يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 26.09.2019, 9:47

رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی»

فصل پنجم: سوپرایگو


جمشید فاروقی

(دوشنبه، ساعت نه و سی و سه دقیقه صبح)

کامران شالِ بلندِ پشمی را به دور گردنش پیچاند و پالتویش را محکم به دور بدن خود چسباند. موهای خود را خوب خشک نکرده بود. بادی ملایم اما به‌شدت سرد می‌وزید. برای رسیدن به ایستگاه قطار باید عجله می‌کرد. به‌رغم آنکه پیش از خروج از خانه نگاهی به آشپزخانه و اتاق خواب انداخته بود و از بابت خاموش بودن لوازم برقی مطمئن شده بود، نگرانی ناشی از اینکه مبادا چیزی را فراموش کرده باشد، آزارش می‌داد. یک نگرانی قدیمی که همیشه همراه او بود. سال‌ها پیش، روزی سودابه به او گفته بود: «مرد تو که دو بار قبل از خروج از خانه همه جا را کنترل کردی، دیگر نمی‌دانم نگران چه چیزی هستی؟ خودآزاری هم حدی دارد!» هر بار که از خانه خارج می‌شد، این نگرانی به سراغ او می‌آمد و هر بار این نگرانی بر لحظه‌های او نقش می‌زد، یاد سخن سودابه می‌افتاد. سخنی که حتی تکرار هزارباره‌ی آن در عالم یاد و خیال نیز موجب تغییر رفتار او نشده بود.

دو دقیقه زودتر به ایستگاه رسیده بود. یک زوج پیر و یک دختر جوان نیز در ایستگاه منتظر قطار بودند. مرد پیر از درد کمرش می‌نالید و دختر جوان بی‌اعتنا به سایرین سرگرم نوشتن چیزی بر روی تلفن همراه خود بود. برای یک لحظه نگاه او با نگاه آن دختر جوان تلاقی کرد. از خود پرسید: «آیا این دختر هم برای والدین خود معمایی است؟»

معما بودن آیدا برای پدر و مادرش تنها محدود به نگاه او به موضوع ازدواج نمی‌شد. رفتار آیدا از همان ایام کودکی با سایر همبازی‌ها و همکلاسی‌هایش فرق می‌کرد. خیلی زود یکی پس از دیگری عروسک‌هایش را به گوشه‌ای از کمدِ اتاق خود تبعید کرده بود. حتی یک روز دست و پای “بتی” را نیز کنده بود. دست و پای این عزیزترین همراه ایام کودکی‌ خود را. خشم و خشونتی برخاسته از عصیانی روحی که والدین‌ او قادر به فهم آن نبودند. سودابه دست و پای بتی را جلوی چشمان آیدا گرفته بود و گفته بود: «مطمئن باش که این آخرین عروسکی بود که برایت خریده‌ام.» آیدا هم در واکنش شانه‌هایش را بالا انداخته بود و به اتاق خود رفته بود.

آیدا کتاب و داستان را کشف کرده بود. کتاب‌هایی که می‌توانستند راه ورود او را به دنیای افسانه‌ها بگشایند. کتاب‌هایی که قادر بودند به قوه‌ی تخیل او رنگ و بوی تازه‌ای ببخشند. کتاب‌هایی که می‌توانستند تخیل کودکانه او را با کنجکاوی و اندیشه پیوند بزنند و بر عطش او به بیشتر دانستن بیافزایند.

بسیار پیش می‌آمد که آیدا تک و تنها گوشه‌ای بنشیند و به چیزی زُل بزند. مثلا به غنچه‌ای یا به پرنده‌ای که از گوشه‌ای از باغ خانه‌شان به گوشه دیگری می‌پرد. حتی یکبار، زمانی که کودکی هفت یا هشت ساله بود، دست‌هایش را زیر چانه‌اش ستون کرده بود و مدتی طولانی مات و حیرت‌زده به پیچ و تاب شعله‌ی رقصان شمعی خیره شده بود. این رفتار عجیب او خشم مادرش را برانگیخته بود. سودابه سرش داد زده بود: «دختر پاشو برو دنبال مشق و درس‌ات. آخرش با این کارهات یا خودت خُل می‌شوی یا ما را خُل می‌کنی.»

