iran-emrooz.net | Mon, 17.04.2006, 21:16
(بخش پنجم)
سنگ زيرين
علیاصغر راشدان
|
سهشنبه ٢٩ فروردين ١٣٨٥
زير بغلش را گرفتند و او را در كنار ديوار نشاندند. اكبر گفت:
- بايد بريم مريضخونه. هرچی گفتم به خرجت نرفت. روزه به آدم مريض واجب نيست. میبرمت پيـش دكتر.
- دست وردار از سرم اكبرآقا. ريسمون من پاره شده. از هيچ كسم هيچ كاری ساخته نيست. بگذار تو گوشهی خانه كلوخيم و جلوی زن و بچههام بميرم!
جيغ مريم درآمد كه:
- بلندشو كم پرحرفی كن! به اندازهی بچهها عقل توكلهش نداره! التماسش كردم كه تو فكر مريضخانه و دوا درمان باش. بگذاراز سينهت عكس بگيرند و خونت را آزمايش كنند، بخرجش نرفت. آدم به اين كج بحثی نديدهم
مريم عصبانی كه میشد، شمر جلودارش نبود. شوهرش را به شانهی اكبر تكيه داد و خارج شدند.
بيمارستان لانهی زنبور بود. اورا روی پلههای بيرون در ورودی نشاندند. دكتر در كمركش پلهها ايستاده بود. بيمارهای زيادی توی محوطه و پائين پلههانشسته بودند. دكتر با اخمهای درهم ، ده – بيست بيمار محوطه را نگاه كرد. دستهی سرنسخه و خودكارش را آماده كرد. مريضها به هم فشار میآوردند. هر كس میخواست پـهلودستی خود را كنار بزند. دكتر را دوره كردند. آه و نالهها حال دكتر رنگ پريدهی ميانه سال را به هم میزد. چند پله بالاتر رفت و از جماعت فاصله گرفت و گفت:
- جار و جنجال نكنيد! انگار از جنگل فرار كردند! به هر كی اشاره كردم ، يك پله بياد بالا. خب ، توچت شده؟
- دلم درد میكنه ، آقای دكتر!
- خب ، كمتر شكمبهتو پركن!
همراه بيمار گفت:
- اين بندهی خدا از گشنگی زخم معده گرفته آقای دكتر!
- اين قرص و كپسولها را بخور، خوب ميشی. نسخه را بايد از بيرون بپيچی.
- آقای دكتر، من واسهی نون شبم پول ندارم! از كجا بيارم و نسخه بپيچم؟
- از جيبم بدم؟ نفر بعدی! تو كجات علت پيدا كرده؟
- درد سر شب و روزمرو يكی كرده. كلهم شده كوره و يكريززنگ زنگ میكنه!
- زياد فكر نكن. گاو خوراكش كاه و علفه و يك كوه گوشته. راه ورسم زندگیرو از اين حيوون ياد بگير!
- تعارف میكنيد، خوبی از خودتونه آقای دكتر!
- پرروئی موقوف! اين قرص و كپسولهارو پيش از غذا میخوری. از بيرون نسخهشو بپيچ. نفر بعد، تو چته؟
- درد كمر و پشت و ستون فقرات پيرمو درآورده. شبانه روز از درد چشمم روهم نميره ، آقای دكتر!
- از گردن كلفتت پيداست. اين قرص و كپسولهارو بعد از غذا میخوری. نفر بعد، تو كجات علت پيدا كرده؟
- آقای دكتر يبوست دارم و خون دفع میكنم.
- گلاب به روت. اين قرص و كپسولهارو بين غذات میخوری. نسخه رو از بيرون بپيچ. تو بنال پيرزن؟
- آقای دكتر دورت بگردم، شوهرم خون غثيان میكنه. همونه كه روپلهها دراز شده!
- اين قرص و كپسولهارو بخوردش بده ، خوب ميشه.
- آقای دكتر، كار شوهرم از قرص و كپسول گذشته. دستور بده بخوابانندش. از دل و رودههاش عكس بگيرند و خونش را آزمايش كنند!
- تو كه دكتری ، چرا پيش من آمدی؟ تخت خالی در كار نيست.
- آقای دكتر، من چندتا صغير دارم. دستم به دامنت! يك كاری بكن!
