پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 18.10.2019, 19:54

رمان انقلاب و کیک توت فرنگی

فصل هشتم: شیدایی


جمشید فاروقی

(دوشنبه، ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه پیش‌ازظهر)

کامران از همان لحظه نخستی که پا به درون کافه کرومل گذاشته بود، حال و روزش تغییر کرده بود. پریشانی او را می‌شد با اندکی دقت در رفتار و کلامش متوجه شد. حال آنکه آیدا اصلا متوجه حالات روحی پدرش نشده بود. یکباره از جای خود بلند شده بود، بوسه‌ای بر گونه‌ی پدر زده، خداحافظی کرده و رفته بود. کامران پس از رفتن آیدا لحظه‌ای در کافه نشسته بود. منتظر مانده بود، گارسون صورتحساب را بیاورد.

او در چهره‌ی دخترش و در لحن بیان او رد پای نوعی سرگشتگی را دیده بود. او آیدا را خیلی خوب می‌شناخت. حتی می‌توانست با اندکی دقت به چشمان و نوع نگاه کردن دخترش، پی به حالات روحی او ببرد. اما به ندرت پیش می‌آمد که آیدا متوجه حالات روحی پدرش بشود. آن روز نیز، آیدا از خود گفته بود و نتوانسته یا نخواسته بود رد تازیانه‌های تنهایی را بر روح و جان پدرش ببیند. شاید هم مقصر اصلی خود کامران بود. او هیچگاه سُفره‌ی راز‌های دل خود را پیش دخترش نگشوده بود. ترجیح می‌داد شنونده رازها و درد دل دختر خود باشد تا از غم‌های رسوب کرده بر روح و روان خود چیزی بگوید. آیدا هم سال به سال بیش از پیش درگیر خود، زندگی خانوادگی‌اش و افکار خود ‌شده بود.

در آن ایامی که رابطه کامران و سودابه ترک برداشته بود، در آن روزهایی که هر گفته یا هر موضوع ولو کوچکی می‌توانست بر آتش نهفته زیر خاکستر رابطه‌ی بحران‌زده‌ی بین آن دو بدمد، آیدا بارها پدر خود را غمگین دیده بود. به‌رغم آن، تلاشی برای کاستن از بار غمی که پدرش بر دوش خود می‌کشید، نکرده بود.

آیدا کودک که بود، تحمل دیدن غم و ناراحتی پدر و مادر خود را نداشت. اگر پدرش را غمگین می‌دید، با ناز و عشوه‌ای کودکانه می‌آمد و جلوی پدرش زانو می‌زد و با دو دست کوچکش لبان پدرش را به سمت دو گوش‌ او می‌کشید، تا لبخندی بر لبان او بنشاند‌. آیدا بارها این چنین باعث خنده پدرش شده بود. کامران در چنین لحظاتی همه‌ی غم و غصه‌های خود را فراموش می‌کرد. دخترش را در آغوش می‌گرفت و همراه با او می‌خندید. اما آن ایام سپری شده بود. آیدا دیگر آن دختر کوچک او نبود. او بزرگ شده بود و اکنون خود او یک مادر بود و همچون یک مادر درگیر خانواده و فرزند خود.

آیدا مدت‌ها بود که از نیاز پدرش برای درد دل کردن با او غافل شده بود. شاید هم نمی‌دانست که سالخوردگی فقط باعث افزایش صبر و تحمل آدم نمی‌شود، توانِ رویارویی با زهر نهفته در خاطرات بد و مشکلات را نیز کاهش می‌دهد. شاید از ضعف و شکنندگی روح آدم در ایام پیری بی‌اطلاع بود. شاید از تاثیرات مخرب و آزار دهنده رازهای قدیمی و فشار خاطرات تلخ بر روح و روان آدم آگاهی نداشت. شاید نمی‌توانست متوجه شود که پیری نه به تن آدم رحم می‌کند و نه به روح او. آیدا چین و شکن‌های چهره کامران را می‌دید ولی از چین و شکن‌های نشسته بر روح او بی‌خبر بود. شاید نمی‌دانست که تنهایی یعنی چشم پوشیدن ناگزیر بر حمایت دیگران، آنگاه که گذشته برای آزار تو پا پیش می‌نهد و وحشت برخاسته از مرگ و ناخوشی لحظه‌های زندگی را تلخ می‌کند.

