iran-emrooz.net | Mon, 28.03.2005, 18:44
(رمان)
منشی حافظه
حميد صدر / ترجمه: پریسا رضائی
تقدیم به کورش افطسی
بین اینجانب و آقاي سوهالت شهري واقع شده که تا قبل از اشتغال من نزد ایشان از وجود آن کوچکترین اطلاعی نداشتم: خانههای این شهر (البته بجز چنداستثنا) همانی است كه بوده، كوچهها و ميادين آن نیز همينطور، اما (اين هم از آن “اما”هاست) رنگ، بو و صدای شهر کاملا عوض شده است.
برای نمونه، گرچه مانند روزهای اول برای رسیدن به کوچه «زیبن اشترن» (هفت ستاره) از كوچه «موند شاین» (مهتاب) وارد میشدهام، این اواخر اغلب ناگهان سرکوچه میایستادم، نگاهی به دور و بر میانداختم و تعجب میکردم؛ گويي اولین بار است پا به این كوچه میگذارم. در این حال سوالات بسیاری به ذهنم هجوم میآورد. بعد هم وقتی وارد كوچه هفت ستاره، محل سکونت آقاي سوهالت، میشدم و نگاهي به بالا میانداختم، گويي از پشتبام خانهها تکههای گلوله خمپاره بر سرم میریزد.
در جاهاي ديگر شهر نيز وضع کم و بیش بر همین منوال بود: براي مثال “كالنبرگ” دیگر آن تپهای نبود که از اوج آن نمای پايتخت را تحسین میکردم؛ و باغ ملی؟ در مورد باغ ملي نیز وضع به همین نحو بود. در لابلاي ردیف بوتههای گلسرخ آن سايههای فرار سربازاني را رویت میکردم كه دوش فنگ کرده بودند و كنار گورهاي تازه پاس میدادند. گاه و بيگاه نیز وقتی حوصله شان سر میرفت، نگاهی به طرف «هلدن پلاتس» (ميدان قهرمانان)، به جانب محوطه چمنکاری كه به کرتهای سیب زمینی تبدیل شده بود، میانداختند و بچههای لاغری را نظاره میکردند که چشم به انتظار کنار کرتها ایستاده بودند و خواب پوره سیب زمینی داغ را میدیدند.
به اين شکل بود كه شهر آقاي سوهالت کم کم به پس زدن شهری پرداخت که تا آن موقع در ذهن من جای گرفته بود و این شهر، بدون آن كه حواسم باشد، کم کم به دامنه خود وسعت داد و به تدريج جاي شهر سابق را در ذهن من اشغال کرد. زمانی که از طرف وی مأموریت یافتم شهر را بگردم و عکسهای دوران جنگ را با خانهها و خيابانهاي فعلی مقايسه كنم، موضوع اصلی ساختمانها بودند و نه مردم. در آن زمان هنوز حواسم نبود که تن به چه ماجرايي دادهام و چه شگفتیهایی در انتظارم است. کم کم نه فقط خانهها و كوچهها، بلكه اهالی شهر و کمی بعدتر حتي درختان و رود دانوب نيز از این رو به آن رو شدند. عكسهاي سياه و سفيد قدیمی و يادداشتهاي آقاي سوهالت همچنین از این خاصیت عجیب و غریب برخوردار بودند که واقعیت را در ذهن آدم زنده کنند. در نظرمن تا آن موقع وين – تملق نمیگویم - شهري بود صبور و با محبت. این که چرا به عنوان شهر تمایلی نداشت، کسی ایام بخصوصی را در گذشته به یادش بیاندازد و وقتي مرا میدید که با عكسي کف دست در كوچهها و خيابانهايش پرسه میزدم و دفترچه يادداشتي را مرور میکردم، با غیض به من نگاه میکرد، موضوعی است که در ابتدای امر از آن سر در نمیآوردم. برخورد آقاي سوهالت نسبت به اين بانو را (او وين را بانو خطاب میکرد) در ابتدا حمل بر حجب و حیای او میكردم. فکر میکردم لابد میخواهد برخي اعمال زشت این شهر در گذشته را لاپوشانی کند و زیاد مته به خشخاش نمیگذاشتم. در آن زمان كم حرفی و سکوت پیرمرد را بیشتر به حساب راز داری و خویشتن داری او میگذاشتم. فکر میکردم لابد این عكاس تفننی مقیم كوچه هفت ستاره، میل چندانی به این که سفره دل خود را جلو من باز کند، ندارد و مایل است این کار را به عهده من بگذارد که در حین انجام کار پی ببرم، در گذشته چه بر سر اين شهر آمده است.
روزي (يك روز گرفته و ابری در ماه دسامبر) به من گفت كه بايد بین ساعت ده تا دوازده ظهر جلوی كليساي جامع اشتفان بروم و مدتی در مقابل عمارتهاس که روبروی کلیسا قرار دارد، بايستم. برای چه؟ گفت، میخواهد بداند که آيا به من هم همان احساس دست خواهد داد یا نه. میپرسم، چه احساسي؟ میگويد حالا برويد و بعد آن را برايم تعریف كنيد! به آنجا میروم و از ساعت ده صبح تا دوازده ظهر در هوای سرد جلوي كليسا میایستم و محوطه، برج كليسا، مردم و حتي آن علامت 05 را كه بر ديوار سنگی در ورودی کلیسا حک شده زيرنظر میگيرم. از طریق عکسها میدانم كه غیر از برج كليسا که از حملات بمباران هوایی در امان ماند، تالار و بقیه قسمتها جان سالم به در نبردند. عاقبت دلخور، خسته و گرسنه به خانه میروم و این سه ساعت را كه در مجموع صد و پنجاه شلينگ میشود به حساب او مینویسم.
آقای سوهالت، چند روز بعد که به ديدارش میروم، ازمن میپرسد: «متوجه موضوع شديد؟» میپرسم «کدام موضوع؟» «متوجه فرق قضیه؟». خیره به او نگاه میکنم. میگويد « طنین پومرين با همه ناقوسهای دیگر كليساهای همجوار فرق دارد.» بازهم منظورش را نمیفهمم. دلخور از کند ذهنی من میگوید «تفاوت طنین این ناقوس را با دیگر ناقوسها نمیشود منکر شد. لطفا بار دیگر آن را با نوای بقیه ناقوسها، با مال كليساي سن ميشائیل يا با طنین ناقوس کلیسای سن پتر که هردو در آن نزديكي هستند مقایسه کنید. پومرین با همه آنها فرق دارد. طنین آن آلماني نيست، اما تركي هم نيست.»
واژه «پومرين» را يادداشت میکنم و در خانه از دائره المعارف اتریشی در میآورم كه: «پومرين، ناقوس مشهور و تاريخي كليساي جامع اشتفان، در سال 1711 از صد و هشتاد توپی که بعد از شکست ترکها در وین به دست آمد، ريخته شده است. آن را پس از جنگ جهاني دوم بازسازي كردند. اين ناقوس فقط درشبهای سال نو به صدا درمي آيد.»