- گير عجب سمجی افتادهم امروز! مینويسم تو راهرو زيرزمين ، روبرانكارد استراحت كنه. اگر چند روز همونجا موند بدهكارت نشيمها!
روی يك برانكارد، در كنار راهرو زيرزمين درازش كردند. نيمتنهی رنگورو رفتهاش را زير سرش گذاشتند.
برانكارد بين دستشوئی و آبدارخانه و محل استراحت پزشكهای كشيك و پرستارها، رو به قبله گذاشته شده بود. سرش به طرف دستشوئی و پاهاش به طرف آبدارخانه بود. روی برانكارد كه جابه جاش كردند، نق نقش را شروع كرد:
- گفتم مريضخونه قصابخونه است. از اين مرده شورخونه ببرينم بيرون!
- دكترها مرده رو زنده میكنند. امشب تخت خالی ميشه. عكس سينهت را میگيرند و خون تو آزمايش میكنند. چشم هم بزنی ، راهی خونه میشيم. به شرطی كه اين قرص و كپسولارو، بی نق نق ، بخوری.
- خودترو خسته نكن ، دكترو معجزهشو رو پلهها ديدم. من اهل خوردن قرص و كپسول نيستم. فقط آب سرد به من برسون.
مريم توی دستشوئی قرص و كپسول را توی ليوان آب حل كرد و بخورد مرد داد. چادرشبش را در كنار راهرو پهن كرد. چارقدش را تا روی ابروهاش پائين كشيد. روز پردردسری را گذرانده بود. او هم سالم نبود. حسن، بچهی آخرش را، با شكم پاره به دنيا آورده بود. بخيههاش خوب جوش نخورده بودند. طشت خمير و لباس جابه جا كرد. نان پخت و لباس شست. بخيهها و سوزش آنها را ناديده گرفت. اطراف بخيهها ورم كرد و پيش دكتر رفت. دكتر معاينهاش كرد و گفت:
- بیمبالاتی كردهای و بخيهها باز شده. فتخ نافم گرفتی. بايد عملش كنی ، اما نه جا داريم و نه وقتش را.
هنوز مزهی تيغ دكترها زير دندان مريم بود و از بيمارستان فرار میكرد. قلبش كه میگرفت، با التماس قرص و آمپول و كپسول میگرفت. ورم كردگی به اندازهی يك سيب ، گرفتار بیحالیاش كرد. نفسش به تنگی افتاد و پيش دكتر رفت. دكتر وارسی كرد و گفت:
- بايد عمل كنی ، و گرنه رودهی بزرگت رو سياه میكنه و بچههات يتيم میشوند.
مريم سرش را به ديوار تكيه داده بود. سرش روی شانهی چپش افتاده بود و دهنش باز مانده بود. يكی – دو قطره آب از گوشهی لبش روی سينهاش میچكيد و هر از گاه خرناسی میكشيد. خرناس بيدارش میكرد و دهنش را میبست. تكانی به سروگردن آويختهی خود داد و شوهرش را نگاه كرد. قرص و كپسولها اثركرده بود. شوهرش آرامش قبل از طوفانش را میگذراند. خواب ، آرام آرام ، چشمهای مريم رادر خود گرفت.
مرد نگاه بی رمق خودرا به مريم و خواب آشفتهاش دوخت. درد و سوزش خودرا فراموش كرد. دردها مريم را مچاله كرده بود. رنج و دردها صورت اورا شيار زده بود. مرد زيرلب و باخود زمزمه كرد:
- كجا رفت آن همه جوانی و قشنگی ؟ يك مشت چين و چروك جاش را گرفته است. اين چه جور قسمتی بود؟ كی گفته اين جوری باشه؟ كی گفته ما بايد هميشه سنگ زيرآسيا باشيم؟….
*
…هوا گرگوميش كه شد، بيدار شد. سرو گردن و شانههاش را تكان داد. كف دستهاش رابه پتوها كشيد و آنها را چارتا كرد و در كنار ديوار گذاشت. پتوها يادگار دوران سربازی و چند سال كار و زندگيش در پايتخت بود. از سربازی كه برگشت ، توی قهوه خانه مشغول كار شد. آن روز صبح عملهها را با سروصدا بيدار كرد:
- يااله لنگ ظهره ، بلند شيد بريد دنبال فعلگیتان. شب كرايه نداشته باشيد، بايد كنار خيابابون با سگا بخوابيد. قهوه خونهرو گند زديد. بريد بيرون و دست روئی بشوريد و تو هوای صبحی نفسی تازه كنيد!
