پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(سهشنبه، ساعت ده و هفت دقیقه پیشازظهر)
هوای اتاق سنگین شده بود. کامران در روزهای سرد زمستان به ندرت پنجرهها را باز میکرد. احساس کرد که تنفس برای او دشوار شده است. صدای جارو برقی حتی برای لحظهای قطع نشده بود. او پنجره اتاق خواب را کاملا باز کرد. دو دست خود را در دو سوی بدن بر قاب پنجره قرار داد، چشمهایش را برای لحظهای بست و چند نفس عمیق کشید. هوای سرد و آمیخته با ذرات یخ به سر و صورت او میخورد و حسی خوب در وجودش برمیانگیخت. هوای سردی که گرچه از سُستی و رخوت تن او میکاست، گرچه فرحبخش و نشاطآور بود، اما تاثیری زودگذر و ناپایدار داشت. برای لحظهای چشمانش را باز کرد و نگاهی به باغچه انداخت، به کاجهای بلند و به برگهای همچنان سبز درخت کاملیا. پنجره را بست و بار دیگر پشت میز کار خود نشست.
اتاق سرد شده بود. دکمههای ژاکت خود را بست، با انگشت نشانه عینک را روی بینی خود به سوی بالا سُراند و شروع به خواندن کتاب چرنیشفسکی کرد. مطالعه مجدد کتاب “چه باید کرد؟” این بار ربطی به آن شور و هیجان دوران جوانی نداشت. او این بار با هدف خاصی سراغ این کتاب آمده بود. او در جریان تحقیق خود پیرامون پوپولیسم در کمال ناباوری به نام این اندیشمند بزرگ روس در لیست پوپولیستهای صاحبنام جهان برخورد کرده بود. کامران از دیدن نام او در بین پوپولیستهای قرن نوزدهم روسیه دچار حیرت شده بود.
دیوار بلند تردید اکنون بر آن شیفتگی نیم قرن پیش سایه تیرهای افکنده بود. این نخستین باری نبود که واقعیت بر تصویر متوهم او از جهان چنگ میکشید. او اوایل در برابر پرسشها و در برابر تازیانههای شک و تردید جهان واقعی ایستادگی میکرد. آنچه او در سالهای جوانی به آن باور داشت، صرفا یک جهانبینی نبود. آن باور ایدئولوژیک تبدیل به هویت او شده بود. او رفتار، اندیشه و زندگی خود را با آن ایدئولوژی تعریف میکرد و تصور زندگی در فراسوی آن باورها برای او ممکن نبود.
او در آن هنگامی که ناگزیر از زادگاه خود گریخته و به آلمان آمده بود، هنوز بهدرستی و صحت باورهای خود ایمان داشت و حاضر به عقب نشینی از این باورها نبود. اما خیلی زود متوجه شده بود که سدی که در برابر پرسشها بنا کرده، ترک برداشته است و میدانست یک عقب نشینی ولو کوچک میتواند، این سد را و آن برج و باروی عقیدتی را در هم شکند. اما لحظهای رسید که مقاومت شکننده او چالشها را تاب نیاورد و خانهی کاغذی آن باورها در برابر چشمان او و چشمان نسل او فروریخت.
معمولا کار نظافت اتاق خواب حدود ساعت یک بعدازظهر شروع میشد. او اینا را هیچگاه خسته ندیده بود. اینا از وقتی که وارد خانه میشد تا زمان پایان کار خود حتی لحظهای هم استراحت نمیکرد. نظافت این خانه نسبتا بزرگ کار سادهای نبود. گاهی چهار و حتی پنج ساعت طول میکشید، تا کار نظافت خانه تمام میشد و او خود را برای رفتن آماده میکرد.
کامران متوجه نظم و توالی کار اینا شده بود. در پایان کار نفس بلندی میکشید، کیف دستیاش را بر میداشت، به حمام میرفت و پس از چند دقیقه با موهای شانه کشیده، لبهای ماتیک زده و چهرهای آراسته آماده رفتن میشد. آن چنان تغییر قیافه میداد که اگر کسی او را لحظهای پیش با آن روسری صورتی رنگ و در حین نظافت خانه میدید، نمیتوانست او را بازشناسد.
کامران متوجه شده بود که زنان اروپای شرقی دو چهره و یا شاید بتوان گفت دو شخصیت دارند. دو شخصیت برای دو زمان متفاوت: شخصیت فردی زحمتکش و سختکوش برای زمانِ کار و چهرهای آراسته و پیراسته برای زمانِ فراغت. چنین تفکیکی در زندگی کامران وجود نداشت. حتی در ایام بازنشستگی نیز او معنای استراحت کردن را نیاموخته بود. او زندگی را هدیه نمیدید، وظیفه میدانست. و این کمابیش رویکرد نسل او به زندگی بود.