دفعه ديگر باز هم طبق اوامر ایشان مقابل ساختمان «اورانيا» (مرکز اخترشناسي اخترشناسان تفننی شهر) ايستادهام و از نوك چترم آب به روي صفحه 32 كتاب نقشه كه بازكردهام تا خيابان «يولي كمپفر» (مبارزان ماه ژوئيه) را پیدا کنم، میچکد. جایی كه ایستادهام، خيابان يولي كمپفر نيست، قطرات باران روي ميدان «يوليوس راب» چكه میکند. ازجماعت سراغ خيابان «يولي كمپفر» را گرفتهام و آنها مرا روانه ميدان «يوليوس راب» کردهاند. اين كه مردم اینجا به جای يولي كمپفر، ميدان يوليوس راب را برداشت میکنند، احتمالا از اين پيشداوري آب میخورد كه فکر میکنند غریبهها نام خيابانها و مكانها را با هم عوضی میگيرند. اما کوچه در روی عكسی كه از داخل كيف در آوردهام با ميداني كه در آن ايستادهام، چنان تفاوتی دارد که محال است اشتباه کرده باشم. عکس، كوچه باریکی را نشان میدهد كه به رغم آواری كه وسط آن تلنبار شده، با وجود شيشههاي شكسته پنجرهها و تيرهاي چوبي که از سقف خانهها آویزان است، فرق اساسی با اين ميدان دارد. آقای سوهالت پشت این عكس (به خط خودش) نوشته: “يولي كمپفر، 12 فوريه 1944، پس از اصابت بمب به مركز عکس».
در کافهای نزديك ميدان «يوليوس راب» بار ديگر يادداشتهای او را كنترل میكنم. آقاي سوهالت در دفترچهای که مطابق معمول در آن بعد از گرفتن عکس، زمان و محل عکسبرداری را وارد میکرده، تحت عنوان «12 فوريه 44، يولي كمپفر» نیز قید میکند: « در روز 12 فوريه 44، آژير خطر. بمباران توسط بمبهاي آتش زا. جماعت را میبینم که دارند سراسیمه به طرف فلاك تورم( برج ضد هوایی) میدوند. در این حال بمبي آتش زا وسط خيابان میافتد. عده اي سعی میکنند بمب را با ریختن شن وماسه بپوشانند که کاری است عبث. خردههای نارنجک از آتشبار ضد هوایی بالای برج بر سر و کله ما میبارد. فسفر به رنگ آبي خاكستري...» بقیه جمله را نمیتوانم بخوانم.
برج ضد هوایی؟ نقشه شهر را باز میكنم. اين برجها در كدام قسمت شهر قرار گرفته اند؟ يكي از آنها را میشناسم. هیولایی است از بتن كه وسط سربازخانهای که دركوچه هفت ستاره قرار گرفته، سر به فلک کشیده. یادم است روز اولی که پیش آقاي سوهالت رفته بودم، این برج از پنجره اتاق نشیمن او در طبقه چهارم خانه شماره 16 به من خیره شده بود.
سوپ و آبجو سفارش میدهم و وقتی آبجو قبل از سوپ میرسد، در حالی که به باران بیرون خیره شدهام، كف روي آن را مینوشم و عاجز از این که بقیه برجها را روی نقشه پیدا نمیکنم، به خیابان نگاه میکنم که زیر باران تمیز میشود.
دو يا سه روز بعد، در اتاق نشيمن آقاي سوهالت نشستهام و چاي مینوشم. عكس را به او نشان میدهم و میگويم، در شهر وين خياباني به نام يولي كمپفر وجود ندارد. اصلا چنين اسمی در نقشه وجود ندارد. میگويد، اسم شاید، اما خيابانش وجود دارد. میپرسم « كجا؟» با زحمت از جاي خود بلند میشود و به سوي پنجره میرود. پرده را كنار میزند و با چانه به طرف پايين اشاره میکند: «آنجا!» و در ادامه برایم تعریف میکند که کوچه «زیبن اشترن» بعد از اتفاقاتی که در باشگاه ورزش آن روبرو رخ داد، به خیابان یولی کمپفر تغییر نام داد. این قضییه به قتل دلفوس، صدر اعظم اتریش، مربوط میشود. میپرسم، اگر دلیل این بوده، چرا اسم کوچه را خيابان دلفوس نگذاشته اند؟ بجای جواب خیره به من نگاه میكند و سوت زنان راهی آشپزخانه میشود.
بعد از مدتی کنکاش در كتابخانه ملي این طور دستگیرم میشود که اعضای حزب غیر قانونی ناسیونال سوسیالیست در 25 ژوئيه سال 1934، در اثنای كودتایی که ناکام ماند و طی آن دلفوس، صدر اعظم انریش به قتل رسید، عملیات خود را از کوچه هفت ستاره شروع كردند. چهار سال بعد، پس از «الحاق» اتریش به آلمان، حکومت اشغالی بخاطر بزرگداشت نازيهايي كه پس از کودتای ناکام اعدام شده بودند، برای گرامیداشت این عده اسم کوچه هفت ستاره را به خيابان يولي كمپفر (مبارزین ژوئیه) تغییر میدهد. وقتی مطلب را با وی در میان میگذارم، آقاي سوهالت به خاطر میآورد كه آن روز صبح جلوي خانه منتظر پدرش ايستاده بوده و شاهد بوده كه چطور آنها از باشگاه بيرون میایند، راهي پاسگاه در آن طرف خیابان میشوند و پس از خلع سلاح مامورین آنجا سوار بر چند کامیون به طرف مقر حکومت حرکت میکنند. میپرسم: « کیها؟» میگوید: «همانها ديگر» .
و به اين ترتیب با بیگانه شدن شهر که به علت کار براي آقاي سوهالت بر غریبگی آن نیز دائما افزوده میشود، یک زبان نیز به تدریج در من رشد میکند. زبانی به رمز درآمده که مرا بعضی اوقات بخاطر این که تا سرحد فهم ناپذیری دستکاری شده، شگفت زده میکند. موقع خواندن يادداشتهای او (بخشي از كار من برای آقای سوهالت شامل اين میشد كه يادداشتهای او را با عکسهایی که در زمان جنگ برداشته، مقايسه كنم) دائما به حروف اختصاري بر میخوردم که سر در آوردن از آنها کار حضرت فیل بود.
اغلب معني آنها را با حدس و گمان كشف میكردم. امابعضی وقتها هم نمیشد. مثلا فلاک ((Flak ، بار اول که آن را خواندم، تصورم این بود که صفت است، تا اين كه خود او به من حالی کرد كه منظور «توپهاي ضدهوايي » است. و گشتاپو؟ آقاي سوهالت ساکت شد و اول نمیخواست نم پس بدهد، ولی وقتی پافشاری کردم، زیر لبی گفت: پليس خفیه حكومت. اما آنچنان كه گویی چیزی در گلويش گیرکرده باشد.
