شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
معمای «بوف کور» و نقد رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» نوشته جمشید فاروقی
در یادداشت پیشین با عنوان «معمای عشق در رمان انقلاب و کیک توت فرنگی» کوشش شد که ضمن ارائه یک تصویر کلی از داستان، از منظر مقوله عشق نگاهی به روند حوادث آن داشته باشیم. گفته شد که مطالعه رمان به لحاظ ساختار متنوع خود، مسافرت به شهری را میماند که ورود به آن از هر گوشه و دروازهای دیدنیها و گفتنیهای خاص خود را دارد. در این نوشته پس از معرفی قهرمان داستان، دیداری خواهیم داشت از فصل «سرودههای ناتمام» کتاب و در انتها با نگاهی به رمان «بوف کور» صادق هدایت به سنجش و مقایسه شخصیتهای اول در هر دو رمان میپردازیم.(۱)
کامران نام شخصیت اول رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» است که در طول داستان بهعنوان فردی با گرایشها و سابقه سیاسی چپ معرفی میشود. این طور پیداست که او به هنگام تحصیل در دانشگاه از طریق کتاب و بحثهای سیاسی، به مبارزه جذب شده و در نهایت به زندان میافتد. پس از انقلاب باز هم بهعلت فعالیتهای سیاسی مدتی در زندان بوده و بالاخره به اتفاق همسرش مجبور به خروج از ایران و پناهندگی سیاسی در آلمان میشود. او در آلمان ابتدا به تحصیل در رشته فلسفه میپردازد. پس از پایان تحصیلات در همان فضای دانشگاهی مشغول به کار تدریس میشود و هم اکنون دوران بازنشستگی خود را سپری میکند.
در رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» دو چهره تخیلی همزاد و همخانه قهرمان اول داستان هستند. حضور هر یک از آنها در هر صحنه داستان خبر از وضعیت روحی کامران در آن لحظه مشخص دارد. اولی «پیر مرد آنسوی آینه» است که پیداست از دوران جوانی کامران را همراهی میکند. هیچ خطایی از دید او پوشیده نمیماند. کامران همیشه باید به او حساب پس بدهد و مراقب نگاههای سرزنشآمیز او باشد. چهره دیگر «گریگور سامسا» قهرمان رمان «مسخ» اثر کافکا است. از زمانی که همسرش او را ترک کرده، راه گریگور سامسا سرخود به خانه کامران باز شده و اغلب در تلخترین لحظات تنهایی با نشان دادن سرو کله کریه خود یا روح و جان کامران را بیش از پیش میآزارد و یا بدون گفتن کلامی شنونده درددلهای او است:
«گاهی فکر می کرد گریگور در همان اتاق خواب او حضور دارد و به او زل زده و از او میپرسد تا کی میخواهد رنج برخاسته از تنهایی خود را پشت جملات قصار فیلسوفان پنهان کند؟ …... با صدای بلند با خودش حرف میزد. آنقدر بلند که گریگور هم بشنود. گریگور چیزی نمیگفت. شنونده خوبی بود.»(صفحه ۲۸ و ۲۹) و یا:
«گریگور کسی نبود که گفتوگو با او باعث شادمانیاش بشود. او هر بار که با گریگور گفتوگو می کرد غمباد میگرفت.»(صفحه ۳۳)
اگر «آن پیر مرد آنسوی آینه» تصویر آن شخصیت ایدهآلی است که کامران از دوران جوانی در ذهن خود پرورانده و با تن دادن به فرامین و پذیرش سرزنشهایش، در آرزوی یکی شدن با او است، «گریگور سامسا» تجسم غرایز رام نشدنی و نقطه ضعفهای شخصیتی اوست که بر زندگی عاطفی کامران مهر زشتیها و بی قوارگیهای خود را زده است.
