پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(دوشنبه، ساعت ده و سه دقیقه پیشازظهر)
آیدا چند دقیقه پس از ساعت ۱۰ رسید و پدر خود را از گزند هیولای خاطرات نجات داد. نجاتی که اما موقت و گذرا بود. آیدا از در که وارد شد نگاهی به دو سوی کافه انداخت. یافتن پدر در کافهای تقریبا خالی کار دشواری نبود. کامران که چشم به در ورودی کافه دوخته بود، با دیدن آیدا برای او دست تکان داد. آیدا با دیدن پدر لبخندی زد و به سوی او رفت. کامران برخاست و دخترش را در آغوش گرفت. آیدا نیز پدر را بهگونهای در بغل خود فشرد که انگار مدتهاست او را ندیده است. این در حالی بود که دو روز پیش همراه با ساندرا برای دیدن او به خانهاش رفته بودند.
آیدا پالتویش را درآورد و روی صندلی مجاور و بر روی پالتوی پدر خود انداخت و روبهروی او نشست. او دستهایش را از دو طرف زیر چانهاش ستون کرد و با لبخندی ملیح بر لب، نگاه در نگاه پدر خود دوخت. کامران با دیدن چهرهی زیبای دخترش بیاختیار یاد نیلوفر آبی افتاد. انگشتان کشیده آیدا را جریان آرام آب دید و چهرهی او را گلی زیبا که بر دل آب نشسته است.
تصویری شاعرانه که حس خوبی در او برانگیخت. یاد دوران کودکی آیدا افتاد. یاد پیادهرویهای مشترکشان در جنگلهای اطراف کلن. یاد شیفتگی دخترش در آن هنگامی که گلی زیبا مجذوبش میکرد و او را با خود به عالم رویاها میبرد. اکنون، آیدا همچون گلی زیبا در برابر او قرار داشت. گل زیبایی که باعث شیفتگی پدر خود شده بود. پدر ساکت و بیحرکت در برابر او نشسته بود و به این نیلوفر آبی زیبا زُل زده بود.
او آیدا را خیلی دوست داشت. آیدا برخلاف برادرش بیژن توانسته بود پس از جدایی والدین خود رابطه دوستانه و نزدیک خود را با پدرش حفظ کند. این موضوع که او پدر خود را تحسین میکرد یا حتی فراتر از آن، میستود، موضوع جدیدی نبود. اما حتی رابطه آیدا با سودابه نیز بهتر شده بود. رابطهای که در همهی این سالها در سایه اختلاف نظر او و مادرش، طوفانی و بحرانزده بود. اما اکنون همه بازیگران زندگی او وارد فصل جدیدی شده بودند. فصل جدیدی که با جدایی سودابه از کامران آغاز شده بود. آیدا پس از جدایی والدین خود، گرچه همچنان به پدر خود احترام میگذاشت، ولی به عنوان یک زن با مادرش همدردی میکرد.
آیدا شاید زبان سودابه را آن گونه که باید و شاید نمیفهمید، اما احساس این زن را خیلی خوب درک میکرد. مهر او به مادرش، از زمانی که خود او مادر شده بود، افزایش یافته بود. ماجرای عشقی پدرش نیز باعث شده بود که همدردی و تفاهم نیز بر مهری که به مادرش داشت، افزوده شود.
کامران نگاهش را روی چهره و پیکر دخترش سُراند. برای نخستین بار متوجه چین و چروکهایی شد که در گوشهی چشمان سیاه و زیبای دخترش پدید آمده بودند. این چین و شکنهای سطحی باعث آن نشده بودند که آیدا احساس پیر شدن بکند، اما دیدن این چین و شکنها حس پیر شدن را در کامران تقویت کرد.