این رفتار غیرعادی اما باعث خُل شدن آیدا نشد. از همان زمان کودکی دریافت که برای حضور پسندیده در جامعه نیاز به ماسک دارد. اما ارزش و نقش این حضور پسندیده، هر چه بزرگتر شد در او کاهش یافت و نیاز او به این صورتک ناخواسته و تحمیلی کمتر گشت. ماسکی که هیچ نبود مگر گردن نهادن به خوشایندهای دیگران و نادیده گرفتن و یا پنهان کردن امیال خود. یک بار به پدر خود گفته بود که این سوپرایگوی فرویدی، این “من برتر” بیش از آنکه از “من” نقش و رنگ گرفته باشد، سرسپرده‌ی دیگران است.

آیدا حتی یک بار از کامران پرسیده بود: «ما چگونه می‌تونیم فریب این سوپرایگو را بخوریم؟» پرسشی که پدر او به‌رغم آن همه مطالعه فلسفی برای آن پاسخی نداشت. کامران آن روز به این پرسش پاسخی داده بود که نه آیدا را قانع کرده بود و نه باعث رضایت خود او شده بود. روح این سوپرایگوی فریبکار اما هرگز کامران را رها نکرد. در برابر هر تصمیم و هر اقدامی از خود بی‌اختیار می‌پرسید که نقش این سوپرایگوی مکار در آن تصمیم و اقدام چه بوده است.

چگونه ممکن بود که آیدا به موضوع هویت زنانه بپردازد، از باورهای کلیشه‌ای درباره نقش زنان انتقاد بکند و آنگاه به مبانی نظری چنین باورهایی بی‌توجه باشد؟ آیدا در کنار مطالعه آثار فلسفی به خواندن کتاب‌ها و مقالات مربوط به روانشناسی نیز روی آورده بود. یک بار با گفتن جمله‌ای به تردیدهای پدر خود درباره‌ی نقش این سوپرایگو دامن زده بود و باعث حیرت او شده بود. آیدا گفته بود: «این سوپرایگویی که فروید گفته، اگر ریشه در باورهای دینی نداشته باشد، محصول همان زمانه‌یی است که در آن شکل گرفته.» کامران تا آن لحظه همیشه به “برتر” بودن مطلق این “من” باور داشت، بی‌آنکه هرگز پرسیده باشد که “برتری” این سوپرایگو چیست و کی و کجا شکل گرفته است.

آیدا گفته بود این سوپرایگو، این “من برتر” در تلاش برای دیکته کردن الزام‌ها و شایست‌ها و ناشایست‌های دیگران به آدم است. یعنی تحمیل همه‌ی آن نُرم‌هایی که در اثر پایبند ماندن به آن‌ها آدم تبدیل به یک شهروند عادی و البته شایسته می‌شود. درست مثل بسیاری دیگر از شهروندان. آنقدر شبیه دیگران می‌شود که شباهتش را به خود از دست می‌دهد. می‌گفت: «کمال‌گرایی این سوپرایگو فریبی بیش نیست. فریبی برای تهی کردن‌ تو از آنچه هستی یا مایلی که بشوی.»

آیدا ذهنی کنجکاو، جست‌وجوگر و به سخن دیگر، ذهنی پرسشگر داشت. هیچ پاسخ ساده‌ای، حتی در دوران کودکی‌اش نیز نمی‌توانست راضی‌اش کند. پرسش‌ها و موضوعات علمی خیلی زود او را مجذوب خود کردند. پرسش‌هایی درباره طبیعت و کهکشان.

قطار رسید. کامران همراه با زوج پیر و آن دختر جوان سوار شدند. قطار تقریبا پر بود. یک صندلی خالی در گوشه‌ای از قطار وجود داشت. مردِ چاقی که کنار آن صندلی خالی نشسته بود، چنان خود را روی صندلی‌اش پهن کرده بود که عملا جای زیادی برای فرد دیگری نگذاشته بود. کامران تصمیم گرفت کنار یکی از درها بایستد. قطار با سرعت از کنار خانه‌ها و خیابان‌ها می‌گذشت و او به گذشته‌های دور می‌اندیشید. یاد درختی افتاد که آیدا سال‌ها پیش، آنگاه که کودکی بیش نبود، کاشته بود.