اتاق خواب کامران آخرین ایستگاه نظافت خانه بود. این تنها چیزی بود که او از اینا خواسته بود. او در کار اینا دخالتی نمیکرد. از کار اینا در مجموع خیلی راضی بود و شاید همین اعتماد به وجدان کاری اینا، باعث شده بود که او کار خود را شایستهتر انجام دهد. اینا اتاق پذیرایی و اتاق مهمان که همان اتاق سابق آیدا بود را جارو میکشید و گردگیری میکرد.
اینا هرگز نه سودابه را دیده بود و نه با بچههای کامران آشنا شده بود. اما از عکسهایی که هنوز در گوشه و کنار خانه وجود داشتند، به برخی از ناگفتههای زندگی کامران پی برده بود. کامران متوجه شده بود که اینا قاب عکس بزرگ ساندرا را با دقت بیشتری پاک میکند. قاب عکسی که چهره خندان دختربچهای شاد را نشان میداد. قاب عکسی که زمانی آیدا به او هدیه داده بود و یان آن را بر روی دیوار اتاق پذیرایی خانهاش آویخته بود و بهرغم گذشت سالها، همانجا مانده بود. کامران هر وقت دلش میگرفت و غم فضا را از خود میانباشت، نگاهی به این عکس میانداخت. یک نگاه ساده به عکس ساندرا برای انگیزش میل به هستی کفایت میکرد.
اینا آن چنان با لطافت دستمال مرطوب خود را بر شیشه و جداره قاب عکس ساندرا میکشید که پنداری سرگرم نوازش کردن اوست. شاید دلش برای این دختربچه میسوخت. شاید دلش برای خودش میسوخت. کامران چیزی از زندگی و سرگذشت اینا نمیدانست. اینا هر بار که با کامران روبهرو میشد، چیزهایی میگفت که برای کامران نامفهوم بود. او زبان اینا را متوجه نمیشد.
کامران دریافته بود که بررسی تاریخ پوپولیسم قرن نوزدهم روسیه بدون مطالعه پیرامون باکونین و جنبش نارودنیکی ممکن نیست. از خود پرسید سرنوشت پوپولیسم در روسیه به کجا انجامید؟ آیا این جرقهای بود که همانجا، در همان اواخر قرن نوزدهم خاموش شد یا به حیات خود در قرن بیستم ادامه داد؟ و مهمتر از آن، اگر پوپولیسم با چهرهای متفاوت به حیات خود ادامه داده باشد، تاثیر آن در انقلاب اکتبر چه بود؟ آیا انقلاب اکتبر هم یک انقلاب پوپولیستی بود؟
او برای یافتن پاسخ این پرسشها الزامی نداشت خانه خود را ترک کند. پاسخ این پرسشها را میتوانست در انبار کتاب خود بیابد. کافی بود به طبقه بالا و به اتاق کار سابق خود برود و نگاهی به کتابهای طرد شده، به کتابهای تبعیدی بیاندازد. بارها وسوسه شده بود که این کتابها را بیرون بریزد. بسیاری از دوستانش این کتابها را بیرون ریخته بودند. میگفتند که دوران مطالعه این آثار به پایان رسیده است. اما اکنون او از اینکه تسلیم این وسوسهها نشده بود و این کتابها را در گوشهای از اتاق کار خود روی هم کُپه کرده بود، احساس خرسندی میکرد.
او تا آن لحظه هرگز به این موضوع نیاندیشیده بود که سرنوشت این کتابهای تبعیدی با سرنوشت او و سرنوشت نسل او گره خورده است. بیرون ریختن این کتابها، تصمیم پر هزینه و دشواری نبود. کتابهایی که تاریخ مصرفشان سپری شده بود و فقط جای زندگی آدم را تنگ میکردند. اما آنچه او و به یقین دوستان او نمیدانستند و نمیتوانستند بدانند این بود که بیرون ریختن این کتابها از تاثیر آشکار و پنهان آنها بر سرنوشت او و دوستانش نمیکاهد. مگر نه آنکه او و دوستان او دقیقا برای همین کتابها، برای همین افکار، برای همین رویکرد ایدئولوژیک بود که ناگزیر شده بودند، زادگاه خود را ترک کنند؟
او در این لحظه به طرز دردناکی متوجه شده بود که هزینه سنگینی برای این کتابها پرداخت کرده است. هزینهای بهمراتب بیشتر از ارزش و قیمت آنها. مثلا هزینهای که او برای همین کتاب چرنیشفسکی پرداخت کرده بود، ربطی به ارزش و قیمت آن کتاب نداشت. مثلا اگر هنگام حمل آن دستگیر شده بود، میبایست زندان را هم بر هزینه این کتاب میافزود.