پس از آغاز ایام بازنشستگیاش به ندرت پیش میآمد که او با دخترش به تنهایی دیدار و گفتوگویی داشته باشد. آیدا تقریبا هر هفته همراه با ساندرا به دیدن او میآمدند. گاهی هم یان با آنها میآمد، گوشهای مینشست و روزنامه میخواند. اما در جریان این دیدارهای هفتگی، فرصتی برای درد دل کردن و گفتوگوهای خصوصی وجود نداشت. کامران چنان سرگرم بازی با ساندرا میشد که عملا فرصتی برای توجه به دخترش نمیماند. ساندرا در کانون توجه همه قرار داشت و دنیای پیرامون ساندرا فقط حاشیهای کم رنگ بود که بر گرداگرد این گوهر درخشان حلقه زده بود.
آیدا با دو دست خود موهای دویده روی چهرهاش را پشت سر خود جمع کرد و یقهی ژاکتش را از دو طرف کشید تا گرمای حبس شده در سینهاش راهی به بیرون بیابد. نگاه کامران برای یک لحظه روی چهرهی دخترش متوقف ماند. بهرغم این چین و چروکها، چیزی از زیبایی آیدا کاسته نشده بود. موهای سیاه بلندش در آمیزش با رنگ قرمز ژاکتی که به تن کرده بود، بر زیبایی او افزوده بود. عبور از مرز سی سالگی به زیبایی طبیعی چهرهی آیدا نوعی پختگی بخشیده بود.
آیدا آرایش غلیظ را نمیپسندید. رژ لب، کمی پودر و یک لایه نازک سایه چشم برای نمایش زیبایی او کفایت میکرد. آیدا ماتیک قرمز رنگی، درست هم رنگ ژاکت خود زده بود. کامران به زیبایی و بهویژه به هوشمندی دخترش میبالید.
قهوه سفارش دادند و پس از رد و بدل کردن سخنانی کلی و هیچ مگو پیرامون مسائل زندگی و لزوم توجه به سلامتی، آیدا یکباره به رابطه خودش با یان اشاره کرد و گفت:
«گمان میکنم، رابطه ما سرد شده.»
آیدا پس از آن مکثی کرد. سکوت همهی وزن خود را بر شانهی لحظه خالی کرده بود. سکوتی پر از ناگفتهها. بهرغم رُک گویی، آیدا در گفتن این موضوع به پدر خود تردید داشت. چگونه میتوانست با پدر خود درباره خصوصیترین مسائل زندگیاش سخن بگوید؟ چگونه میتوانست پای پدر خود را به آن مسائلی بکشد که معمولا ذهن انسانها را در خلوت و تنهاییشان به خود مشغول میدارند؟ اما اگر چنین مسائلی را نمیتوانست به پدر خود بگوید، به چه کسی میتوانست بگوید؟
آیدا برای درد دل کردن درباره رابطهاش با یان، کس دیگری را در پیرامون خود نمیشناخت. به قوهی داوری دوستانش باوری نداشت و یان نیز، خود بخشی از مشکل بود و از این رو آیدا نمیتوانست این مسئله ذهنی را با او در میان بنهد. سخن گفتن دربارهی چنین موضوعی با سودابه نیز نمیتوانست گرهی از مشکلات او بگشاید. او میدانست که با این کار تنها میتواند بر نگرانیهای مادر خود بیافزاید. اما کامران در ایام نوجوانی او، در آن سالهای بحرانی دوران بلوغ، همچون شنوندهای پر صبر و حوصله، به دغدغههای دختر جوان خود گوش سپرده بود. او نشان داده بود که حتی اگر در یافتن راه حل کمکی نباشد، دستکم شنونده خوبی است. آیدا پس از این وقفه ادامه داد:
«منظورم این است که اثری از آن شور و اشتیاق گذشته نیست. نه اینکه بخواهم بگویم از هم خسته شدهایم یا علاقهمان نسبت به هم کم شده. نه! آن شور و اشتیاقی که پیش از این بین ما حاکم بود، از بین رفته.»