در فصل «سروده های ناتمام» صحنهای تصویر میشود که کامران در حالی که در اتاق کار خود به دنبال پیدا کردن چند کتاب است، بطور اتفاقی چشمش بر روی کتاب اشعار مایاکوفسکی متوقف میماند و به فکر فرو میرود:
«تا پیش از آن درباره رنج و درد مایاکوفسکی و خودکشی او نیاندیشیده بود و علت آن را هرگز جویا نشده بود. شنیده بود که مایاکوفسکی در واپسین سال های زندگیاش ممنوع الخروج شده است. اما حتی این موضوع نیز به تردیدهای او نسبت به مشروعیت حکومت استالینی دامن نزده بود.»
کامران از بیتوجهی خود احساس شرم کرد. «از خود پرسید که مگر نه اینکه مرگ خشنترین شکل نقد زندگی است؟ از خود پرسید مایاکوفسکی به چه زبانی میبایست شرایط نابسامان اجتماعی دوران استالینی را نقد میکرد، تا او و نسل او متوجه میشدند؟» (صفحه ۱۴۷)
علیرغم آن که کامران دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را در ایران پشت سر گذاشته و سپس وارد دانشگاه و در همان محیط سیاسی شده است، اما ذهنیت او همواره در تسخیر اندیشههایی است که به سختی از محیط زندگی اجتماعی او جان میگیرند. مانند همین مورد دیدن کتاب مایاکوفسکی و بیاد آوردن خودکشی او و انتقاد از خود که چرا در همان دوران به این موضوع بی توجه بوده است.
البته درباره خودکشی مایاکوفسکی حدس و گمان های بسیاری است که بعضا برداشت های کامران از خودکشی او را تایید نمیکنند. از جمله این که او از حامیان سرسخت انقلاب و حکومت شوراها بوده و همواره رابطهای دوگانه با سیستم دولتی استالینی داشته است. از سویی با آن همکاری میکرده و از سوی دیگر به لحاظ داشتن دیدگاههای آوانگارد و ضد بوروکراتیک مخالفینی در دستگاه دولتی داشته است. این طور پیداست که خودکشی او بدرجه معینی متاثر از شکست در یک رابطه عاشقانه نیز بوده است.
هدف از طرح سخنان بالا پرداختن به علل خودکشی مایاکوفسکی که هنوز در پرده ابهامات فراوانی است، نیست. بلکه برجسته کردن تضاد بین «نمود» و «بود» شخصیت کامران است که به نوعی همان «سیاست زدگی» دوران جوانی و یا «جن زدگی هایدگری» (۱) در سنین بالای او را در ذهن تداعی میکند. نگاهی توجیه گرانه که با دیدن هر «نمودی» بلافاصله بر اساس فرضی که از پیش در ذهن دارد، حکمی درباره آن صادر میکند. اگر روزی تحت عنوان «قاطعیت» حکومت شورا ها در برابر دشمنان، جنایات حکومت استالینی به نوعی توجیه میشد. امروز با توسل به هر موضوعی بدون تحقیق و بررسی کافی، همان سیستم حکومتی محکوم میشود. او از افراطی به تفریطی دیگر در غلتیده است. اما در ذات خود، همان است که بوده است. وگرنه باید پذیرفت که ابعاد مسأله بسیار بزرگتر از آن است که از دریچه تنگ خودکشی ناروشن مایاکوفسکی قابل درک و یا توضیح باشد. صحبت بر سر سرنوشت و جان میلیونها انسان است که با اتهامات دروغ به قتل رسیده و یا با خشونت تمام از سر راه برداشته شدهاند. صحبت بر سر سرنوشت و جان میلیون ها انسان دیگری است که نه تنها در کشور شوروی، بلکه در سراسر دنیا در راه آرمانهای انسانی خود، ناخواسته شریک جرم این جنایات شدهاند. هر چند باید پذیرفت که در همان سال ها بسیار مردم آزاداندیشی بودند که بدون هر گونه عینک ایدئولوژیکی این واقعیت ها را میدیدند و از آن سخن میگفتند.
در نگاه اول اینطور به نظر میآید که کامران در نهایت شرم و فروتنی از گذشته خود انتقاد میکند. ولی در نگاه بعدی میبینیم که او به عادت دوران جوانی باز هم با دیدن روی جلد کتابی، تا آخر آن را خوانده و حکم صادر میکند. این همان «سایه توهمی» است که «پایدارتر از خود توهم است»، (صفحه ۱۳۷) چرا که هر بار در قد و قوارهای تازه ظاهر میشود و تشخیص آن بسیار دشوار است.
