iran-emrooz.net | Sat, 08.04.2006, 17:13
(سی و چهارمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
(...........اما من، بر خلاف تو، به علی مقسم رأی موافق ميدم! چرا؟! بذار اول ازهمون مثال خودت استفاده کنم. از همون چلوکباب! اگه من، يه چلوکباب خيلی خيلی خوب ميخواستم و در ضمن، نميخواستم که پول خيلی خيلی زياد هم بالاش بدم، علی مقسم رو ميفرستادم که برام بخره و مطمئن بودم که نه تنها چلوکبابيه نميتونه سرش کلاه بذاره، بلکه اين علی مقسمه که سر اون کلاه ميذاره و حتا ممکنه که بتونه به جای يک چلوکباب، دوتا چلوکباب بياره و شايد هم يارو رو يه جوری بتونه گوزپيچ کنه که اصلن بابت چلوکبابا، پولی نده که هيچی، بلکه يه چيزی هم دستی از چلوکبابيه بگيره وو سر و ته قضيه رو يه جوری هم بياره که دفعه ی بعد که علی مقسم از اونجا رد ميشه، يارو چلوکبابيه، يه جاهائيش شروع کنه به سوختن، اما بازهم به علی مقسم به چشم يه مشتری په په نيگاه کنه وو به اميد يه معامله نون و آبدار ديگه، از پشت دخلش پا شه وو بددوه دنبال علی مقسم و هی بفرما علی آقا! بفرما علی آقا کنه! خب! اين هنرکمی نيس! هس؟! اونهم برای خريدن يه چلو.کباب به قول تو ناقابل! ميگی که علی مقسم، ممکنه با يارو چلوکبابيه، گاوبندی کنه؟! ميگی که چون دستش کجه، ممکنه برای خريداش، سند سازی کنه؟! ميگی که تا چلوکبايه رو بياره اينجا، ممکنه که چندتا ناخنک بهش بزنه؟! ازدوغش بده بالا وو به جاش آب ببنده به شکم شيشه؟! ميگی که چون حسوده، از اينکه من چلوکباب ميخورم و اون نميتونه، ممکنه زهری، تفی، شاشی و آب دماغی چيزی توش بريزه؟! خب! فکر اينشم کردم! چطور؟! يه مأمور" اهل کتاب" و يه مأمور" اهل حساب " رو، به همراش ميفرستم که نتونه دست از پا خطا کنه! همينن کاری که الان، تو پايگاه، باهاش کرديم. يعنی تقسيم " پست"ها وو مسئوليت خريد و فروش پايگاه رو داديم دستش، اما مأمورای " اهل کتاب" و مأمورای " اهل حساب" روهم گذاشتيم تنگ دلش که هر بيست و چارساعت، به حسابا و کتاباش رسيدگی کنن! حالا اين مأمورای اهل کتاب و اهل حساب، چی هستن و کی هستن و چطوری بدون اونکه علی مقسم، اونارو ببينه، کارشونو انجام ميدن، ميمونه برای وقتی که برسيم به پايگاه و خودشون بيان سراغت و ريز قضيه رو بهت حالی کنن! خب! پس ثابت شد که هنر خريدکردن علی مقسم با خريدن همون يه چلوکباب به قول تو ناقابل، رو دست نداره وو يکی از هنرای رئيس جمبور، اينه که بتونه تو بازار سياست، عين علی مقسم، خريدار زبر و زرنگی باشه! اما از هنر فروشندگيش برات بگم! هنر فروشندگی علی مقسم، اگه نگم هزار دفعه بهتر از هنر خريد کردنشه، ميتونم بگم که بدتر تيس! برای همين هم اگه يه روزی بخوام چلوکبابیای چيزی وازکنم، ميدمش دست او وو باز مطمئنم که هر پورس غذای آشغالو، اولن به دوبرابر قيمت اصليش ميفروشه و دومندش، مشتری رو هم، با چس خنده وو چشم و ابرو اومدن و وو چاکرم ومخلصم کردن و و