iran-emrooz.net | Sun, 24.04.2005, 20:46
سوزان سانتگ:
انسانِ فرهیختهی دورانِ ما
نوشته: پ. ش
دوشنبه ٥ ارديبهشت ١٣٨٤
یکی از نشریههای معتبرِ آمریکا به دنبالِ حمله به برجهای تجاری در نیویورک، از تعدادی از نویسندهگان و روشنفکرانِ آمریکایی و خارجی درخواست کرد نظرِ خود را دربارهی این حمله بنویسند. سوزان سانتگ هم یکی از این افراد بود. او چنین نوشت:
فاصلهی بینِ مقدارِ داروی تلخ و تکاندهندهی واقعیت و یاوهگوییهای آمیخته با اغفال و خودبینی تمام عیارِ شخصیتهای دولتی و گویندگانِ تلویزیونها واقعاً حیرتآور و دلتنگکننده است. اصوات و تصاویری که پروانه دریافت داشتهاند تا جریانِ واقعه را دنبال کنند، به نظر میرسد در مسابقهای برای سادهلوح و کودن قلمداد کردنِ مردم، باهم دست به یکی کردهاند. کجاست اذعانِ این واقعیت که حمله [به برجهای تجاری نیویورک] حملهای «بُزدلانه» بر «تمدن» یا «آزادی» یا «بشریت» یا «جهانِ آزاد» نبود، بل حملهای بود بر ابرقدرتی که ادعای ابرقدرتی میکند و این عمل پیامدِ اتحادها و اعمالِ آمریکایی مشخصی بود؟ چند نفر از شهروندانِ آمریکایی از بمبارانهای مداوم و در دستِ اقدامِ آمریکا در عراق آگاهی دارند؟ اگر قرار است واژهی «بُزدلانه» به کار برده شود، بهطورِ مناسبتر و مقتضیتر، باید به آن کسانی اطلاق شود که از ارتفاعی بالا و ایمن از مقابله به مثل، از اعماقِ آسمان، بمب فرومیریزند و آدم میکشند تا آن کسانی که آمادهاند جان خود را از دست بدهند تا دیگران را از بین ببرند. درموردِ موضوعِ شجاعت (فضیلتی از لحاظِ اخلاقی، بیطرف)، هرچه میخواهید درموردِ عاملانِ یازدهم سپتامبر بگویید، اما آنان افرادی بُزدل و جبون نبودند.
رهبرانِ ما قاطعانه در صددِ متقاعد کردنِ ما هستند که: «همه چیز روبهراه است. آمریکا از کسی یا چیزی باک ندارد. هراسان نیست. روحیهی ما شکستناپذیر است.» اگرچه این روزِ ننگآوری در تاریخِ آمریکا بود. آمریکا اکنون در حالِ جنگ است. اما همه چیز روبهراه نیست. و اینهم «پرل هاربُر»(١) دیگری نبود. رییسِ جمهوری داریم که همانندِ آدمکهای مصنوعی به ما خاطرجمعی میدهد که آمریکا سرفراز و سربلند زندگی خواهد کرد. طیفِ گُستردهای از شخصیتهای ملی و دولتی، شاغل یا غیرِشاغل، با سیاستهایی که توسطِ این رییسِ جمهور و افرادِ دیگر در خارج [از آمریکا] دنبال میشود، بهشدت مخالفاند و از قرائن چنین برمیآید که احساس میکنند چیزی جز این نگویند که آنان (و لابد ما هم) همگی متحد و همزبان، پشتِ سرِ رییسِ جمهور ایستادهاند. مابه تفکرِ زیادی نیازمندیم؛ شاید در واشینگتن یا در جاهای دیگر، این نحوهی تفکر درموردِ بیکفایتی و بیلیاقتی سازمانِ جاسوسی و ضدِ جاسوسی امریکا، درموردِ امکانات و گُزینشهای سیاسی در دسترسِ آمریکا، در حالِ صورت گرفتن است، اما از عامهی مردم درخواست نمیشود تا مقداری از مسؤلیتِ این واقعیت را بپذیرند. حرفهای پیشِ پا افتاده و همآوایی موردِ تأیید و تحسین قرار گرفته و خودستایانهای بر زبانها جاریست که زمانی کنگرهی حزبِ کمونیستِ شوروی به همین دلیل سزاوارِ سرزنش بود. وحدتِ کلمهی زُهدفروشانه، رجزخوانیهای واقعیتپنهانکنندهای که توسطِ مقاماتِ آمریکایی و مفسرانِ رسانههای جمعی در روزهای اخیر به بیرون فوران میکند، خودمانیم، درخورِ دمُکراسی بالغ و جاافتادهای نیست.