کامران هرگز نظر توماس آکویناس درباره زمان را نپذیرفته بود. او نمیتوانست لحظه حال را همچون آکویناس نقطهای بین گذشته و آینده ببیند. نقطهای در زمان که به معنای پایان گذشته و آغاز آینده است. کامران به حضور گذشته و آینده در لحظهی حال باور داشت. او چگونه میتوانست حضور پررنگ این گذشته را در لحظهی حال کتمان کرده و نادیده بگیرد. او اکنون یکی از نمادهای این گذشته را در دست داشت. کتاب چرنیشفسکی روایتگر جانسختی گذشته بود.
اینا پس از نظافت طبقه همکف، سراغ اتاقهای طبقه بالا میرفت. نظافت این اتاقها کار دشواری نبود. یک گردگیری ساده گاهی کفایت میکرد. حمام و اتاقهای این طبقه عملا پس از جدایی و رفتن سودابه بیاستفاده مانده بودند. نه کسی از اتاق سابق بیژن استفاده میکرد و نه کسی پا به درون “هابیروم” سودابه میگذاشت.
این تنها ساندرا بود که گاهی هوس میکرد سری به این اتاقها بزند. میآمد و از پدربزرگ خود میخواست با او به طبقه دوم برود. در هر اتاقی را باز میکرد، نگاهی به داخل آن میانداخت و سپس در را میبست. تنها اتاقی که برای ساندرا جذاب بود، اتاق کار پدربزرگش بود. گذشت زمان را در اتاقهای دیگر نمیشد دید. در آن اتاقها هیچ چیز تغییر نمیکرد و از این رو، هیچگاه چیز نو و جدیدی برای ساندرا نداشت. حکایت آن اتاقها، حکایتی تکراری بود. قصهای بود که ده بار پیش از آن شنیده بود. اما قصهی اتاق کار پدربزرگش با آن اتاقها فرق میکرد. این تنها اتاقی بود که او میتوانست تاثیر گذشت لحظهها، روزها و هفتهها را در آن ببیند.
ساندرا در همان آستانهی در میایستاد و نگاه خود را بر روی قفسههای کتاب، کتابهای تلنبار شدهی روی زمین و آرشیو مجلهها و روزنامهها میسُراند، لبهایش را به هم میفشرد، سری تکان میداد و سپس در اتاق را میبست و شتابان از پلهها پایین میرفت.
طبقه دوم خانه عملا نقشی در زندگی کامران ایفا نمیکرد و کمابیش از قلمروی امپراتوریِ تنهاییِ او خارج شده بود. درِ اتاق کار سابق او نیز همچون سایر اتاقها معمولا بسته بود. برای آمدن به این طبقه تنها یک دلیل وجود داشت. یا آمده بود کتاب یا کتابهایی را که لازم دارد همراه خود ببرد یا به این طبقه میآمد به قصد اینکه کتابهایی که کارش با آنها تمام شده بود را مجددا در قفسهها بگذارد. به اتاق کار سودابه یا به اتاق بیژن سری نمیزد. اینا معمولا پس از اینکه کار نظافت این طبقه را تمام میکرد به سراغ اتاق خواب کامران میآمد.
این زن لهستانی بهرغم آنکه سالها در آلمان زندگی میکرد، نمیتوانست به آلمانی سخن بگوید. مجموعهی سادهای از کلمات و افعال را یاد گرفته بود و فعل را به شکل مصدری آن کنار فاعل قرار میداد. جملاتی که از دو یا سه کلمه تشکیل میشدند. اینا کاری به قواعد دستوری زبان آلمانی نداشت. نظر خود را درباره همه چیزهای دنیا با دو کلمهی “خوب” و “بد” بیان میکرد.
کامران بهتدریج توانسته بود منظور اینا را متوجه شود. گاهی هم مثل خود اینا با او سخن میگفت و بعد که تنها میشد، به خنده میافتاد. مثلا متوجه شده بود که وقتی اینا میگوید: «من رفتن» یعنی کار نظافت خانه به پایان رسیده و او آماده رفتن است. کامران با خوشرویی کیف پولش را میآورد و دستمزد او را حساب میکرد. اینا لبخندی میزد و بیسر و صدا خانه را ترک میکرد و سهشنبه دیگر مجددا برای نظافت خانه میآمد.
