیستن را ایجاد میکند. اما ساندرا نیز بیشتر دوست داشت با عروسکی بازی کند تا با پیرمردی که زبان او را نمیفهمد.
مترو به ایستگاه بارباروزاپلاتس نزدیک شده بود. کامران میبایست در این ایستگاه پیاده میشد. مرد کار کندن پُرزهای آویزان شال خود را تمام کرده بود و شال را مجددا به دور گردن خود پیچیده بود. او سرگرم پاک کردن لکهای شده بود که بر روی شلوار چوب کبریتی قهوهای رنگش نشسته بود. ناخن نسبتا بلند انگشت نشانهاش را لای شیارهای شلوارش میکشید و با پشت دست، شلوارش را میتکاند.
مرد توجهی به کامران نداشت. کامران پا شد. مرد بار دیگر پشت همان لبخند مصنوعی سنگر گرفته بود. کامران لبخندی زد و با احتیاط از کنار او رد شد. از خود پرسید که آیا آن مرد با آن رفتار عجیبش میداند کیست؟ آیا او تعریف روشنی از خود دارد؟ آیا با نقش یا نقشهایی که زندگی برعهده او گذاشته آشناست؟
کامران نگاهی گذرا به دیگران انداخت. چهرههایی ناآشنا که هر یک به کاری سرگرم بود. بسیاری به تلفنهای همراه خود زُل زده بودند و برخی به نقطهای نامعلوم خیره شده بودند. عدهای بیآنکه بدانند، به چه مینگرند، نگاه خود را به صحنههای گذرا و ناپایدار خیابان از پشت پنجره مترو گره زده بودند. به نظرش آمد که بوی یک بحران هویتی غلیظ فضای مترو را پر کرده است. احساس خفگی میکرد. درهای مترو که باز شد، نفس عمیقی کشید و پیاده شد.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|