کسانی که در مقاماتِ دولتی جای گرفتهاند، به ما اجازه دادند آگاهی پیدا کنیم که آنان وظیفهی خود را بهمنزلهی تکلیفِ عوامفریبانه در نظر میگیرند؛ بهمنظورِ ایجادِ اعتماد به نفس، دلگرمی و دلداری دادن برای تحمل ماتمِ ناشی از حمله. روان درمانی جایگزینِ سیاست و خطِ مشی دمُکراسی شده است.
بیایید همه با هم ماتم بگیریم، اما نگذارید همه با هم به سوی جهالت سوق داده شویم. اندکی آگاهی تاریخی هم میتواند برای درکِ آنچه اتفاق افتاده است، کمک کند. چنین حوادثی میتواند باز هم اتفاق بیفتد.
مکررا به ما گفته میشود که: «آمریکا کشوری قوی و قدرتمند است!» من، شخصا، این حرف را کاملا تسلیبخش نمییابم. چه کسی در موردِ قوی بودن و قدرتِ آمریکا تردید دارد؟ اما این تمامِ آن چیزی نیست که آمریکا باید باشد.
*
و به این ترتیب، سوزان سانتگ نظرِ خود را چند روز پس از حمله به شهروندانِ آمریکایی اعلام کرد.
نویسندگان و روشنفکرانِ دیگر مقالههای طولانیتری نوشتند و در صفحاتِ خیسشدهی نشریه، گریه و زاری فراوانی راه انداختند.
سوزان سانتگ زنی نبود که از گفتنِ واقعیت به قدرتمندان باکی داشته باشد. روزِ مرگِ او روزِ جشن و سُرورِ دستِ راستیها بود. دیگر آن «خانمِ مرموز و سیه فکر» وجود ندارد تا با پُتکِ قلمِ خود بر سرِ جامعهی به خواب فرورفته و متعصب بکوبد.
سوزان سانتگ زنی بلندبالا، خوشسیما، خوشبیان و نکتهدان بود. پس از جدایی از شوهرش در سالِ ١٩٥٩، به زندگی حرفهای نویسندگی روی آورد. شهرتِ او در مقامِ روشنفکری طرازِاول، رو به اوج نهاد. سانتگ به آن تعدادِ اندک از زنانِ نویسنده و روشنفکر (افرادی مانند مری مککارتی، هانا آرنت و الیزابت هاردویک) تعلق دارد که به زندگی در نیویورک، درخشش و درخشندگی دادند، بدونِ آنکه «روشنفکرِ نیویورک»ی بشوند. سانتگ از هرگونه فضای بسته و تنگنظرانهی فراری بود و احساسِ ملال میکرد. حتا آمریکا در دلبسته کردنِ او درماند:
«من به اندازهی کافی آمریکا را دوست ندارم تا در جای دیگری جز منهتن [نیویورک] زندگی کنم. و چیزی که در موردِ زندگی در منهتن دوست دارم، این است که پُر است از خارجی. آمریکایی که من در آن زندگی میکنم، آمریکای شهرهاست. بقیه، فقط برای عبوری گذشتن خوب است.»
نخستین مجموعه مقالههایش باعنوانِ «علیهِ تفسیر» در سالِ ١٩٦٦ منتشر شد. در سالِ ١٩٦٩، کتابِ «سبک و شیوههای ارادهی رادیکال» انتشار یافت. سانتگ علاقهی شدیدی به سینما (بهویژه سینمای اروپا و برسون و گودار) داشت. به عکاسی، نویسندگان و فیلسوفانِ اروپایی نیز علاقهمند بود. بیانیههای زیبایی شناسانهی پُروسواس و ستیزهجویانهای مینوشت.
سوزان سانتگ بهرغمِ حساسیت سیاسی بسیار که آن را در هر فرصتی بهطورِ گزندهای بیان میکرد، اساسا دوستدارِ زیبایی بود. در افقهای فرهنگی آمریکا، جهتهای تازهای عرضه کرد. عنوانِ کتابِ «سبک و شیوههای ارادهی رادیکال»، درواقع، عنوانِ یکی از مقالههایش بود که در این کتاب آمده. در این مجموعه، همچنین مقالهی پر سر و صدا، بحثانگیز و تأثیرگذاری یافت میشود با عنوانِ «یادداشتهایی بر همجنسگرایی» که سرآغازی بود برای نوعی اقتصادِ فرهنگی؛ که مقالهای اخلاقی بود، بیآنکه متعصبانه باشد و پایههای اولیهی جایگزینی رادیکالِ سنتهای مرسومِ جنسی را بنیاد نهاد.