کامران دلی پُر و حرف‌های زیادی برای گفتن داشت. می‌دانست که تنها از طریق شریک کردن دیگران با این خاطرات و رازهاست که می‌تواند از بار گران آن‌ها بکاهد. او بسیاری از این رازها را به برگیته گفته بود. اما گفتن آن رازها از بار آن‌ها نکاسته بود. از این رو،‌ اکنون احساس می‌کرد که قادر به تحمل همه‌ی این بار به تنهایی نیست. رابطه‌اش با هایکه نیز هرگز نتوانسته بود‌ این نیاز او را برآورده سازد. او به گفت‌وگو با دخترش، با این نزدیکترین کسی که برایش مانده بود‌، به‌شدت نیاز داشت. اما نیاموخته بود که نیازش را بیان کند و نمی‌خواست‌ باری بر بارهای زندگی دخترش بیافزاید.

گارسون هنگام عبور از کنار میز، برگه‌ی صورتحساب را روی میز گذاشت، لبخندی زد و رفت. کامران عینکش را از جیب پیراهن‌ خود در آورد و نگاهی به آن برگه انداخت. اسکناسی روی میز گذاشت، پالتویش را به تن کرد، شال پشمی‌اش را که زمانی سودابه برای او بافته بود، به دور گردن خود پیچید و از کافه خارج شد. او از خیلی چیزهایی که یاد و بوی سودابه را داشتند، جدا شده بود اما نتوانسته بود، از این شال دل بکند.

لحظه‌ای در کنار کافه ایستاد. بادی سرد می‌وزید. پنداشت که قطرات عرقی که بر روی پیشانی‌اش لغزیده بودند‌، همان جا یخ زده‌اند. با گوشه‌ی شال‌ پیشانی‌اش را پاک کرد. زبری الیاف شال با هجوم یکباره سرما در هم آمیخت و حاشیه‌ای سرخ بر پیشانی‌اش نشاند. از بیرون کافه و از لای پرده‌های نیمه کشیده‌ی پنجره بزرگ آن، نگاهی به درون انداخت. نگاهش تلو تلو خوران بی‌اختیار به طرف چپ پیشخوان کشیده شد و روی همان یکی دو میزی که معمولا با برگیته پشت آن می‌نشستند و گپ می‌زدند‌، متوقف ماند.

او در حین تماشای درون کافه، نفس عمیقی کشید و پس از آن، دم خود را همراه با آهی بلند بیرون داد. آهی بلند که در آمیزش با بخار برخاسته از بازدم او همچون هاله‌ای از دود در برابر چشمانش قد برافراشت. گذشت سال‌ها نیز از بار سنگین آن خاطرات هیچ نکاسته بود. این خاطرات او را رها نمی‌کردند. خاطرات کافه کرومل‌، بر زندگی مشترک او با سودابه نقش زده بودند. خاطراتی که باعث جدایی سودابه از او شده بودند و حال او محکوم شده بود سال‌ها بار این خاطرات را به تنهایی بر دوش بکشد.

او چاره‌ای مگر زندگی با پیامدهای تصمیم خود نداشت. بازخوانی خاطرات حک شده بر در و دیوار کافه کرومل به او نشان می‌داد که جدایی از برگیته نتوانسته به این فصل از زندگی‌اش خاتمه دهد. پرونده‌ای که گمان می‌کرد پایان یافته و بایگانی شده است، ماندگارتر از تصور ساده‌انگارانه او بود. او دریافته بود که اگر این گذشته طعم تلخی داشته باشد، جان‌ سخت‌تر از لحظه‌های شیرین است. همانجا در پستوهای ذهن باقی می‌ماند و هر از گاهی برای آزار روح و جان سرک می‌کشد.

نگاهی به ساعتش انداخت. بی‌اختیار به یاد مرتضی افتاد. مرتضی به علت ناراحتی روده در بیمارستانی در کلن بستری شده بود. قرار بود چند روز پیش عمل شود. عمل جراجی با موفقیت انجام شده بود. خبر آن را دوست مشترک‌شان، محمود، تلفنی به اطلاع او رسانده بود.

یکباره تصمیم گرفت به عیادت مرتضی برود. تا بیمارستان آگوستینرینن‌، جایی که او بستری بود‌، پیاده حدود یک ساعت راه بود. او نیاز به دیالوگ با خود داشت. بر آن بود همه آن چیزهایی را که نتوانسته بود به آیدا بگوید، در گفت‌وگو با خود مرور کند. از این رو تصمیم گرفت این مسیر نسبتا طولانی را پیاده طی کند. در آن لحظه حتی سرمای گزنده را نیز فراموش کرده بود.

