پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 22.12.2019, 20:56

انقلاب و کیک توت فرنگی

فصل هفدهم: هایکه


جمشید فاروقی

(سه‌شنبه، ساعت شش و چهل و هشت دقیقه بعدازظهر)

صدای زنگ در آمد. کامران پیش از گشودن در، نگاهی به چهره خود در آینه بزرگی انداخت که کنار رخت‌آویز نصب کرده بودند. دستی به موهایش کشید و لبخندی بر لبان خود نشاند. لبخندی که نقابی بود که او برای پوشاندن رد تازیانه‌ای که‌ احساساتش را زخمیِ کرده بود به چهره می‌کشید. و این را خود او بهتر از هر کس دیگری می‌دانست.

در را باز کرد. هایکه در آن سوی در ایستاده بود. شیشه‌‌ی شرابی در دست داشت و لبخندی بر لب. به هنگام ورود به خانه، با لوندی پیکر خود را به سمت جلو راند، گونه خود را جلو آورد تا کامران بوسه‌ای بر آن بنهد. کامران همانطور که او را در آغوش گرفته بود، بر گونه‌اش بوسه‌ای زد. هر دو به این بوسه عادت کرده بودند و عادت برخاسته از آن اطمینانی است که آدم از تحقق یک انتظار دارد. کامران گفت:
«سلام عزیزم. چقدر از دیدنت خوشحالم.»

هایکه شیشه شراب را روی کمد جاکفشی نهاد و با کمک کامران پالتوی خود را در آورد و به او داد. کامران پالتو را آویزان کرد. هایکه گفت:
«چقدر این یک هفته برایم دیر و سخت گذشت. خیلی دلم می‌خواست همین یکشنبه، یا حتی همین دیروز زنگ بزنم یا چه می‌دانم تصادفی بیام در خانه‌ات، زنگ خانه را بزنم و غافلگیرت کنم.»

هایکه هرگز به طور سر زده به خانه کامران نیامده بود. او هرگز جز یک بار تلاش نکرده بود کامران را غافلگیر کند. تلاشی بد فرجام که به او فهمانده بود، در ایام پیری، آدم از هر آنچه غیر منتظره است، می‌هراسد. اصولا او چگونه می‌توانست بدون قرار قبلی و به طور سر زده به خانه کامران بیاید؟ این با تربیت آلمانی او سازگار نبود. اما صرف بیان چنین چیزی نشان از تمایل و آمادگی او به ایجاد تغییر در رفتارش داشت. تغییری که هنوز در مرحله کلام باقی مانده بود و او هرگز جسارت آن را نیافته بود از مانعِ بلندِ بایدها و نبایدهای تغلیظ شده در تربیت نسل‌های گذشته آلمان عبور کند.

کامران گفت:
«خُب عزیزم، می‌آمدی. تو که می‌دانی من همیشه از دیدنت خوشحال می‌شوم.»

خانه‌ی هایکه به خانه‌ی کامران خیلی نزدیک بود. هایکه معمولا این مسیر را پیاده می‌آمد. مسیری که حداکثر ۲۰ دقیقه طول می‌کشید. اما، هم هایکه از ظرفیت این رابطه خبر داشت و هم کامران به‌خوبی می‌دانست که حفظ این رابطه تنها در این سطح محدود آن، ممکن است. هیچ کدام انتظار زیادی از این رابطه نداشتند و هر دو به‌خوبی می‌دانستند که بالا بردن سطح انتظار از این رابطه، انتظاری که بیش از ظرفیت آن باشد، آن را نیست و نابود می‌کند.

این رابطه اما پایدار مانده بود. رابطه‌ای که پنج ماه پیش، سومین سالروزش را کامران و هایکه در رستورانی در شهر کلن جشن گرفته بودند. نه کامران و نه هایکه، هیچکدام تصور آن را نیز نمی‌کردند که این رابطه بتواند سه سال دوام بیاورد و هنوز ادامه داشته باشد. کامران متوجه شده بود که منطق ناظر بر زمان در سنین بالا با منطق ایام جوانی بسیار تفاوت می‌کند. در ایام پیری آدم زود رنج می‌شود. کمترین چیزی می‌تواند تعادل روحی آدم را بر هم زند. پیش از این بارها شنیده بود که افراد مسن کمابیش خلق و خویی شبیه به کودکان پیدا می‌کنند. صحت چنین چیزی را او اکنون در زندگی خود تجربه می‌کرد.