هنگامي كه زندگينامه او را سرهم بندی میكردم، به كرات به علامت اختصاري HstOV برخوردم. حدسم این بود كه بايد به آخرين سمتي كه در زمان جنگ داشته، مربوط شود. و واقعا هم همينطور بود. بعدها فهمیدم كه منظور از کنار هم گذاشتن این حروف “مديريت اداری قرارگاه ارتش” بوده است. بعضی مواقع نیز حدس زدن معنای حروف اختصاري مانند مورد LS (Luftschütz یا دفاع ضدهوايي ) زیاد سخت نبود، اما اين موضوع درهمه موارد مثل مورد Pak صدق نمیکرد. در آن زمان در حالی كه اين يا آن علامت اختصاري را رمزگشايي میكردم، به صرافت افتادم که خود من نیز براي اختصاركردن این واژه یا آن اصطلاح دست به کار شوم. مثلا میخواستم یکبار امتحان کنم، ببینم آیا میشود اصطلاحي مانند Lebenslust (شور حيات) و يا Liebeserklaerung (اظهار عشق) را مختصرکرد يا خير. LI و Le را روی کاغذ نوشتم، ولی منصرف شدم. چون هيچكس غیر از خودمن قادر نبود از معنای این دو حرف سردربياورد.
از آنجایی که آقاي سوهالت به علت ابتلا به بيماري نقرس در رنج و عذابی دائمی بود، به بنده این افتخار داده شده بود که پاهای خود را در خدمت ایشان به کار بگیرم. ایشان نیز اوائل مرا از سر بنده نوازی منشي خود و بعد وقتی چند مورد نامطلوب را به او خاطرنشان کردم، «منشي حافظه» لقب داد. بخشی از کار من این بود که در فواصلی معین سراغ ایشان بروم و مصالح کار را که غالبا عبارت بود از پنج، شش قطعه عكس و چند صفحه از دفاتر يادداشت از او دریافت کنم.
زمانی که هوا مساعد بود، وقت میگذاشتم و پياده میرفتم. در بین راه نه فقط عکسها و يادداشتها، بلكه شهر را هم مورد مطالعه قرار میدادم و خانهها و كوچههايي را كه از زیر آوار سر در آورده بودند، تماشا میکردم. عمارتهای داخل عکس را در دوران جنگ با وضعيت فعلي شان، مردم داخل عکس را با مردم زمان حاضر مقايسه میكردم. گاهی اوقات نیز سر نبش خياباني میایستادم و گوش میدادم و از این که نه از زوزه آژيرهای حمله هوايي خبری بود و نه از اعلام رفع خطر، تعجب میکردم. گاهی تنها صداي کشدار چرخهای تراموایی سر پيچ به گوش میرسيد و صدای سگي که در آن نزدیکی پارس میكرد و با این کار خود كوچه را از خواب میپراند. در چنین موقعی از خود میپرسیدم، آیا کار دنیا واقعا روبراه شده است؟
شغل اینجانب این بود که از روی پنج دفترچه يادداشت و مقدار زیادی برگههايي که اغلب پراکنده بر دو طرف آن نوشته شده بود و اندازههاي گوناگوني داشت، دربیاورم كه عكس مورد نظر در كدام محل و در چه تاریخی برداشته شده است. در اين ميان عكسهايي نیز وجود داشت (تعداد دقيق آنها را نمیدانم) که مضموني غیر ازخرابی در اثر بمباران داشتند. این نوع عکس خیلی شدیدتر و عمیق تر مرا به گذشته میبرد و این انتقال به دوران گذشته غالبا چنان پایدار و سمج بود كه ساعتها وقت میبرد تا بتوانم دوباره به زمان حال برگردم.
يادداشت مربوط به تیرباران افسر «ور ماخت» (ارتش آلمان هیتلری) در حياط سمت راست محوطه نمایشگاهها با مداد روی همان صفحه اي نوشته شده بود كه آقاي سوهالت يادداشت راجع به اصابت بمب به عمارت «تئاتر ملی آلمان» را وارد كرده بود. پس از آن كه عکس مربوطه را در داخل کیف پیدا و عنوان گذاري کردم، قصد داشتم به خانه بروم. اما به پیاده روی در حیاطهای تو در توی نمایشگاه ادامه دادم تا به «گلاسی بایزل» برسم و در آنجا چیزی بنوشم. در حین پیاده روی میخواندم كه چطور روسها زیر بغل افسر را گرفته به زور او را در طول حیاط باخود کشیده بودند، طوری که تا به دیوار برسند و کمک کنند او را كنار درخت سپيدار سرپا نگهدارند، دو بار درون چالههاي آب باران زانو زده بود.
كنار سپيدار ايستادم و تاکید آقاي سوهالت به اين موضوع كه افسر نمیخواسته اونيفورم ورماخت را از تن درآورد و به انتظار نشسته بوده تا بیایند و او را ببرند، مرا وادار کرد ديوار را دقيق تر زير نظر بگيرم. بعدازظهری بهاري در ماه اردیبهشت بود و چون قبل از ظهر باریده بود، از همه جا بخار بلند میشد. در آن حياط آفتابي، در كنار سپیدار خشکم زده بود و به سايههایی كه از ارتعاش برگهای سپيدار روي آجرها میافتاد، خيره شده بودم. رفع و رجوع چنین کابوسی در آن بعد از ظهر فقط با خوابی طولانی در خانه میسر شد.
این قصد و غرض آقاي سوهالت که (قبل از این که بمیرد) چاپ و انتشار يادداشتها و عکسهایی را که برداشته بود به صورت مجموعهای در یک کتاب شاهد باشد، کم کم به دغدغه من تبدیل شد. در ابتدا اصلا تمایلی نداشت، این آرزو را که پنجاه سالی از عمر آن میگذشت و در همه این سالها در کنج دل خود نگه داشته بود، بروز بدهد. من نیز در اوائل طوري رفتار میكردم كه انگار نمیدانم موضوع از چه قرار است و فقط و فقط همان كاري را كه میگفت، انجام میدادم. در ازاي ساعتی پنجاه شلينگ نیز توقع وانتظاري بيش از اين بی جا بود.
تا این که در بعدازظهری - آن روز شنبه را هیچ وقت فراموش نمیکنم - که داشتیم با هم در مورد محاسن و معايب صندليهاي چرخدار اختلاط میکرديم، یک مرتبه بی مقدمه برگشت و گفت که بالاخره تمام اين تلاشها بايد به یک دردی بخورد، که من هم با تكان دادن سر تایید کردم. بعد از آن آقاي سوهالت ابتدا خیلی محتاطانه ولی بعدا خیلی مفصل به تعریف تلاشهایی پرداخت که در همان اوائل براي انتشار كتاب به خرج داده بود. پس از جنگ یک ناشر، ابتدای به ساکن آب پاکی را روی دست او ریخته بود و گفته بود، به نظر او یک مجموعه که فقط با عکس ويرانههای جنگ پرشده باشد، خریدار ندارد. او (که اشترنيگ نام داشت) از سوهالت پرسیده بود، فکر میکند چه چيز چنين كتابی میتواند برای خواننده جالب باشد؟ یک خانه بمب زده در کنار خانهای دیگر وهمه هم ویران، همه شان در نوری ثابت، نه آدمی در آنها دیده میشود و نه حتي جسدي. او توهمی را که به آقاي سوهالت دست داده بود، بر این مبنا كه چنين كتابي میتواند يادگار بسیار مهمي از وين دوران جنگ باشد، ردکرده و كوشيده بود به آقاي سوهالت حالی بکند كه از شکست دریک جنگ نمیتوان كتابي علم کرد، چرا که هیچکس حتی رغبتی به ورق زدن آن هم نخواهد داشت، چه رسد به اين كه مایل باشد بابت آن پولي پرداخت كند.
