سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 23.04.2006, 7:01

فصل دوم

خشکسالی‌ها


ی.ک. شالی

    پیشکش:
    به منصور خیرآبادی و همه‌ی بچه‌های ولایتم.


١
کوکب انگار می‌دانست که شوهرش رفتنی است، به همین خاطر شبها بی‌تاب بود و خوابش نمی‌برد. بی‌تابی‌هایش ‌علت داشت. آخر چگونه می‌توانست یک طفل شیرخواره و شش دختر و پسر قد و نیم‌‌قد را بدون پدر سرپرستی کند؟ شاید دلیل هشت ماهه به دنیا آمدن آخرین فرزندش نیمی به خاطر همین دلواپسی و نیمی دیگر به خاطر کار سخت خرمنکوبی بود؟
درون تنها اتاق آلونک نُه نفر زیر دو لحاف کهنه کنار هم دراز کشیده بودند؛ قاسم شیرخواره کنار مادرش در انتهای اتاق، حلیمه، سلیمه، تیمور، جواد، هوشنگ و فریدون در ابتدای اتاق، یعنی آنجا که دو لنگه‌‌ی چوبی در باز می‌شد، و پدر مسلول خانواده که حالش بسیار وخیم بود و به شدت خون استفراغ می‌کرد کنار زنش. کوکب غمگین و دلسوزانه پرسید:
«چه‌ات است، مَشتی؟* درد داری؟ فرنی می‌خواهی برایت درست کنم؟»
«نه. کارم از این کارها گذشته... بیا...»
«آمدم. چه می‌خواهی، مشتی؟»
«دستت را بده به من، کوکب!»
«ها... این هم دستم. اینجوری درد سینه‌ات کمتر می‌شود، مشتی؟»
«کار من دیگر تمام است، کوکب!»
«بیهوده فکرهای بد نکن، مَشتی! تو که عمری نکرده‌ای. آنهایی که دو برابر تو عمر کرده‌اند، هنوز دارند صحیح و سالم راه می‌روند و به زندگی‌شان مشغولند.»
«نه، زن. این هذیانها را بگذار کنار... ببین چه می‌گویم... بچه‌ها کجا هستند؟»
«مگر نمی‌توانی ببینی‌شان، مشتی؟ همه خوابند.»
«فریدون و سلیمه کجا هستند؟»
«اینجا... خُر و پُف‌شان را نمی‌شنوی؟»
«آخیش، حلیمه پایش از لحاف بیرون آمده. دخترم سردش می‌شود.»
«این فریدون کله‌خر همیشه تمام لحاف را دور خودش می‌پیچد...»
«عیبی ندارد... عیبی ندارد... به همین زودی یکی از جمعیت خانه کم می‌شود. آن موقع لحاف به همه می‌رسد.»
«خدا نکند، مشتی! این حرفهای تو هذیان است، نه حرفهای من.»
«دیروز همه چیز را بهاش گفتم.»
«چه چیزی را ؟ به کی؟»
«به حلیمه.»
«چه گفتی، مشتی؟»
«گفتم که آن خواهر و برادر دوقلویش که خدا نخواست زنده بمانند درست به شکل او و قاسم بودند...»
«مشتی، این جور هذیانها را چرا برای بچه تعریف می‌کنی آخر؟»
«به حلیمه گفتم همیشه یک زن سفیدپوش به خوابم می‌آید که به شکل او است. گفتم که حتم دارم مادر خدابیامرزم باشد.»
«تو واقعاً مادرت را هرگز ندیدی، مشتی؟»
«یادم نمی‌آید. خیلی کوچک بودم. صورت و چشمهایش فقط در ذهن من است. گریه می‌کرد. همین چند شب پیش خوابش را دیدم. باز هم داشت گریه می‌کرد. دستم را گرفت، گفت:<بیا برویم! تو جایت اینجا نیست!> پرسیدم:<تو کی هستی؟>گفت:<حالا دیگر مادرت را هم نمی‌شنانسی؟!> گریه‌ام گرفت. خیلی گریه کردم. هرگز اینقدر با لذت گریه نکرده‌ بودم. گفتم:<چرا من را به امان خدا ول کردی؟> او هم گریه‌اش گرفت. گفت:<بیا برویم خانه تا همه چیز را برایت تعریف بکنم.> گفتم:<زن و بچه‌هایم را چه کار کنم؟ تو همین جا بمان!> یکهو غیبش زد. فقط صدایش را شنیدم که می‌گفت:<دوباره می‌آیم. به حلیمه و قاسم بگو که آنها را بیشتر از نوه‌های دیگرم دوست دارم، چون به شکل من هستند>.»
