پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
باران
به درختی نگاه میکردم در پاییز
که باران
به آرامی
بر آخرین برگهایش
فرو میریخت
زمین و خاک و هوا بویِ کوچ و گمشدگی داشت
در همان ساعت
در سرزمینی دیگر
سنگی فرو افتاد
در چاهی تاریک و خشک
شاید آنجا هم باران میبارید
آیا زمان
خسته از تقویمهایِ کهنه در روزهایِ ما بود
که چهره دیگر میکرد و
در بادها میگریست؟
پرندهای در باران گذشت
از طنینِ بالهایِ نمناکش
اخگرهایِ زردگون
بر خاک میریخت و خاموش میشد
انگار
در جایی دیگر
بر لبهایِ روشنایی
کلامی جاری شد – نامی گفته شد
درخشان بود و شعله ور در باد
به وضوح شنیدم اما
آن را ناشنیده انگاشتم
در فضایی دیگر (که آنجا هم
رنگها در سیاهی غوطهور میشدند)
شاید زنی
با گیسوانِ رهایش
در پنجرهیِ باران ایستاده بود
احساس کردم
چشمهایی در تاریکی درخشید
و افسانهای پر شور و شر
بر زمینِ ما
دوباره آغاز شد
اشباحِ ناشناختهای
در آخرین پرتوهایِ غروبی مرده رنگ
زنگولههایِ سرخ و دسته کلیدهایِ طلایی را در هوا تکان دادند و
به دریا بازگشتند
و من
گام زنان در تاریکی
از خود دورتر میشدم
زیرِ بارانی
که هنوز
در زمانِهای دیگر
می بارید
شهریور ۱۳۹۸
***
آواز برای درختان
این خشکسالیهایِ کور
هرگز امان ندادهاند
که دعایِ باران را
در گذرگاهِ بادهایی بخوانیم
که به سمتِ دریا میرفتند و باز میگشتند
روزها
چشم انتظار ماندیم
بر جادهای ویران
که سالهاست
کاروانی
بر آن عبور نکرده است
به جز این زخمهایِ ماندگار و قدیمی
دریاد مانده از
زنگارهایِ سنگیِ یک آذرخشِ کور
که داغهایش بر چهرههایِ ما پیداست
چند تکه استخوان
که نشانههایی دیگر
از تاراجِ خونین و بزرگ بود
طعمه یِ کرکسهایی شد
که از سرزمینهایِ ناشناخته آمده بودندو
بر حسبِ اتفاق
گذارشان
به ویرانههایِ سرزمین ما افتاده بود
طلسمات و تعویذهایی که گفته بودند
برای دور کردنِ قحطسالی
باید به شاخههایِ قدیمی ترین درختِ زمین بیاویزیم
(درختی تناور،که تاریخ تاتاریِ ما بود و، هرسال در عیدگاهِ باران، کوران، جذامیان و زنانِ نازا از او معجز میطلبیدند و، در حالی که نوحه میخواندند، گرداگردش حلقه میبستند و، محزون وار میگشتند و، اشکِ ندامت بر خاک میریختند و، قفلهایِ سیاه و زنجیرهایِ عتیق، آینههایِ شکسته، خنجرهایِ زنگاربسته یِ سبزی که شرحه شرحه خون بر آنها خشکیده بود، و طوقهای ِ زرین و پارچههایِ درخشان و رنگارنگ بر شاخههایش میبستند)
نه تنها برایِ ما باران نیاورد
بلکه در سحرگاهی که ابرهایِ سنگین و نفس گیرِ دوزخی در آسمان میگذشتند
و آوای ِ سیاهِ ناقوسهای ِ سنگی از سمتِ بیابان میآمد
درختِ سرزمینِ ما
ناگاه
خشک و نزار شد
غباری سیاه بر پیکرش نشست
بر خاکِ تیره فروریخت
از ریشههایش
دودی آبی رنگ
به هوا خاست
پس بیهوده نبود که من
دیشب خواب دیده بودم
پرنده ی ِ بزرگ و سیاهی را که کور بود
در حالی که از منقارش خون میچکید
در حیاطِ خانه یِ پشتی