و بعد؟ بله، بعد هم، وقتی آقاي سوهالت خواسته بود، پوشه محتوی عکسها و یادداشتها را پس بگيرد، خانم منشي انتشاراتی خیلی مودب به او گفته بود، قادر نیست در آن آشفته بازار، پوشه را پيدا كند. آقاي سوهالت هم، گرسنه و در حالي كه دو دست را در جيب شلوار فرو کرده بوده، مدتی بلاتکلیف جلوي ساختمان انتشاراتي ايستاده و در همانجا به این مسئله پی میبرد که چارهای جز این كه به طور موقت هم که شده از خیر انتشار كتاب بگذرد، ندارد. با چنین حال و احوالی به كوچه هفت ستاره بر میگردد و نگاتيوها، عکسها و يادداشتها را در داخل یک جعبه میریزد و همه را به انبار زيرشيرواني میبرد.
يك سال پس از انعقاد «اشتاتس فرتراگ» (قرارداد حكومتي) یعنی یازده سال پس از خاتمه جنگ، یکی از آشنايان با اين قصد كه میخواهد از ميان عکسها تعدادی را برای انتشار در کتابی انتخاب نماید، پیش او میآید. كتابی که قرار است به مناسبت سالگرد انعقاد قرارداد حكومتي تحت عنوان «جنگ، دیگر هرگز نه» منتشر شود، این تصور را القاء میکند که بسیار قطور و مفصل باشد. آقاي سوهالت هم با صرف هزينه بسیار مجددا نگاتيوها را به چاپ میرساند و آنها را داخل يك جعبه بزرگ با خود به جلسهای که در این مورد تشکیل شده، میبرد.
در آنجا معلوم میشود كه آنچه مد نظر است نه يك كتاب، بلكه بروشوری است كه قرار است از چهل صفحه تجاوز نکند. پيشاپيش هم تصميم گرفته شده كه در آن فقط از پنج عکس استفاده شود. اولیای امور هم براي این که آقاي سوهالت دمق نشود، یک عکس (عکس گنبد موزه تاريخ هنر) از عکسهای او را انتخاب میکنند. آقاي سوهالت هم همه عکسها را جمع میکند و دلخور جلسه را ترك میگوید.
و اکنون ما ( یعنی آقاي سوهالت و اینجانب) مانند همان پنجاه سال قبل در مقابل مسئلهای مشابه قرار گرفته ایم. آقای سوهالت نیز در آن روز تابستانی و گرم در اتاق نشيمنی که پنجرههاي آن رو به شهری بمباران شده باز میشد، نشسته بود و با خود فكر میكرد، کتاب احتمالی او با کدامیک از این عکسها کامل تر از آب در خواهد آمد. تنها تفاوت حالا با آن زمان این است که سر و كله من پیدا شده و چون او در این بین به بیماری نقرس مبتلا شده و قادر به راه رفتن نيست، من هستم که بايد به جاي او درشهر پرسه بزنم. وقتی كه عقيده مرا راجع به انتشار کتاب پرسيد، چیزی نگفتم، چون اصلا اعتقادي به اینکه چنین کتابی توفیق انتشار پیدا کند نداشتم. اما این موضوع برای او یک امر حیاتی بود. او تنها ثمره و نتیجه عمر خود را در انتشار چنین کتابی میدید. میگفت، این کتاب بايستی به مدد و کمک شما غم و ماتم مرا بابت مرگ و میر چندین و چند عمارت و ابنیه تاریخی این شهر ثبت کند. در پشت عکسی که عمارت اپرای وین را در میان دود و شعله نشان میداد، نوشته بود: «وين بیچاره و معصوم! چه کسی زمانی قادر خواهد بود زخمهای تو را مجددا التیام بخشد؟”
و من طي تمام این هشت ماه و بیست روزي كه براي آقاي سوهالت در شهر وین پرسه میزدم، عکسهای او را با ساختمانها مقايسه میكردم، آنها را با يادداشتهای او تطبيق میدادم و به اين ترتيب شتابزده از كوچه اي به كوچه ديگر میرفتم، با ماجراهای بسیاری روبرو شدم، ولی از زخمهایی که او نمیدانست چگونه و در چه زمانی التیام خواهد یافت، چیزی ندیدم. شهر سرتاسر، البته به استثناء چند محله اجاره نشین خارج از محدوده، بازسازي شده بود. در هیچ کجای آن اثری از خرابیهای جنگ به چشم نمیخورد؛ نه از آثار گلوله بر دیوارها خبری بود و نه از شکاف و ترک بر دیوار خانهها. اصولا در تمام شهر چيزی كه آدم را به یاد جنگ بیاندازد، پیدا نمیشد. خرابیهای ناشي از اصابت گلوله بر دیوارهاي دود زده که به وفور در عکسها مشاهده میشد، کاملا زدوده شده بود. و اینطور که پیدا بود، زخمهای مورد نظر آقای سوهالت همگی کاملا جوش خورده و التیام پذیرفته بودند.
امیدواری من به جعبه مقوایی عکسها و نگاتيوهاي دوران جنگ که اغلب كنار کاناپه پیش پاي آقای سوهالت قرار داشت، از جای دیگری آب میخورد؛ همه امید من این بود که این كار تا آنجا كه ممكن است، کش پیدا کند. مهم برای من این بود که چه تعداد عکس داخل این جعبه روی هم تلنبار شده و تا کجا میشود برای من منبع درآمدی باشد. مشغله دائمی ذهن من در آن زمان فقط و فقط تامین اجاره اتاق كوچه «براندماير» بود و بس . درد من این بود که چگونه میتوانم با خیالی آسوده زمستان را درآنجا به سربیاورم. برای آقای سوهالت که با دریافت سرموقع حقوق بازنشستگی گرفتاری از بابت گذران امور و پرداخت اجاره خانه نداشت، مسئلهای نبود. این من بودم که میبایست مدام در فکر این باشم که مخارج ماهانه از کجا تامین میشود. زمانی که اجبار داشتم برای کسب دو قروش ساعتها در شهر سگ دو بزنم، ایشان در کوچه هفت ستاره با فراغ بال مقابل جعبه عکسها جا خوش کرده بود، گاه وبیگاه از میان عکسها یکی را انتخاب میكرد، با خودش کلنجار میرفت که به درد کتاب میخورد يا خير و اگر «جراحتی» را بر آن میدید (خانه ، بناي تاریخی، پلی که در اثر بمب صدمه دیده بود)، آن را كنار میگذاشت تا بعدا من روي آن كار کنم. اگر به دلایلی آن عکس باب طبعش نبود، آن را دوباره به داخل جعبه عودت میداد.