آیدا روزی به تشویق مادرش دانه‌ای در دل خاک باغچه‌شان نشانده بود و این برای او سرآغاز یک آشوب روحی شده بود. پنداری آن دانه، صرفا دانه گیاهی نبود که او در دل خاک می‌کاشت. آن دانه‌ بذر عصیانی روحی بود که همزمان با رشد آن گیاه، در پستوهای روح او سر بر می‌آورد. آیدا از خود می‌پرسید چگونه ممکن است که گیاهی چنین بزرگ از دل دانه‌ای چنین کوچک پدید آمده باشد؟ گیاهی که آیدا در گوشه باغچه خانه‌ پدری کاشته بود، مدتی نگذشت که تبدیل به درختی پهناور شد. عصیان روحی و ایستادگی در برابر ترفندهای این “من برتر” و تلاش برای فراهم کردن مجال نفس کشیدن برای امیال درونی‌اش نیز پا به پای رشد این درخت، رشد کرد.

آیدا نوجوانی بیش نبود که شیفته فلسفه شد. نخست شیفته فلسفه کلاسیک یونان و سپس شیفته سارتر و اگزیستانسیالیسم. تکالیف مدرسه را که انجام می‌داد، منتظر می‌ماند تا پدرش از دانشگاه برگردد. آنگاه می‌آمد و پرسش‌های خود را با او در میان می‌گذاشت. آیدا با شور و هیجان به سخنان پدر گوش می‌داد و کامران نیز با شیفتگی از دانسته‌ها و آموخته‌های خود برای دخترش سخن می‌گفت.

آیدا برای آموزگاران خود نیز معمایی بود. کسی به‌درستی نمی‌دانست که در برابر او باید چه رفتاری در پیش گیرد. آموزگارانش هم ستایشگر این روح پرسشگر بودند و هم از دست او کلافه می‌شدند. از آن شکایت داشتند که آیدا وقت کلاس را با طرح پرسش‌های عجیب می‌گیرد و مسائلی را مطرح می‌کند که برای سایر شاگردان نه جالب است و نه قابل فهم. از آن شکایت داشتند که آیدا با اشاعه افکار خداناباورانه، پایه‌های باورهای دینی سایر شاگردان را سست می‌کند. شاکی بودند که او هر پاسخی را تبدیل به سکوی طرح پرسشی دیگر می‌کند.

آموزگاران آیدا می‌گفتند که او برای باورهای دیگران احترامی قائل نیست. حتی با لحنی خشن باورهای دیگران را نقد می‌کند. همین مسائل باعث آن شده بودند که او در دوران تحصیل خود دوستان زیادی نداشته باشد. کمتر کسی برای دیدن او به خانه‌شان می‌آمد و کمتر می‌شد که او به خانه کسی برود. فهم رفتار غیرقابلِ پیش بینی آیدا حتی برای نوجوانان هم سن و سال او نیز دشوار بود.

قطار به ایستگاه بارباروزاپلاتس رسید. کامران برای رسیدن به محل دیدار خود با آیدا یا باید منتظر قطار دیگری می‌ماند یا می‌بایست پیاده می‌رفت. نگاهی به ساعت‌اش انداخت. حدود ده دقیقه وقت داشت. ترجیح داد این مسافت را پیاده طی کند. او در این سال‌ها، هرگاه به آیدا نگاه می‌کرد، نمی‌توانست تغییرات شخصیتی دختر خود را باور کند. او در مجموع از دختر خود راضی بود. دختری که اکنون تبدیل به مادری دلسوز شده بود. دختری که برخلاف پسرش بیژن، همچنان به پدرش احترام می‌گذاشت و رابطه‌اش را با او قطع نکرده بود.

