يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
طرح از: کوروش بیگپور
«جهنم است بیتو زندگی
ای شعر! رؤیای مرمّت انسان
تو را مینویسم وُ
در آستین تمام دنیا
دنبال دستی میگردم
که گلوله را به پرچمی سفید تبدیل کند
شعبدهای چنین را دوست دارم»
بکتاش آبتین
... و این «رؤیای مرّمت انسان» است که تمامقد میایستد در برابر اقتدارگراییِ هر فرد یا هر نهاد قدرت، در هر سوی هر مرز، در زمان و مکان. شعرِ مستقل پیشنهادی است انسانی، چشم در چشم حقیقت، که شمایلِ برساختهٔ اقتدار را باز میشناسد و به آن اعتراض میکند، تا حق فردی در محدودهٔ بیاخلاق و بیقانون معلق نماند.
در شرایطی که امکان حضور نهادهای مدنی مستقل در جامعهٔ ایران، دشوار؛ آزادی اندیشه و بیان، و حق انتخاب، در بند؛ کارگر، وکیل، معلم، شاعر و نقاش در زندان؛ و احساس مسئولیت در برابر انسان و طبیعت جرم است؛ در روزگاری که گونهگونی نژادها و اقوام و ادیان در مهاجرپذیرترین خاک جهان نیز تاب آورده نمیشود؛ در دورانی که ناراستی و سودجویی و زور افراد و دولتهای سلطهجو از هر طرف - درون و برون مرز - پایداری خود را در ایجاد بیثباتی، تنش، خشونت و بحران باز مییابد، و آشتی با جهان از سوی حاکمان سلطهجو بیاهمیت، بلکه بیهوده، مینماید، همانگونه که حرمت و حقوق زنان و آزادی مطبوعات؛ شاعران فارسیزبان مخالف با دخالتِ نظامی نیروی خارجی در کشور ایران و رفتارهای تنشزای نهاد قدرت در درون کشور، کنار صلح و کنار مردم ایران میایستند و به «جنگ» نه میگویند، که «جنگ»، حتی در هیأت تهدید لفظی، در کنار تحریم اقتصادی با ضعیفتر کردن نهادهای مدنی و خیزشها و جنبشهای اجتماعی تنها و تنها به سود نهادهای قدرت تمام میشود.
ماندانا زندیان
***
- مترجم گلوله
چیست زبان؟ و ترجمهٔ جنگ چیست؟
چیست درد؟ و ترجمهٔ اشک چیست؟
انگشت اشارهات را از ماشه بردار
سرباز، ای مترجم گلوله!
از تو حرف میزنم ای جنگ، ای جنگ، ای جنگ!
تو تمام زبانها را بند میآوری
و بمب
با هر زبانی
بغض انسانها را میترکاند
***
-یک
که غم نمانده بود، که شادی نمانده بود
از جنگ چیزهای زیادی نمانده بود
یک مشت خاک خونی و سقفی که ریخته
خانه خراب شد، آبادی نمانده بود
سرهای بیبدن همه در فکر خودکشی
که هیچ چی به حالت عادی نمانده بود
دیوار، جیغ، پنجره، بچه، تفنگ پر
از زندگی جز اینها، یادی نمانده بود
فریاد از دل همه، تیر از دل تفنگ
آزاد شد ولی، آزادی نمانده بود
دنیا تمام شد... و از این اتفاق تار
جز پرچم سفید نمادی نمانده بود
-دو
دیشب سه بار جیغ کشیدم، کسی نبود
■
زن خواب بوده، بعد دو سرباز با لگد
در را شکستهاند، زن از جا پریده وُ
افتاده است در دل یک اتّفاق ِ بد
سرباز با تفنگ به او گفته است که
ساکت شود، لباسش را در بیاورد
■
«جنگ است» مادرم همهٔ قصّههاش را
با این شروع میکند و با صدای در
در که همیشه میشکند... و تفنگ ِ پُر
میایستد شبیه دو سرباز روی سر
مادر تمام میکند این اتفاق را
با حال بد، صدای گرفته، دو چشمِ تَر
■
من ساکتم، شبیه جنازه، بدون حس
و لولهٔ تفنگ درون دهانم است
اندامهای جنسی ِ یک جفت توله گرگ
کابوس ِ هر شبم شده، روی روانم است
و بچهای که نطفهٔ یک اتفاق بود
در دستهای یخ زدهٔ نیمهجانم است
■
دیشب سه بار جیغ کشیده، صداش را
همسایهاش شنیده فقط، روی سنگفرش
پاشیده مغز له شدهٔ زن میان خون...