او در عین حال دریافته بود که برای افراد مسن، فرصت و مجال چندانی برای به دل گرفتن این رنجیدن‌ها و دلخور شدن‌های کودکانه نمی‌ماند. او و هایکه بارها از دست هم دلخور و رنجیده‌ خاطر شده بودند. اما، اگر قرار بود که هر دل آزردگی و رنجشی به قهر بیانجامد، برقراری رابطه در چنین سن و سالی ناممکن می‌شد. این موضوع را هم او می‌دانست و هم هایکه به تجربه آموخته بود. کامران روزی به آیدا گفته بود:
«دخترم، قواعد بازی زندگی آدم‌ها سال به سال تغییر می‌کند. یک جوان هرگز نمی‌تواند خودش را به جای یک فرد مسن بگذارد و جهان را از دریچه نگاه او ببیند. وقتی آدم پا به سن می‌گذارد، جهان را جور دیگری می‌بیند. این نوع نگاه دیگر را نمی‌شود برای یک جوان توصیف کرد. اگر بخواهم با مهره‌های شطرنج این تغییر را بیان کنم، آدم در دوران پیری کمابیش ترکیبی از سه مهره‌ی شطرنج می‌شود. مثل شاه محتاط و ترس‌خورده می‌شود، مثل پیاده یاد می‌گیرد آهسته و پاورچین، پاورچین و با سنجیدن خطرات احتمالی قدم بر دارد و مهم‌تر از همه مثل اسب عاقل می‌شود و یاد می‌گیرد از فراز موانع، رنجش‌ها و کدورت‌ها بپرد.»

راز پایداری رابطه کامران و هایکه نیز ریشه در همین نگاه پر صبر و حوصله ایام سالمندی داشت. آن‌ها یاد گرفته بودند، یا شاید هم استادِ درشتخویِ زندگی به آن‌ها آموخته بود که همچون یک اسب از فراز سایه‌ی رنجش‌ها و کدورت‌ها بجهند و آینده را به پای غرورِ لحظه‌ی حال قربانی نکنند. غروری که به‌مرور زمان یاد گرفته بود در برابر واقعیت‌هایِ سرسختِ زندگی سر تعظیم فرود آورد و خود را پشت تواضعی تحمیلی پنهان کند.

هایکه گوشی خود را از کیف سفیدش در آورد و کیف را همان‌ جا، کنار رخت‌آویز گذاشت. نگاه توام با تحسین کامران برای لحظه‌ای روی چهره‌ هایکه متوقف ماند. مثل معمول آرایش سبکی کرده بود. کمی پودر بر چهره سفید خود نشانده بود و یک ماتیکِ سرخِ کم رنگ بر لبان خود زده بود. هایکه توجه زیادی به آرایش چهره خود نداشت. و این موضوع تنها به هایکه محدود نمی‌شد، اصولا زنان آلمانی‌ کمتر از زنان شرقی چهره‌ی خود را می‌آرایند. اما آن شب، یعنی روز جشن سومین سالگرد آشنایی‌‌شان، هایکه به آرایشگاه رفته بود و بیش از همیشه چهره خود را آراسته بود.

کامران چهره‌ی زیبا و قامت برازنده‌ی هایکه در شب سومین سالگرد آشنایی‌شان را به‌خوبی به خاطر سپرده بود. او هر بار که به هایکه می‌اندیشید، بی‌اختیار یاد آن چهره و یاد آن پیکر زیبا و خوش اندام می‌افتاد. چین و چروک‌های نشسته بر زیر گردن و روی سینه‌اش نیز از زیبایی اندام او نمی‌کاست.