به جست و جویِ آب
در چاهِ خشک فرو افتاد
اسبی در بادها گریخت
و خاک
خاک
به رنگِ چشمهایِ بیابان بود
آنجا که باغی تنها
چون گوهری سبز
در صحرا میدرخشیدو
اکنون
در تمنایِ قطره یی آب
در تاریکیِ درون
می سوخت
و روزگارِ درازی شد
که بادها نیز
لحنِ روشنِ رودخانهها
و موسیقیِ باران را
از یاد برده بودند
اما هنوز هم
دسته دسته کلاغهایِ پیر و سمج
که پیام آورانِ مرگ و نابودی اند
دراطرافِ فکرهایِ پریشانِ ما
بی وقفه
پرسه میزنند
شهریور ۱۳۹۸
***
آواز برای زخمها و تندیسهها
کلاهخودی در غبار
گلهایِ خشکیده
تندیسهایِ کور
تقاطعی که سنگ و زخم و ستاره به میعاد میرسند
گوری سیاه
معلق
در گردبادهایِ زرد
با سنگها و چراغانِ شکسته اش
که در فضا
مچاله میشود
خنجری عتیق
پیچیده در کهنه کاغذی
بی کهربا و نور
که از جگرگاهِ کبوتران تغذیه میکند
وَلَعی سیری ناپذیر
که در هُرمِ آز میسوزد و
در تاریکی
زنگارهایِ سیاهش را
حریصانه
به دندان میگَزَد
افسانهیِ درخت
با ریشههایِ گمشده اش
رها شده
در خاکسترها و خاکروبهها
به سگی زخم آگین بدل میشود
که به سمتِ ماهِ جذامی زوزه میکشد
و زخم
زخم است که آشکار میشود
در حافظه یی که درخت و پرنده
آسمان و زمین اَش را
ترک گفته اند
بادبانی شعله ور
که سنگ و رخسار آدمی را
مسخ میکند
زخم است که میآید
با قلمهایِ تیزِ حکاکی اش
بر بالهایِ افق
هزار پرنده
از کشتزارِ سوخته
پر میکشند
آسمانهایِ گمشده را
در بالهایِ خود
حمل میکنند
جهان
شوربایِ تلخی ست
تقسیم شده در میانِ طاعون زدگان
بر سکویِ تابوتهایِ سنگی
و تاریخ
زنی عقیم است
آغوش گشوده بر مسافت و خاراسنگ
نازا و گمشده
در اعصارِ قبیلهها
بادها
دیولاخهایِ جنگ و تباهی
لبهایِ بر خاک ریخته اش
ترانههایی ست
که خون و کبوتر و آوار
بر شکافهایش
سوزان
میگذرد
زمین
با اسطورههایِ نفیس اَش
با گردابهایِ طلایی و زنگاری
در غبارِ نفت و لعنت و نفرین
جاهلانه
میسوزد
عاصی از خویش و
کردارِ آدمیان
به دنبالِ سایه یِ خود میگردد و
تاریک تر میشود
سایهها زخم اند
تازیانه اند
زنانِ گمشده در گذرگاههایِ تاریک
بربطِ خونین
آنجا که زمان
بر آبهایِ سیاه
پراکنده میشود
تاریخ
زنی معیوب است
که دخترانِ بی بکارت میزاید
در مجاریِ مسدود
نفس تازه میکند
در قبیله یِ کشتار
کشتزاری ست بی بهار
که سنبلههایش
یکی طاعون است و دیگری
اخترانِ کور
زنی نازیبا
که آینهها را یا فریب میدهد
یا انکار میکند
که تقدیر و سایهاش را
به جایِ گلها
در تاریکی
با زنجیر و چرم
تعویض کرده اند
سنگی خون آلود
غلتیده از بستری دیگر
زمانهایی دیگر
بر ستاکهایِ نور
زنی بی رخسار
گمشده در شاخ و برگِ درختانِ کور
که از زنایِ باصره محروم اند
و میوههایِ حسرت و تلخ را
بر علفهایِ هرز
پرتاب میکنند
مرده ریگِ شکنجه خوار
مرواریدهایِ سوزان
بر پوستِ گداخته اش
دودِ آبیِ اسفند و رحلتِ جادو
پوستههایی بی نام – زخمها، زمانها، آدمیان-
درختانی ناشناس که در تاریکی گریسته اند