***
- چه؟
چقدر جنگ است وقتی زمین نگاه میكند برای چه
شیپور پخش میشود مثل خاكستری كه از جنگهای قدیم
بر كاخهای ویران باشكوه
و از (جنگ است) میماند
شبیه همه
از لولههای نفت بلند میشود گیسوش از ترعههای فروپاشیده از رنگهای جنگ
و بند میشود به نگاهی از دور كه مینگاهد لولهها را پیچدرپیچ
از (جنگ است) میماند و میرود تا سقوط
بمبی بزرگ، ایستاده آن بالا مردّد است كه بیافتد
بمب مردّد است میلغزد از گیسوش میافتد بین لولههای نفت
بر شانههاش غوغای این جهان همه آرام و سرد ریشه دواندهست
از لولههای بلند شده از گیسوش
(جنگ است) میبارد پاهای قطع شده میبارد
چشمان بیرونآمده از كاسههای سر
زمین مثل همه است از بین گیسوهاش
جنگ است چقدر شبیه همه
و سقوط سقوط میكند از گیسوش
سقوط میكند كه بگوید چه؟
***
-و شلّیک؛ یک قدم...
شنبه:
روزنامهها خواهند خواند:
آن روز نامههايت را
خواهی گذاشت رو به تفنگ
و شلّيک؛ يک قدم...
٭
يکشنبه:
هوا گرم است
و خورشيد
ما را پس میزند
و ما دورترين رنگ از رنگينکمان را حفظیم
و شلّيک؛ يک قدم...
٭
چهارشنبه:
(روزنامهها خواهند خواند:)
هوا گرم است
و خدا
ما را پس میزند
انگار نامههايت دوبينی دارند؛
انگار چهارده رنگ؟!
٭
شنبه:
هوا گرم است
نامهها
ما را پس میزنند
و شلّيک؛ يک قدم
رو به جنگ!
***
با هم میمیریم
گلولهای که از کتف تو میگذرد
به سینهٔ من مینشیند
با سرفهای آهسته
که دندههای مرا سوراخ میکند.
دروازهٔ زنگزده
به روی همهٔ مردهای سیهپوش باز
فقط فراموش کردهام
تعداد گلولههای خشابم را.
باهم میمیریم
به رسم پارسایان کوچهگرد
که مبتلا به سِل بودند.
دست روی زخمم میمانی
و چشم به چشمم میدوزی
اما من زودتر مردهام
با اولین قطره خونی که
به پیراهنت نشست.
اینقدر سرفه نکن رفیق!
***
و آنچه میمانَد
جای پای هیولای جنگ است بر گلوی فقر وُ
هراسِ خاک
از چشمهای بیسوی کابوسی
که پناه میبرد جهان
از امواج سایهاش
به رؤیای «انسان»
که بلند میشود، راه میرود، خمیده وُ
دل میزند به آبهای خشمگین وُ
اصابت میکند به جلیقههای پُر از هوای نجات وُ
پناه میبرد به رؤیای شیرینش، «آزادی»،
که هیچ ساحلی زیر پایش نیست وُ
غلت که میزند،
فرو که میرود،
دست تکان میدهد هنوز
برای انگشتهای شناور
در زخمهای خیابانهای عمود.
***
جیم مثل جنگ (۱)
کلاهخود نبودم
پوتین نبودم
خمپاره نبودم
من
فرمانده نبودم
سرباز نبودم
میدان مین
سیم خاردار
خاکریز نبودم من
یک تکه عکس کوچک و بیگوشه بودم
در جیب سمت چپ، از بالا
روی خونِ گرمِ قلبِ متلاشیِ سرباز وظیفه.