سرش را برگرداند. متوجه سنگینی نگاه کسی بر روی تن و پیکر خود شده بود. زن میان‌سالی بود که در حین عبور از کنار او، از رفتار عجیب مردی که پشت پنجره کافه‌ای ایستاده و به داخل آن زُل زده است، تعجب کرده بود. کامران لبخندی تلخ زد، سرش را پایین انداخت و به راه افتاد.

تصورش درباره خودش، درباره برگیته و رابطه مشترک‌شان، تصوری خطا بود. و این چیزی نبود که او در این لحظه کشف کرده باشد. حتی در همان اوایل شکل‌گیری این رابطه، بارها دچار تردید شده بود. اما کششی مرموز مانع از آن می‌شد که افسار سرنوشت را به دست خرد و منطق خود بدهد.

او در آن هنگام نمی‌دانست که احساس توانایی آن را دارد که خرد آدم را بفریبد، به جای خرد آدم تصمیم بگیرد و صحنه را به گونه‌ای بیاراید که خرد نیز همراهی کند. نمی‌دانست که این احساس فریبکار با مکر و حیله می‌تواند خرد را وادار به همدستی با خود بکند. تا بدان حد که آدم تصمیمی برخاسته از احساسات محض را خردمندانه بخواند.

خرد در زندگی او کارنامه‌ی درخشانی نداشت. آنگاه که گوش به وسوسه‌های احساس خود داده بود، از خود می‌پرسید مگر نتیجه ده‌ها سال فرمان بردن از خرد چه بوده که او در آن ایام نیز به قوه‌ی خرد خود تمکین کند و به فرمان‌های آن تن دهد؟

این خرد و منطق از او پیرمردی آفریده بودند. پیرمردی که حتی جسارت نگاه کردن به چهره خود در آینه را از دست داده بود. حال آنکه رابطه با برگیته باعث شادابی روح او شده بود. به او امکان داده بود، طعم جوانی از دست رفته را بار دیگر بچشد. این رابطه گرد و غبار پیری زودرس را از چهره‌ی او زدوده بود. از همین رو، چشمان خود را بسته بود و دریچه‌های روح خود را بر روی این ماجراجویی دیرهنگام گشوده بود و فرمانروایی احساسات مردی سرگشته و ره گم‌کرده را بر گردن نهادن به حکمرانی خردی خسته، ملول و اندوهگین ترجیح داده بود.

او به‌درستی می‌دانست که هیچ کس در چینش افراد در این نمایشنامه‌ی غم‌انگیز، در این ماجراجویی عشقیِ دیرهنگام و بد فرجام سر جای خود نایستاده است. ماجراجویی که ریشه در کم تجربگی او داشت. کم تجربه بودن او در معاشرت با زنان تنها ناشی از زندگی در یک جامعه سنتی و سنت‌زده نبود.

گرایش زودهنگام او به فعالیت‌های سیاسی نیز مجالی برای تجربه و چشیدن طعم زندگی در سال‌های دوران جوانی‌اش باقی ننهاده بود. رویاها و آرزوهای بزرگ‌، جوانی او را ربوده بودند و نسلی همچون او پدید آورده بودند. نسلی که جای یک فصل بزرگ از زندگی‌اش در زندگینامه‌اش خالی مانده بود. نسلی که پیش از آن که بالغ شود، پیر شده بود. نسلی که با یک جهش از نوجوانی به پیری رسیده بود. آرزوی تغییرِ نظمِ جهان نسل او را فریفته و شیفته خود کرده بود. نسلی توهم‌زده و غرق در رویاهای شیرین اما غیرواقعی.

این خانه کاغذی که فرو ریخت، نسلی بر جای نهاد که در کمال حیرت محو تماشای ویرانه‌ای شده بود که در اثر فروریزش این آرزوی بزرگ پدید آمده بود. نسلی که نه تنها سرگردان بود، بلکه در رویارویی با چالش‌های زندگی نیز کم تجربه و آسیب پذیر می‌نمود. برگیته در چنین لحظه‌ای در زندگی او، در این ماجراجویی عشقی ظاهر شده بود.