عملهها را از بالای سكوی قهوهخانه بيرون راند. آتش و زغال سه منقل بزرگ را روبهراه و سماور غول پيكر را روشن كرد. قوریهای چينی گلسرخی را دم كرد و آنهارا در كنار تپهی آتش به خاكستر نشستهی منقل گذاشت. كف قهوه خانه را آبپاشی و جارو كرد. ميزها را تميز وق ندانهارا پركرد و روی ميزها گذاشت. صندلیهای لهستانی را جابه جا كرد و چيد. پيتهای حلبی را توی گاری دستی گذاشت. كركره را پائين كشيد و به طرف قنات سرچارسو راه افتاد. آب
زلال وارد گود مدوری میشد، غلغل میكرد و گود را دوران ميزد. دامن میافشاند و سروسينه به ديوارهی ساروجی میكوفت ، وارد كانال میشد و میگذشت و گم میشد. غلغل آب توی هوای لطيف صبح گاهی پردهی گوشش را نوازش داد و چشمههای ده را جلوی نگاهش زنده كرد. زيرلب زمزمه كرد:
- يادش بخير، انگار همين ديروز بود. چه زود گذشت!…
دست و صورتش را شست. دستهاش را ملاقه كرد و دو- سه مشت آب هورت كشيد. دستهاش را چندمرتبه زير آب برد. انگشتهاش را مالش داد و آب را آينه كرد. انگشتهای آب چكانش را چندمرتبه لای موهای بلند افشانش خيزاند و پوست سرش را خيس كرد و مالش داد. موهاش را با انگشت شانه كرد. پيتها را پر آب كرد و توی گاری دستی چيد و راهی قهوهخانه شد.
هنوز از مشتریها خبری نبود. سفره تيماجی را پـهن كرد. چند كله قند در كنار سفره گذاشت. در كنار قندها چار زانو زد و با قندشكن خوشدست، به جان كله قندها افتاد.
آفتاب از نوك كوهها سربلند میكرد. كپهی قند شكسته روی هر دو زانوهاش را پوشانده بود. قندها را توی سطل ريخت. چنتهی تركمنی پر نقش را به پهلوی خود بست و كار روزانهاش را شروع كرد. عملهها دست و صورت شسته و برگشته بودند:
- داشی ، يه قندپهلوی بزرگ!
- يه كمرباريك شيرينم واسهی من بيار!
- داغتو نبينم ، يه كمرباريك مامانی ديشلمهم واسه حاجيت بيار!
- شازده ، نوكرتم داشته باش!
صبحها خنده روی لبهای مرد پرپر ميزد و با متلكهای آبدارش همه را به شلاق میكشيد:
- خدمت همه تون ميرسم ، تا رمق داشته باشم از پس همه تون ورميام!
لابه لای ميز و صندلیها میچرخيد. سينه و شانه و سر و دست خودرا میجنباند. به حركات خود وزن میداد. گوشش به خواستههای مشتریها بود. سرخوش و شنگول ، به هرطرف میدويد. عصرها ديگر نفس نداشت. خستگی رمقش را میگرفت. پاهاش ذق ذق میكرد. آفتاب عصرگاهی كه روی در تمام شيشهی قهوه خانه میافتاد، پيادهرو غلغلهی جماعت رهگذر میشد. چهچه قناریها و بد بدهی بلدرچينها گوش مشتریها را نوازش میداد. بلدرچينها در وسط قفس گرد توری رنگارنگشان میايستادند. گردن دراز خودرا بلند میكردند و جفت خودرا میپائيدند. چشمهای گرد اناری رنگشان میرقصيد و میخوندند، بد، بده. بد، بده. بد، بده.