آیدا پس از گفتن این دو جمله کوتاه آهی بلند کشید و جرعهای قهوه نوشید. سکوت کامران حکایت از آن داشت که غافلگیر شده است. نمیدانست چه باید بگوید. چه میشد گفت؟ او خود را برای شنیدن چنین چیزی آماده نکرده بود. او حتی در آخرین دیدارها نیز تغییر آشکاری در رابطه دخترش با یان ندیده بود.
از آن گذشته، او چه میتوانست در ارتباط با این پیچیدهترین گره زندگی دو نفر بگوید؟ خود او نیز کارنامهی درخشانی نداشت. فقط میتوانست آموزگار بدی باشد. آموزگاری که مضمون درسهایش را بیآنکه خود آموخته باشد، طوطیوار حفظ کرده و از بر برای شاگردان خود میخواند. او جملههای قصار از این یا آن فیلسوف درباره شیدایی و درباره عشق کم نخوانده بود. اما تردید داشت که با پناه گرفتن به این جملههای داهیانه و پند و اندرزهای عام و کلی بتوان بر طوفانهای زندگی فائق آمد. بیاختیار و با لحنی لبریز از تردید و دودلی پرسید:
«دخترم…ممکن است پای کس دیگری در بین باشد؟»
جملهای کوتاه که نشان از بیتجربگی کامل او در برخورد با چنین مسائلی داشت. حتی اگر چنین گمانی واقعی نیز میبود، او نمیبایست آن را بیان میکرد. او میبایست از دخترش توضیح بیشتری بخواهد. او میتوانست مثل همیشه شنونده خوبی باشد و اجازه دهد دخترش آهسته و به تدریج، لایه به لایه از سطح مشکل خود پرده برگیرد تا هستهی اصلی آن آشکار شود. مضمون این پرسش بدهنگام اگر صحت میداشت، میتوانست آرامش آیدا را کاملا برهم بزند و آسمان ابری دلش را وادار به بارش رگبار اشک بکند. میتوانست حتی به معنای پایان این گفتوگو و دیدار باشد. مثلا میتوانست به آنجا بیانجامد که آیدا هق هق کنان، پالتویش را بردارد و برود. اما آیدا پختگی بیشتری از خود نشان داد. پوزخندی زد و با لحنی طعنهآمیز گفت:
«پدر، تو که من را پاک از استعداد آدمشناسیات مایوس کردی. پای کسی دیگر؟ آن هم یان؟… نه پدر جان. یان ممکن است هزار و یک عیب داشته باشد، اما این یکی به او نمیچسبد.»
کامران متوجه خطای خود شده بود. سعی کرد موضوع را جمع کند. گفت:
«من را ببخش دخترم. قصدی از گفتن این موضوع نداشتم. این اولین چیزی بود که به ذهنم خطور کرد. آخر در موارد دیگر معمولا چنین چیزهایی باعث سرد شدن رابطه میشود.»
آیدا گفت:
«کافر همه را به کیش خود پندارد.»
کامران سرش را پایین انداخت و نگاهش را از نگاه دخترش دزدید. آیدا که متوجه شده بود با گفتن این موضوع باعث رنجش پدر شده است با گفتن چند جمله کلی سعی کرد مسیر گفتوگو را تغییر دهد. کامران با رُک گویی آیدا آشنا بود و از این رو به دل نگرفت و خیلی زود بر احساسات خود چیره شد و با لبخندی مصنوعی بر لب گفت:
«حق داری، دخترم. شاید هم به همین خاطر اولین علتی که به ذهنم رسید، چنین چیزی بود.»
آیدا در ادامه گفت:
«یک موضوعی را احتمالا تو نمیدانی. ما، منظورم این است که من و یان در این قبیل مسائل خیلی شفاف هستیم. یعنی قرار روز اول زندگی مشترکمان بوده. قرار گذاشتهایم که رُک و بیپرده و در نهایت صداقت درباره این مسائل با هم گفتوگو کنیم. رابطه ما، یک رابطه داوطلبانه است. حتی ممنوعیتی هم برای داشتن رابطه با فرد دیگری قائل نشدهایم. تنها شرطِ حفظ و بقای این رابطه، از نظر ما پایبندی به اصل صداقت در این رابطه است. حتی قرار گذاشتهایم که اگر هم روزی به بیهوده بودن این رابطه برسیم، ساده و صادقانه آن را مطرح کنیم.»