اما جدا از آنچه در بالا آمد چگونه است که کامران پس از گذشت این همه سال، امروز با دیدن کتاب شعر مایاکوفسکی بیاد خودکشی او میافتد و از بی توجهی خود نسبت به شیوههای حکومتی استالین در ایام جوانی «احساس شرم» میکند، ولی لحظهای به کشور خود و چرایی خودکشی صادق هدایت نمیاندیشد؟
آیا سزاوار نبود کمی هم جویای دلایل خودکشی صادق هدایت در شصت و هفت سال پیش، یعنی بیست و هفت سال قبل از انقلاب ۵۷ میشد؟ و این که آیا چه چیزی او را رنج میداد؟
«رفتم جلوی آینه ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم. دیدم شبیهِ- نه اصلا- پیرمرد خنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اتاقی بیرون بیاید که یک مارناگ در آنجا بوده؛ همه سفید شده بود. لبم مثل لب پیرمرد دریده بود؛ چشم هایم بدون مژه بود؛ یک مشت موی سفید از سینهام بیرون زده بود و روح تازهای در تن من حلول کرده بود. اصلا طور دیگر فکر میکردم؛ طور دیگر حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او، از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم. همینطور که دستم را جلوی صورتم گرفته بودم بی اختیار زدم زیر خنده، یک خنده سختتر از اول که وجود مرا به لرزه انداخت. خنده عمیقی که معلوم نبود ازکدام چالۀ گمشده بدنم بیرون می آمد! خنده تهی که فقط در گلویم میپیچید و از میانِ تهی در میآمد. من پیرمرد خنزری شده بودم.»(۲)
قطعه بالا صحنه پایانی رمان بوف کور است که «راوی» داستان پس از کشتن «لکاته»، در آینه استحاله خود به «پیرمرد خنزری» را مشاهده میکند. از درون و بیرون تبدیل به کسی میشود که در دنیای خود با تمام وجود از او متنفر است. او در این لحظه تاب دیدن واقعیت شخصیت خود را ندارد و از ترس دستش را جلوی صورتش میگیرد. اما این او نیست که در آن لحظه «آگاهی» و «ترس» آنچنان غریب میخندد. این آن پیرمرد خنزری است که چندگاهی است در وجود او جا خوش کرده و بر حال و روز او میخندد.
آیا صادق هدایت با آفرینش این صحنه هراس انگیز، به نیروی ویرانگری در وجود اجتماعی ما نظر دارد که هر آن میتواند از ما موجوداتی بسازد که همه عمر در باورها و افکار خود با آن ها در ستیز بودهایم؟
آیا بین استحاله راوی داستان بوف کور به «پیرمرد خنزری» و پیامدهای حاصل از مشی سیاسی برخی نیروهای چپ در اوایل انقلاب چه شباهتهایی وجود دارد؟
گویی بین زمان خودکشی صادق هدایت و سیاسی شدن کامران خلایی است که قرار نیست روزی پر شود. بدون شک کودتای ۲۸ مرداد، سرکوبهای سنگین سیاسی پس از آن و گسست با سنت های مبارزاتی گذشته در ایجاد چنین خلایی نقش تعیین کنندهای داشتهاند. ولی کامران و بیشتر جوانان همدوره ای او هیچگاه صادق هدایت و دردهای او را به جد نگرفتند. آن ها با نگاهی مستقل و متکی به خود، به خود و جهان اطراف نگاه نمیکردند و به همین دلیل «صاحب اصلی مضمون لحظه های خود» نبودند. اتفاقا این همان نتیجهای است که کامران در دوران بازنشستگی، اما در رابطه دیگری به آن میرسد و بگونه ای دیگر از آن سخن میگوید:
«…………. متوجه شده بود که اگر آدمی نتواند برای لحظه های زندگی خود مضمونی پیش بینی کند، لحظه ها خودسرانه مضمون خود را تعیین میکنند. »(صفحه۱۰۱)
