پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
انتشار فصل به فصل رمان: «انقلاب و کیک توت فرنگی»؛ هر هفته یک فصل
مقدمه:
تمامی شخصیتهای این داستان واقعیاند، بیآنکه واقعا وجود داشته باشند و در عین حال همهی شخصیتهای این داستان تخیلیاند، بیآنکه از دل تخیل زاده شده باشند.
این داستان برخاسته ازتخیلی است واقعی و دقیقا چون تخیلی است، جسارت روبهرو شدن با آن را در خود میبینیم. چون بهخوبی میدانیم که دنیای واقعی هر چه باشد، وحشتناکتر از دنیای تخیلی است.
فصل اول: یک آغاز ساده…
(یکشنبه، ساعت یازده و بیست و دودقیقه شب)
شب بود. یک شبِ سرد. باد پشت پنجرهی اتاقِ خواب زوزه میکشید و شاخهی درخت رُز را با شدت به شیشهی پنجره میکوبید. بیخوابی به سراغش آمده بود. کامران به این بیخوابیها عادت کرده بود. به این وول خوردنهای آزار دهنده وبهظاهر بیپایان و به این زُل زدنها به لکهی نوری که از گوشه پردهی اتاق هر شب بر روی دیوارِ مقابل تختخواب میتابید.
بارها از خود پرسیده بود مگر میشود که آدم به یک لکهی نور دل ببندد؟ لحظههای تنهاییاش را، این ساعات کشدار شبانهاش رابه این لکهی نور پیوند بزند؟ خود او پاسخ این پرسش را میدانست. برای این پرسش پاسخی ساده یافته بود. یک پاسخ ساده برای یک پرسش دشوار. پرسشی دشوار که فقط در سایهی صداقت میشد برای آن پاسخی شایسته یافت. اما او به همان پاسخ ساده بسنده کرده بود.
این لکهی نور تبدیل به بخشی از چیدمان اتاقش در این ناریکی فراگیر شبانه شده بود. اگر شبی از سر اتفاق پرده را طوری میکشید که اتاق کاملا تاریک میشد، دلش میگرفت و بیش از پیش احساس تنهایی میکرد. برمیخاست و پرده را آنقدر تکان میداد و آنقدر جابهجا میکرد تا لکهی نور مجددا روی دیوار ظاهر میشد.
به خود گفته بود که این لکهی نور نباید روی تابلوی «شب پر ستاره» وان گوگ بیافتد. نباید بین هزاران ستارهی این تابلو گم و محو شود. باید تنها نقطهای از حاشیهی قابِ تریاکیرنگ آن را روشن کند. به خود گفته بود که این لکهی نور آن ستارهای است که از نگاه هنرمندانهی وان گوگ پنهان مانده است.
این ستاره را او کشف کرده و در حاشیهی این “شب پرستاره” نشانده بود. او از این بابت احساس غرور میکرد. گرچه این لکهی نور کمترین تشابهی به ستارههای تابلوی وان گوگ نداشت، اما بهرغم آن در فضای تاریک و وهمآلودهی اتاق نقش تک ستارهی درخشانی را بازی میکرد. تک ستارهای که پس از آنکه ستارههای تابلو در تاریکی محو میشدند، شروع به درخشیدن میکرد. ستارههای وان گوگ شبها میمردند، و آن موقع بود که این تک ستاره از دل تاریکی زاده میشد.
این چراغ خیابان بود که با همین لکهی نور به تاریکی اتاقِ خواب او مفهوم و معنا میبخشید. تابش نور این چراغِ خیابانی روایتگر بیجانِ تداوم هستی در پشت این پردهی ضخیم بود. دستکم او این لکهی نور را برای خود چنین تفسیرمیکرد.
گاهی گوش تیز میکرد و هوش و حواس خود را به همهمههای خیابان میداد. خیابانی که کمتر کسی از آن میگذشت و معمولا در خیزاب سکوت وتنهایی غرق شده بود. در بیرون از خانه همهمهای نبود، و اگر بود، هیاهویی در پی نداشت. در درون خانه و در ذهن او اما همیشه همهمه بود و همیشه هیاهو.
دوست نداشت اسیر سودازدگیهای ملالآور شود. اسیر اندیشههای مالیخولیایی که میآمدند و بر دیوارهی آرامش او چنگ میکشیدند. این افکارِ پریشان مثل صدای کشیدن ناخن بر روی تخته سیاه مدرسه ایام کودکیاش برای او چندش آور و آزار دهنده بودند. دوست نداشت اسیر این افکار شود، اما راهی برای گریز از آنها نمیشناخت.