«درست عین رابطه ژان پل سارتر و سیمون دوبووار. مادرت همیشه من را مسئول چنین چیزهایی میدانست. میگفت از بس من توی گوش تو این چیزها را خواندم، تو این جوری فکر میکنی.»
آیدا نه به دفاع از خود پرداخت و نه از پدر رفع مسئولیت کرد. ترجیح داد با لبخندی معنادار از فراز سایه این اتهام بگذرد و وارد مشاجره زناشویی پدر و مادر نشود. چنین کاری فایده و اثری هم نداشت. رابطه پدر و مادرش تباه شده بود و هیچ چیز و هیچ کس دیگر نمیتوانست گسست پدید آمده در رابطه آنها را از بین ببرد. او به شکست رابطه والدینش گردن نهاده بود. اما بیژن هرگز نتوانسته بود با این موضوع کنار بیاید. این را بارها در گفتوگوهای خود با آیدا گفته بود و آیدا در پاسخ به بیژن گفته بود که به تصمیم دو فرد بالغ احترام میگذارد. بیژن رویکرد آیدا به جدایی والدینشان را سرد و بهشدت منطقی و بری از احساس میدانست.
آیدا در واکنش به سخن پدر تنها به گفتن این موضوع بسنده کرد که رابطه سارتر و دوبووار هرگز الگوی رابطه او و یان نبوده است. آیدا تاکید کرد که او همیشه تلاش کرده مستقل بیاندیشد و کلیشهها را مبنای داوری و رفتار خود قرار ندهد. او گفته بود که همیشه آماده بوده است از تجربه دیگران بیاموزد، اما برای زندگی کردن نیازی به الگویی ندارد. آیدا گفته بود که زمانه تغییر کرده و برقراری یک رابطه جنسی آزاد که زمانی یک تابوشکنی و یک اقدام انقلابی بود، امروز تبدیل به بخشی از باورهای بدیهی جوانان شده است. شنیدن چنین چیزی از سوی آیدا، باعث آرامش وجدان کامران شد.
به باور کامران، حق با آیدا بود. رابطه آنها تنها تشابهی که به رابطه سارتر و دوبووار داشت، همان مبنای پایبندی به حقیقت و صداقت بود. آیدا و یان از بدو آشنایی همواره زیر یک سقف زندگی کرده بودند. موضوعی که در مورد سارتر و رابطهاش با دوبووار اصلا صدق نمیکرد. افزون بر آن، سیمون دوبووار هرگز نکوشید نقش یک زن را در یک رابطه زناشویی برعهده گیرد. آنها نه تنها فرزندی نداشتند، بلکه به طور کامل به آزادی رابطه جنسی که بین خود ایجاد کرده بودند، پایبند بودند. حال آنکه رابطه آیدا و یان یک رابطه زناشویی کامل بود. کاملا شبیه هر زوج دیگری که چنین رابطهای را به ثبت محضری میرسانند و رسما ازدواج میکنند. تنها تفاوت زندگی مشترک یان و آیدا با زوجهای دیگر این بود که آنها حاضر نبودند، به رابطه حقیقیشان مبنای قانونی بدهند.
کامران در گفتوگوهای خود با آیدای جوان از تحولات اجتماعی سالهای پس از جنگ جهانی اول در آلمان گفته بود. از اینکه حوادث طوفانی ناشی از تحولات انقلابی در اروپا و بهویژه در سایه دموکراسی سالهای نخست شکلگیری جمهوری وایمار در آلمان تاثیرات بسیاری بر زندگی جوانان و هنرمندان این کشور نهاده بود. از نیچه و دادئیسم و تاثیر آنها بر بنیانهای فکری مردم اروپا سخن گفته بود. از حال و هوای روزگاری سخن گفته بود، که در آن بسیاری از شهروندان اروپایی باورشان را به دوام و پاییندگی از دست داده بودند. همه چیز دستخوش تغییر بود و بسیاری چیزها دستخوش تغییراتی طوفانی. همه چیز از نظر آنها فانی بود.
