iran-emrooz.net | Sun, 09.04.2006, 21:38
“جنگل شوکران”
رضا علامهزاده
|
دوشنبه ٢١ فروردين ١٣٨٥
بالاخره کتابی که "مهدی اصلانی" و "مسعود نقرهکار" مدتها مشغول تدوینش بودند توسط انتشارات مجله "آرش"، با عنوان "جنگل شوکران"، به بازار آمد. کتاب مجموعهای است از نامهها و وصیتنامههای زندانیان سیاسی که در این سالهای سیاه جمهوری جهالت جان باختند. اصلانی در مقدمهای که بر این مجموعه نوشته میگوید:
"ارزش نامهها و وصیت نامهها و آثار قلمی به جای مانده از جان باختگان عقیدتی و سیاسی در ٢٧ سال گذشته صرفنظر از ارزش سندگونه شان و ارائه آنها به عنوان اسناد جنایت، از این منظر که هر کدام از آنها در چه تاریخی نگاشته شده، ما را در شناخت بهتر از دوران زندانهای حکومت یاری میرساند...
نامه در زندگی روزمره هر بندی حکم گرفتهای شاید تنها وسیله ارتباط با دنیای خارج باشد. ارسال نامه از طرف زندانی به خانوادهاش تابع شرایط و مقررات ویژهای بود که عدم رعایت آن میتوانست به محرومیت از نامهنگاری منجر شود. ارسال نامه تنها به نزدیکان درجه اول امکان پذیر بود. نامهها در فرمهایی چاپ شده و ٥ خطی و مهردار نگارش مییافت. نامه ارسالی به خانواده پس از کنترل مسئول نامهها اجازه ارسال مییافت و پس از دریافت از طرف خانواده میبایست پاسخ آن در همان نامه داده شده و باز پس گردانده شود. مسئول کنترل نامهها میتوانست با خواندن نامه و پاسخ آن، احتمال هر گونه علامت دهی رمزگونه را کشف کند."
تدوین کنندگان این کتاب تا کنون از پیگیرترین کوشندگان در راه افشای جنایات رژیم اسلامی در زندانهای ایران بودهاند. نقرهکار با اینکه هرگز به زندان نرفته است اما بر مبنای مطالعات بسیار و خاطرات همسر زندان کشیدهاش چندین مقاله و کتاب در زمینه مسائل مربوط به زندانهای جمهوری اسلامی نوشته و انتشار داده است. اصلانی هم تا کنون بیشترین تلاش را در همین زمینه، به ویژه در زمینه جنایت فراموش ناشدنی اعدامهای تابستان ٦٧، کرده است. سهم او در این مورد، به اعتقاد من، بیش از افشای این فاجعه در این واقعیت نهفته است که اصلانی اولین کسی از جان به در بردگان این کشتار عظیم بود که مسئولانه پا پیش نهاد و در مقالاتی که در مجله "آرش" با امضای "شامیت" نوشت و سخنرانیهای بسیاری که ترتیب داد و مصاحبههای فراوانی که با رادیوهای فارسی زبان داشت راه را برای دیگر جان به در بردگان باز کرد تا بدون نگرانی از این پرسش آزارنده که پس خود آنها چگونه جان به در بردهاند، پا پیش بگذارند و از آن چه بر آنها و دیگران در آن روزهای خون و وحشت رفته است حرف بزنند.
با آوردن نامه تکاندهندهای از محمد مختاری، شاعر و نویسندهای که قتلش بیش از هر حادثهای دیگر طشت رسوائی رژیم را از بام به زیر انداخت، به همسرش "مریم"، مطلب امروزم را به پایان میبرم و باقی را میگذارم تا خودتان در کتاب بخوانید:
[احساس تاریکی به این فکرم میاندازد که چند جملهای از باب یادآوری و شاید هم یادگار برای تو و بچهها بنویسم. میدانم که سختی و گرفتاری هم یادگار و هم یادآوری زندگی من بوده است. خوب، این هم مزید بر آنها. آب که از سر گذشت چه یک گز چه صد گز. اضطراب افکار دست از سر ما برنمیدارد. مثل من که در هیچ حال دست از سر تو برنمیدارم. امشب هم که از در بیرونش کنیم صبح از پنجره به درون میآید. اما دلم در این نیمه شب گواهی میدهد که این همه از سر عشقی دردناک است، از تبعات راهیست که میپیمودهایم. طبعاً تو نیز از همین جنسی که همراه شدهایم. سرنوشت ما همین "بد"جنسی و "بد"راهی است! اگر چه مسئولیت مشقات و کمبودها را میپذیرم. از سیاووش و سهراب هم به ویژه پوزش میخواهم چون میبینم اگر باز هم باشم همین راه را خواهم رفت. خویی که نشست بر طبیعت! راستی هم گناه این دو چیست که در مهلکه گرفتار ماندهاند و تاوان جبری را میپردازند که انتخاب خودشان نیست؟ شاید این حرفها هم توجیهی بیش نباشد. بخصوص وقتی آدم وصیتی مینویسد که از روال و احوال معمول وصیتنامهنویسان بویی نبرده است. پوزخند خودم هم به هر بازماندهای حق میدهد که قهقهه بزند. پس فقط ببخشید. حتی دلم نمیآید درباره مشتی نوشته که بر جای میماند سفارشی کنم. کاش بتواند عذرخواه باشد. امیدواری من همیشه این بوده است که رؤیای فرهنگیام، تخیل میهنیام، آرمان بشریام در شعری متشکل شود که در سلوک عاشقانه با تو، و آمیزهی مهر سیاووش و سهراب است. من فقط یک شاعر و نویسندهام. مستقل از هر گروه و دستهای، از هر دولت و برنامه و سیاستی. خواهان آزادی و عدالتِ تفکیک ناپذیرم برای آدمی، به ویژه برای مردم این مرز و بوم که با همه نابسامانیها و پلشتیهایش، با همه مظلومیتها و ستمگریهایش، با همه اضطرابها و امیدهایش، با ناکامیها و آرزوهای کوتاه و بلندش، زادگاه من است. بند نافم را با اینجا بریدهاند. از همین جا به جهان میپیوندم و مینگرم. با آگاهی و اطمینان میگویم اگر وضعی پیش آید که حرفی بر زبانم جاری کنند جز اینها که میدانید (و در نوشتههای منعکس است، و بخصوص چکیدهشان را اخیراً در مصاحبهای آوردهام) از من نیست، بلکه فرموده فشار است که از نظر من ارزشی ندارد. خیال و اندیشه من در گرو پوست و استخوان و گوشتی که بکنند یا بشکنند یا بچلانند نیست. اگر چه اینها در آزادی آمیزه همند و واحدند و تجزیه ناپذیرند. مثل اجزا هماهنگ کلام در آزادی. اما چه کم بود نشاط درون در شفافیت پوست و معرفت چشم. دوست داشتم هم اکنون را هوشمندانه بسازیم که خب نشد. فقط کوششهایی ماند در زبان، و عرقی بر پیشانی. تحمل این سنگینی ناگزیری من بود. پس سبک بگیرید نبودنم را. نشاط کنید که در زندگیم به اندازه کافی اندوهگینتان داشتهام. چشم به آرامش شما دوختهام. مواظب هم باشید. بخندید اگر چه مثل من خنده این کشور را کم دیدهاید. افسوس که جرعه فشانی بر خاک هم از شما دریغ شده است. دوستتان دارم. برایتان غصه میخورم. میبوسمتان. دست همه دوستانم را میفشارم. قربان همهتان
محمدمختاری، نیمه شب بیستم شهریور ٧٥]