هایکه در آن شب، پیراهن سرمه‌ای رنگ بلند و زیبایی به تن کرده بود. پیراهنی که برازنده‌ی قامتش بود و بر زیبایی چهره و پیکرش افزوده بود. چشمان آبی رنگش را سایه زده بود و موهای بلوندش را برخلاف همیشه نبسته بود و روی شانه‌های خود رها کرده بود. او آن شب رُژ لبی، سرخ‌تر از همیشه بر لبان خود زده بود، رُژ لبی که ظرافتِ زیبای لبانش را دوچندان کرده بود. کامران همان طور که در برابر او در گوشه‌ای دنج از رستوران نشسته بود، محو زیبایی او شده بود. زیبایی که در تابشِ نورِ شمع آن شب جلوه دیگری یافته بود.

چهره آن شب هایکه حکایت از زیبایی‌ ایام جوانی او داشت. کامران هیچگاه هایکه را چنین زیبا ندیده بود. اما کامران هیچ دلیلی نداشت درباره زیبایی هایکه تردید کند. در یکی از شب‌هایی که به خانه هایکه رفته بود، در همان اوایل آشنایی‌شان، هایکه آلبوم‌های عکس‌های خانوادگی‌اش را به او نشان داده بود. عکس‌های ایام کودکی و نوجوانی‌اش را و حتی عکس‌های مراسم ازدواجش و عکس‌های سفرهای او و همسرش به سواحل ایتالیا و به‌ویژه عکس‌های سفرهای متعددشان به جزیره مادیرا. هایکه عاشق این جزیره بود و بارها به آن سفر کرده بود و دوست داشت مرتب درباره‌ آن با کامران و دیگران سخن بگوید.

کامران در عکس‌های این آلبوم‌ها متوجه زیبایی و دلربایی هایکه شده بود. شبیه به آن زنان زیبایی بود که او در ایام کودکی و نوجوانی در فیلم‌ها دیده بود و مسحور زیبایی‌شان شده بود. هایکه به‌رغم گذشت زمان هنوز زنی بسیار زیبا و جذاب بود.

موضوع زیبایی هایکه یا آنچه از آن زیبایی باقی مانده بود، برای کامران نقش تعیین کننده‌ای ایفا نمی‌کرد. فراتر از آن، حتی تصور او از زیبایی پس از ده‌ها سال زندگی در اروپا، تغییر کرده بود. او اکنون پی برده بود که در چهره‌ی زنان شرقی، نوعی زیبایی پر رمز و راز نهفته است. آن زیبایی سحرآمیزی که وقتی به دل نشست و دل برد، رهایی از اسارت آن چندان ساده و ممکن نیست. اما کامران در تجربه خود از معاشرت با دیگران، پی به پیچیدگی‌های نهفته در شخصیت زنان شرقی برده بود. او از رویارویی با این پیچیدگی‌ها هراس داشت و از این رو ترجیح می‌داد در ایام پیری، تنهایی خود را با یک زن آلمانی شریک شود و به همین دلیل نیز هایکه را برگزیده بود.

هایکه بی‌آنکه به عقب بنگرد، خرامان ولی با وقار به سوی سالن پذیرایی رفت. موقع عبور از کنار میز ناهارخوری، خم شد و گل رُزی که کامران در گلدان روی میز گذاشته بود را لحظه‌ای بو کرد. سرمستی عطر جادویی گل‌ها او را به وجد می‌آورد و بر نشاط روحی او می‌افزود. بر همان شور و نشاطی که به‌مرور زمان و در سایه تنهایی کشدار حاکم بر لحظات زندگی‌اش، بسیار شکننده و کم رنگ شده بودند. زندگی به او آموخته بود که دل باید به عطر یک گل، به یک لبخند و یا به یک لحظه‌ی شیرین خوش کند.

هایکه خانه کامران را خیلی خوب می‌شناخت. او در همان هفته‌های نخست دوستی‌شان دریافته بود که در این خانه‌ی نسبتا بزرگ بهتر است از رفتن و سر زدن به برخی از اتاق‌ها پرهیز کند. نه گذرش به اتاق‌های طبقه بالا می‌افتاد و نه حاضر بود یک بار دیگر پا به درون اتاق خواب کامران بگذارد.