به سوی بیمارستان به راه افتاد. در طول راه بارها از سادگی و ساده ‌لوحی خود خنده‌اش گرفت. خنده‌ای که فرح‌بخش نبود، آزار دهنده بود و ریشه در نگاهی تحقیرآمیز به خود و رفتار خود داشت. از اینکه همچون جوانی خام، بازیچه چنین احساساتی شده بود، شرمگین بود. جای دندان‌های تیز توهم را بر روح و جان خود حس می‌کرد. چگونه ممکن بود که او رابطه خودش را با برگیته با رابطه عاشقانه‌ی بین مارتین هایدگر و هانا آرنت یکی بداند؟ آیا این مقایسه، ادامه‌ی همان توهم‌ها نبود؟ آیا در زندگی او، توهمی جای خود را به توهم دیگری نداده بود؟ آیا توهم تغییر نظم جهان زمینه را برای توهم تغییر نظم زندگی خود او مهیا نساخته بود؟

نه او مارتین هایدگر بود و نه برگیته، هانا آرنت. این را می‌بایست او به‌خوبی می‌دانست. باید می‌دانست که دنیایی بین آن‌ها فاصله وجود دارد. کشش جنسی‌ای که بین او و برگیته پدید آمده بود، کمترین شباهتی به عشق آتشین بین هایدگر و آرنت نداشت. گرچه در نخستین ماه‌های شکل‌گیری رابطه‌اش با برگیته، او هنوز قادر نبود این رابطه‌ی نو را سبک و سنگین کند و تصویری واقعی از آن داشته باشد.

او عشق را هرگز تا پیش از آن، تجربه نکرده بود و شوریده نشده بود. از این رو نمی‌توانست تفاوت بین کشش جنسی و عشقی آتشین را متوجه شود. او رابطه خود با برگیته را عشقی پرشور می‌دانست. این تنها گذشت زمان بود که نشان داد کشش جنسی می‌تواند چنان قوی و فریبنده باشد که آدم دچار وهم‌های جنون‌آمیز شود. نیچه زمانی گفته بود که در عشق رگه‌ای از جنون وجود دارد. اما آنچه کامران متوجه نشده بود، این بود که هر رفتار جنون‌آمیزی را نیز نمی‌توان به حساب عشق نهاد.

نه عشق هایدگر به آرنت، عشقی افلاطونی بود و نه آن احساسی که او نسبت به برگیته داشت. قرار بر آن نبود که شور عاشقانه‌، این شیدایی سرمست کننده برخاسته از هم‌آغوشی‌، قربانی عشقی روحانی شود. هایدگر در همان لحظه نخست، عاشق آرنت شده بود. هایدگر این عشق را چون صاعقه‌ای که بر روحش فرود آمده باشد، در همان لحظه‌ای تجربه کرد که آرنت در ساعت ملاقاتش به دیدن او آمده بود. خودش از “جن‌زدگی” گفته بود.

تشابه ظاهری بین رابطه او و برگیته با رابطه هایدگر و آرنت، کنجکاوی او را برانگیخته بود. مایل بود از سرنوشت و فرجام ماجراجویی عشقی هایدگر و آرنت مطلع شود. در مطالعات خود به اواخر پاییز سال ۱۹۲۴ رسیده بود.

هایدگرِ در آن روزگار مردی ۳۵ ساله بود و کار تدریس خود را در دانشگاه ماربورگ آغاز کرده بود و آرنت‌، این دخترِ جوان ۱۸ ساله، برای تحصیل در رشته فلسفه به این دانشگاه آمده بود. این دانشجوی جوان شیفته استاد خود شد و موفق شد با مهرورزی، مهر او را برانگیزد و به این ترتیب هوش از سر یکی از نخبگان قرن برُباید. عشق به آرنت، به زندگی هایدگر معنایی جدید بخشید و باعث شکوفایی بیشتر او شد. هایدگر در همان دیدار نخست شوریده و شیدا شده بود.

تشابه زیادی بین رابطه او و برگیته با رابطه مارتین هایدگر و هانا آرنت وجود نداشت. اما می‌شد در پوسته‌ی رابطه‌ آن‌ها شباهت‌هایی با یکدیگر دید. شباهت‌هایی که عمدتا ناشی از فروکاستن رویدادها به پدیده‌هایی تصادفی بود.