حسابهای من در این مورد كه هرچه تعداد عکسهای «زخمدار» او بيشتر باشد، پولی که از بابت آن نصیب من خواهد شد، بیشتر خواهد بود، درست از آب درنيامد. تعداد عکسهایی که با معیارهای او جور در نمیآمد، بر بقیه میچربید. همیشه در جلو یا در پشت موضوع اصلی که «جراحات» شهر بود (یعنی عمارات، بناهای تاریخی يا پلهایی که ویران شده بود ) چیزی وجود داشت كه او را به نحوی توجیه ناپذیر آزار میداد. عکسهای « هوای آزاد» به قول خودش هیچ وقت از آن یکپارچگی که نظر وی را تامین کند، برخوردار نبودند.
به این دلیل ماه به ماه از تعداد عکسهایی که اميد داشتم از طریق آنها اجاره اتاق را تامین کنم، كم میشد. دشواری تکالیفی که مقرر کرده بود و میبایستی در حین کار رعایت میکردم به اضافه وسواسی که در انتخاب عکسها به خرج میداد، باعث شد كه درآمد من از کار مرتب كمتر شود. هر بار، وقتی میخواستم در مورد انتخاب عکسها دخالتی بکنم، تحت این عنوان که زمان جنگ آنجا نبودهام و فقط اوست كه میتواند تشخیص بدهد، چه عکسی برای چاپ مناسب تر است، توی ذوق من میزد.
مثلا به خرجش نمیرفت که نباید صد دفعه قاب پنجره اي كه در هوا معلق است، یا قسمتي از سقف خانهای كه در یک جایی در حال سوختن است و یا سنگفرش كوچه اي كه از خرده شيشه پوشيده شده، تكرار شود تا ثابت شود، خسارات جنگ در وین خیلی هولناك بوده است. عکسهایی درداخل همین جعبه وجود داشت كه میشد با آنها كتاب را خیلی راحت از این يكنواختی در آورد. اما او نمیخواست، و تنها آن عکسهایی را برمی داشت که در آنها ساختمانها و عمارات در جنگ ویران شده باشد.
اگر برای مثال در عکسی چيزي غیر از سقف فروريخته یک بنا يا الوارهای چوبی دود زده ديده میشد، نگاهي بی اعتنا به آن میانداخت و آن را كنار میگذاشت. روی این حساب عکس آدمی که در خون خود غوطه میخورد و روی سنگفرش خیابان افتاده بود، از نظر او ناجور، وخیم و غیر قابل قبول به حساب میآمد. چنین عکسهایی خیلی سریع به داخل جعبه عودت داده میشدند و راجع به آنها دیگر حرفی به میان نمیآمد.
هیچ گونه دلیلی برای این که چرا نباید عکس مجسمه تخریب شده «موريتس فون شويند» (نقاش اتریشی سده قبل) که بدون کله وسط آوار نشسته بود، در کتاب بیاید، ارائه نداد. و تنها به گفتن «حرفش را نزنیم» و آن هم با چنان تنفری که گویا سبب ويراني مجسمه خود نقاش بوده است، بسنده کرد.
مورد ديگري كه حاضر نشد حق الزحمهای بابت کار بپردازد، عکس دو سربازی بود که در ميدان ميشائيل، در حالی که گلوله صورتشان را برده بود، روی پیاده رو افتاده بودند. دل چرکینی من از این موضوع هنوز بر سر جای خود باقی است. هنگامی که در آن بعدازظهر سرشار از آفتاب پاييزی به محل مربوطه رسیدم، ميدان سنگفرش شده با كليسایی که در نورمی درخشید، به اضافه بالكن کافهای که در نبش كوچه «شافلر» واقع شده، در چنان صلح و آرامشی به سر میبردند كه در کمتر جایی روی این کره خاکی میتوان نظیر آن را یافت. همه چیز، چه آن دو نوازندهای که (هردو کر نواز) مقابل آستانه طاقی کاخ «هوف بورگ» قطعهای از موتسارت را اجرا میکردند، چه مشتريانی که در حال روزنامه خوانی، در پیاده رو بیرون کافه، در تراس نشسته بودند و چرت زنان به نوای موسیقی گوش میدادند و چه آن چند نفری که با نقشهای در دست دور و بر میدان میپلیکیدند، هر گونه تصوری از جنگ را در آن میدان غیر ممكن میکردند.
در يادداشتهايي كه آقاي سوهالت ضميمه عکسها كرده بود، ذکر شده بود که: “در ميدان ميشائيل یک بمب خرابيهاي زیادی به بار آورده: از شيشه ويترين مغازههای دور و بر میدان حتی یکی هم سالم نمانده، موج فشار بمب به حدی بوده که نه فقط فرشته جبرئیل بالای در ورودي كليسا از جاكنده شده و وسط میدان افتاده، بلكه شیشه پنجره خانههای مجاور نیز تماما شکسته است. گودال قیفي كه در اثر انفجار بمب در وسط میدان کنده شده، مدخل كوچه شافلر را مسدود کرده …”
از كنار درشكههایی که منتظر توریستها پشت هم صف کشیده اند، رد میشوم و به طرف كوچه شافلر میروم. مدتی آنجا، کنار حوضچه بی آب و سرپوشيده با مجسمه آپولو جلوی كوچه میایستم و مجددا سلانه سلانه به طرف «خرابههاي رومي» برمی گردم. كيف مدارك را روي ديوارک حصار دور ویرانه میگذارم و بار ديگر ميان عکسها دنبال تصویر گودال قیفی، بمب و فرشتهای که میبایستی جلوي در كليسا سرنگون شده باشد، میگردم. حتی یک عکس هم از همه آنچه که شرح داده، پیدا نمیکنم. ادامه میدهد: “در خيابان آگوستين گروهي زن رفتگر (همه شان از اروپای شرقي آورده شده اند) در حالی که مشغول جارو کردن خيابان و روفتن خرده شيشهها هستند، دستجمعی ترانه خوانی میکنند، که با تشر عابران ساکت میشوند.» دنبال عکس میگردم، از زنان رفتگر نیز عکسی در کار نیست.
دلخور از این كه امروز هم با وجود پرسه زدن بسیار، پولی در کار نخواهد بود، به طرف ناقوسي میروم كه سمت چپ در ورودي كليسا روي زمين قرار گرفته و تلنگری به آن میزنم. صدایی که میدهد، دلمرده، خالي و پوک است. در هيچ کدام از عکسها از آنچه که به تفصيل شرح داده ، خبری نیست. تنها در یکی و در آن عکس هم فقط شیشه شكسته ویترین یک مغازه به چشم میخورد كه تازه معلوم نیست آن را در همان ميدان گرفته باشد.