او به دخترش گفته بود که انتخاب رابطه آزاد جنسی در آن ایام برخاسته از همین نقد خشن دوام و پایداری بود. رابطهای که به باور آنها میبایست طوق اسارت را از گردن انسان برگیرد و دست انسان را در ادامه یا قطع همان رابطه باز بگذارد. آیا در دورانی این چنین ناپایدار، یک رابطه عاشقانه میتوانست پایدار باشد و پایدار بماند؟ دستکم پاسخ سارتر و دوبووار به این پرسش منفی بود.
کامران از رابطه آزاد بین سارتر و دوبووار به عنوان واکنشی به این شرایط اجتماعی خاص سخن گفته بود. رابطهای که در آن روزهای پر حادثه و طوفانی تنها به سارتر و دوبووار محدود نمیشد. بسیاری از روشنفکران و هنرمندان آن دوره به چنین ایدههایی گرایش پیدا کرده بودند. او از ایده آزادی مناسبات جنسی در آن ایام سخن گفته بود، از شورش در برابر کلیسا و تابوهای مذهبی. اما او هرگز در گفتوگوهای خود با آیدا، مشوق برقراری چنین رابطهای نبود. به هر روی، کامران بهرغم رویکرد مدرنی که به زندگی داشت، هنوز متاثر از ارزشهای آن جامعه سنتی بود که از آن گریخته بود. ارزشهایی که سایه بلندشان هزاران فرسنگ دورتر همچنان بر اندیشه و رفتار او سنگینی میکرد. از این رو، او نمیتوانست از چنین ایدههایی دفاع کند.
کامران با کنجکاوی پرسید که آیا ظرف این ده سالی که او و یان با هم زندگی میکنند، مورد یا مواردی از این دست پیش آمده است؟ آیدا متوجه منظور پدر نشده بود. کامران نیز حاضر نبود صریح و روشن نظر خود را بگوید. به گونهای پوشیده از عهدشکنی و بیوفایی سخن گفته بود. آیدا آنقدر هوشیار بود و آنقدر با زبان پدر خود آشنا بود که متوجه منظور پدرش بشود. در پاسخ گفته بود:
«نه. یان آنقدر خجالتی است که حتی اگر با سایه خودش هم حرف بزند، سرخ میشود.»
آیدا سرش را پایین انداخت. شروع به بازی با فنجان قهوهاش کرد. آن را چند بار در زیرفنجانیاش به سمت چپ و راست چرخاند. با لحنی آهسته و کلامی منقطع و شرمی آشکار در سخن چنین ادامه داد:
«راستش را بخواهی، این من بودم که یکی دو بار ظرف این مدت وسوسه شدم. پیش از تولد ساندرا بود. نوعی ماجراجویی … نمیدانم شاید هم نوعی عصیان. عصیان علیه پذیرش اجباری همه آن چیزهایی که زندگی به تو تحمیل میکند. یعنی پذیرش همه آن چیزهایی که در همه زندگیات نفی کردهای.»
آیدا دستمالی از کیفش درآورد و بینی خود را پاک کرد. او به ندرت گریه میکرد و دوست نداشت در حضور دیگران از ضعفهای روحی خود پرده برگیرد. کامران احساس کرد که آیدا برای ادامه سخن خود نیاز به لحظهای سکوت دارد. نیاز دارد در سایه این سکوت آرامش خود را باز یابد.