از تاثیر شرابی که سر شب نوشیده بود، اثر چندانی نمانده بود. شبها پیش از آنکه چراغ اتاق را خاموش کند دوست داشت شراب بنوشد. تاثیر شراب بهمرور زمان رو به کاهش نهاده بود و او هر بار زودتر از شبهای پیش از خواب بر میخاست و هر بار سختتر و دیرتر از شبهای پیش چشمانش سنگین میشدند. خواب همچون فرشتهای پر عشوه در برابر چشمان او میرقصید، اما از همبستر شدن با اومعمولا پرهیز میکرد و اگر هم گاهی رخ مینمود، میآمد و اندکی بعد دل میکند ومیرفت.
هر شب، وقتی چراغ را خاموش میکرد، آنگاه که همه چیز درتاریکی فرو میرفت، بیاختیار یاد فلسفهی ماخ میافتاد. میپنداشت که جهان در تاریکی محو میشود و کافی است که او چشمان خود را ببندد تا جهان تبدیل به وهم شود. میپنداشت جهان تنها تصویری است که او در ذهن خود پرورانده است. کافی است چراغ را روشن کند و چشمانش را بگشاید تا جهان از وهم به واقعیت تبدیل شود. آرزو میکرد که وقتی چشمانش را میگشاید، از تلخی واقعیتهاکاسته شده باشد. از تلخی واقعیتهایی که بر زندگی او و بر جهان اوسایه انداخته بودند. اما به محض آنکه نگاهش به این لکهی نور میافتاد، درمییافت که هیچ چیز تغییر نکرده است. جهان واقعی همچون هیولایی افسانهای همانجا منتظر او مانده است تا او را در آغوش بگیرد.
به خود میگفت: «پیری یعنی اینکه تو بمونی و یک مشت خاطره، تو بمونی تک و تنها با کوله بار گذشتهای که وزنش هر روز از روز پیش سنگینتر میشه.»
تصور میکرد که زمان همهی آن خشتهایی که او بر دریای آینده زده بود را، خشت بر خشت بر بنای قدیمی و سترگ گذشته مینهد و بر وزن این گذشته به بهای سبک کردن بار آینده میافزاید.
چراغ پاتختیاش را که خاموش کرد، اثری از لکهی نور ندید. از جای خود بلند شد. پرده را آنقدر تکان داد و جابهجا کرد تا شعاع نوری که از حاشیه پرده به درون اتاق تابیده بود، تبدیل به یک لکهی نور شد. لکهی نور را با تکان دادن پرده به سمت حاشیه تریاکیرنگ تابلو هدایت کرد. به محض آنکه لکهی نور بر همان نقطهی همیشگی نشست، نفس عمیقی کشید ودلش آرام گرفت.
بارها به خود گفته بود: «اینها همه نشانههای پیری است. سن آدم که زیاد میشه، هر چیزی باید سر جای خودش باشه. مثل همین لکهی نور.»
همه چیز سر جای خودش بود و هیچ چیز همان جایی نبود که میبایست میبود. بهرغم این بینظمی فراگیر و دامنگستر، او میدانست که چه چیزی کجاست وهر لحظه که اراده میکرد میتوانست مثلا دستنوشتهای را از میان دهها کاغذ دیگربیابد و یا بدون صرف لحظهای وقت و اندکی فکر کتاب مورد نظرش را پیدا کند. این نظم فقط به میز کارش محدود نمیشد. کمد لباس و بسیاری چیزهای دیگر را نیز در بر میگرفت.یک تغییر ولو کوچک هم میتوانست این نظم را در هم بریزد و نابود کند.
میگفت: «ممکن نیست که آدم حلقهای را از میانهی یک زنجیر برداره و نظم زنجیر برهم نخوره.» میگفت: «بگذار دیگران در این نظم گم بشن.بگذار این نظم تردیدهای آنها رو بیشتر کنه. آنها که در این نظم زندگی نمیکنن. این نظم را من بهخوبی میشناسم. این نظم باعث تردید و سرگشتگی من نمیشه.»
نظم این زنجیر را خود او پدید آورده بود و این تنها خود اوبود که زبانِ مرموز و بیکلام این نظم را متوجه میشد. همه چیز در این خانه به هم زنجیر شده بود. او دستکم در این مورد دچار توهم نبود و نیک میدانست که این نظم،یک نظمِ من درآوردی است. نظمی ناشی از نگاهی برخاسته از تنپروری و سبکبالی.