کامران در ایام جوانی و تحت تاثیر افکار مارکسیستی، شیفتهوار کتابهای نویسندگان و اندیشمندان روس را میخواند. رویکرد او در ایام جوانی نسبت به ادبیات سیاسی روسیه و حتی آثار ادبی آن کشور بسیار مثبت بود. او حتی در ساعات فراغت خود، خواندن شولوخوف، تولستوی و داستایوفسکی را بر بالزاک، فاکنر و دیکنس ترجیح میداد.
کامران از پشت میز کارش بلند شد و به طبقه بالا رفت. وارد اتاق کار خود شد و در را پشت سر خود بست. از حاشیه کتابهایی که روی زمین ولو شده بودند، خود را به کتابهای تبعیدی رساند. چند کتاب را جابهجا کرد و همانجا کنار کتابهای تبعیدی روی زمین نشست. نگاهش از روی عنوان کتابها لغزید و ناگهان روی کتاب اشعار مایاکوفسکی متوقف ماند. چند شب پیش که غمی ناشناخته بر روح و جانش چنگ انداخته بود، هوس کرده بود نگاهی به اشعار مایاکوفسکی بیاندازد. گمان نمیکرد که کتاب شعر مایاکوفسکی نیز سرنوشتی مثل کتابهای تبعیدی پیدا کرده باشد. او برای ادبیات ارزش ویژهای قائل بود.
او از اینکه توانسته بود این کتاب را بیابد، احساس خوشحالی میکرد. بیاختیار کتاب را ورق زد و بیاختیار یاد خودکشی مایاکوفسکی افتاد. او رد پای رنج و غم را در اشعار مایاکوفسکی دیده بود اما هیچگاه تا پیش از آن درباره رنج و درد مایاکوفکسی و خودکشی او نیاندیشیده بود و علت آن را هرگز جویا نشده بود. شنیده بود که مایاکوفسکی در واپسین سالهای زندگیاش ممنوع الخروج شده است، اما حتی این موضوع نیز به تردیدهای او نسبت به مشروعیت حکومت استالینی دامن نزده بود.
کامران از بیتوجهی خود احساس شرم کرد. از خود پرسید که مگر نه آنکه مرگ خشنترین شکل نقد زندگی است؟ از خود پرسید مایاکوفسکی به چه زبانی میبایست شرایط نابسامان اجتماعی دوران استالینی را نقد میکرد، تا او و نسل او متوجه میشدند؟ از اینکه در سایهی آن شیفتگی بیمار گونه، در سایهی آن رویکرد ایدئولوژیک به آدم و عالم و بیآنکه پرسشی در ذهن او شکل گیرد، توانسته چشمان خود را بر روی همهی آن جنایات ببندد، احساس شرم کرد. و از اینکه سرودهی ناتمام مایاکوفسکی که همان زندگی بد فرجام او بود، را نخوانده رها کرده بود، بر خود لرزید. او از جای خود برخاست و کتاب را از ردهی کتابهای تبعیدی جدا کرد و با احترام بسیار در بین کتابهای ادبی و شعر، در تنها قفسهی این اتاق که درهای شیشهای داشت، گذاشت.
به جستوجوی خود در بین کتابهای تبعیدی ادامه داد. به دنبال کتابهای مربوط به تاریخ روسیه میگشت. عاقبت چند کتاب پیدا کرد. آنها را زیر بغل زد و بر آن بود که به اتاق خواب خود بازگردد که با اینا روی پاگرد پله سینه به سینه شد. اینا یکباره با جاروبرقی سنگینی که همراه خود میکشید، جلوی او ظاهر شده بود. کامران که غرق در اندیشههای خود بود، دست پاچه شد و کتابها روی پلهها ولو شدند. اینا متوجه عکس روی جلد یکی از کتابها شد و با لحنی تلخ و آمیخته با خشم گفت: «لنین!»
کامران خم شد و کتابها را برداشت. قادر به توضیح موضوع برای اینا نبود. زبان مشترکی نداشتند. کامران نمیتوانست به او بفهماند که امروز او به عنوان یک مورخ، یک پژوهشگر به مطالعه این کتابها میپردازد. اینا منتظر ماند تا کامران با کتابهایش به طبقه پایین برود و او نیز غرغر کنان برای ادامه کار نظافت به طبقه بالا رفت. دیدن عکس لنین بیتردید خاطراتی را در ذهن این زن لهستانی بیدار کرده بود. خاطرات تلخی را که کامران هیچ تصوری از آنها نداشت. صدای لعن و نفرین نامفهوم این زن لهستانی مدتها در گوش او طنین میانداخت.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|