جیم مثل جنگ (۲)
جنگ بود وُ گلوله میبارید
زندهماندن چه کارِ سختی بود
هر طرف را نگاه میکردند
مرگ وُ آوار وُ تیرهبختی بود
باید از خانه بار میبستند
سمت تاریکِ ناکجاآباد
سمت جغرافیای نامعلوم
سمت هر جا و هر چه باداباد
پشت سر، خانهای که گم میشد
در غبار سیاه و خاکستر
پیش رو، راه سخت و ناهموار
سیلِ آوارگانِ بیسنگر
شانههایش پناه کودک بود
کودک دیگری در آغوشش
سومی میدوید از پی مرد
تلی از خاک بود تنپوشش
مادر از پی روانه وُ خاموش
کوهی از بغض و بیقراری بود
چشم در چشم جنگ و از چشمش
آب سرخ انار جاری بود
آه، اما چه جنگ، وحشی بود
چنگ میزد به روی امیدش
دزد شادی کودکانش بود
با شکرخندِ خشم وُ تهدیدش
از سه کودک یکی نمیخندید
از سه کودک یکی پر از تب بود
بیوطن، بیصدا وُ بیآهنگ
مثل یک شعر بیمخاطب بود
بازمانده کنار راهی دور
خیره در مهربانی خورشید
تا که شاید یکی رسد از راه
تا که شاید یکی هم او را دید
جنگ آمد به هیأتِ آدم
مرگ آمد به قامتِ خورشید
چشمهایش در آسمان یخ زد
وَ دگر تا همیشه هیچ ندید
وَ دگر تا همیشه هیچ ندید
وَ دگر تا همیشه هیچ نگفت
چشمهای عزیز نازش را
بست آرام بر جنایت وُ خفت.
***
ًٌََُّ
باید به کوچه برمیگشتم
و تیلههای تو را
از میانِ هلهلهٔ شیشهها
عروسی بمبها وُ خانهها
به پناهگاه میآوردم
پناهگاه، زیرزمینِ غمناکِ مادربزرگ بود
ـ با صدای آژیر، خود را خیس میکرد ـ
نقاشی مبهمی، از ترسهای ما
با صدها لب
صدها گوش
و دمپاییهایی که راه فرار را گم کرده بودند
گوشوارههای زری خانم
به جبهه میرفت
ـ در خط مقدم، شلیک میشد ـ
محلِ کار پدر
با بازیگوشیِ موشکها، گوشهایش را میگرفت
و عروسکهای من بودند
ـ در وضعیت قرمز
با چشمهای خیس ـ
که به دستهایم پناه میآوردند
باید برمیگشتم
تیلههای تو را
همراه با آبنباتهایم
در پناهگاه، چال میکردم.
باید فرو میرفتم
با همهٔ دوچرخهها
هفتسنگها
بادکنکها…
ای شهر
ای خرّم به ترکش وُ انفجار
ای پلاکهای بیخانه
بیدرخت
ما را چگونه دوست خواهید داشت؟!
***
اتوبوسی کهنهام
اتوبوسی کهنهام
که ابرها تکههای پنهانشان را در من جا گذاشتهاند
و زمین
مشتی از خاک و ارغوان.
اینجا
تا چشمهای دود گرفتهام میبیند
خواب است و خاکستر
و از هیچ ایستگاهی خبری نیست.
سالیانی پیش
مسافرانی متروک
تکههای تن و تفنگشان را
در آهن قراضههای من سوراخ کردند
و رفتند چون دمی کوتاه در کهکشانی گم و گور.
حالا قرنی از فسیلهای ما گذشته
مسافرانی دیگر در هیبت دیگری آمدهاند
و با نوک پا
به تن فرتوت من لگد میزنند
پسر بچهها با تفنگهای خودکار صورتم را تکهتکه کردهاند
و دختران با لباسهای فضایی
تنم را خراشیدهاند
چندی دیگر
جرثقیلهای غولپیکر
بازماندههای ما را در سیاهچالههای مسکوت رها میکنند
و تا چند سال نوری دیگر
صدای بوقی ممتد
گوش زمین را کر خواهد کرد.
وارونگی شب در قاره آفتابی
مورچهها روی سینهبند تو صف میبندند
و شب تاریک بر پوست تو میافتد
و میافتد قاره به جان خودش
و تو قاره را دور میزنی
گرد...گرد...گردو...
که میان نیجریه ، خارطوم...
مورچه ها روی سینهبند روشن تو
نقشههای سیاهی میکشند
و سینههای تو بالا و پایین میرود
تنگهٔ هرمز...خلیج فارس...
نفس نفس میزنی زیر پونز
و روی نفسنفس تو دوباره صف میبندند مورچهها
و شب وارونه میافتد در نگاه تو
نفتکشها سوت میکشند
ناوگانها شلیک میکنند
و رگهای آبی تنت
آه...آه...آبی..