تنپروری، چون با گذشت زمان حوصله انجام خیلی چیزها را ازکف داده بود و سبکبالی به علت آنکه از الزامهای دست وپا گیر رها شده بود و میتوانست همچون یک سبکبال بر فراز پارهای از واقعیتها پروازکند و به آنها بیاعتنا باشد. او توان نادیده گرفتن همهی واقعیتها را در خود نمیدید.برخی از واقعیتها را نمیتوانست نادیده بگیرد. گاهی به این واقعیتها دهن کجی میکرد، آنها را به سخره میگرفت،ولی خود میدانست که آنها را نمیتوانددور بزند و نمیتواند خود را از گزند ترکشهای این واقعیتهایِ جان سخت حفظ کند.
گفته بود: «پیری یعنی همزیستی دائمی آرامش و بیحوصلگی.»
آیدا، دخترش، روزی پرسیده بود: «مگر میشه آدم همزمان هم آرام باشه و هم بیقرار؟»
کامران گفته بود: «تو هنوز خیلی جوانی که این را بدانی.» افزوده بود: «آیا هیچگاه در یک دریای طوفانزده شنا کردهای؟ سطح آب در اثرطوفان طغیان میکنه، حال آنکه دل دریا آرامه. کافیه که چند متری از بیقراری سطح آب به سوی عمق آن شنا کنی تا آرامش حاکم بر دریا را ببینی.»
حکایت او هیچ شباهتی به حکایت آن دریای طوفانزده نداشت. چهرهی او آرام بود و درون او طوفانزده و بیقرار. او عصیانهای روحی خود را پشت این چهرهی آرام و مهربان پنهان کرده بود. تنها کسانی که او را خوب میشناختند،فریب آرامش ظاهری او را نمیخوردند.
مدتها بود که از فراز سایهی بایدها و نبایدها جهیده بود و دریافته بود که این تنهایی و تنها زندگی کردن است که از فشار بسیاری از این الزامها، توصیهها و منعها میکاهد.
میگفت زندگی کردن با دیگران، یعنی تن دادن به قراردادهای اجتماعی. قراردادهایی که گرچه بسیاری از آنها را کسی نمینویسد، اما همگان برای حفظ رابطههای اجتماعی از آنها پیروی میکنند.میگفت فقط این تنهایی است که میتواندقراردادها را باطل کند. فقط آنجایی که از دیگران خبری نیست و تو هستی، نشسته در خلوت خود، نیازی به قراردادهای اجتماعی نیست. و اگر قرار و قراردادی هم وجود داشته باشد، از نوع آن قراردادهایی است که آدم در تنهایی با خودش میبندد وهر وقت هم دوست داشت میتواند بدون ذرهای عذاب وجدان یا پرداخت کمترین هزینهای آنها راپاره کند و از فراز سایهشان بجهد.
او دروصف این تنهایی بسیار خوانده و شنیده بود. همان تنهایی که فیلسوفان و هنرمندان راشیفته خود کرده بود. اما میدانست که تنهایی که او به آن گرفتار آمده است از جنس همان تنهایی نیست که فیلسوفان دربارهاش قلمفرسایی کردهاند. میدانست که این تنهایی گرچه آدمی را از شر الزامها میرهاند، اما سبب آزادی او نمیشود. این تنهایی در مسیر آزاد کردن او، آزادیاش را سلب کرده بود. همان آزادی که او سراسرعمر برای به دست آوردن آن تلاش کرده بود. او اکنون در تنهایی خود، گرچه رها شده بود، ولی آزاد نشده بود.
رهایی از الزامها و باید و نبایدها را او در همان روزهای نخست پس از جداییاش ازسودابه متوجه شده بود. شلوارش را روی تخت پرتاب کرده بود. رفتاری عجیب که ظرف دههاسال زندگی مشترکشان اصلا سابقه نداشت. منتظر اخطار مانده بود. اخطاری اما در کارنبود. از آن پس همیشه لباسهایش را روی تخت پرتاب میکرد. موقع رفتن از خانه،پیژامه و روبدوشامبرش را و موقع بازگشت به خانه، پیراهن و شلوارش را. در همه ساعات شبانهروز، برای دهنکجی به این الزام دست و پا گیر، یکی دو تکه لباس روی تخت ولو بودند و همین موضوع همچون مرهمیِ التیامبخش اندکی از دردهای برخاسته از زخمهای روح او میکاست.
جورابهای خود را هم هر جایی که دلش میخواست میکند و آن را نوعی دهنکجی به یک الزام دیگرمیدانست. احساس جوانی را داشت که با عبور از چراغ قرمز و بدون پرداخت جریمه، از رفتارقانونشکنانهی خود لذت میبرد.