او بهزودی از ارجاع و اشاره به فیلسوفان، شاعران، نظریهپردازان و مؤلفان فیلم فراتر رفت.
لنی ریفتنشتال [فیلمسازِ مشهور زن آلمانِ نازی] پس از سالها اقامت در آفریقا و عکسبرداری از زنان و مردانِ قومِ «نوبا» در محیطِ زیستشان و همچنین بهمنظورِ نشان دادنِ زیباییهای جسمانی این مردم، در سالِ ١٩٧٥، برای اعادهی حیثیتِ خود، کتابی از مجموعه عکسهای سالها دوری و تبعید از وطن، منتشر کرد.
سانتگ با چنان قاطعیتی لنی ریفتنشتال و کتابِ او را موردِ حمله قرار داد و ارزشِ آن را انکار کرد که همگان در لاکِ دفاعی فرورفتند. این کار از درخشندگی بیرحمانهی تجزیه و تحلیل سانتگ از جذبه و افسونِ فاشیزم ناشی میشد.
سانتگ در «فاشیزمِ افسونکننده» مینویسد: «رنگ، سیاه است؛ ماده، چرمین است؛ مایهی اغفال، زیباییست؛ توجیه، صداقت است؛ هدف، سرمستیست؛ فانتزی، مرگ است.»
حملهی برقآسای او علیه تعبیر و تفسیر («طرحِ تعبیر و تفسیر عمدتا ارتجاعیست») رجحان و اولویتِ زیبایی را برای خوانندگان یا مصرفکنندگان به همراه داشت تا آثارِ هنری را به حالِ خود بگذارند، نه اینکه در پیِ آن برآیند چیزِ دیگری را جایگزین کنند. این نظری نبود که در محفلِ ساختارشکنان موردِ تأیید قرار گیرد، اما سانتگ به شور و اشتیاقِ جمعی فرهیختگانِ هاروارد (که از هواداران و اشاعهدهندگانِ سرسختِ ساختارشکنی و اندیشههای افرادی مانندِ ژاک دریدا بودند) بیاعتنا بود.
سوزان سانتگ در سالِ ١٩٣٣ در نیویورک به دنیا آمد. پس از مرگِ پدر، همراه با مادر و خواهرِ خود، بهمنظورِ یافتنِ محلی با هوای گرم، راه افتاد تا اینکه از لُسآنجلس سردرآوردند. خواهرِ مبتلا به بیماری آسم بود. مادر در آن شهر، با مردی ازدواج کرد که سوزانِ نوجوان نامِ خانوادگی او را برای خود برگزید. پس از اتمامِ دبیرستان در لُسآنجلس، در ١٥ سالگی به دانشگاهِ کالیفرنیا در شهرِ برکلی رفت. سپس در دانشگاهِ شیکاگو ثبتِ نام کرد و بعدا از هاروارد سردرآورد. در کلاسِ درسی که به آثارِ کافکا مربوط بود، با شوهر آینده خود که آن درس را تدریس میکرد آشنا شد و در ١٧ سالگی ازدواج کرد. در این سالها، با نویسندگان و اندیشمندان محشور شد. برای ادامهی تحصیل به آکسفورد در بریتانیا رفت و از فضای بسته و محیطِ سکسگرای آن چنان زده شد که آنجا را ترک کرد و به پاریس رفت. در پاریس، با نویسندگانِ نشریهی «پارتیزان ریویو» و روشنفکران و نویسندگان آمریکایی که در پاریس به سر میبردند، دوستی آغاز کرد و با ایشان همراه شد. در ١٩ سالگی، فرزندی به دنیا آورد و هفت سال بعد، از شوهرِ خود جدا شد.
سانتگ در سمپوزیومی که در سالِ ١٩٦٥ از سوی نشریهی «پارتیزان ریویو» ترتیب داده شده بود، اظهار کرد: «نژادِ سفید سرطانِ تاریخِ بشریست!»
عصرِ رادیکالِ آدمهای شیک فرارسیده بود و سانتگ ــ جدی، جذاب، شکوهمند ــ برجستهترین آرایهی زندگی روشنفکری در نیویورک بهشمار میرفت.