زن در حالیکه "بسم الله الرحمان الرحیم" می‌گفت از جایش بلند شد. مُشتی برنج برداشت و آن را دور سر قاسم و حلیمه و شوهرش گرداند. زیر لب وحشتزده "بلا دور! قضا دور! قدر دور!" زمزمه کرد و بعد رو به شوهرش گفت:
«دست مرده کوتاه است، مَشتی. خیرات می‌خواهد. قبلاً بایستی برای مادر خدابیامرزت خیرات می‌کردیم.»
«یعنی تو فکر می‌کنی مادرم مرده؟»
«آره، مَشتی. مگر نگفتی که با لباس سفید به خوابت آمد؟»
«ها. سفیدِ سفید!»
«خدابیامرز کفن پوشیده بود، خب. این بار سائل آمد برایش خیرات می‌کنم. وای خاک عالم بر سرم... مادرت می‌خواست تو و قاسم و حلیمه را یک‌جایی با خودش به خانه‌ی قبر ببرد...»
«نه. زن این جوری هذیان نگو!»
«همه‌ی این حرفها را برای حلیمه گفتی؟»
«آره. به او گفتم که اگر روزی قاسم سراغم را گرفت، به او بگوید که رفته‌ام به طبقه‌ی هفتم آسمان پیش خدا تا از ارباب و امنیه و آدمهای ظالم شکایت کنم.»
«این مریضی گمانم عقل را از سرت پرانده، مَشتی...»
زن از بی‌پناهی و حرمان گریه‌اش گرفت. مرد که به دشواری نفس می‌کشید گفت:
«گریه نکن زن!... من را ببخش... هر چه بدی دیدی، حلالم کن! دیگر رفتنی شده‌ام...»
«خدا تو را ببخشد، مَشتی. دیگر این همه از مردن حرف نزن، تو را به خدا!»
«... نفسم به سختی پایین بالا می‌رود... کاش پایتخت نزدیک بود! می‌گویند شاه آنجا یک بیمارستان هزارتختخوابی درست کرده که حتی هر مرده‌ای هم برود آنجا، زنده بر می‌گردد...»
«خب، فردا برویم آنجا، تا که زود خوب بشوی!»
«تو شوخی‌ات گرفته، زن. مگر نمی‌دانی پایتخت کجاست؟»
«هر کجاست مَشتی، از ییلاق که دورتر نیست؟...»
«خیلی دورتر است... داری کفرم را در می‌آوری. چرا گریه می‌کنی تو آخر؟»
«نه، مَشتی، گریه نمی‌کنم.»
«کوکب؟»
«ها، مَشتی؟»
«...جان تو، جان بچه‌هایم! از آنها خوب نگهداری کن!»
«خودت انشاءالله خوب می‌شوی و بالای سرشان وامی‌ایستی، مَشتی!»
«...کوکب، دستم را فشار بده!»
کوکب دست شوهرش را در دست گرفت و جوری که انگار با او در حال سلام و احوال‌پرسی است، لبخندی بر لب آورد و سعی کرد با شوخی موضوع غم‌انگیز مرگ را تغییر دهد:
«ها... یا الله! یا الله! این جوری خوب است؟»
مرد که همچنان به سختی نفس می‌کشید گفت:
«قسم بخور!»
«برای چی، مَشتی؟»
«قسم بخور که بچه‌هایم را تنها نگذاری و بعد از مردنم شوهر نکنی! ناپدری بچه‌ها را اسیر و دربدر می‌کند. یادت هست آن شب به من چه قول داده بودی؟»
«کدام شب، مَشتی؟»