جای جورابها هر بار تغییر میکرد، ولی حافظهی او هنوزآنقدر قوی بود که بداند آخرین بار جورابها را کجا درآورده است. دایره احتمالات درباره محل جورابها خیلی بزرگ نبود. او جورابها را یا کنار میز کار پرتاب کرده بود یا کنار تختخواب و یا روی طاقچهی پنجرهی حمام گذاشته بود. و اگر آنجاها را نیز میگشت و نمییافت، سری به اتاق پذیرایی میزد.حتما گوشهی یکی از مبلها پنهان شده و منتظر مانده بودند که او عاقبت بیاید و آنها رابیابد.
هر بارکه جورابها را پیدا میکرد، بیاختیاریاد بازی قایمموشک میافتاد. سالها پیش،در آن روزهایی که هنوز گرد و غبار تنهایی خانه را در بر نگرفته بود، با فرزندانش در این خانهی بزرگ قایمموشک بازی میکرد. آیدا و بیژن جایی پنهان میشدند و او باید گوشه به گوشهی خانه را میگشت تاآنها را پیدا کند. بازی ادامه یافته بود، گرچه اکنون یک نامهی اداری، یک لنگه جوراب یا صافی چای همان نقشی را برعهده گرفته بودند، که زمانی آیداو بیژن در زندگی او ایفا میکردند.
زمانِ تغییراتِ شتابان و دگرگونیهای خود خواسته یا شاید هم غیرمنتظره به پایان رسیده بود و دورهی عادتها و تکرارها شروع شده بود. عادتها وتکرارهایی که مضمون لحظهها را به تصرف خود در آورده بودند.
میگفت: «پیری یعنی تمکین کردن روح به عادتها و تکرارها.یعنی یقین داشتن از نتیجه هر حرکتی پیش از شروع آن.» از موضوع عادت کردنها و خو گرفتنها که سخن میگفت، یاد آموزگار شیمی دبیرستان خود میافتاد. آموزگاری که پیش از ترکیب دو ماده، نتیجه ترکیب رابا افتخار به دانشآموزان اعلام میکرد و همین امر به او احساس شعبدهباز ماهری را میداد که از راز آمیزش آن دو ماده پیش از ترکیب آنها آگاه است. کامران هم مثل آن آموزگار شیمی مایل بود نتیجه هر چیزی را از پیش بداند و از اینرو بود که از روبهرو شدن با هر چیز پیش بینی نشدهایپرهیز میکرد.
روزی یکی از همکاران سابق به طور تصادفی او را در خیابان دیده بود و گفته بود:
-آقای دکتر بهرامی، چه خوب که اینقدر سر حال هستین. مثل اینکه ایام بازنشستگی باعث شادابی روح و طراوت جانتان شده. صادقانه گفته باشم، هیچوقت شما را اینطور سرحال و شاد ندیده بودم.
کامران لبخندی زده بود و با شتابی که هم در لحن و هم در رفتارش آشکار بود و با این بهانه که باید خود را به قراری برساند، خداحافظی کرده بود.
گفتوگوهای بیهوده و کم مایه را خوش نداشت و از دیدارهای تصادفی و ناگهانی آن هم با کسانی که مصاحبت با آنها برای او چندان فرحبخش هم نبود، دوری میکرد. این رهگذرِ آشنا نمیدانست که یک دیدار تصادفی و ناگهانی نیز نوعی تجاوز به حریم عادتهاست.
کامران مردم گریز نبود، اما ترجیح میداد خود را برای هر دیداریپیش از وقوع آن آماده کند. اسم آن را گذاشته بود: آمادگی روحی. آمادگی روحی یعنی آمادگی فاصله گرفتن موقت و گذرا از عادتها و تکرارها.
در دوران سالمندی هر چیزی که نظم برخاسته از عادتها وتکرارها را بر هم بزند، آرامش را از دل لحظه میرباید. این موضوع را او مدتها بود که کشف کرده بود. شاید هم این موضوع چنان بدیهی بود که نیازی به کشف کردن نداشت. در زندگی او، این عادت کردنها و خو گرفتنها لحظه به لحظه غلیظتر شده بودند. مدتها بود که جهان برایش بدون این عادتها و تکرارهاغیرقابل تحمل شده بود. باورش نمیشد که آن روح سرکش که زمانی جهان را دگرگون شده میخواست، چگونه به تکرارها و عادتها پناه برده است. روح سرکشی که تن به اسارت داده بود. اسارتی کسل کننده و در عین حال آرامشبخش.
آیدا پرسیده بود: «مگر میشه که آدمی در اسارت احساس آرامش بکنه.» و کامران تکرار کرده بود: «تو هنوز خیلی جوانی که این را بدانی.»
ادامه دارد...
———————————-
درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|