هایکه در شب‌هایی که دوست داشت در خانه کامران بخوابد، به اتاق سابق آیدا که حال به اتاق مهمان تبدیل شده بود، می‌رفت و آنجا می‌خوابید. او از اینکه روی همان تختی بخوابد که سودابه سال‌ها خوابیده بود، پرهیز می‌کرد. کامران نیز بی‌آنکه در این باره با او سخنی گفته باشد، مایل بود مرز بین خاطرات گذشته و آنچه که در لحظه‌ی حال جریان داشت، حفظ شود. سر بر آوردن خاطرات گذشته و سرکشی و عصیان آن‌ خاطرات در لحظه‌ی حال می‌توانست اوضاع را پیچیده‌تر کند. می‌توانست شادی موقت برخاسته از این دیدار کوتاه را بر باد بدهد.

هایکه تعدادی از لباس‌هایش را در کمد همین اتاق و برای چنین شب‌هایی نهاده بود. چراغ کم‌نور پاتختی را روشن می‌کرد و لبه‌ی تخت به انتظار کامران می‌نشست. کامران می‌آمد و کنار او دراز می‌کشید. با مهر و مهربانی همدیگر را در آغوش می‌گرفتند، آرام و با لطافت یکدیگر را نوازش می‌کردند و در معجزه‌ی لحظه غرق می‌شدند‌ و برای انکار و فراموشی تنهایی خود، تصمیم درباره سرنوشت آن شب را به دست آن لحظه می‌سپردند.

یکی از جاهایی که هایکه دوست داشت در خانه کامران حتما به آن سری بزند، باغچه‌ی خانه بود. اگر هوا خوب بود و باران نمی‌بارید، حتما به باغچه می‌رفت. نگاهی به درختان رُز می‌انداخت. غنچه‌های پژمرده و برگ‌های خشک شده‌ی گل و گیاهان را در حین عبور می‌کند و در مشت خود جمع می‌کرد.

هایکه درختان و گیاهان را خیلی خوب می‌شناخت و با عطر گل‌ها آشنا بود. تابستان‌ها دوست داشت با کامران در درگاه سرپوشیده خانه بنشیند و خود را به دست نسیم معطر آن گل‌های رُز و یاسمین‌های زرد و سفیدی بدهد که در کناره‌ی درگاه خانه کاشته بودند. کامران و او ساعت‌ها همان جا کنار هم می‌نشستند و شراب می‌نوشیدند و به آسمان گاه صاف و گاه ابرآلود نگاه می‌کردند.

تصور کامران از زیبایی هایکه از همان شبِ سومین سالگرد دوستی‌شان تغییر کرده بود و هایکه چه با آرایش و چه بی‌آرایش برای او زیباتر شده بود. مثل همین لحظه که کامران کنار هایکه نشسته بود و از دیدن زیبایی او لذت می‌برد. کامران متوجه شده بود که در ایام پیری برای دیدن زیبایی‌ها، آدم نمی‌بایست تنها به شهادت چشمان خود باور کند. گاهی برای دیدن زیبایی باید چشمان را بست، نگاه را به آن سوی کرانه‌های دیدرس چشمان دوخت و به مرغ خیال مجال پرواز داد.

کامران برای هایکه و خودش شراب ‌ریخت. هایکه همانطور که کنار کامران نشسته بود، سرش را بر روی شانه‌ی او ‌گذاشت و چشمانش را بست. هایکه از این کار لذت می‌برد. کامران از لذت هایکه لذت می‌برد. هایکه بارها سر خود را بر روی شانه او گذاشته بود و پنداری با بستن چشمانش بر آن بود تا راه را برای بازآفرینی خاطرات شاد جوانی‌اش هموار ‌کند.

کامران چیز زیادی درباره خاطرات ایام جوانی هایکه نمی‌دانست. او آموخته بود که باید در چنین لحظاتی با نوازش کردن هایکه به نیازش به مهر و محبت پاسخ گوید. در این سن و سال، موضوع فقط بر سر نیازهای جنسی، بر سر هم‌آغوشی و یا سکس نیست. موضوع بر سر مهر و مهرورزی است. او و هایکه، هر دو بی‌آنکه آشکارا درباره نیاز خود به مهر و محبت چیزی بگویند، شدیدا به مهر و محبت نیاز داشتند.