خالی بندیهائی که ميکنه، چنون راضی نيگه ميداره که مشتريه پس از خوردن و رفتن و درد دل و اسهال گرفتن و دکتر و دواهای بعديش و احتمالن، چند روز هم تو بيمارستان يا خونه خوابيدن، ولی باز هم وقتی هوس چلوکباب بکنه، ميدووه طرف چلوکبابی علی آقا مقسم! و هنر ديگه ی رئيس جمبور اينه که تو بازار سياست، مثل همين علی مقسم، فروشنده ی زبر و زرنگی باشه! از هنرای ديگه ی رئيس جمبور، اينه که باس کاری باشه و کار راه انداز و هر غير ممکنی رو بتونه ممکن کنه که تو اونم، علی مقسم نظير نداره! چطور؟! بچههائی که تو زندون ميشناختنش میگفتند که اگه حرفای مارو باور نميکنی و ميخوای با چشمهای خودت ببينی که چه جونوريه، همين حالا، ازش بخواه که توی همين زندون يه تظاهراتی راه بندازه! توی چند ساعت يه دفعه میبينی همه ی زندونيا که هيچی، مأمورا و حتا رئيس زندونهم اومده وسط حياط و داره شعار ميده و تا بخواد به خودش بجنبه و بفهمه که شعا را عليه خودش و دستگاهه، علی مقسم، قطعنامه ی تظاهرات رو هم خونده بود و تموم شده! بچههای کنفدراسيون میگفتن که تو خارج، يک دفعه نشد که با گروهای ديگه، ترتيب يه برنامه ی سخنرانی يی تظاهراتی چيزی رو بده وو آخرش، کلاه سرهمه شون نذاشته باشه وو اسم خودشو بالاتر از همه ننوشته باشه و پرچم خودشو بالا نبرده باشه وو شعارای خودشو نداده باشه وو تظاهراتو بنام خودش تموم نکرده باشه وو انگار نه انگار که ديگرونی هم بودن! بعدش هم که يقه شو ميگرفتن و ميگفتن که قرارما، اين نبوده علی! ناکس خودشو به موش مردگی ميزد و ميگفت: نميدونم چی شده والله! باس برم با اين بچهها صحبت کنم ببيبنم که کار کی بوده و چرا خلاف قولشون عمل کردن اين نامردا! درحالی که در اصل، بچههای ديگهای تو کار نبود و اگه هم بود، همه شونو قال گذاشته بود و هرچه بود، کار خود جاکشش بود! بعدها که با يکی از همون کنفدراسيونیها که يه آدم صادق و بی شيله پيلهای بود و همچی بگی و نگی، قيافتن و اخلاقن، يه شباهتهائی با دادشم داشت، دوست شديم، بهش ميگفتم که شما که اخلاق اين علی مقسم جاکشو ميشناختينو ميدونستين که چه کثافتيه وو با اين کاراش، داره تيشه به ريشه تون ميزنه، پس چرا عذر اين عنتر و نخواستين؟! چرا ننداختينش بيرون؟! ميگفت : سياست! سياست! سياست! توی کنفدراسيون که هيچی، توی کل جنبش چپ، تو اون جاهائی که آرمان، افتاده تو دام سياست وو قدرت گرا شده، علی مقسمها، از توش در اومدن و تازه، اين علی مقسمی که تو میبينی، نوک اون کوه يخه! برای همين هم، هروقت که ميومديم و اساسنومه رو پيش ميکشيديم و تصميم به يک خونه تکونی حسابی ميگرفتيم و برای نمونه، رفتار علی مقسم رو میبرديم زير سؤال، اما وقت تصميم گيری، نظرمون عوض ميشد، چون تو دلمون ميديديم که اگه بخوايم بر اساس اون چيزائی که تو اساس نومه نوشته شده، عمل کنيم، خود ما هم، يه جورائی بی شباهت به علی مقسم نيستيم و حتا توی يه قضايائی که تو همون کنفدراسيون اتفاق