قاره را دور میزنم
آه...آه...آبی..
چه چروک شدهای
نقشهٔ آفتابی!
***
یک-
دشمن بچههای ما را بمباران میکند
ما بچههای دشمن را
ما نماز میخوانیم
آنها در کلیسا دعا میکنند
ما در آغوش زنانمان گریه میکنیم
آنها بر شانهی معشوقههایشان
امّا حق با لاشخوریست
که جنازههای ما و آنها را
بی هیچ ارجحیتی نوک میزند
اما حق با کرمهاییست
که جنازههای ما و آنها را
بی هیچ ارجحیتی متلاشی میکنند
امّا حق با کفنیست
که روزی قرار بود
پرچم سفیدی باشد
دو-
عقاب عاشق خانه! بدون پر برگشت
غریب رفت، غریبانهتر پدر برگشت
رسید و دستش را، روی زنگ خانه گذاشت
طلوع كرد دوباره ستارهای كه نداشت!
دوید مادر و در چشمهای او نِگریست
ـ «سلام...»
بعد در آن بازوان خسته گریست
كه تشنه است كویری كه در تنش دارد
كه هفت سال و دو ماه است كه عطش دارد
ـ «کدام سِحر، کدامین خزان اسیرت كرد
کدام برف به مویت نشست و پیرت كرد
كه هفت سال غمانگیز، بیصدا بودی
چقدر خواندمت امّا... بگو كجا بودی؟!
همینكه چشم گشودم به... مرد خانه نبود
رسید نامهات اما... نه! عاشقانه نبود
حدیث غمزهٔ لیلا و مرگ مجنون بود
رسید نامهات اما وصیّت خون بود
نگاه كن پسرت را كه شكل درد شده
كه هفت سال شكستهست تا كه مرد شده!
كه رفت شوكت خورشید و سایهها ماندند
تو كوچ كردی و با ما كنایهها ماندند
كه هیچ حرف جدیدی به غیر غم نزدیم
فقط كنایه شنیدیم و -آه!- دم نزدیم
نمرده بودی و پر میزدند كركسها
به خواستگاری من آمدند ناكسها!
شكنجه دیدی و اینجا از عافیت گفتند
نمرده بودی و صد بار تسلیت گفتند
تمام شهر، گرفتار ترس و بیم شدند
تو زنده بودی و این بچّهها یتیم شدند
هر آنكه ماند گرفتار واژهٔ «خود» شد
تو رفتی از برِ ما وُ هر آنچه میشد، شد!!
به باد طعنه گرفتند كار مَردَم را
سكوت كردم و خوردم صدای دردم را
منی كه مونس رنج دقایقت بودم
سكوت كردم و ماندم... كه عاشقت بودم!!»
نگاه كردم و دیدم پدر سرش خم بود
نه! غم نداشت، پدر واقعاً خود غم بود!!
پدر شكستن ابری میان هق هق بود
پدر اگرچه غریبه، هنوز عاشق بود
***
با توام جنگ لعنتی!
برای مردمی که هیولای جنگ به جانشان افتاده
تاریک سوراخی که محل عبور جنگ داخلی است روی دیوار
تنها کودکی که پناه گرفته میان دیوارهای نیمهجان
و سهمگین جنگی که به مرزهای سرزمینش نزدیک میشود
انفجار
انفجار
انفجار
پوشش خوبی برای سطرهای بالاست!
حالا برای دقایقی این شعر را کنار بگذار
و پس از سه انفجار متوالی
به بوسههایی فکر کن
که زیر آوار ماندهاند
سهمگین تاریک تنها
خاورمیانه در میان باورهای کور
خاورمیانه در میان باروتهای بد
خاورمیانه در میان حاکمان وقت
خاورمیانه در میان کنگره
خاورمیانه در میان نفت
خاورمیانه
خاورمیانه
اینهمه خاورمیانه در میان این شعر، به چه درد میخورد؟!
به چه درد میخورد وقتی موشکهای بالستیک
از خاک خاورمیانه برمیخیزند
از جوّ این شعر خارج میشوند
و بر سر خاورمیانه خراب میشوند
هان؟! به چه درد میخورد؟!
آهای... خبرگزاریها!... خبرگزاریها!