در سالِ ١٩٦٨، خشمگین و برآشفته از نقشِ آمریکا در ویتنام، از هانوی دیدار کرد و گزارشِ آن سفر را با عنوانِ «سفر به هانوی»، در نشریهی «پارتیزان ریویو» منتشر کرد.
در اوایلِ دههی ١٩٧٠، به نگارش دربارهی عکاسی پرداخت و در مجموعهای از مقالههایش، ضمنِ اینکه درگیرِ مسائلِ عمدتا زیباییشناسانه بود، با مشکلِ تعبیر و تفسیرِ تصاویر هم روبرو شد. هرقدر کندوکاوِ بیشتری کرد، تردیدهایش در موردِ اینکه آیا عکسها آنچه را عرضه میدارند همانیست که در خود دارند، شدیدتر شد: «مقطعی از واقعیت، بخشی از واقعیت». در یک حرکتِ ناشی از اعتماد بهنفسِ شدید، کتابِ او باعنوانِ «دربارهی عکاسی» (١٩٧٧) حتا برای نمونه، شاملِ یک عکس هم نبود.
سانتگ خود را «آدمی پُرشور و سرسپردهی جدی بودن» توصیف میکرد. حامی سرسختِ آوانگاردیسم و همچنین بررسی دقیقِ اندیشهها و آداب و رسومِ امروزی بود.
نوشتههای او گسترهی وسیعی از موضوعها را در بر میگیرد: از عکاسی تا زیباییشناسی فاشیزم و فیلمهای علمی ــ تخیلی. او همچنین خود را «دوستدارِ مجنونوارِ زیبایی» و «اخلاقگرایی پروسواس» مینامید.
چهار داستان نوشت. «جایزهی ملی بهترین کتاب» را برای کتابِ «در آمریکا» (٢٠٠٠) دریافت کرد. این کتاب تصویریست توصیفی از ملتی در صفِ مقدمِ مدرنیته در غربِ آمریکای سالِ ١٨٧٦.
در سالِ ١٩٨٧، داستانِ کوتاهی به نامِ «نحوهی زندگی امروزی ما» به چاپ رساند که اخیرا بهعنوانِ ضمیمه در برگزیدهای با نامِ «بهترین داستانهای کوتاهِ آمریکایی در قرنِ بیستم» انتخاب شد. این داستان واکنشهای گوناگونِ مردمِ نیویورک را نشان میدهد زمانی که یکی از دوستانِ ایشان به بیماری ایدز مبتلا میشود.
چهار فیلمنامه نوشت و خود آنها را کارگردانی کرد.
یکی از کارهای شایستهی او روی صحنه آوردنِ نمایشنامهی «در انتظارِ گودو» اثرِ ساموئل بکت در تابستانِ ١٩٩٣ در شهرِ سارایهووِ محاصرهشده بود.
نوشتههای سوزان سانتگ از لحاظِ سبکِ خاصِ نگارش، تیزهوشانه و آشکارا داهیانه است. بیشترِ مقبولیتِ آنها حاصلِ استعدادِ سانتگ در پیریزی و قلمِ نیشدار و گزنده و نکتهپردازش بود.
مینویسد: «تفسیر، انتقامِ منتقد از هنر است.» و: «در آمریکا، عکاس کسی نیست که فقط گذشته را ثبت میکند، بلکه شخصیست که آن را ابداع میکند.»
چنین حرفهایی در نظرِ خوانندگان جاذب و دلنشین بود، اما برای دانشگاهیان، قابلِ بحث و تردید.
تقریبا بهمجردی که مقالهی او باعنوانِ «یادداشتهایی بر همجنسگرایی» در سالِ ١٩٦٤ در نشریهی «پارتیزان ریویو» چاپ شد، سانتگ به سببِ برخورداری آگاهانه از برخوردِ تئوریک به جریانات و حوادثِ عامهپسند که اشتراکِ بیشتری با فلسفه و نقدنویسی اندیشمندانِ اروپایی داشت که او در مقایسه با مفسرانِ آمریکایی دورانِ خود آنان را بسیار تحسین میکرد، شهرت فراوانی یافت.
سانتگ طی یک دههی پُرمشغله و پُرهیجان، کتابهای مجموعه «علیه تفسیر» (١٩٦٦)، داستانِ «جعبهابزارِ مرگ» (١٩٦٧)، «سفر به هانوی» (١٩٦٩) و کتابِ «سبک و شیوههای ارادهی رادیکال» (١٩٦٩) را منتشر کرد.