کامران از آشپزخانه یک بشقاب پنیر قطعه قطعه شده آورد و آن را روی میز، جلوی هایکه گذاشت. هایکه جرعه‌ای شراب نوشید و تکه‌ای پنیر را با احتیاط تمام به گونه‌ای در دهان خود گذاشت که با لبانش برخورد نکند. کامران از دیدن رفتارهای زنانه و لطیف هایکه لذت می‌برد. کامران نمونه‌های این عشوه‌گری تحریک آمیز را نه نزد سودابه دیده بود و نه برگیته چنین رفتاری داشت.

رفتار سودابه حتی پس از آنکه دیگر فعالیتی سیاسی نداشت، همچنان اندکی خشن و مردانه بود و برگیته نیز با آنکه حدود سی سال جوان‌تر از هایکه بود، نه به مُد روز توجه داشت و نه چندان ارزشی برای عشوه‌گری‌های زنانه قائل بود. شیفتگی او به اندیشه‌های فلسفی بر نگاه و رویکردش به جهان پیرامون تاثیر نهاده بود و او نمی‌توانست به رابطه‌ای که هسته‌ اصلی‌اش صرفا مسائل روزمره زندگی باشد، تن دهد. دست‌کم باور یا ادعای او این بود و همین رویکرد ویژه‌اش به جهان بود که در جذب کامران به سوی او موثر افتاده بود.

هایکه از پشت پنجره‌ی بزرگ اتاق پذیرایی نگاهی به بیرون و به باغچه انداخت. هوا تاریک شده بود و تنها سایه چند کاج بزرگ در شعاع نور چراغ خیابان دیده می‌شد. گفت:
«یک سال دیگر هم گذشت. باورت می‌شود، زمستان داره تموم می‌شود و چیزی تا بهار نمانده. کمتر از دو ماه. من عاشق بهار هستم. تو نمی‌توانی تصور کنی که فرارسیدن بهار چه تاثیر و نقشی در زندگی من بازی می‌کند. انگار من هم مثل همین گل‌ها و گیاهان سبز و شاداب می‌شوم. گمان می‌کنم که بدنم پر از شکوفه شده و نفس‌هام بوی عطر گل‌ها را گرفته.»

کامران جرعه‌ای شراب خورد و در پاسخ گفت:
«من هم از بهار لذت می‌برم.»

لذتی که او از بهار و طبیعت می‌برد با لذت هایکه خیلی تفاوت داشت. او هرگز نتوانسته بود فاصله خود را با طبیعت از بین ببرد. هیچگاه خود را بخشی از طبیعت حس نکرده بود. همیشه ناظر تغییر و تحولاتی بود که فصل‌های سال به همراه می‌آورد. او گذشت فصل‌ها را گذشت عمر خود می‌دید. همه چیز برای او یادآور این بود که صفحه و فصل جدیدی از عمرش ورق خورده است.

هایکه اما خود را با طبیعت یکی می‌دانست. تابستان‌ها کفش‌هایش را در می‌آورد و با پای برهنه بر روی چمن‌ها راه می‌رفت و فارغ بال و بدون نگرانی روی چمن دراز می‌کشید. کاری که کامران هرگز نکرده بود. کامران خیلی زود حوصله‌اش سر می‌رفت و اگر به اصرار هایکه یا هر کس دیگر، ساعت‌ها در نقطه‌ای از باغ می‌نشست، عذاب وجدان می‌گرفت. دچار دلهره می‌شد. اما هایکه برخلاف او، می‌توانست آرام و بی‌حرکت در گوشه‌ای از باغ بنشیند و به پرواز سنجاقک‌ها و پروانه‌ها یا مثلا به تکان خوردن برگ‌ها و گلبرگ‌ها در اثر وزش باد نگاه کند.