حواستان کجاست؟
صدای ضجههای مادری میآید از عکسهای خبری
صدای ضجههای مادری
که کودکش را گم کرده در ابتدای این شعر
یک لحظه سکوت کن جنگ لعنتی!
با توام جنگ لعنتی!
صدای ضجههای مادری... خبرگزاریها!... خبرگزاریها!...
این خبر تیر خورده است.
مرزهای میان خاورمیانه
این شعر تلاش میکند
بایستد در برابر جنگی که خون خاورمیانه را میریزد و کودکان خاورمیانه
را به مرگ میدهد...
نه پنجرهٔ پیر نه چشمهای جوان
نه چمدانی که لباس زیر و عطر خصوصی در دل دارد
نه خندههای یواش دختران دم بخت
نه خیال خوب کودکان
نه پاهای برخاسته در رقصی محلی
نه نشانی که تو را به او نزدیک میکند
تنها جنگ
تنها جنگ از مرزهای میان خاورمیانه میگذرد
بی درنگ
بی روادید.
***
یک-
به زحمت تنش را از خاک بیرون کشید
بیرون کشید از لجن
و رو به افقی کرد که در تاریکی فرو رفته بود.
یک هزار و یک، یک هزار و دو، یک هزار و سه...
آدمها را نمیشود شمرد
آدمها بیشماره میمیرند؛ درهم
بیاسم، بینشانه
بد، خوب
آدمها فقط آدماند که میمیرند...
از ما، از آنها
و آنهمه بدن
کشتزاریست وسیع
که داستانهایش را در خود دفن کرده است!
و با اولین اشعهٔ خورشید
دستی که تکان میخورد
استخوان آرنج سربازیست
که پاره تکهٔ دامن سفید کودکی را
برافراشته است در هوا
مرگ صلح است وقتی جهان به پایان خودش میرسد...
دو-
این جنگها دیگر به پایان نخواهد رسید
جهان چه شکل بیهودهای خواهد داشت
اگر نشود نام تو را بلند صدا زد
ماریانو
لاکپشتهای غولپیکر که از آب بیرون آمده بودند
تمام زندگی ما را بلعیدند
ما رو به دیوارهای آهنیِ آروارههای آنها
به لمس تن صدفها فکر میکنیم
زیر انگشتان ماسهای پاهایمان
و به چشماندازی
که تمام پیرامون را در خود جای میدهد
من فکر میکردم اسم تو پایان تمام جنگهاست
اما این جنگها...
این جنگها...
این جنگها...
در هفتهای سر بریدهٔ خالی از روز
این جنگها...
بیپایاناند
به خاطر بیاور قصهٔ آن مردی را
که صلیب را به شمشیر
و شمشیر را به تازیانه بدل کرد
و آن خطوط قرمز بر هم نشسته وُ
در هم شکسته
روی شانههای شبی
که ستارههایش را در مشت
پنهان کرده است
و آن سکوت
آن سکوت بلند
مرا از تکرار نامت پرهیز میدهد
ماریانو
گفته بودی
جهان بیشمار شکل دارد
و بیشمار نام
و تو هر نامی را که به زبان میآوری
نام من است
تو ای تداعی ناهمگون جهان وُ چشمانداز وُ زیبایی وُ جنگ جنگ جنگ!
نمیدانم که این تاریکی به کدام سمت خواهد راندمان
و خضری را که خود راه گم کرده است
کدام ستاره به مقصد خواهد رساند
اما یادت بماند
من چشمانم را
میانهٔ راه میگذارم
مثل نشانهای
یا که فانوسی
که سرانجام روشناییِ ردّی را
به اینجا
این جهان زیرین خواهد رساند.*
* جهان زیرین یا سرزمین مردگان در اساطیر یونان که به نام ایزد آن، هادس (Hades)، ایزد مرگ، منتسب است و بعدها معادل دوزخ گردید.
***
بازخوانی روایت جنگ هشتسالهٔ ایران و عراق در شعر فارسی:
* «صلح، شعر زندگی» عنوان مجموعه شعری است از شاعران معاصر کشورهای بسیار، به دو زبان فارسی و انگلیسی، که در سال ۱۳۹۲ خورشیدی، با همت و ویراستاری ریرا عباسی، در ۳۱۲ صفحه توسط انتشارات نگاه در ایران منتشر شد.
