پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
دیمیتری شوستاکوویچ برخی از بزرگترین آثار موسیقی سدهی بیستم را در دشوارترین شرایط آن سده آفرید. اما او مردی بود که اندیشهاش را بهندرت با کلمات مینوشت و هنوز جدل بر سر آن که او دربارهی رژیم استالین چه میاندیشید، ادامه دارد. یکی از کسانی که بیشترین نامهنگاری را با شوستاکوویچ داشت دوست او ایساک گلیکمان Isaak Glikman بود که در طول بیش از چهار دهه صدها نامه از او دریافت کرد. بریدههایی از آن نامهها با پیشگفتار و توضیح مارتین کتل Martin Kettle، که با علامت * مشخص شده در ادامه نقل میشود. همهی افزودههای درون [ ] و نیز انتخاب عنوان این نوشته از مترجم فارسی است.
***
آنگاه که وینستون چرچیل در سال ۱۹۳۹ اتحاد شوروی را «معمایی پوشیده در پردهای از اسرار در پس پردهی ابهام» نامید، میتوانست این توصیف را به همین شکل برای دیمیتری شوستاکوویچ نیز بهکار برد. تا امروز، ۲۵ سال [۴۲ سال] پس از مرگش، هنوز شوستاکوویچ مرموز ترین آهنگساز روس، و بیگمان جنجالیترین آنان است.
تا زنده بود، با درجات گوناگونی از رضایت خود او، نامش را با صفت بزرگترین آهنگساز اتحاد شوروی در بوق و کرنا میدمیدند. در نتیجه، در غرب، با آن که او را میستودند، اما به طور کلی او را نابغهای سازشکار میپنداشتند. پس از مرگش در سال ۱۹۷۵، این تصویر بهکلی دگرگون شد. موازی با گسترش و معروفیت بیشتر آثار او پس از مرگش، شوستاکوویچ در غرب بیشتر و بیشتر همچون یک مخالف سیاسی جلوهگر میشود. این ادعا مایهی مجادلهای در میان موسیقیدانان و موسیقیشناسان شده که هیچ پایانی بر آن در چشمانداز نیست.
از همین روست که انتشار نامههای شوستاکویچ به ایساک گلیکمان رویدادی بسیار مهم است. این نامهها سیمای واقعی و بیپیرایهی شوستاکوویچ را به مانند مردی با شخصیت بغرنج و اغلب پر تناقض آشکار میکند که خیلی ساده برخی از بزرگترین آثار موسیقی سدهی بیستم را در یکی از بغرنجترین شرایط آن سده آفرید.
گلیکمان نخستین بار در سال ۱۹۳۱ در لنینگراد با شوستاکوویچ آشنا شد. در آن هنگام گلیکمان ۲۰ ساله بود و شوستاکوویچ که توانسته بود توجه جهانی را به خود جلب کند، ۲۵ سال داشت. و این سرآغاز نامهنگاریهایی بود که کموبیش بیوقفه چهار دهه ادامه داشت، تا آن که شوستاکوویچ در ۶۸ سالگی درگذشت. از همین رو این نامهها برای کسانی که میخواهند رازهایی را که موسیقیشناسان را این همه به خود مشغول کرده، بگشایند، اهمیت بیمانندی دارند. مجموعهی نامهها نخست در سال ۱۹۹۳ به روسی و سپس در سال ۲۰۰۱ با ترجمهی انگلیسی منتشر شد.
در سالهای دههی ۱۹۳۰ گلیکمان چندی در نقش منشی آهنگساز کار میکرد و دو مرد به آنچنان تفاهمی رسیدند که از ورای برخی از این نامه میدرخشد، هرچند که همهی آنها زیر فشار شدید سانسور و حاکمیت اقتدارگرا نوشته شدهاند. اینها نامههایی نیست که شوستاکوویچ درونیترین احساساتش را، تا چه رسد به دغدغههایش را در امور سیاسی، در آنها بروز دهد. او مقدار زیادی دربارهی فوتبال و موضوعهای روزمره، و با گذشت زمان بیشتر دربارهی وضع تندرستی خود مینویسد. احساس فراوانی در نامهها موج میزند اما زمینههای سیاسی را او تنها با ریشخند و کنایه و استعاره، یا به گفتهی گلیکمان، در جملههایی «در حجاب» بیان میکند.
خطرهای بزرگ زندگانی در اتحاد شوروی بخشی از عواملیست که باعث شده که خود شوستاکوویچ هیچیک از نامههای گلیکمان را حفظ نکردهاست. گلیکمان در پیشگفتارش بر مجموعهی نامهها مینویسد: «او نامههایی را که برایش میفرستادند، نگه نمیداشت، و از همه میخواست که از او پیروی کنند.» گلیکمان ادامه میدهد: «بارها شنیدم که میگفت: «تو نامهها را نگه میداری؟ برای چه؟ آخر به چه دردی میخورند؟» و منظورش به روشنی نامههای خودش بود، زیرا که هیچ اهمیتی برای آنها قائل نبود.»