هایکه مثل کسی که چیزی را یکباره به خاطر بیاورد، تلفن همراهش را از روی میز برداشت و پس از چند لحظه در گالری عکس‌های تلفنش تصویر یک درخت بسیار زیبا را پیدا کرد و به کامران نشان داد و گفت:
«این را ببین. به این می‌گویند یک درخت پرشکوه افرای ژاپنی! با برگ‌های سرخ رنگش. فکرش را بکن چه می‌شد اگر چنین درختی وسط باغچه تو بود.»

هایکه با دست از پنجره اتاق پذیرایی نقطه‌ای را در باغچه نشان داد و گفت:
«مثلا آنجا. کنار آن درخت کاملیا.»

باغچه تاریک بود و کامران دقیقا نمی‌دانست که هایکه کدام نقطه را برای کاشتن این افرا نشان می‌دهد، اما می‌توانست حدس بزند. کامران این درخت کاملیا را بسیار دوست داشت و نمی‌توانست تصور کند که درخت دیگری زیبایی گل‌های سرخ و صورتی رنگ این درخت کاملیا را به حاشیه براند. سری تکان داد، لبخندی زد و به‌رغم تردید خود گفت: «حتما خیلی قشنگ می‌شود.»

هایکه گفت:
«دلم می‌خواهد به‌مناسبت سالگرد دوستی‌مان این درخت را به تو هدیه بدهم.»

کامران لبخندی زد و گفت:
«تا سالگرد بعدی دوستی‌مان خیلی مانده. اجازه بده من این درخت را برای تولدت بخرم، عزیزم.»

هایکه با خشنودی لیوان شرابش را از روی میز برداشت و دستش را جلو آورد و به سلامتی کامران لیوانش را به لیوان کامران زد و گفت:
«واقعا این درخت افرا را برای من می‌خری؟ اگر این کار را بکنی، زیباترین هدیه تولد را به من داده‌ای.»
«البته عزیزم. با کمال میل.»

هایکه جرعه‌ای شراب نوشید و مجددا سرش را روی شانه کامران گذاشت و او نیز بار دیگر شروع به نوازش هایکه کرد. هایکه یک بار دیگر به تصویر زیبای این درخت افرا با آن برگ‌های سرخ‌رنگش نگاه کرد و سپس تلفن خود را خاموش کرد و کنار خود گذاشت. سکوت بین آن‌ها حاکم شده بود. مثل همیشه حرف زیادی برای گفتن نداشتند. هایکه لبخندی به نشانه‌ی رضایت بر لب داشت. کامران در افکار خود غرق شده بود. بی‌اختیار یاد خاطره‌ای افتاده بود. خاطره شب جشن شصت سالگی تولد هایکه.

قرارشان بر این بود که هیچگاه در لحظاتی که کنار هم نشسته‌اند و شراب می‌نوشند، به ساعت نگاه نکنند. باورشان این بود که هیچ کس و هیچ چیز در آن سوی لحظه در انتظارشان نیست. گذشت سال‌ها به آن‌ها یاد داده بود که باید قدرشناس چنین لحظاتی باشند. می‌دانستند که هیچ چیز دیگری در چنین لحظاتی ارزشِ آرامش برخاسته از این غرق شدن در سبک‌بالی را ندارد.

این نوعی مدیتاسیون بود که هایکه و کامران برای خود تعریف کرده‌ بودند. نوای ملایم موزیک کلاسیک در فضایی نیمه تاریک، شعله‌های جنبنده‌ی دو شمع سرخ رنگ و سکوتی که بین‌شان حاکم بود. گاه چشمان خود را می‌بستند و گاه به رقص سایه‌ها نگاه می‌کردند. می‌بایست در سایه‌ی فراموشی زمان و مکان، به این بی‌وزنی فرح بخش نزدیک می‌شدند. همان بی‌وزنی که حتی یک حرکت یا یک کلمه می‌توانست به عمرش خاتمه دهد. و این بی‌وزنی که بوی شراب می‌داد، لحظه‌ای به پایان می‌رسید. هایکه و کامران آموخته بودند که هیچگاه نمی‌توانند تا ابد به چنین لحظه‌ای پناه ببرند.

ادامه دارد...

فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سروده‌های ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن

———————————

رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024