پیچیده در حروفِ معما
بر آتشِ سیاه
بوی دوایِ تلخ
بر زبان
تیزابِ ثانیهها
خرناسههایِ مرگ
و کشتار
که نامِ زنانِ قبیله را
با الفبایِ زخم
بر پیکرِ برهنه یِ دیوار
ترسیم میکند
باغبانِ نور
نهالهایش
زنگاری از سنگهایِ گمشده دارد
به سبز میزند شعله
کبود میشود
زرد میشود
پاییز
با رخساری دیگرگون
سنگی ست
پرتاب شده از ژرفاها
در گذرگاهی مسدود
که درها و جادهها
در قفایش
فروبسته میشوند
تاریخ
در بیابان
پا برهنه راه میرود
بر پیکرِ زنان
انگار
حرفِ آخر است
که در استخوانهایِ باد
بذرهایِ بیزاری و هراس میپاشد
تاریخ
زنی ست تیره بخت
که گلیم پاره یِ سیاهش را
حرامیان
به تاراج برده اند
از دیر باز گفته بودم
اینجا نه آبشاری دیده میشود
نه قصه یی
نه تمثیل و ترانه یی
کلام
در سرزمینی بی درخت
در سنگ زاده میشود
در سنگ میگرید
در سنگ میمیرد
سنگی که غبار میشود
زنی از جنسِ غبار
از جنسِ دود
به خاربوته بدل میشود
با سایهها و پلکهایش
با اشکهایش
آواره است تاریخ....
مهر ۱۳۹۸
***
با سایههایِ زخم
حافظه ام سرشار از بادها و جادههاست
گذرگاهِ پرندگان
درتاریکی
پلکهایِ درختانی ست
که فراموشیِ مزمن دارند
نامِ کودکانِ خود را
از یاد برده اند
زمان
پرنده یِ کوری ست
بی آواز
گریخته از مهلکهها
باغهایِ خاکستر شده
در حنجره یِ زخمهایش
جادههایی در تاریکی
بادهایی
که سایههایِ رنگین دارند
بیرقهایِ کبود
برافراشته
پیشاپیشِ امیدها
آرمانها
کلمات و رویاها
در هزارتوهایی
بی چراغ
آنجا که مهرِ محکومیتِ جاودانه
بر پیشانیِ هر درخت
کوفته اند
بر زمینِ خشکِ خاطرهها
با زنگولههایِ سنگی
در بسترِ رودهایی که روزگاری پیش ازین مرده بودند
و زخمهایی
که سایههایِ خود را
در تاریکی
پنهان میکنند
کلماتی که اجاقشان کور است
زادورودی ندارند
غریق
در ظلمتِ بی پایانِ خویش
کورمال
کورمال
به دیوارهایِ سست دست میسایندو
در تاریکی
راه میسپارند
در سرزمینی که نان
به سنگهایِ سیاه بدل میشود
و جغرافیایِ گرسنگی را
تاریک تر میکند
در سرزمینی که ابرهایِ سترون
قانقرایا
و موریانههایِ خشکسالی را
به خاک
ارمغان میدهند
درختان
سنگها
هراس و زخم
ریشههایِ ناپیدایی که خشکیده اند
پیچیده بر گامهایِ مسافرانی
که در جادهها
به مجسمههایِ سنگی
تبدیل گشته اند
آنجا که راه رفتن
بر زمینِ هموار نیز
دشوار مینماید
دیوار
نقطه یِ کوری ست
در گردشِ پرگار
که همواره به آغاز
باز میگردد و
در خود
فروبسته میشود
دیوار- نطفه ی ِ کوری ست
که همواره
بالها و افقهایِ خود را
انکار میکند
در زوایایِ زهر آگین
خورشیدی سیاه زادو ولد میکند
که سقراط را
به نوشیدنِ شوکران
محکوم کرده است
تو نمیتوانی بازگردی
هرچند
کسی بر دروازه یِ مفرغین
در انتظار خشکیده باشد
حافظهام سرشار از بادها و جادههاست
که از هزارههایِ تاریک میآیند
سایههایی زخم آگین دارند و
بر سنگ و بردرخت – پرتوها و تاریکیها-
یکسان مینگرند
مهر ۱۳۹۸
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|