آیدا بدن خود را روی صندلی صاف کرد، سر خود را بلند کرد و مستقیم به چشمان پدرش نگاه کرد. کامران قطره اشکی در گوشهی چشمان او دید. قطره اشکی که همانجا حبس مانده بود. آیدا به سخنان خود ادامه داد و گفت:
«چیز مهمی اتفاق نیافتاد. خیلی زود جلوی آن را گرفتم. یان هم از این موضوع خبر دارد. البته نه همان فردای ماجرا. حدود یکی دو ماه پس از آن بود. همان موقع که برای تعطیلات رفته بودیم جزیره مایورکا. آنجا بود که ماجرا را برایش تعریف کردم.»
آیدا لبخندی بر لبان خود نشاند. لبخندی که تلخ بود. گرهی در ابروان خود افکند و گفت:
«میبینی، ظاهرا زور و قدرت همان سوپرایگوی مستبد از آن ایگوی هوسران و خودسر بیشتر است. اما حالا پس از تولد ساندرا همه چیز تغییر کرده. اتفاقا ترس من هم از همین موضوع است. من از همین تغییر میترسم.»
کامران با رفتارهای هنجارشکنانهی دختر خود آشنا بود. بهرغم آن انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت. او همیشه به رابطه خوب آیدا و یان باور داشت. اما آیدا بیآنکه توضیحی بدهد، از یک ماجراجویی سخن گفته بود. کامران از خود میپرسید که آیا ماجراجویی عشقی آیدا برخاسته از عهدشکنی خود او نبوده است؟ آیا رابطه او با برگیته و نادیده گرفتن پیوندش با سودابه باعث وسوسه شدن دخترش نشده است؟ روحیه او را تضعیف نکرده است؟ آیا از این بابت او باید خود را مقصر بداند؟ اما کامران جسارت پرسیدن این پرسشها را به خود راه نداد. نگاهی به دخترش انداخت.
آیدا ساکت نشسته بود. شاید از اینکه راز خود را به پدرش گفته است، احساس سبکی میکرد. به فنجان قهوهاش زُل زده و سکوت کرده بود. کامران پرسید:
«واکنش یان چی بود؟»
«چند روزی توی خودش بود. جواب سئوالهایم را خیلی کوتاه و با کم حوصلگی میداد. یک نوع سکوت آزار دهنده بین ما حاکم شده بود. ولی، خُب خیلی زود به خود آمد و بر احساسات خودش مسلط شد. اولا که چیزی اتفاق نیافتاده بود و افزون بر این، قرار روز اول ما هم همین بود. ناراحتی یان بیشتر از این بود که چرا من همان موقع به او نگفته بودم. ولی در آن لحظات من با خودم درگیر بودم. باید برای آیندهام تصمیم میگرفتم. هنوز بچهای در کار نبود که تصمیم گرفتن را برای آدم مشکل بکند. میبایست تصمیم میگرفتم که در زندگی مایلم کدام راه را بروم. چطور آن موقع میتوانستم موضوع را به یان بگویم. وقتی که با هم به مایورکا رفتیم، تصمیم خودم را گرفته بودم. من زندگی با یان را بر ماجراجوییهای این چنینی ترجیح داده بودم. به همین علت هم موضوع را به یان گفتم.»
کامران آخرین جرعه قهوهاش را نوشید. مکثی کرد و پرسید:
«گفتی پس از تولد ساندرا همه چیز تغییر کرده و این تغییر دقیقا همان چیزیه که باعث ترس و وحشت تو شده. منظورت کدام تغییر است؟»
«این دقیقا همان موضوعی بود که میخواستم دربارهاش با تو درد دل کنم. حس بدی دارم. احساس میکنم که یک دفعه همه چیز عادی شده. تفاوت زیادی بین زندگی خودم و مثلا زندگی منیژه نمیبینم. منیژه را به عنوان مثال میگویم.»