افتاده بود، بدتر ازون هم بوديم! برای همين هم، يه دفعه شروع ميکرديم به توجيه که آره ديگه! بالاخره آدم آدمه وو نباس اينجوری همديگه رو بذاريم زير ميکرسکوب وعلی مقسم هم، اگه ناکس و حرومزاده وو شارلاتانه، ولی با همون حرومزادگيش و شارلاتانيش بوده که تونسته اين خونه رو تا به حال سر پا نيگهداره وو خلاصه، بودنش بهتر از نبودنشه و اگه ما، بيرونش بندازيم، دشمنامون، رو هوا میقاپنش! دشمنائی که سر همه شونو، شيره مالونده بود و صابون بدقولی، حقه بازی و کلک و شارلاتانيزمش به تنشون خورده بود، اما چون ميدونستن که چم و خم قضايا را خوب ميشناسه، کاريه! کار راه اندازه، بازهم دنبالش بودن که بکشنش سوی خودشون! خب پهلوون! اينم از هنرای ديگه ی علی مقسم رئيس جمبور! حالا، تو ميگی داداش صادق و بی شيله پيله بنده، توی بازار سياستی که علی مقسمها تو بورس هستن، اصلن هيچ شانس برنده شدنی داره که من به علی مقسم رأی ندم و رأی خودمو بدم به اون؟!).
(خوب! البته، بستگی به اين دارد که شما از رئيس جمهور منتخبتان چه انتظاراتی داشته باشيد پهلوان!).
( فکر ميکنی که مردم دنيا ، از رئيس جمبورايی که انتخاب ميکنن، چه انتظاراتی دارن؟!).
( بستگی دارد پهلوان. بستگی به مردم آن کشورها دارد. بستگی به تاريخ و جغرافيا و تمدن و فرهنگ آن مردم دارد. بستگی به اهميت و اولويتهائی دارد که در آن لحظه ی تاريخی......).
( خفه! بازکه داری کس و شعر ميگی و داستان ماستان سر هم ميکنی! لپ و لباب انتظاراتی که مردم دنيا، از رئيس جمبورشون دارن، اينه که اولندش، عرضه ی اينو داشته باشه که حق اونارو، چه تو داخل و چه تو خارج، از هر کس و ناکسی بگيره وو اونقدر خايه داشته باشه که به هيچ کس و ناکسی هم، چه داخلی و چه خارجی، حق نده وو اگه يه وقتی، سر اينکه اصلن حق و ناحق چيه، اختلافی با کشورای ديگه پيش اومد، صحبت از جنگ و منگ و اينجور چيزا نکه، بلکه اولين نفری باشه که خودشو برسونه به سازمان ملل و از دست طرف مقابل شکايت بکنه!).
( و شما، فکر میفرمائيد که آقای علی مقسم، با آن خصوصياتی که فرموديد، به عنوان رئيس جمهور، میتوانند به خواستههای شما جامه ی عمل بپوشانند؟).
( بعله! آقای علی مقسم رئيس جمبوری که گذاشتيمش وسط نکير" اهل کتاب" و منکر " اهل حساب"ی که بهت گفتم!).
( و میفرمائيد که آن برادر صادق و بی شيله پيله تان نمیتوانند؟).
( نع!).
(چرا نه؟!).
( اولندش، تا باز سويچ هواتو نبستم، اون گوشت کوب تعجب رو از پشت علامت سؤالت وردار و از اين به بعد هم يادت باشه که توی صحبتات با من، علامت تعجب معجب نميذاری!).
( چشم پهلوان).
( دومندش، تو سايت ايران امروز، ديدم که يه نقل قولی از من کردی و گفتی که به قول "اون راننده ی تاکسی!". من، راننده تاکسی نيستم جاکش! من، خود تاکسی هستم. اگه دفعه ی ديگه، خواستی نقل قول کنی، اول اجازه ميگيری و بعدش هم، مينويسی، به قول "تاکسی". حاليت شد؟!).
( بلی پهلوان. اطاعت میشود).