هر كدام ده دهن كامل میزدند. آواز بلدرچينها مرد را به مزارع گندم برد. قهوه خانه و مشتریها را فراموش كرد. در لابه لای ميزها میگشت. گوش و چشمش به مشتریها بود و ذهن و خيالش توی دشت و صحرا. داد و دود قهوهخانه را درخود گرفته بود. گنگ و گيج ، در ميان پردهی دود و بخار میگشت. استكان به دست ، در وسط قهوهخانه راست ايستاد. سرش را بالا گرفت، به قفسها نگاه كرد و گفت:
- قلب دربدری كشيدهم تو گلوی طلائی شماست!…
گونههاش گل انداخت. چشمهاش را رو به زمين گرفت و درخود فرورفت. احمد نيمزبان ادای او را درآورد. استكان نعلبكی را در دست خود گرفت و در وسط قهوه خانه ايستاد. پائينتنهاش را لرزاند و لبولوچهاش را كج و لوله كرد. استكان و نعلبكی را ناشيانه به هم كوبيد و سرش را بالا گرفت. چشمهای خود را چپول كرد و گفت:
- قولبان حنجرهی طلاتون! قفل دل بدل من تو گلوی ناز شوماست!…ها،ها،ها!…
قهقههی مشتریها، رهگذرها راهاج – واج كرد. چند نفر از گوشه و كنار مگس معركه شدند:
- بابا دست وردار از اين دمق بازیهات!
- ننهت مرده كه يكهو عزا گرفتی؟
- نه بابا، كشتیهاش غرق شده!
- نه آقاجون ، بچههاش گشنه موندهن!
- شايد به ياد عشقاش تو پايتخت افتاده!
گرفتار اين حال و هوا كه ميشد، با منقاش هم نمیشد از او خنده بيرون كشيد. هشت –ده استكان را در ميان پنجههاش كشيد و از قهوهخانه بيرون زد. كپهی چای را توی سينه كش خيابان ، در ميان دكانها پخش كرد. هوای بيرون حالش را كمی بهتر كرد. در كنار سبزی فروشی ايستاد و يك دسته نازبوی در ميان پنجههاش گرفت. نازبوی را به صورتش ماليد و بو كشيد. چند برگش را، همانطور نشسته، توی دهن خود گذاشت و جويد. آرام آرام ، خلقش بهتر شد. استكانهای خالی را جمع كرد. چند ناخنك به خوراكیهای دكانها زد. خنده پاورچين پاورچين ، در كنار لبش گل كرد. چند متلك نثار كاسبها كرد. شاد و شنگول ، وارد قهوه خانه شد و گفت:
- خوب ، كرمكیهاش كیها بودند؟
- نوكلتم داشی ، سگ كی باشه كه بگه لو چشمت ابلوست!
قهوهخانه دوباره غرق خنده و بگو- مگو شد و تنور داد و دود شعله كشيد.
شب بهترين جای سكوی ته قهوهخانه را انتخاب و پتوهاش را بيرون كشيد و پهن كرد. روی آنها دست كشيد. هشت –ده نفر عمله روی سكو خودرا يله داده بودند. پشت و شانههاشان را به ديوار تكيه داده و اورا دوره كرده بودند. بعد از كار روزانه، سردمدار عملهها بود. پيش از خوابيدن خستگی را از تن آنها بيرون میكرد. دو نفر را بلند كرد و آنها را به رقص و چوب بازی وادار كرد. بقيه با آهنگ و يكنواخت ، دست میزدند. چنتهی مرد پر از داستانهای رنگ وارنگ بود. دوران جورواجور زندگیاش را توی پايتخت ، با روايتهای گوناگون ، تعريف میكرد. عملهها آخرهای شب ، داستانهای اورا چاشنی خوابهای خود میكردند. چاخانهای بكر دوران گماشتگی و چشمچرانیهاش تمامی نداشت. دهن عملهها را آب میانداخت. دروغها را هنرمندانه صيقل میداد و مجسم میكرد و خواب را به چشم عملهها حرام میكرد:
- تا پتو و لباسهارو تحويل ندی برگ پايان خدمت نميدن كه ، پتوهای نو را چی جوری كش رفتی؟
- بخواب حال نداری! كی سربازی خدمت كرده. رفته بودم پايتخت پلوخوری. تموم دوران سربازی گماشته بودم. به اندازهی موهای سرت عشق كردهم. سرآخرم خانوم سرهنگ اين دوتخته پتورو بهم داد. پتوهارو گذاشت زيربغلم و گفت: "ببرشون. از شير مادرت حلال ترت."