هر دو رابطه‌ در محیطی آکادمیک پدید آمده بودند. در یک دانشکده فلسفه. رابطه او و برگیته در دانشکده فلسفه دانشگاه کلن شکل گرفته بود و رابطه هایدگر و آرنت در دانشگاه ماربورگ. هایدگر هم در آن زمانی که وارد رابطه عاشقانه با هانا آرنت شده بود‌، همسر و دو فرزند داشت، درست مثل خود کامران. سن هایدگر در آن هنگام دلدادگی، دو برابر معشوق خود بود و کامران نیز تقریبا دو برابر برگیته سن داشت. خیلی چیزهای دیگر نیز این دو رابطه را شبیه به یکدیگر می‌ساختند. اما آنچه او خیلی دیر متوجه شد این بود که این شباهت‌ها فرآورده‌ی ذهن توهم‌زده فردی کم‌تجربه و ناپخته هستند و نه بیش از آن.

او به دنبال مهری بود که در زندگی مشترکش با سودابه نمی‌یافت. آنچه او را به سوی برگیته جلب می‌کرد‌، صرفا کششی جنسی بود. این موضوع را او بعدها متوجه شد. حال آنچه برای هایدگر بحرانی فلسفی ایجاد کرد‌ه بود، شوریدگی برخاسته از عشقی آتشین بود.

پشت چراغ راهنمایی ایستاد. سرما از پیچش شلخته‌وار شالش، راهی به سوی سینه او یافته بود. دکمه بالایی پالتویش را بست و یقه آن را نیز بالا زد. گوش‌هایش قرمز شده بودند. هنوز به نیمه راه هم نرسیده بود. افکار و خاطرات گذشته و به‌خصوص یادآوری رابطه‌اش با برگیته برایش عذاب‌آور بودند. دچار تردید شد. حتی تصمیم گرفت مسیر خود را تغییر دهد و به خانه خود برود. اما منصرف شد. عیادت از مرتضی را وظیفه خود می‌دانست. وظیفه‌ای که حاضر بود با کمال میل به آن عمل کند. افزون بر آن احساس می‌کرد که در این لحظه به گفت‌وگو با مرتضی احتیاج دارد. به گفت‌وگویی با مضمونی متفاوت که بتواند ذهن او را به نقطه دیگری از جهان هستی بکشاند. این چنین بود که به راه خود به سوی بیمارستان ادامه داد.

او برگیته را پیش از شروع این رابطه نیز می‌شناخت. بین آن دو یک آشنایی ساده شکل گرفته بود. او در آغاز این رابطه‌، یعنی در آن هنگامی که آشنایی‌شان جدی شد و تبدیل به یک رابطه گشت، مردی ۵۶ ساله بود. مردی با شخصیتی جا افتاده و شکل‌ گرفته. حداقل باورش درباره‌ی خودش این بود. پیش از آن حتی تصورش برایش دشوار بود که در چنین سن و سالی همچون یک جوانِ نوبالغ شیفته دیدار یار گردد. همان شیفتگی‌ای که هایدگر درباره دیدار خود با آرنت از آن سخن گفته بود.

هایدگر عشق خود را به آرنت برخاسته از سحر و جادویی می‌دانست که روح و جان او را تسخیر کرده بود. حال آنکه رابطه او و برگیته به‌مرور شکل گرفته بود. هر بار اندکی بیشتر از بار پیش.

او پیش از آن همیشه گمان می‌کرد که برانگیزش عشق در همان نگاه نخست، افسانه‌ای بیش نیست. چنین چیزی را ناشی از توهم می‌دانست و به آن باور نداشت. ماجرای عشق هایدگر به آرنت او را غافلگیر کرده بود. باور این موضوع که هایدگر در همان نگاه نخست جن‌زده شود، برایش خیلی سخت بود. همین موضوع او را آسیب‌پذیرتر کرده بود.