■ کلماتی درستایش طرح هنرمندانه شما که الهام بخش صلح و دگرگونی های مدنی است.
چه نیکو، دراین روزها که خطر بروز جنگ، ایران و کل منطقه خلیج فارس را تهدید می کند، شما هنرمندان نیک اندیش به ندای درون خود و جامعه پاسخ داده اید و به درستی نگران از آنچه می تواند رخ دهد «بیانیه» زیبایی درشمایل شعر و طرح، و صدا و موسیقی خلق و منتشر کردهاید تا کبوترصلح تنها نماند.
امید آن که این طرح خلاقانه شما الگویی باشد برای دیگرهنرمندان آزاد اندیش که ازکنارِ خطرِ تهدید جنگ آسان گذر نکنند. برشما پنهان نیست که هر شهروند مسئول و طالب دمکراسی خود نیزباید به تغییری بپیوندد که مطلوب اوست! به سخن دیگر، آنگونه که شما به درستی در نظمی آهنگین بازتاب داده اید، ما باید بخشی از خود تغییر باشیم. بی شک هنرمندان دراین تغییر پیشگام خواهند بود.
شما خود خوب می دانید که سهم هنر در دگرگونی های اجتماعی، همانند چسب و ملات فرهنگی است که جامعه و حتا جهان را با هم و در کنار هم نگه می دارد، درحالیکه فرد را از هر بندی آزاد می کند. زیرا هنرو ادبیات تنها به آزادی متعهد اند، نه به دین و سیاست و ایدوئولوژی، که تعصب می آفرینند و ازانصاف و راستی به دور می مانند. این همه به آن دلیل است که هنر خود آزاد و بی مرز است. واقعیات زندگی جمعی ما انسانها به دفعات نشان داده است که هنرمند میتواند با انتقادهایش، پیشگام و مبدع ارزشها و فرهنگ و گفتمانی باشد که با جباریت و سیاستهای زورگویانهی قدرتهای حاکم خوانایی نداشته باشد؛ بهویژه که زبان استعاری هنر، زبانی برآمده از روح حساس و صور خیال هنرمند، اگر درست بهکار رود بسیار مؤثرتر از زبان گفتاری و شنیداری، و خود الهام بخش حرکت اجتماعی و دگرگونی های مدنی است. زیرا، شور و پیامی که توسط هنر منتقل میشود به مراتب نقش آفرین تر، ماندگارتر از کلمات و مفاهیم اعتباری و ارزشی است. اینگونه ابتکار و خلاقیت شما قابل ستایش است.
با سپاس و احترام از اقدام به جا و به موقع شما، کاظم علمداری
■ حال این روزهای وطنم ایران خوب نیست . از در و دیوارش نا امنی و بوی جنگ میبارد . همه سر ها در گریبانند و بیم از آینده یک لحظه آرام باقی نمیگذارد که اندیشه کنی که علت این وضع چیست؟ چرا چنین شده و به راستی به کجا میخواهیم برویم و برسیم؟ گفته اند جنگ نمیشود ! مگر علم غیب دارند؟ چرا یک ملت ۸۰ میلیونی را تا پرتگاه جنگ بردهاند؟ با کدام اختیار و اجازه چنین کردهاند؟ آنچه از جنگ ۸ ساله آموخته ایم اینست که رحمتش مال بورژوازی جنگ طلب و دلال بوده و خون و ویرانی و دربدری و نابسامانی اش مال ما . ما یعنی مردم ایران . بر این اساس من علیه هر آنچه و هر آنکس که جنگ طلب است و جنگ طلبی را راه پیش روی خود کرده می ایستم و ندای صلح سرمیدهم و میخواهم که مردم کشورم در پناه صلح مجال اندیشه کردن بیابند و دوستان و دشمنان خود و این آب و خاک را بهتر بشناسند. ۵۷ سال روزگار سپری شده ایران در دوره رضاشاه و فرزندش در پناه صلح طلبی مجال پیشرفت برای ایرانیان فراهم آورد و اکنون ۴۰ سال است که در بیم و امید جنگ و صلح می زییم . این بر همه هم میهنانم است که درست اندیشه کنند و به طرفداری از صلح برخیزند و پرچم آن را بر افرازند و از آن خروشی بسازند که دیو جنگ به هراس افتد و بگریزد.
پایدار باد جنبش صلح طلبی مردم ایران.
مستفا حقیقی
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|