منیژه دخترخاله آیدا و هم سن و سال او بود. در ایام کودکی، پیش از آنکه به فرانکفورت بروند، خیلی زیاد با خواهر سودابه و شوهرش به خانه کامران میآمدند. همبازی دوران کودکی آیدا بود. منیژه برخلاف آیدا، دختری بسیار آرام بود و رفتاری متین داشت. سودابه همیشه به آیدا میگفت که باید ادب و نزاکت را از منیژه یاد بگیرد. منیژه از نظر سودابه نمونه یک دختر شایسته بود. اما آیدا خیلی زود متوجه شد که با منیژه زبان مشترکی ندارد.
منیژه هیچ تمایلی به تابوشکنی، به تحقیر هنجارها نداشت. از نوع همان “محصولاتی” بود که آیدا از آنها به عنوان کالاهای درجه یک سوپرایگو یاد میکرد. نه با سیاست کاری داشت و نه از مسائل پیچیده فکری لذت میبرد. اگر کتابی هم دست میگرفت، بیشتر رمانهای عاشقانه بود. از آن رمانهایی که در هر کیوسک مجله فروشی هم میتوان خرید. منیژه خیلی زود ازدواج کرده بود و دو بچه داشت. زنی که همه زندگی خود را وقف همسر و فرزندانش کرده بود. یک کدبانوی تمام عیار. یک زن خانه و خانواده. او قطب مخالف آیدا بود و از این رو بود که آیدا از تبدیل شدن به منیژه وحشت داشت.
آیدا گفت:
«شاید تو نتوانی درک کنی. ولی از بین رفتن تفاوتهای من و منیژه برای من غیرقابل تحمل است. ساندرا و زندگی مشترک با یان آرام آرام و به طور تدریجی دارند از من منیژه میسازند. به نظر من عشق نمیتواند و نباید به عادت تبدیل بشود. عشق تعریف خودش را دارد و عادت هم تعریف خودش را. عادت برخاسته از نوعی سهلگیری در زندگی است. نوعی کاسبکاری منطقی که به آدم حکم میکند برای حفظ چیزی باید از کدام راه برود و از کدام راه پرهیز بکند و همین رفتار پس از تکرار بسیار، تبدیل به عادت او میشود. الان احساس میکنم که رابطه من و یان دارد تبدیل به عادت میشود. از آن شور، هیجان و انگیزشی که در عشق هست، اثر چندانی نمانده.»
کامران مایل بود بداند که آیا آیدا از زندگی مشترک خود با یان خرسند است. فراتر از آن مایل بود بداند آیا او از این زندگی مشترک لذت میبرد. پرسش دیگری که بهرغم صمیمیت و نزدیکی موجود در رابطهاش با آیدا، طرح آن برای او بسیار دشوار بود. نگاهش را از نگاه دخترش دزدید و با صدایی آرام پرسید:
«از زندگیات لذت میبری؟ منظورم را متوجه میشوی؟»
آیدا پس از لحظهای مکث و اندیشیدن به مضمون آنچه پدرش پرسیده بود، گفت:
«نمیدانم. اگر منظورت از لذت، بهره بردن از یک زندگی سازگار و آرام باشد، میتوانم بگویم آره. اما اگر بخواهم بگویم که آیا از تب و شور دیدار و همبستر شدن با یان لذت میبرم، باید بگویم متاسفانه نه. مدتهاست که چنین رابطهای بین ما وجود ندارد. این عشق و این رابطه باعث آزادی من نشده.»
آیدا نگاهی به ساعت تلفن همراه خود انداخت و گفت که متاسفانه باید برود. آن هم در لحظهای که گفتوگویشان جدی شده بود. کامران پرسشهای بسیاری داشت. پرسشهایی که بیپاسخ در فضا رها شده بودند. از جای خود بلند شد، آیدا را در آغوش گرفت، بوسهای بر گونهی دختر دلبندش زد و خیلی کوتاه و مختصر گفت: «میتوان به آزادی عشق ورزید، ولی عشق هیچگاه باعث آزادی آدم نمیشود. نمیبایست چنین انتظاری از عشق داشت.»
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
———————————-
درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|