او عشق را نوعِ خاصی از دوستی می‌دانست. یک دوستی والا و گرانقدر. او باور داشت که عشق صیقل یافتن یک رابطه دوستانه توسط شور و اشتیاق است. صیقل یافتنی که تنها با گذشت زمان روی می‌دهد. از خود می‌پرسید مگر ممکن است که یک دوستی، آشنایی یا حتی بیش از آن، یک دیدار بتواند در چشم بر هم زدنی تبدیل به عشق شود؟

رابطه‌ای که بین او و برگیته شکل گرفته بود را‌، در نخستین ماه‌ها، همان دوستی والا و گرانقدری می‌دانست که به‌مرور و با گذشت زمان پدید آمده بود. اما چون هیچگاه عاشق نشده بود، نمی‌توانست درک درستی از شدت گرفتن ضربان قلبش داشته باشد. نمی‌توانست بفهمد که آیا سر رفتن کاسه‌ی صبر و تحملش از جنس همان بی‌قراری عاشقانه‌ای است که شاعران به گونه‌ای مداوم درباره‌اش سروده‌اند، یا ناشی از آن کشش جنسی‌ای است که بر بستر این ماجراجویی در روح و روانش طوفان به پا کرده است.

تجربه هایدگر اما چیز دیگری بود. عشق به آرنت‌، هستی هایدگر را وادار به رویارویی با یک تجربه جدید کرده بود. از خود بی‌خود شده بود و بر روی آوار این شوریدگی و شیدایی عاشقانه تلاش کرده بود خود را باز یابد. این عشق مرزهای دو هستی را درنوردیده بود. هایدگر حکم‌روایی و تعلق این هستی دیگری را در هستی خود تجربه می‌کرد. هایدگر از خود پرسیده بود که چگونه می‌شود دغدغه‌های هستی فرد دیگری تبدیل به دغدغه‌های هستی او گردند؟ عشقی که هنرش زنده نگاه داشتن شعله‌ی شور و اشتیاقی بود که با گذشت زمان نیز می‌بایست این دو جان عاشق، شیفته و شیدا را هم چنان از خود بی‌خود کند.

باران خفیفی شروع به باریدن کرده بود. قطرات باران در اثر برودت هوا همچون دانه‌های کوچک یخ بر سر و صورت کامران فرو می‌غلتیدند. چیزی بین باران و تگرگ بود. او چترش را فراموش کرده بود. قرار نبود باران ببارد. دست‌کم اداره هواشناسی چنین گزارش داده بود. اما سال‌ها زندگی در آلمان به او آموخته بود که هوای این کشور همیشه برای غافلگیر کردن مردم و اداره هواشناسی می‌تواند به پیش بینی‌ها پشت کند و راه خود را برود. این باران برای لحظه‌ای کوتاه ذهن او را مشغول خود کرد. اما او متوجه شد که رهایی از خاطراتی که کافه کرومل از پستوهای ذهنش بیرون کشیده بود، به سادگی ممکن نیست.

اشتیاق دیدار هانا آرنت، هایدگر را رها نمی‌کرد. دیدار استاد و شاگرد در آن ایام‌، آن هم زیر بار تابوهای اخلاقی سال‌های دهه بیست صرفا محدود به اراده و تمایل این دو نمی‌شد. قرار گذاشته بودند که هرگاه چراغ اتاق کار هایدگر در ساعت معینی از شب روشن باشد، خبر از شور عاشقانه هایدگر برای دیدار یار بدهد. آرنت هم با دیدن روشنایی اتاق کار هایدگر ضربان قلبش شدت می‌گرفت و میل نزدیکی با هایدگر روح و روانش را تسخیر می‌کرد.

کامران هم هر بار و پس از هر دیدار با برگیته‌، دلتنگ دیدار بعدی او بود. بار این انتظار در روزهای تعطیل یا در ایام ناخوشی، سنگین و سنگین‌تر می‌شد. پس از یک جدایی، ولو یک جدایی کوتاه‌، وقتی موفق می‌شد بار دیگر برگیته را ببیند‌، پنداری بال در می‌آورد. احساس سبکی می‌کرد. احساس می‌کرد که روح و جانش تازه شده و پیکرش پس از یک خواب زمستانیِ طولانی بار دیگر جان گرفته است. روییدن زندگی را بر روی پوست خود حس می‌کرد. مثل گیاهی که با فرارسیدن بهار از نو زاده می‌شود.

او احساس می‌کرد که بهار عمرش فرا رسیده است. بهاری که بسیار دیر به سراغ او آمده بود. اما بهار این دوره از زندگی را نمی‌توان با دوران کودکی و نوجوانی مقایسه کرد. بهاری که یک درخت بلند و سالمند تجربه می‌کند با تجربه یک نهال نورس تفاوت می‌کند. طراوت و شادابی جوانی بار دیگر رُخ نموده بودند. آهنگِ ضربانِ قلبش شتاب گرفته بود. گرمایی مطبوع زیر پوستش خزیده بود. سراپا شور و اشتیاق به انتظار دیدار برگیته می‌نشست و هر بار که برگیته را می‌دید‌، با رویی گشاده و لبی خندان او را عاشقانه در آغوش می‌گرفت.