«همان شب که با کُرند خدابیامرز فرارکردیم. یادت نیست؟»
«چطور می‌شود شبی که تو به خاطر من چلاق شدی یادم نباشد، مَشتی؟»
«ها، پس قولت یادت هست؟»
«خاطرجمع باش، مَشتی! مرگ یک دفعه، مرد هم یک دفعه.»
«...قاسم کجاست؟»
«خواب است، مشتی. چه کارش داری؟»
«هیچی، نمی‌دانم بچه‌هایم چرا همه خوابیده‌اند؟ دلم می‌خواهد همه بیدار بودند و سروصدا می‌کردند.»
«دم دمای خروسخوان است، مَشتی. چه کار کنند، خب؟ باید بخوابند.»
«...آی روزگار بیوفا! روزگار بیوفا!... یک کاری برایم می‌کنی، کوکب؟»
«چه کاری، مشتی؟»
«قاسم وقتی بزرگ شد، هر جوری شد او را بفرست به آبادی همسایه برود مدرسه سواد یاد بگیرد... لگن! لگن!...»
کوکب لگن مسی‌یی را که شبها بالای سر شوهرش می‌گذاشت جلو او گرفت. مرد دهانش را به طرف لگن برد و دوباره مدتی درون آن خون استفراغ کرد. وقتی کمی آرام شد، در حالیکه به سختی نفس می‌کشید گفت:
«...بگیر بخواب کوکب! دیگر با تو کاری ندارم!»
«خوابم نمی‌برد، مَشتی. تو حالت خیلی بد است!»
«حالم خوب است، کوکب. فقط بدجوری خوابم می‌آید. اگر خوابیدم و خوابم خیلی سنگین بود، داد و قال نکن!»
«خب، باشد. بخواب!»
«...کوکب!»
«ها، مَشتی، جانم؟»
«سینه‌ام را بخاران!»
علی پانزده‌قرانی‌ِ خانه‌ی اربابی مباشر، میراب مزارع آبادی پیله‌کند، شوهر کوکب و پدر هفت فرزند خردسال، بعد از سالها کار و تلاش و دربدری، حالا برای اولین بار به خوابی عمیق فرورفته بود و با کُرند و مادرش گفتگو می‌کرد. هنگام این گفتگوی خوابگون، زنش گاه عرق از پیشانی او می‌زدود و گاه سینه‌ پردردش را به نوازش می‌گرفت. همراه با این نوازش، قطرات اشک از گونه‌های زن بی‌امان فرو می‌غلتید و زیر گلوگاهش ناپدید می‌شد. بدن میرابعلی اندک اندک رو به سردی گرائید. زن با سرد شدن سینه‌ی او وحشتزده پرسید:
«مشتی! مشتی! خوابیده‌ای؟»
اما از او جوابی نشنید. پس، در حالیکه سعی می‌کرد به عهدش وفادار بماند و شویش را با شیونش نیازارد، زیر لب گریان نالید:
«نمیر، مشتی!... تو را به خدا، نمیر! بدون تو با بچه‌ها چه کارکنم؟...»

صبح سرد و بارانزا و غم‌انگیز پائیزی خواب‌آلود دهان گشوده بود و با تندبادهایش خمیازه می‌کشید. روشنایی ضعیفی از شیشه‌ پنجره کوچک و خرد دایره‌ای شکل نصب شده در دیوار کاهگلی آلونک روستایی، پا کشان به درون اتاق می‌تابید؛ تو گویی یتیمی و بی‌پدری کودکان بیوه‌ بانویی جوان را بدینسان جار می‌کشید. طفلان اما همچنان بی‌خبر در خواب بودند. پیله‌‌کند طوفانزا قل‌قل می‌کرد، و امواج خزر پی در پی به هم می‌پیوستند و بر ساحل شلاق می‌زدند.
وقتی که روز به تمامی چهره گشود، جماعتی سوگوار تابوت‌کشان به سوی گورستان راه سپردند. صدای محزونشان در سراسر قریه پیچید:
«...لال نمیری، صلوات فرست!»

ادامه دارد

فصل اول




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024