شهرت و اعتبارِ رو به افزایشِ او بهعنوانِ منتقدِ فیلم، موجب شد که در جشنوارههای سینمایی ونیز و نیویورک، بهعنوانِ عضوِ هیأتِ داوران انتخاب شود.
چندی بعد، فیلمِ او باعنوانِ «دونوازی برای آدمخواران» (١٩٦٩) در جشنوارهی نیویورک به نمایش درآمد.
سانتگ تأثیرِ شدید و ارزندهای بر هنرِ تجربی در دو دههی ١٩٦٠ و ١٩٧٠ داشت و از جمله معدود روشنفکرانِ نیویورکی بود که میتوان گفت با اندیشهها و نظرهای والای مدرنیسمِ اروپایی شناسایی میشوند.
او با نگارشِ بیانیهی «علیهِ تفسر»، بیش از همیشه به ترسیمِ خطوطِ اصلی برنامهی روشنفکرانه از هنر نزدیک شد. این بیانه «تزِ» پدیدهشناسانهی جالب و حیرتانگیزیست براساسِ اصول و مبانی مشربِ اگزیستانسیالیسم. در اینجا، او درخواست میکند که به تعبیر و تفسیرِ آموزشی هنر، به هواداری از مشاهدهی حسی، پایان داده شود. استدلال میکند که «یک اثرِ هنری یک شیء در جهان است، نه متنی با شرح و تفسیری دربارهی جهان.» و پیشنهاد میکند که نقدنویسی بایستی تجربهی هنری را داوری کند، بهجای آنکه تلاش بهعمل بیاورد تا آن را «ترجمه کند» یا نتیجهای از آن بگیرد.
نوشتههای سیاسی سانتگ موجبِ بحثها، مناظرهها و جنجالهای قابلِ ملاحظهای شدهاند. او میگوید به سببِ مصیبت و ماتمی که درگیری آمریکا در ویتنام به وجود آورد، و به دلیلِ منازعات با کوبا، کمونیزم و جنگهای خانمانبرانداز در یوگسلاوی، مجبور شده است مطالبی بنویسد. در آن زمان، بهویژه، به هانوی و چین، بهمنزلهی حساسیتهای فکری جایگزین (آلترناتیو) در مقابلِ آنچه در غرب در جریان بود، ارزش میگذاشت.
در گردِهمایی سالِ ١٩٨٢ برای «همبستگی با خلقِ لهستان» در نیویورک، بهطورِ غیرمترقبه و به شکلِ محشری اعلام کرد که: «کمونیزم، فاشیزم است با چهرهای انسانی.»
این گفته بهطورِ گسترده اما غلط، بهمنزلهی گرویدنِ او به جناحِ راست تعبیر شد.
فعالیتِ سیاسی و دلبستگی به حقوقِ بشر، در اوایلِ دههی ١٩٩٠ و سالهای جنگ، او را به سارایهوو کشاند. در آنجا، درخواستِ دخالتِ بینالمللی کرد تا پیش از آنکه جنگهای داخلی سرگیرد و بیخانمانی پدید آورد، ماجرا پایان داده شود.
زمانی که سلمان رشدی به مرگ تهدید شد، سوزان سانتگ رییسِ «انجمنِ قلم» بود و حمایتِ کاملِ خود را از این نویسنده به عمل آورد.
سانتگ در یکی از بهترین آثارِ نوشتاری خود باعنوانِ «بیماری بهمثابه استعاره» (١٩٧٨) که بعدا با نوشتههای دیگری بهطورِ جامعتر باعنوانِ «ایدز و استعارههای آن» (١٩٨٩) چاپ شد، علیهِ گرایشِ به درنظر گرفتنِ بیماری ایدز بهطور استعاری، هُشدار داد و نوشت که بهترین راهِ مقابله با این بیماری آن است که فاقدِ هرگونه استعاره و مجاز باشد.
برخی از بهترین بصیرتهای او در این کتاب از آنجا ناشی میشود که پس از تشخیصِ بیماری سرطانِ سینه در سالِ ١٩٧٥، او تا آخرِ عمر، با این بیماری دست و پنجه نرم کرد.
سانتگ مینویسد: «امیدوارم در سالهای پیری دچارِ کمجرأتی نشوم. من فکر میکردم که از موضعِ مرکزی، با توجه به دریافتِ همگانی، مینویسم. من فقط میگفتم بیایید همراه با هم ماتم بگیریم، نه اینکه همه با هم بهسوی جهالت سوق داده شویم.»