آشنایی و رابطه با برگیته برای او بازگشت زندگی و سرزندگی به آن ایامی بود که به شکوفایی پشت کرده بود و در و دروازه بر اندوه و پژمردگی روحی‌ گشوده بود. فصل جدیدی در زندگی‌اش شروع شده بود. و این را او به‌خوبی می‌دانست. آنچه اما او در آن هنگام نمی‌دانست، پایان این قصه بود. پایانی که خیلی زودتر از آنچه حتی گمان می‌کرد، روی داد. پایانی که از رویارویی با آن مدت‌ها واهمه داشت.

او در هفته‌های نخست شروع این رابطه گاهی نسبت به واقعی بودن این رابطه دچار تردید می‌شد. از خود می‌پرسید که چگونه توانسته است در این سن و سال مهر و عشق زن جوانی را برانگیزد؟ حال آنکه رابطه‌اش با سودابه، زمانی که با او تنها بود و هم‌بستر می‌شد، بیشتر به انجام وظیفه می‌مانست. یعنی همان رابطه غیر رومانتیکی که آن را بخشی از وظایف زناشویی می‌دانند. او از این واژه متنفر بود. از خود می‌پرسید مگر می‌شود مهرورزیدن تا حد انجام وظیفه سقوط کند؟ با گذشت سال‌ها، تفاوت بود و نبود این نزدیکی‌، این هم‌بستر شدن‌های طبق برنامه و عادت، این وظیفه زناشویی قراردادی رنگ باخته بود. نه در او شوری بر می‌انگیخت و نه دیگر مهری به دل می‌نشاند.

سودابه تغییرات دوران یائسگی را تجربه می‌کرد. دستخوش نوعی افسردگی شده بود. پیکرش مرتب گُر می‌گرفت و تب می‌کرد. نیمه‌های شب، یکباره خیس عرق از خواب بیدار می‌شد. میل جنسی‌اش را از دست داده بود. بیشتر ترجیح می‌داد گوشه‌ای بنشیند؛ تک و تنها. کتابی بخواند یا چیزی ببافد. کامران هم میل جنسی‌اش کاهش یافته بود. ساعات زیادی را در اتاق کار خود سپری می‌کرد.

او درباره یائسگی پنهان در نزد مردان هم چیزهایی شنیده بود. اما نمی‌دانست که آیا کاهش میل جنسی‌اش ناشی از تغییرات هورمونی در وجود خود اوست یا برخاسته از بی‌میلی سودابه؟

رابطه با برگیته‌‌، همه چیز را تغییر داده بود. نشاط و سرزندگی بار دیگر به سراغ او آمده بودند. باورش درباره خودش تغییر کرده بود. وقتی در آینه به آن دیگری نگاه می‌کرد، دیگر چهره آن پیرمرد خسته را نمی‌دید. همان پیرمردی که با نگاهی تلخ همواره به او زُل می‌زد و او را می‌آزرد. حتی گاهی گمان می‌کرد که این پیرمرد از زندگی او خارج شده است. به سفری طولانی رفته است. کامران حتی خود را مردی کمابیش جذاب می‌یافت. چنین نگاهی به خود برای او نیز کاملا تازگی داشت. او نگاه پر مهر برگیته را تاییدی بر این داوری جدید خود می‌دانست.

برگیته پس از هم‌آغوشی دوست داشت انگشت‌های بلند و سفیدش را در لابه‌لای موهای جو گندمی او بسُراند. کامران همان طور که برهنه در کنار پیکر سفید برگیته بر تخت دراز کشیده بود‌، از نوازش عاشقانه برگیته لذت می‌برد. او نیز آرام سر و سینه برگیته را نوازش می‌کرد و از تماس دست خود با لطافت ناشی از جوانی پوست تن برگیته غرق در لذت می‌شد. لذتی که سال‌ها پس از آن نیز از خاطر او محو نشده بود. رابطه‌اش با هایکه نیز هرگز نتوانسته بود، کمبود این لذت را جبران کند.