تنها دو عکسی كه میشد بجای گودال قیفی کذائی در آنها اثری ازكليسا و ميدان را رویت کرد، عکسهای دو سربازی بود که گلوله صورتشان را از میان برده بود و دمرو روی پياده رو افتاده بودند. در این دو عکس چند سرباز و افسر ارتش سرخ هفت تير کشان از جلوی دو کشته عبور میکردند و مدخل كوچه شافلر پر از خرده آجر و آوار بود.
دو جسد در دو طرف لوله آب فشاری (که دیگر وجود نداشت) افتاده بودند که با کافهای که در تراس آفتابی آن جماعت به روزنامه خوانی و چرت زدن مشغول بودند، فقط بیست قدم فاصله داشت. کرکره پایین کشیده شده مغازه «فورمانک» (محل فروش اونيفورم، لباسهاي همشکل حزبي) که آن هم ديگر وجود نداشت، در دو عکس از رگبار گلوله سوراخ سوراخ شده بود. دو پیرزن درون عکس که يكي مستقيما به دوربين سوهالت خیره شده بود و ديگري وحشتزده به چهره درب و داغان شده يكي ازدو جسد نگاه میکرد، به تصویر حال و هوایی زنده میدادند كه در بقیه عکسهای آقاي سوهالت وجود نداشت.
چند هفته بعد، موقعی که در حین تسويه حساب با آقاي سوهالت آن دو عکس را نیز منظور کردم، از سر بی حوصلگی نفیری كشيد، لبانش را جنباند، دو عکس را روي ميز گذاشت و زير لب زمزمه کرد كه بابت آنها حاضر نیست حتي يك پاپاسي به من بپردازد. پرسيدم، چرا، گفت، اتاق بغلی پر از اين جور عكسهاست، و برای این که مرا مجاب کند با زحمت از روي مبل بلند شد، به اتاق خواب رفت و با مقداری عکس كه از نظر مضمون خیلی فجیع تر از عکس آن دو سرباز بود برگشت و آنها را جلوي من روي ميز پهن كرد. نگاهي گذرا به عکسها انداختم و فورا نگاهم را دزدیدم. او به دنبال چیزی عكسهای داخل جعبه را زیر و رو کرده و در حالی که عكسی را جلوی من گرفته بود، پرسید: « راجع به اين یکی نظرتان چيست؟» . عکسی که باید نگاه میکردم، دو تابلو را كه يكي بالاتر و ديگري اندكي پايين تر بر تنه درختي میخ شده بود، نشان میداد. روي تابلو بالايي نوشته شده بود:
«خاكسپاري اجساد در اين محل اكيدا ممنوع است. كليه موارد مرگ ومیر بايد به اطلاع اداره بهداري ناحیه شش و هفت، واقع در خيابان آمرلرينگ، شماره 11، طبقه سوم برسد.”
و روی تابلو كوچك تر پائینی نوشته شده بود:
حوزه كميسارياي پليس در مارياهيلف
تخليه زباله ممنوع!
به آقاي سوهالت نگاه کردم و در حینی که او بی تاب منتظر عکس العمل من بود، بارديگر دو نوشته روي تابلوهای ميخ شده بر تنه درخت را مرور کردم. او به نجوا رو به من گفت که شهر در آن روزها از اجساد این چنینی پر شده بود و آدم نمیدانست که آنها را باید در کجا به خاك بسپارد. و آن پوزخندي كه موقع گفتن این حرف بر لب داشت؟ بعد مجددا جدی شد و ادامه داد که در نظر دارد در مجموعهای که منتشر میشود فقط از عکسهای ويرانههای جنگ استفاده کند و نه از چیز دیگر. فلسفه اش هم این بود که يك بناي تاریخی و يا عمارت يك کاخ جنبهای نمادین دارد و کتاب او بايد نشان بدهد كه اين جنگ خانمانسوز براي اتريشيان آن دوره تا چه حد خوفناك بوده است. گفت که، آخر چرا باید خانهها و سنگهاي مظلوم مکافات پس بدهند؟ و با انگشت خود چند بار روي عكسی زد که روی میز قرار داشت: «لطفا خودتان ملاحظه بفرمایید!». محل عمارت را میشناختم، در همان جایی قرار داشت كه اكنون مرکز «اپك» است. عمارت پرابهت قديمي که در اثر اصابت بمب با حصارهایي فروريخته، تيرهاي سياه و آويزان و ديوارهایي که دهان گشوده بودند، حالت نزاری داشت. « بمب درست به وسط عمارت اصابت کرده و من از خود میپرسم، چرا؟»
عكس را كه بر آن ستون یادبود صدمه خورده «ليبن برگ» نیز ديده میشود، از چنگ او در میآورم و در پشت عکس میخوانم: «خانه روبروي دانشگاه در اثر بمبی که درست به هدف خورده، ويران شده است» و بعد، البته نه چندان بدون خشنودی، به مجسمه شير که در جلوي بناي يادبود در حال غرش بود و در اثر انفجار به طرف چمن میدانچه پرت شده، اشاره میکنم و میگویم، واقعا که رقت بار است! اول تصور او این بود که منظور من عمارت است، در حالی که وضعیت فلاکت بار شير مد نظر من بود که با وضعیتی دور از شأن یک شير، یعنی لنگ در هوا، کفل خود را به جانب عمارت دانشگاه نشان میداد. او از وضعیت رقت بار آن عمارت گفت و من از فلاکت شیر تا اين كه بالاخره اول او كوتاه آمد. نتيجه؟ نتیجه آن که در آن روز وجهی کمتر از آنچه که قرار بود پرداخت کند، نصیب من شد، و چیزی نگفتم، چون تفريح هم قیمت خودش را دارد.
مي خواهم بگويم كه متقاعد كردن آقاي سوهالت برای تایید يك “عکس زنده” كار دشواری بود. اوج کنفی من در این ارتباط به عکسی فامیلی مربوط میشد كه در آن پدر خانواده در پاركی نزديك ميدان «اشمرلينگ» خود و زن و دو بچه اش را بقتل رسانده بود. اصرار من در این مورد را میتوان يكي از آخرين تلاشهاي من برای متقاعد كردن او (به انتخاب «عکس زنده» ) به حساب آورد. در منزل او، در كوچه هفت ستاره نشسته بوديم و عکسهای مربوط به ناحیه ده را مقايسه میكرديم. نگاهی كوتاه به آن عکس انداخت و گفت: «ای بابا، فرانك! اما عكس او اینجا چکار میکند؟» پچ پچ کنان به او توجه میدهم كه از يادداشت او راجع به عكس سر در نمیآورم. او با صدای بلند میخواند:
“پنجشنبه، 12 آوريل 45:
كارل فرانك. بعد از خودكشي خانوادگي در ميدان اشمرلينگ، نشان طلايي حزب بر يقه كت او.”
