پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 02.02.2019, 8:02

نیم نگاهی به مرگ در اقیانوس


عطا گیلانی

یک اقیانوس مرگ! هر روز می‌شنویم، هر روز می‌بینیم. رادیو و تلویزیون و مطبوعات و یوتیوپ و تلگرام و ایسناگرام و ده‌ها کوفت و زهر مار دیگر از این دست هستند که نمی‌گذارند نبینم، که نمی‌گذارند نبینیم. نمی‌گذارند آرام بگیریم و خودمان را به کری و کوری بزنیم. قرن بیست و یکم است. ماه را تسخیر کرده‌ایم. در پی آنیم که به مریخ و مشتری و ذحل برسیم. یک سفینه هم فرستاده‌ایم که تازگی مرزهای منظومه شمسی را پشت سر گذاشته است و می‌رود که در فضای بی‌نهایت گم و گور بشود. فضایی که هیچ چیز در آن نیست. خالی است به معنی دقیق این کلمه: خ....ا....ل.....ی!

سفینه ما می‌رود و می‌رود و می‌رود و خواهد رفت، تا قیام قیامت خواهد رفت و نه به دیواری خواهد خورد و نه به چیز دیگری! این طوری که دانشمندان می‌گویند، دیگر هرگز نخواهیم دانست به کجا رسیده است. گویا اصلا جایی نیست تا به آنجا برسد. لابد می‌دانید که سفینه در لغت یعنی کشتی! کشتی ساختیم و فرستادیم به فضای لامتناهی!

لامتناهی!

من این کلمات عربی را عمدا به کار می‌برم. بوی ناشناختگی بیشتری با خود دارند.

حالا فرض کنید، فرض محال که محال نیست! فرض کنید، کشتی فضایی ما چند ماهی دیگر از دل فضا برگردد و با خود سرنشینانی از سیاره ناشناخته‌ای بیاورد و این سرنشینان تصادفا بتوانند به زبان آدمیزاد با ما سخن بگویند و بگویند که «آهای مردم زمین، سنگی آسمانی به سیاره ما خورده است و تمام سیاره ما نابود شده است! ما چند نفر زنده مانده‌ایم و به شما پناه آورده‌ایم....!»

نه، واقعا من نمی‌دانم، واکنش ما چگونه خواهد بود؛ واکنش این مقامات منتخب و نامنتخب که اداره جهان را به دست گرفته‌اند چه خواهد بود!

اما می‌توان به سابقه برگشت و نیم نگاهی به گذشته انداخت و واکنش خود را به یاد آورد آنگاه که چنان سنگی از آسمان برسر افغانستان افتاد، ما کجا بودیم و چه می‌کردیم! آن گاه که چنان سنگی از آسمان بر سر خودمان در ایران افتاد، دیگرانی که قایق‌های بادکنکی ما را در ساحل خود دیدند، چه گفتند و چه شنیدند!

چند ماهی از اجرای نمایشنامه «مرگ و اقیانوس» به کارگردانی فاطمه بخشی، هنرمند افغانی ساکن برلین می‌گذرد، و من هنوز در کابوس خود اقیانوسی «مرگ» می‌بینم.

فاطمه در تاریکی شبانه صحنه اقیانوس قنداقی را دست به دست می‌کند. قنداق از دستی به دست دیگر می‌رود و از دستی به دستی دیگر و دستی دیگر و دستی دیگر و...! قنداق در تاریکی شبانه گم می‌شود. قنداق گم می‌شود، دست گم می‌شود، صحنه گم می‌شود، آدم‌ها گم می‌شوند، نمایش‌ها گم می‌شوند، خیمه شب بازی‌های سیاسی گم می‌شوند، سنگ آسمانی در آسمان افغانستان ظاهر می‌شود، سنگ‌های آسمانی یکی بعد از دیگری بر این سرزمین نفرین شده می‌ریزند، سنگ‌های آسمانی سیاه، سبز، ملون، ریختند، می‌ریزند، خواهند ریخت و فاطمه‌ها با بچه‌های قنداق پیچ خود همچنان با قایق‌های بادکنکی به اقیانوس خواهند زد و من مانده ام که در راستای کدام ساحل باید بدوم و با کدام حنچره فریاد کنم و کدام دستم را برای گرفتن قنداقی که فاطمه به سوی من خواهد انداخت دراز کنم...!

نه نمی‌دانم، نمی‌دانم در امتداد کدام ساحل خواهم دوید! این را اما می‌دانم، روزی که در تهران نخستین تظاهرات افغانی‌های پناهنده برگزار شده بود. و من نه در جهت آن‌ها و پا به پای آن‌ها راه پیمایی می‌کردم، نه مشتم را در کنار مشت آن‌ها گره کرده بودم، نه شعاری می‌دادم که آن‌ها می‌دادند؛ بلکه در مقابل آن‌ها ایستاده بودم و ...!

آه شرمم باد! شرم!

نه، بیشتر از این نخواهم نوشت، بیشتر از این نخواهم گفت،

نمایش تمام شد! اقیانوس ماند! من خسته‌ام، شما خسته نباشید، خانم بخشی!




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024