- داشی ، از شيرين كاریهای همقطارات تعريف كن!
پتو را تا زير چانهاش بالا كشيد، كش و قوسی به خود داد و گفت:
- امشب بسه ديگه، نصف شبه ، شيطونی ميشی و فردا نا و نفس فعلگی نداری!
هنوز ناهار بازار شروع نشده بود. قهوه خانه خلوت بود. چند استكان روی دستش گرفت و از در بيرون زد. استكان چای را به دست حاجی نخودبريز داد. دكان حاجی ديوار به ديوار قهوه خانه بود. يك مشت نخود برشته برداشت. نخودها را توی كف دستش مالش داد و فوت كرد. پوست شان را كند و با فوت خود به بادداد. نخودهای پوست كنده و خوش رنگ را، كپه كپه ، توی دهنش ريخت. دندانهای درشت و سفيدش را به جان نخودهـا انداخت. رو به روی حاجی ايستاد و نخودها را، با سروصدا جويد. حاجی به آروارههای پر حركت او زل زد و گفت:
- دست خر كوتاه! ناخنك از گه سگ حرومتره
- همهش نبايد خرج منقل و وافور شه كه حاجی! پس فردا ميافتی و ريغ رحمترو سر میكشی. ورثه رو قبرت میگوزند و گريبانكشی میكنند!
استكانها را جمع كرد و به قهوهخانه برگشت. مشتری نداشت. بيرون در، در كنار ستون ايستاد و دور از چشم حاجی ، دست توی كيسهی نخود برشته خيزاند. نخودها را با سينه انگشت قلقلك دادو مشتش راپركرد. نخودرا از فاصلهی دور، توی دهن خود پرت و چشم چرانی میكرد. دخترهای زيادی نخود برشته به خانه میبردند. آنها را پوست میكندند و يكی دو روز بعد، پس میآوردند. مزدشان را میگرفتند و نصف كيسهی ديگر میبردند.
دخترها را از گوشهی ستون زير نگاه گرفت و با خود درگيرشد: "عينهو رخش ميمونه! عجب چشمای محشری!…اون يكی رو! رو دست فرخلقا بلند شده! عجب خالی گوشهی لبش جاخوش كرده لامسب! از اين يكی اصلا نميشه چشم پوشيد! چشمهها تو چشماش موج ميزنه! عجب بره آهوی معصوميه! يك طاق ابروش به همهی اون گل گيوه ماليدههای پايتخت میارزه لاكردار!…"
از دكان نخود بريزی خيلی دور شده بود. كيسه نخود نفس مريم را بريده بود. جوان گاه از مريم جلو میافتاد و گاه شانه به شانهاش حركت میكرد. با چشمهاش التماس میكرد. كسی از دور كه ديده میشد، خودرا عقب میكشيد. خلوت كه بود، خودرا به مريم میرساند. اورا نگاه میكرد. لب و دستهاش به لرزه میافتاد. جرات حرف زدن نداشت. در يكی از اين نزديك شدنها به خود جرات داد و گلوی كيسهی نخود را گرفت و گفت:
- بده تا واسهت بيارمش!
كيسه سنگين بود و عرق مريم را درآورده بود. پنجههاش ، ناخواسته ، از گلوی كيسهی نخود رها شدند. نگاه به ظاهر خشماگينی به جوان كرد و گفت:
- تو كوچه دنبال دختر مردم ميافتی كه چی! بابام بفهمه ، جفتمان را شقه شقه میكنه!
كيسه را از دوش مريم گرفت و روی كول خود گذاشت و گفت:
- خيلی سال تو پايتخت بودهم و حواسم اين جور پرت نشده بود. كلی استكان شكستهم. امروز – فردا از نون خوردن ميافتم!
- ننهت را بفرست پيش ننهم. در خانه ما را خاك انداختهای و بلدی كه!
- آخه بدبختی اينه كه تو شهر هيچ كس و كاری ندارم. شبا تو قهوه خونه میخوابم. خودت يك جوری به ننهت حالی كن!
- به سرت زده! بابام قيامت میكنه!
- بايد زير پای ننهت بشينی ، بقيهش باخودت.