در عکس، دو نيمكت پارك، در حاليكه كنار هم کشیده شده بودند، راه شن ریزي شده باغ را میبستند. مرد (یعنی همان فرانك) كه بنا به مشهودات ابتدا همسر و دو فرزند و بعد خود را به قتل رسانده بود، در سمت چپ نيمكت روي شنها دراز کشیده بود. همسرش كه لباسي نو و خوب برتن داشت، با دهان باز روي نيمكت نشسته بود. سر او كه به عقب افتاده بود، حالت زني را به او میداد كه در قطار خوابش برده است، دگمههاي پالتوي او با يقه خز باز بود. روي نيمكت سمت چپ ، پسرخانواده (چهارده يا شانزده ساله) نشسته بود و از بيني و گوش او نيز رده باريكي از خون جاري بود. خواهر او كه دو سه سال از او كوچك تر به نظر میرسید، در كنارش با صورت روي نيمكت افتاده بود و بر پيشاني و گونههايش لكههاي خون ديده میشد.
به نظرم نور داخل عكس بود كه مانند وقتی که آفتاب با گذر سريع ابرها بیرنگ میشود، فضا را آنچنان بی حال، پریده رنگ و سفيد میکرد. این نور آنچه را که در عکس بود به رنگی سفيد، یک سفيدي ناپاك درآورده بود. آقاي سوهالت با دقت به حرفهایم گوش داد. و اصلا چیزی در اين مورد كه عكس معمولی است، ناجوراست و یا وخیم و غیر قابل قبول به میان نکشید. حرفهایم را تا آخر شنید و بعد عکس را از روی میز برداشت و به داخل جعبه انداخت. تنها غری که زيرلبی زد این بود كه اين عكس اشتباها وارد عكسهاي اين ناحیه شده و اگر به دردی هم بخورد باید به عكسهاي منطقه يك اضافه شود. سررا به علامت تصدیق تكان دادم و چيزي نگفتم. چون وقتی عكسی به داخل جعبه پرت میشد، معنايش اين بود كه از بابت آن چیزی نصيب من نمیشود. فقط آن زمان كه او عکسي را داخل پوشهای زردرنگ میگذاشت (يعني در محدوده انتخابی تنگ تر قرار میگرفت)، میشد روي ساعات كاري که برای آن انجام میشد، حساب كرد. در حقیقت گرفتاری اصلی در انتخاب عکسها نبود، بلكه در عوض کردن پي در پي معیارهای انتخاب بود که مدام مسئله ایجاد میکرد.
يك بار میگفت، بناي يادبودي كه ديگر باز سازی نشده، به تاريخ پيوسته (یعنی باید فراموشش کرد). بارديگر میگفت كه درست به دليل اهميت عمارت خسارت ديده در جنگ و به دليل نمادین بودن آن بايد چنين عکسهایی را در كتاب بگنجانيم. با این وضعیت سر در آوردن از کار او روز به روز دشوارتر میشد.
خير، خراب شدن وضع روحی من نه تقصیر عکسها بود و نه تقصیر نحوه انتخاب آنها يا به علت پشتههای اجسادی که در بعضی عکسها دیده میشد. تصور خود من این است که آنچه باعث گرفتاری روحی من شد، آن اضطراب دائمی بود از این كه آيا قادر به پرداخت كرايه ماه بعد اتاق خواهم شد، یا نه. البته، تماس دائمی با اجساد کشته شدگان و زندگی روزمره در شهری مرده هم موثر بود. زمانی كه آدم مجبور است ساعتها به هر عکسی که از ويرانههای جنگ گرفته شده، به هر تصویری که از هر صحنهای از آن برداشته شده، خیره شود تا مبادا نكته اي را فراموش کند، تعجبی ندارد که آدم کم کم و به مرور زمان وارد آن دوره تاريخ شود.
اين احساس ورود به تاریخ چنان بی سرو صدا و نامحسوس اتفاق افتاد که اوائل متوجه آن نشدم. این احساس که در زمان اتفاق، من در آنجا بودهام، اغلب موقعی بروز میکرد که روی عکسهای به قول آقای سوهالت «هواي آزاد» ی که از بناهاي تاريخي گرفته بود، کار میكردم. بار اولی كه این قضییه برایم رخ داد، در خيابان «تينفالت» بود.
صبح زود، هنگامي كه باشتاب به «فرایونگ» (Freyung) رسيدم و كنار حوض و فواره مشغول بيرون آوردن عکسها از داخل کیف شدم، نسيمی فرحبخش از طرف کلیسا وزيدن گرفت، و هوا ناگهان آفتابی شد. سنگفرشها خيس بود و رطوبت سفالها از پشت بام خانههاي اطراف میدان آهسته بخار میشد. ساکت بودن میدانچه که فقط با صداي فواره مختل میشد، همانند سکوت یک دهکده، مسالمت آمیز بود.
پاکت شماره یک را باز كردم و طبق دستورالعمل آقای سوهالت که نوشته بود: پاکت شماره یک را بازكنيد و سه عکس اول را برداريد، سه عکس را بيرون آوردم و خواندم: « كاخهاراخ در طبقه اول یک در از جاي کنده شده مربوط به دوران باروك را نشان میدهد».
عکس ضمیمه يادداشت، محوطهای غبارآلود و انباشته از سنگ و آوار را نشان میداد که در آن از بنائی كه بتوان بر آن نام كاخ نهاد، خبری نبود. از در باروك نیز چیزی دیده نمیشد. آنچه که مشاهده میشد، میدانی بود ويران و پر از خاک و سنگ، و صبح درون عکس نیز، یک صبحگاه ماتم گرفته و غبارآلود بود که در آن آوار و بقایای دیوارها با تیرهای چوبی ذغال شده و تیرهای آهنی خمیده در زیر قشر ضخيمي از ملات آهك قرار داشت. دست بکار شدم و مطابق معمول، اول پی موضعی گشتم که دوربین موقع عکس برداری در آنجا قرار گرفته بود. چند قدم به جلو و بعد، در حالي كه حوض و فواره را مد نظر داشتم، با برداشتن قدمی به طرف چپ و قدمی به عقب چند بار موضع خود را اصلاح کردم تا بالاخره به نقطهای كه عکس از آنجا گرفته شده بود، رسیدم.
آنچه در دومین عکس جلب نظر میكرد، موجوداتی بودند سياهپوش كه جلوي خرابهها ايستاده بودند و به دو، سه زني خیره شده بودند كه در میان گرد و غبار سفيد حاکم بر محوطه، آجرهارا از ميان تل آوار بیرون میکشیدند. ردیف شدن آجرها روي هم ديوار كوتاهي را در امتداد خیابان ساخته بود. چند زنی هم بودند که در قسمت عقب عکس در تل آوار دنبال چیز به درد بخوری میگشتند. با وجود این که اشاره آقاي سوهالت به اين موضوع كه يك سوم كاخهاراخ ويران شده میتوانست با عکس منطبق باشد ولی از روی این عکس نمیشد تشخیص داد ک آيا يك سوم يا نيمي از کاخ ويران شده است.