واکنشها بیرحمانه بود. نامههای تنفرآمیز و اخطاریههای تهدید به مرگ دریافت کرد. افرادِ بسیاری خواهانِ سلبِ تابعیتِ او از آمریکا شدند. چند صباحی، سانتگ بخشی از داستانِ روز بود.
مجلهی «نیو رپابلیک» در مقالهی پُر سر و صدایی که چاپ کرد، از خوانندگان پرسید: «اُسامه بن لادن، صدام حسین و سوزان سانتگ چه وجهِ مشترکی دارند؟»
پاسخ چنین بود: «هر سه آنان آرزوی نابودی آمریکا را در سر دارند!»
سانتگ در پاسخ گفت:
هنوز هم فکر میکنم که نوشتهی من واکنشِ درستی بود. اما شگفتزده شدهام. همهی اینها شدیدا در اعماقِ ذهنها جای دارد. شیوهی نگاه کردنِ آمریکایی به خود این است که آمریکا پدیدهایست استثنائی و تقدیری همانندِ سرنوشتِ ملتهای دیگر ندارد. هر زمان که ماجرایی در آمریکا رخ میدهد، مردم خشمگین و برآشفته میشوند. آمریکاییها دائما در موردِ از دست دادنِ معصومیتِ خود حرف میزنند. اما بعد، همان معصومیت را مجددا بازمییابند. آنان میگویند: «پیش از این، ما معصوم بودیم؛ پیش از این، سادهدل و باحُسنِ نیت و زودباور بودیم؛ اما اکنون پی بردهایم که در اینجا هم میتواند اتفاقی بیفتد و ما هم آسیبپذیر هستیم!» عمیقترین ترسِ من این است که این بار این آگاهی حقیقی باشد. کشور [آمریکا] احساسِ متفاوتی دارد. نیروهای مصالحهگر و دنبالهرو، با رضایتی بدونِ فکر و تأمل، در برابرِ مقاماتِ قدرتمند، بی هیچ تردیدی، تقویت و تسلیم شدهاند.
سوزان سانتگ یهودی بزرگواری بود که در شانزدهم ژانویه ١٩٣٣ در نیویورک به دنیا آمد و در بیست و هشتمِ دسامبرِ ٢٠٠٤، در همین شهر درگذشت. او ٧١ ساله بود و از بیماری سرطان رنج میبرد؛ بیماریای که سرانجام او را از پای درآورد.
*
داستانها:
«بانی خیر» (١٩٦٣)
«جعبه ابزارِ مرگ» (١٩٦٧)
«عاشقِ آتشفشان» (١٩٩٢)
«در آمریکا» (٢٠٠٠)
نوشتهها و مقالهها:
«علیهِ تفسیر» (١٩٦٦)
«سفر به هانوی» (١٩٦٩)
«چشماندازی به عکاسی» (١٩٧٠)
«نوشتههای برگزیده» (١٩٧٦)
«دربارهی عکاسی» (١٩٧٧)
«بیماری بهمثابه استعاره» (١٩٧٨)
«دربارهی رولان بارت» (١٩٨٢)
«برگزیدهی نوشتههای سوزان سانتگ» (١٩٨٢)
«ایدز و استعارههای آن» (١٩٨٩)
«جایی که به فشارِ روحی اهمیت داده میشود» (٢٠٠٢)
«با توجه به درد و رنجِ دیگران» (٢٠٠٣)
نمایشنامه:
«آلیس در رختخواب» (١٩٩٣)
فیلمها:
«دونوازی برای آدمخواران» (١٩٧٠)
«برادر کارل» (١٩٧١)
«سرزمینِ موعود» (١٩٧٤)
«سفر بدونِ راهنما» (١٩٨٣)
*
زمانی در آمریکا به سوزان سانتگ لقبِ «باهوشترین زنِ آمریکا» داده شد. اعطای چنین لقبی تا اندازهی زیادی ناشی از اشتیاقِ مردان بود برای آنکه به زنی ــ بهاصطلاحِ خودشان ــ «روشنفکر»، لقبی مناسب بدهند. اما باید گفت سوزان سانتگ از بسیاری (تقریبا صد در صدِ) مردانِ آمریکایی هم باهوشتر بود و هم فرهیختهتر.
------------------
١. پرل هاربُر بندریست در جزیرهی هاوایی که در نوامبرِ ١٩٤١، موردِ حملهی ناگهانی ژاپن قرار گرفت و جنگ ژاپن و آمریکا شروع شد.