مثل هميشه ، در كنار ستون بين قهوه خانه و دكان نخودبريزی حاجی ايستاده بود و مسير هر روزهی مريم را میپائيد. مريم با لبخند هميشگیاش پيدا شد. مادرش را هم آورده بود. مادر مريم كامل زنی چهل- پنجاه ساله بود. فشار روزگار صورتش را مچاله كرده بود، اما ته رنگ همان زيبائی دخترش را هنوز با خودش داشت. مادر مريم اورا نگاه كرد و لبخند پرمحبتی تحويلش داد. دل جوان محكم شد و سلام كرد و جواب گرمی گرفت. انگار سالها مـادر مريم را میشناخت.
مريم كيسهی نخودش را عوض كرد. جوان بدون ملاحظه و تعارف كيسه اورا گرفت. در راه ، مريم به مادرش گفت:
- هر روز كيسه را تا نزديك خانه مياره.
- خداخيرش بده. چی جوری تو يك نفر را نداری راهی خانهی ما كنی؟ فاميلی ، دوستی ، آشنای نزديكی؟
- بچه كه بودم ، پدرومادرمو از دست دادم. كس و كار ديگهای هم ندارم.
- پس توهم مثل ما غريبی. بابای مريم خانه نيست. رفته پی رزق و روزی. ميريم خانه و بيشتر گپ میزنيم.
كيسه را در گوشهی اطاق روی زمين گذاشت. دو سوم كف اطاق لـخت بود. يك نمد كهنه در ته اطاق پـهن بود. يك دست رختخواب ، توی چادرشب رنگ باختهای پيچيده شده و در كنار ديوار گذاشته شده بود. لامپا و مجری خاكی رنگ توی تنها طاقچه بود. كتری و دو عدد قابلمه و چند قاشق ، چند استكان – نعلبكی و پياله و ليوان ، توی سبدی واژگون بود. يك صندوق چوبی زهوار در رفته، سوزن و نخ و مقداری كهنه پاره ، تمام اسباب خانه بودند.
جوان روی نمد دوزانو زد و نفس راحتی كشيد. توی دلش گفت "شانس آوردم ، وضعشون بهتر از خودم نيست." مادر مريم گفت:
- به رختخواب پيچ تكيه بده. بابای مريم رفته دنبال فعلگی و تا غروب نمياد. چی عيبی داره. توهم از خود ما هستی. كمی با باباش گپ میزنم. كمی يك دندهست ، اما راضيش میكنم. به دلم نشستی. يك لقمه نان با آبلهی كف دست درمياريم و با هم میخوريم. درستش میكنم ، خاطرت جمع باشه.
مريم سينی چای را جلو زانوی مادرش گذاشت و از در بيرون زد. مادرش يك جفت چای ريخت و يكی را جلوی جوان گذاشت و گفت:
- چايت را بخور، يك كاريش میكنم. كارها آسان شود، اما به صبـر.
استكان را جلو كشيد و يك آب نبات از پياله – كه به جای قندان بود - برداشت. چای را نوشيد و گفت:
- حرف و گپی نداره خاله. يك سال تو قهوه خونه كار و پس انداز كردهم. همهشو ميدم دست خودت. هر كار خواستی بكن. ميريم محضر، دوتا پتو دارم. پتوهامرو میزنم زير بغلم و ميام و با هم زندگی میكنيم. كار میكنم و يك دست رختخواب درست میكنيم. يه گليم میخريم و همين اطراف يه اطاق كرايه میكنيم. خلاص!
- تو يك اطاق ، با باباش و سه تا بچهی قدونيمقد، صورت خوشی نداره كه. درسته حلاله ، ولی چی جوری توچشم باباش نگاه كنيم؟
- ميگی چی خاكی روسرم بريزم خاله؟ سر براه ميام و ميرم ، تايه سوراخ – سمبهای دست و پا كنم.
- خيلی خب ، بگذار كمی فكر كنم و عقل باباش را بدزدم ، گفتم كه ، يك كاريش میكنم.
- فكر و صلاح – مصلحت نداره خاله ، اگر باباش راضی نبود، شب تو قهوه خونه میخوابم. هفتهای يك مرتبه ميام اينجا. فردا پولمو میگيرم و میريزم تو دامنت و حتما ميريم محضر!