( خب! سؤالت چی بود؟... نميخواد بگی!.... يادم اومد...... آره...... نع! به داداشم رأی نميدم، برای اينکه وقتی ميفرستادمش چلوکباب بخره، ارزون که نمیخريد، هيچ، گرون تر هم ميخريد و هر دفعه هم يا سماغش کم بود، يا پيازش کم بود، يا نونش بيات بود، يا گوجش! تازه، مگه ميزاش که از گلومون پائين بره؟! نع! اولندش که هرچه اصرارش ميکردم، لب نميزد و ميگفت که سيره و ميدونستم که دروغ ميگه. نميخورد، چون نميخواست که به خوردن غذاهای چرب و لذيذ عادت کنه! دومندش تا شروع ميکرديم به خوردن، آدمی که تمام روزو لالمونی گرفته بود، يک دفعه نطقش واميشد وهمه ی گرسنههای عالمو مياورد جلوی چشمون! که چی؟! که چرا يه روز هوس کرده بوديم يه لقمه چلوکباب کوفتمون کنيم! حالا فکرکن که ايشون بشه رئيس جمبور! اولين کاری که بکنه، همون روز اول رياست جمبوريش، يه تابلو ميزنه بالای در ورودی قصر نياورون و با دست خودش، روش مينويسه که: " گشنههای ايرون و جهون، به کلبه ی داداشتون خوش اومدين!". بعدش هم دستور ميده که.......).
پدرم با دوست سرهنگش و پيشنماز مسجد محله مان، روی تالار، پشت ميزی نشستهاند. پدرم در وسط و سرهنگ و پيشنماز مسجد محله هم، در دوطرفش و در طرفين آنها هم، خواهر و برادرانم، به اتفاق زنها و شوهران و بچههای قد و نيم قد و در طرفين آنها هم، ديگر اعضای فاميل، ايستادهاند و پيرترين عکاس شهرمان هم، عرق ريزان و نفس زنان، به همراه، آژدان تيموری و فتح الله خان، دوان دوان و خواهش کنان، به دنبال کوچکترين خواهرم هستند که بيايد و توی قاب عکس بايستد، چرا که چيزی به غروب خورشيد نمانده است و همين حالا است که هوا تاريک شود. و من هم، با لیاس دانشجويان دانشکده ی افسری، شق و رق کنار حوض وسط حياط ايستاده ام ودرحالی که به ماهیهای سرخ و سفيد وسياه و آبی و سبز و نارنجی و لاجوردی خيره شده ام، دارم با خودم فکر میکنم که اگر همه ی اين ميهمانی و گرفتن عکس فاميلی، به خاطر من است در لباس افسری، پس چرا کسی به سراغم نمیآيد؟! پس چرا کسی صدايم نمیکند؟! پس چرا هيچکدام از اين ماهیها، بيرون نمیجهند از حوض و پرواز نمیکنند، مثل آن مرغابیای که در آن بالا است، مثل آن مرغ آبی که...... پس مادرم کجا است و...... میبينم که..... مادرم، با چمدانی در دست که آن را به سختی حمل میکند، در قاب در وسطی اتاق پنج دری ظاهر میشود و نفس زنان، میآيد جلو تا میرسد به پلههای تالارو میايستد و رو به سوی من، فرياد میزند که : " مادرجان! تا آنجائی که جا داشت پرش کردم. حملش بر عهده ی خودت است ديگر!". بعد هم، رو میکند به پدرم و میگويد: " چرا صدايش نمیکنيد که بيايد و با شما عکس بگيرد؟!" - منظورش به من است – پدرم میگويد : " قرار است، خلع لباس بشود. بعدن! بعدن!". مادرم میگويد : " به چه جرمی؟!". پدرم میگويد : " به جرم توهين به ما". و بعدش هم، خودش و سرهنگ و پيشنمازمسجد محله مان را نشان ميدهد و.........
داستان ادامه دارد...........
توضيح:
برای اطلاع بيشتر در مورد "علی مقسم" و ديگر " علی"ها، میتوانيد به داستان بلند " علی معلم و بچههای مسجد پائين، دارند میآيند" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.