آیدا در دوران جوانی هیچ منع و محدودیتی را نمی‌پذیرفت. عصیان و سرکشی روحی او در دوران بلوغ جنسی‌اش به اوج رسید. نه به محدویت‌ها و هنجارهای اجتماعی توجهی داشت و نه برای توصیه‌های اخلاقی ارزشی قائل بود. زیر پا نهادن بایدها و نبایدهایی که یا توسط مادرش و یا از سوی آموزگارانش طرح می‌شدند، تبدیل به منش و رفتار دائمی او شده بود. این چنین بود که او خود را با این هنجارشکنی‌ها تعریف می‌کرد. نه در نوشیدن مشروبات الکی برای خود حد و مرزی قائل بود و نه در مصرف دخانیات. حتی چند بار مادرش متوجه شده بود که آیدا مواد مخدر هم مصرف می‌کند.

رابطه آزاد جنسی آیدا بارها خشم مادر و حتی پدرش را نیز برانگیخته بود. کامران نیز در آن هنگام گاهی دچار واهمه می‌شد. واهمه از اینکه پرش‌های هنجارشکنانه آیدا زمانی منجر به درهم شکستن بال‌های این روح سرکش شود. خودسری آیدا اما قوی‌تر از هشدارها و توصیه‌های اخلاقی والدین و آموزگارانش بود.

آیدا پس از این دوره بحرانی یکباره تغییر کرد. یک دگرگونی بنیادی. همچون پروانه‌ای زیبا که از پیله‌ای که به باور دیگران زشت بود، زاده شده باشد. اما آنچه باعث این تغییر روحی بزرگ شده بود سرزنش‌ها و تهدیدهای پدر و مادر نبود. این را هم کامران و هم سودابه به‌خوبی می‌دانستند. علت این دگرگونی حتی ریشه در آگاهی آیدا به زیباییِ دم‌ افزون خود نداشت.

آیدا پس از آشتی کردن با آینه، زیبایی خود را کشف کرده بود. نگاه گاه مهرآمیز و گاه آزار دهنده رهگذران نیز تاییدی بر زیبایی نوشکفته او بود. اما او با دختران هم سن و سال خود تفاوت می‌کرد. آیدا نیز، بسان سایر دخترانِ نوجوان، از اینکه می‌توانست توجه دیگران را به زیبایی‌های زنانه در حال تکوین خود جلب کند، لذت می‌برد، اما این لذت چنان نبود که کل ذهن او را به زیر سیطره خود در آورد.

آیدا از اسارت پرهیز داشت. حاضر نبود به هیچ چیز و هیچ کس وابسته شود. رفتار نامتعارف او تنها به هنجارشکنی محدود نمی‌شد. او دریافته بود که تکرار مکرر یک هنجارشکنی خاص سرآغاز اعتیاد و وابستگی به یک چیز دیگر است و این همان موضوعی بود که او حاضر به پذیرش آن نبود.

آیدا دریافته بود که عبور از خطوط قرمز و پا گذاشتن به منطقه ممنوعه‌ها جسارت می‌خواهد. اما در عین حال او می‌دانست که ورود به منطقه ممنوعه‌ها با زندگی در این منطقه تفاوت بسیاری می‌کند. بر آن بود تا صدای شکستن تابوها را بشنود و ممنوعه‌ها را تجربه کند. اما حاضر نبود همه زندگی خود را زیر آوار تابوهای خرد شده و خلسه‌ی ناشی از تجربه ممنوعه‌ها سپری کند. او همانگونه که با بی‌پروایی و جسارت پا به منطقه ممنوعه‌ها گذاشته بود، در خود این جسارت را نیز می‌دید که بار دیگر از منطقه ممنوعه‌ها عبور کند و به جامعه باز گردد.

تغییر رفتار آیدا از نگرانی‌های کامران و به‌ویژه از نگرانی‌های سودابه کاست، اما پایان این نگرانی‌ها نبود. این دگرگونی بنیادی ترجمان خود را در رفتار آیدا نشان می‌داد. اما شخصیت او تغییر نکرده بود، بلکه بالغ‌تر شده بود. آیدا پس از این تغییر بزرگ نیز برای والدین خود، برای دوستانش و حتی برای یان همچنان یک معما ماند. معمایی که حال پیچیده‌تر شده بود.


ادامه دارد...

فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
———————————-
درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی

رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024