در آن روزهایی که با برگیته راز و نیاز می‌کرد‌، شوری به جانش افتاده بود که هرگز نمی‌شناخت. پنداری به یک منبع پنهان انرژی در بدن خود دست یافته است. رابطه او با سودابه‌‌، هیچگاه و حتی در ایام جوانی نیز‌، چنین شور و اشتیاقی در او پدید نیاورده بود. او این شور و اشتیاق ناآشنا را پس از آشنایی با برگیته کشف کرده بود و از اینکه در خود چنین شیدایی را می‌دید، دچار حیرت می‌شد. خود را چنین نمی‌شناخت. شاید هم همان بازیافتن خود بود بر ویرانه‌های بر جای مانده از سرگشتگی‌های عاشقانه. عین همان تجربه‌ هایدگر. دست‌کم در آن هنگام گاهی او چنین گمان می‌کرد.

هایدگر و آرنت احساسات خود را با یکدیگر در میان می‌‌گذاشتند. مرتب برای هم نامه می‌نوشتند. مثل همان رابطه‌ای که بین سارتر و دوبووار وجود داشت. حال آنکه او تنها یک بار برای برگیته نامه نوشت و برگیته همان نامه را بی‌پاسخ گذاشت.

کامران حتی پیش از نوشتن این نامه متوجه شده بود که رابطه او با برگیته فرجامی ندارد. این موضوع را پیرمرد آن سوی آینه، پس از بازگشت از سفر به او گفته بود.

او از خود می‌پرسید که مگر عیارِ عشق را با فرجام آن می‌سنجند؟ رابطه هایدگر و آرنت نیز رابطه‌ای بی‌فرجام بود و حتی می‌توانست رابطه‌ای بدفرجام باشد. آلمان روزهای سختی را تجربه می‌کرد. گرایش‌های فاشیستی در حال شکل گرفتن بودند. هایدگر نیز به تفکر ناسیونال سوسیالیستی تمایل یافته بود. آرنت گرچه باور دینی محکمی نداشت‌، اما یهودی تبار بود و از یهودستیزی تنفر داشت. این حرکت به دو سمت متضاد رابطه آن‌ها را دگرگون کرد، اما پس از پایان جنگ جهانی دوم و درهم شکستن حکومت نازی‌ها، آتش آن رابطه عاشقانه بار دیگر از زیر تلی از خاکستر زبانه کشید.

حال آنکه رابطه او و برگیته، رابطه‌ای کم دوام بود. آتشی بود که برای همیشه خاموش شد. آنچه باعث آن شده بود که رابطه او و برگیته قطع شود، عدم درک تفاوت بین حس تعلق و مالکیت بود. هایدگر در یکی از این نامه‌هایش به آرنت نوشته بود که عشق نمی‌باید حس مالکیت را در آدم برانگیزد. نوشته بود که او اجازه ندارد آرنت را تصاحب کند و به مالکیت خود درآورد. اما این دوری جستن از حس مالکیت مانع از آن نمی‌شود که او آرنت را متعلق به زندگی خود نداند. درک تفاوت بین تملک و تعلق رابطه بین هایدگر و آرنت را نجات داد و عدم درک آن، رابطه کامران و برگیته را نابود کرد.

وارد خیابان “یاکوب اشتراسه” شد و با دیدن بیمارستان خود را از ترکش‌های آن خاطرات آزار دهنده نجات داد. اما آنچه او متوجه شده بود، زنده بودن آن خاطرات بود. متوجه شده بود که خاطرات حتی اگر از یاد آدم پاک شوند، از بین نمی‌روند. و این خاطرات گوشه‌ای کمین می‌کنند و منتظر لحظه‌ی مناسب می‌نشینند. خاطراتی که می‌توانند لحظات تهی از مضمون دوران بازنشستگی را به تصرف خود درآورند. او متوجه شده بود که توانایی نادیده گرفتن این خاطرات را ندارد. متوجه شده بود که خطاهای یک جوانیِ دیرهنگام پرهزینه‌تر از خطاهایی است که در سنین جوانی روی می‌دهند و به سادگی فراموش می‌شوند. او سال‌ها پس از این ماجراجویی، سال‌ها پس از آنکه آتش آن عشق بدهنگام فرونشسته بود و باد خاکستر این آتش را به دل خاطره‌ها داده بود، هنوز هزینه‌ی گران آن ماجراجویی، هزینه این توهم برخاسته از کم‌تجربگی خود را می‌پرداخت.


ادامه دارد...

فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
———————————-
درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی

رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024