جوان يك هفته بعداز عقد، پتوهاش را زير بغلش زد و راهی خانهی مريم شد. مادر مريم به افتخاردامادش ، ديزی بار گذاشته بود. مريم از حمام برگشت. گونهها و پيشانیاش گل انداخته بود. پيرهن گل – منگلی هديهی نامزدش را پوشيده بود. چارقدش را طوری بسرش بسته بود كه زلفهای مخملگونش روی پيشانیاش افشان بود. ديزی سنگی را در ته تنور همسايه ، زيرآتش به خاكستر نشسته گذاشته بود.
هوا تاريك شد. دائی چند پياله چای را، داغاداغ ، هورت كشيد. خستگی كار روزانه را، همراه با عرق ، از تنش بيرون ريخت. عرق ، گرد و خاك زيرگلو و گردنش را به شكل لايهی سياه رنگی درآورده بود. دائی مدتی با نوك انگشت سبابه و شستش ، لايهی گلی را فتيله كرد. پنجاه و پنج سالی داشت و هنوز قرص و سرپا بود. كار توانفرسا ريشش را سفيد كرده بود، اما استخوانبندیاش محكم بود. آفتاب پوستش را سوخته بود. شيارهای عميق صورت و پيشانیاش را، چپ اندر راست ،هاشور زده بود. داماد در كنار زن دائی نشسته و سرش را رو به پائين گرفته بود. از نگاه دائی شرم داشت و خودرا در پناه مادر مريم پنهان میكرد. اول غروبی كمی خوش و بش كرده بودند و بعد، هركدام نگاهش را از ديگری میدزديد. دائی وول خورد، زانو به زانو شد و گفت:
- دارم كله پا میشم. دستهام را از پاهام درازتر كردند. صبح بايد كله سحر برم. وردار بيار ببينيم چی هنری بـه خرج داديد. روده بزرگهم روده كوچيكهم را خورد!
مريم ديزی به دست وارد شد. دستهی ديزی شكسته بود و يك سيم از دو سوراخ لبهاش گذرانده بودند. ديزی را در گوشهی سفره ، روی زمين گذاشت و خاكسترش را با بال چادرش پاك كرد. آب ديزی را توی يك باديه بزرگ خالی كرد. استخوانهای گوشت را درآورد. گوشت و سيب زمينی و نخود و لوبيا را با ته ليوان كوبيد. آبگوشت و گوشت كوبيده را در وسط سفرهی چهارخانهی رنگ باخته گذاشت. مادر مريم نان سنگك را توی باديه خرد كرد و مشغول شدند.
مريم خودرا جمع و جور كرد. دست و دلش به طرف غذا نمیرفت. شعلهی رقاص لامپا سايهی مادرش را بزرگ كرده بود و مريم دزدانه ، از كنار سايه مادرش ، دست به سفره میبرد. دائی خشك و عبوس بود. داماد خودرا توی فشارحس میكرد. دائی از سر شب غير يكی – دو كلمه تعريف و تعارف ، چيزی نگفته بود. دامـاد خودرا از زير نگاه دائی میدزديد.
حلقهی محاصرهی باديه را تنگ كردند. دستها بر باديه مسلط شدند. نصف نانها را تليد كرده بودند. سرها رو به پائين بود و هر كس توی حال و هوای خودش بود. لقمهها به فراخور دهن و گرسنگیها برداشته میشدند.
دائی تكه نان با پدر و مادری در دست میگرفت ، يكی – دو چرخش به مـچ دستش میداد و لقمهی كله كلاغئی از باديه بيرون میكشيد. مادر مريم زيرچشمی ، دائی را میپائيد و چشم غره میرفت. دائی چشم و گوشش بدهكار نبود. زانوش را داده بود زير سينه و هر از گاه ، سر و گردن و شانهای تكان میداد. باغذا مغازله میكرد. حظ و لذت در تمام و جناتش موج میزد.
دائی كنار كشيد. دستمال چهار خانهی ريش – ريشش را از جيب بيرون كشيد و عرق از چهره و پيشانیاش پاك كرد. انگشتهای آبگوشتیاش را ليسيد. نفس عميقی كشيدوپشتش را به ديوار تكيه داد. خودرا خلاص و رها حس كرد. انگار از يك بغل خوابی رها شده بود.