غرق در عکس متوجه نشدم كه مدت زمانی است شرشر آب فواره قطع شده، كبوتري كه پيش از آن در داخل حوضچه بالهایش را میشست، پرواز كرده و رفته و از صدای يورتمه اسبِ درشكه نيز چیزی شنیده نمیشود. تنها عاملی كه تا حدودی رابطه با زمان حال را حفظ میكرد و مانع از این میشد که گذشته غلبه کند، صداي ریز و ملایم خندهای زنانه در آن نزديكي بود. در حین ورق زدن يادداشتها سكوتی را که مستولی شده بود، پس زدم ولی وقتی چشم از کاغذ بردا شتم، ميدان به حالت روزهاي جنگ برگشته بود و درست مانند عکس، خرابه اي بيش نبود. از آنجا كه راه منتهي به صو معه «شوتن اشتيفت» از تکههای آجر مسدود و غیر قابل عبور شده بود، از وسط خیابان ميانبر زدم و بااحتياط، مثل اين که اتفاقی رخ نداده است، به خيابان «تاين فالت» برگشتم.
براي كنترل عکس دوم كه از تقاطع كوچه «شوتن» و خيابان «تاين فالت» برداشته شده بود، به ديوار كليسای نبش صومعه تکیه دادم و چند بار از آنجا متناوبا به عکس و به كاخ ويران شده «هاراخ» نگاه كردم تا این که برایم روشن شد که بخش مدور و جنبی کاخ روبروی پاركينگ فعلی ، همان يك سوم گمشده کاخ روی عکس است.
آنچه که هر بار موقع بازبینی محل عکس برداری عکسهای آقای سوهالت بر من میگذشت کم و بیش یکسان بود. در نبش خياباني میايستادم تا بهتر بتوانم عمارت، مغازه يا پل را تصور کنم. در این حال شماره خانه، قاب پنجرهها و نمای ساختمان را با آنچه که در عکس بود، مقايسه میكردم. و به اين نحو بود كه ناگهان اتفاقی در من رخ میداد، اتفاقی که گرچه به دشواری قابل بیان است، ولی واقعا رخ میداد.
حال، اگر ازم سوال کنند، در اينجا، در آسايشگاه روانی «باوم گارتنر هوهه،ام اشتاين هوف»، چه میكنی، میگویم: روي نيمكتی زیر سايه درخت زيزفون مینشينم و از بالای این تپه آن پايين را ، يعني شهر را (يا به زبان آقاي سوهالت بگوییم، وين مظلوم را) كه آفتاب از لابلاي مه رقیق بر آن میتابد، تماشا کرده، باخودم فکر میكنم، اگر مرا به زور از اتاق اجارهای بيرون نمیکردند و مرا با ترک اجباری اطاق كوچه براندماير عملا به طرف بي خانماني سوق نداده بودند، تصور من از این شهر بدون شك از آنچه که اكنون هست، خیلی بهتر بود.
«اشپيگل گروند»، یعنی همین جایی که فعلا اقامتگاه من شده، محلی است عاري از عكس و دوران جنگ، جایی است که گذران عمر در آن درست به خاطر همين فاصله مطمئن با شهر، بسیار قابل تحمل تر از زندگي در وين است. دلیلی ندارم که از این وضع شاکی باشم. محيط اینجا سرسبز است و آرام، مجازم که داخل محوطه آزادانه بچرخم. مانند همه بیماران دودي، روزي سه نخ سيگار دريافت میكنم و میتوانم باقي جيره را ازطريق كار باغداری (روزي شصت شيلينگ) تامين نمایم. غذاي اينجا بد نیست، در هر حال بهتر از غذای غذاخوري دانشگاه است و دو قهوه خانه كه يكي در بالا (كنار اقامتگاه ما) و دومي جلوي در ورودي اصلي قرار دارد، همیشه به روي بيماران (به استثناي بیماران به اصطلاح زنجیری كه مجبورند در قسمتهای بسته بمانند) باز است.
در اینجا، نشستن زير يك درخت زيزفون سايه سار، پشت ميزی چوبي، و آنطور که به من توصیه شده، روز را با نوشتن خاطرات سپری کردن، دلچسب است. گرچه گاهی نشستن زیر این درخت و روز را مثل بقیه با خوردن و گپ زدن و در مورد مشخص من آنرا با ته مدادی را مدام جویدن و دفترچه اي را ورق زدن گذراندن، آدم را خسته میكند، اما در عین حال یک احساس سبكي هم به آدم میدهد كه در سال گذشته به کلی از وجود من رخت بربسته بود.
موقعي كه از این دست آن دست کردن، دودلی و انتظار خسته شدم و كوله پشتي را به کول کشیدم، به سمت ایستگاه اتوبوس بلاريا (مسير باوم گارتن هوهه، خط 48) رفتم، سوار شدم و به اينجا آمدم، اطميناني به این كه كار درستي میكنم، نداشتم. دربان جلو در آسايشگاه، آقاي «وشتر» (آدم بسیارخوبی است) تا كلاهخود سربازهای بلژيكي را روي سر من ديد، بي درنگ آقاي «اگون» را که دوران تخصص پزشکی خود را در اینجا به عنوان خدمت وظیفه سپری میکند، با تلفن صدا كرد. آقای اگون هم فورا آمد و بسيار دوستانه و با ملاحظه به من گفت كه با او به بخش درمان سرپايي بروم و قبل از اين كه به خوابگاه وارد شویم، پرسيد آيا برایم مسئلهای میشود اگر كلاهخود را به پرستار بخش تحويل دهم؟
آقاي اگون همواره بر این عقیده بود كه براي كسب «مهارت در فراموشي» نوشتن عاملی است بسیار مهم. این «مهارت در فراموش کردن» (آن طور كه من فهمیده ام) زماني میسر میشود كه آدم دائما بنویسد. اما مشکل براي کسی كه آلماني، زبان مادري اش نيست، در اینجاست که این کار میتواند به عذابی الیم تبدیل شود.
دیروز قصد داشتم از برج هیولای کوچه هفت ستاره شروع كنم، اما یکباره همجواری کلمات «اونهایملیش» (غريب) و «هایم وه» (درد غربت) برایم معضلي شد. وقتی کلمه غريب را بر زبان میآوردم، ياد برج بتونی داخل سربازخانه میافتادم و موقع گفتن «درد غربت» درختان خیابان شهر زادگاهم در ایران جلوی چشمم ظاهر میشد. گفتم، مثل این که زبان هم میخواهد كم كم برای ما دردسر درست کند. اما به خود تلقین کردم که خیلی جدی نگیر. با وجود این میبایستی مدتی را منتظر شوم تا دلهره، ترس و ضربان قلب که اوج گرفته بود، تخفیف پیدا کند.
پایان بخش اول
-------------------------
چند اطلاع برای علاقمندان:
این کتاب (به زبان آلمانی) از پنجم مارس 2005 در کتابفروشیهای آلمان، سویس و اطریش عرضه میشود.
_ برای سفارش اینترنتی کتاب:
http://www.buch.de/buch/06110/548_der_gedaechtnissekretaer.html
برای اطلاع بیشتر در باره نویسنده و آثار دیگر او:
http://www.hamidsadr.com