اگر روزی «صادق هدایت» در آینه نگاه میکرد و از دیدن خود در هیئت «پیرمرد خنزری»، آنچنان وحشت سراپای وجودش را فرا میگرفت که به فکر خودکشی میافتاد، امروز کامران مدت هاست که به چهره «پیرمرد آنسوی آینه» خو کرده و فاصله چندانی بین خود و او نمیبیند. آن لحظه «احساس شرم» از بی توجهی نسبت به خودکشی مایاکوفسکی نیز از جنس مقولاتی نیست که کامران در عالم خیال تصور آن را دارد. همه این صحبتها:
«…...میبایست مرهمی باشد بر هویت زخم برداشته کسانی که هزاران فرسنگ دور از میهن خود، با پرداختن به سیاست تلاش دارند تا از عذاب وجدان خود بکاهند.» (صفحه ۹۷)
از این منظر رمان بوف کور و خودکشی صادق هدایت بر فراز آن، در قطب مخالف سرنوشت کامران در رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» قرار میگیرد. اگر اولی به دلیل وحشت از تبدیل شدن به «پیرمرد خنزری»، خود را میکشد تا «روح»اش زنده بماند. دومی با کرنش در برابر «پیرمرد آنسوی آینه»، ترس خود را از او پنهان میکند و به استحاله تن میدهد.
برزخی که در فصل پایانی کتاب « طبیعت بیجان» به تصویر کشیده میشود، تنها یک سرنوشت از هزاران سرنوشت بیشماری است که میتواند در انتظار هر پناهندهای باشد. چه بسا پناهندگانی که امروز در ابتدا و یا نیمه راه دوران پناهندگی خود، موقعیت کنونی کامران را کمال مطلوبی برای خود بدانند. ولی برای کسی با مشخصات کامران که این دوران را با همه سختی های آن پشت سر گذاشته، این زندگی بجز لحظات کوتاه دیدار نوهاش (ساندرا) چیزی برای دلخوشی و شادی او ندارد. رمان در بغرنج ترین نقطه خود در حالی که قهرمان داستان عمیقا احساس پوچی میکند، به پایان میرسد و خواننده را با سوالات بیشماری تنها میگذارد.
ولی براستی آخر و عاقبت کامران چه خواهد شد؟ آیا راه نجاتی برای او از این برزخ قابل تصور است؟
به نظر اگر روزی او بتواند همچون قهرمان داستان بوف کور با نگاه به چهره «پیرمرد آنسوی آینه» و «سامسا» دلایل واقعی پوچی زندگی امروز خود را در وجود آنها به گونهای تشخیص دهد که بیکباره با ترس و وحشت از «خواب» چند دهه گذشته برخیزد، شاید امیدی برای نجات او باشد. اما اول او باید این ترس را با تمام وجود خود تجربه کند تا بتواند نیرویی برای گام بعدی خود آزاد کند.
مارکس در جایی میگوید انسان با برطرف کردن هر نیاز، نیازی نو را میآفریند که پیوسته به زندگی او سمت و سو می دهد. بر این اساس میتوان گفت که برای این معضل نقطه پایانی قابل تصور نیست. این معضل ذاتی زندگی است و فرار از آن یعنی فرار از زندگی.
————————————————
۱- «جن زدگی هایدگری» عبارتی است که در رمان، کامران به نقل از هایدگر در توصیف احساس عاشقانه او در لحظه دیدار با هانا آرنت استفاده می کند. کامران پایان نامه دکترای فلسفه خود را درباره هایدگر نوشته است. مصاحبتهای او حول مضامین همین کتاب با یک زن جوان آلمانی بنام برگیته بتدریج روابط عاشقانهای را بدنبال دارد که در نهایت به فروپاشی کانون خانوادگی او در سالهای قبل از بازنشستگی منجر میشود.
۲- این نقل قولها از نسخه پی دی اف بوف کور از این آدرس اینترنتی گرفته شده است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|