سفره جمع شد و مريم از اطاق بيرون زد. مادرش توی دلش گفت "مثلا دامادش مهمانشه! لندهور انگار با اين يك جفت آدم بیزبان پرشكسته ، پدركشتگی داره! نه حرف و نگاهی و نه لبخندی! يك هفتهی آزگار توی كلهی خشكش خواندم كه اينها زن و شوهرند، اگر باهم نشست و برخاست كنند، سقف آسمان به زمين نمياد! انگار ياسين تو كلهی خر خواندهم!…"
مريم بايد ظرفها را توی جوی كوچه میشست ، حوصله نداشت. به ديوار بيرونی اطاق تكيه كرد و در كنار در چندك زد و گوش به صداهای توی اطاق سپرد.
خواب گريبانگير دائی شد. سرش راب ه ديوار تكيه داد و رفت. داماد توی دلش گفت "مادرزنم خودش دعوتم كرده. پتوها را همين پائين ، دم در اطاق ميندازم و بی سروصدا، میخوابم. سالای آزگار تو پايتخت زندگی كردهم ، واسه چی خجالت بكشم!" گوش به خرناسهای بريده بريدهی دائی سپرد و نگاه شرمزدهاش را به چشمهای خستهی او انداخت. پلكهاش مچاله شده بودند. چين و چروكها، چپ اندر راست ، از خستگی بيش از اندازهاش حكايت میكردند. دائی بين خواب و بيداری ، با كوفتگیها در كشاكش بود. درد از تمام خطوط چهرهی درهمش میباريد. داماد به خود پيچيد، نگاهش را از دائی واگرفت و مادر مريم را نگاه كرد، از او كمك خواست. مادر مريم ، ملايم و خودمانی نگاهش را پاسخ داد. نگاه او هم راه به جائی نمیبرد. لحظهها به سنگينی میگذشت و داماد معذبتر میشد. گرهی راه گلويش را گرفته و دهنش را خشك كرده بود. دستش را به هم ماليد و به خود پيچيد. دائـی ديوار را متكای سرخود كرده و خرناسش بالا گرفته بود. داماد بلند شد و آهسته زمزمه كرد:
- بگذار بخوابه ، خيلی خسته شده.
چرت دائی پاره شد. مادر مريم با نگاه ، دعوت به ماندن داماد را از دائی خواست. دائی نگاه خسته خشم گرفتهاش را به مادر مريم انداخت وچشمهاش رابست. مادر مريم بلند شد و گفت:
- ميری پسرجان؟ خدا نگهدارت!…
داماد، منگ و گيج، راه در اطاق را در پيش پاگرفت. مادر مريم تا دم دراوراهمراهی كرد، گناه كارانه نگاهش كردوآهسته گفت:
- هنوز تو دورهی اجدادش زندگی میكنه!
داماد بيرون زد. در كنار ديوار به مريم برخورد. حياط را با هم گذشتند. توی تاريكی دالان ، دستی به سروصورت مريم كشيد و گفت:
- لعنت به اين روزگار لاكردار!…
داماد از در بيرون زد و خودرا در تاريكی شب گم كرد. مريم توی تيرگی دالان تنها ماند. سرش را به در چوبی موريانه خوردهی حياط تكيه داد و اشكهای غلطان گونهاش را با نوك انگشت نوازش كرد.
مريم به اطاق كه برگشت، اهل خانه خوابيده بودند. پتوها را لمس و نوازش كرد. يكی را در كنار در پـهن كرد و با تمام قـد رويش دراز كشيد و پتوی دوم را روی خود كشيد. يكشانه ، روی شانهی چپ خود خوابيد. خود را به يك طرف پتو كشيد. سرش را زير پتو پنهان كرد و پتو را به صورت خود ماليد. لب و صورتش را به جای خالی داماد ماليد. اشكش جای خالی داماد را خيس كرد. لب خودرا به دندان گزيد، فش فش را توی گلوی خود خفه كرد و زيرلب زمزمه كرد: "از مال دنيا يك جفت پتو داشت … شب تو اين شهر درندشت ، بی زيرانداز و روانداز، چی به سرش مياد؟…."