حقیقت ساده آن است که شوستاکوویچ سخنش را بیشتر با موسیقیاش بیان میکرد تا با کلام کتبی. هیچکس نمیتوانست شوستاکوویچ را وا دارد که نامهای یا خاطراتی بنویسد، و هیچکس نمیتوانست او را از سرودن موسیقی باز دارد. او زمانی به گلیکمان گفت: «حتی اگر هر دو دستم را ببرند و مجبور باشم که قلم را با دندانم بگیرم، باز نوشتن نوت را ادامه خواهم داد.»
شوستاکوویچ در امور شخصی اغلب محتاط و خوددار بود. گلیکمان در اوایل کتابش تعریف میکند که در سال ۱۹۳۶ با آهنگساز مینشستند و نقدهای اغلب بیرحمانهای را که روزنامهها دربارهی اپرای او «لیدی مکبث از شهرستان متسنسک» Mtsensk منتشر میکردند، با هم میخواندند. او مینویسد: «واکنشهای ما دو نفر بهکلی متفاوت بود؛ فریاد من از شدت خشم به آسمان میرفت؛ اما او در سکوت میخواند و هیچ نمیگفت.»
دریغا که همهی نامههای شوستاکوویچ از این دوران بسیار پر اهمیت، یعنی هنگامی که اپرای او را محکوم و ممنوع کردند، و هنگامی که او آفریدهی شکوهمندش، سنفونی چهارم را پس گرفت، نابود شدهاست. نامههای موجود از نوامبر ۱۹۴۱ آغاز میشود، یعنی هنگامی که شوستاکوویچ را از شهر محاصره شدهی لنینگراد به کویبیشف Kuybishev (اکنون سامارا) در کنار رود ولگا منتقل کردهاند، و گلیکمان همراه با همکارانش از کنسواتوار لنینگراد در تاشکند، ازبکستان، اقامت دارد.
این هفتهها برای شوستاکوویچ هم پر از دشواری بودند و هم الهامبخش، و این را او به روشنی در نخستین نامههایش برای گلیکمان مینویسد.
۳۰ نوامبر ۱۹۴۱، کویبیشف
ایساک داویدوویچ عزیز
نامهی به تاریخ ۸ نوامبر تو را امروز دریافت کردم و نیازی نیست بگویم دریافت آن چه شادی عظیمی به من داد...
من تا ۱ اکتبر در لنینگراد سر کردم. در ۳ سپتامبر بخش نخست سنفونی هفتم را تکمیل کردم. بخش دوم را در ۱۷ سپتامبر، و بخش سوم را در ۲۹ سپتامبر به پایان رساندم. باید میتوانستم بخش چهارم را نیز به پایان برسانم، اما آن بخش هنوز آماده نیست، و بدتر آن که کار آن را هنوز حتی آغاز هم نکردهام. البته علتهای فراوانی دارد اما علت اصلی آن است که تمرکز شدید همهی نیرویم روی سه بخش نخست سنفونی مرا به کلی از پا درآورده و خستهام کردهاست. همچنان که ملاحظه کردهای، کار آفرینش، تحریک عصبی شدیدی در من ایجاد میکند.
ساعت ۱۱ شب ۳۰ سپتامبر رفیق [خانم] کالیننیکووا Kalinnikova از کمیتهی حزبی لنینگراد تلفن زد. او گفت که فردای آن روز باید به مسکو پرواز کنم، و همان روز من شهر محبوبمان را همراه با همسر و دو فرزندم ترک کردم.
* شش هفته دیرتر شوستاکوویچ هنوز سخن از جزییات زندگی روزمره را با اطلاعات تاریخی بسیار مهم دربارهی پیشرفت کارش در سرودن سنفونی هفتم در میآمیزد. او همچنین شروع میکند به رمزی نوشتن. اشارهی او را به سوسو بگیاشویلی Soso Begiashvili با صفت «دوست» در نامهی بعدی ملاحظه کنید. گلیکمان توضیح میدهد که بگیاشویلی شخصی فضول و فرصتطلب بود و شوستاکوویچ هیچ از او خوشش نمیآمد.
۴ ژانویه ۱۹۴۲، کویبیشف
این روزها نامههای زیادی برایت مینویسم، در واقع تا آنجا که ذخیرهی پاکتهایم اجازه میدهد: این فرآوردهی ویژهی صنایع کاغذسازی در کویبیشف بسیار کمیاب است. کارت پستال هم همینطور... ما به یک آپارتمان تازه منتقل شدهایم، و از نظر بزرگی جا وضعمان خوب است... آپارتمان من دو اتاق دارد، و مزیت اصلی آن عبارت از این است که ما تنها خانوادهای هستیم که در آن زندگی میکنیم. سرودن سنفونی هفتم را همینجا به پایان رساندم. از این افتخار چشمگیر که بگذریم، آپارتمان حمام، آشپزخانه، و توالت هم دارد... کسانی که سنفونی را شنیدهاند، سه بخش نخست آن را میپسندند. تا امروز بخش چهارم را تنها به چند نفر نشان دادهام. آن چند نفر بهطور کلی آن را میپسندند، اما ایرادهایی میگیرند... برای نمونه دوستم سوسو بگیاشویلی نظرش این است که (بخش چهارم) به اندازهی کافی خوشبینانه نیست. سامود ساموسود Samod Samosud میگوید که آن بخش خیلی خوب است اما به نظر او پایان [فینال] درخوری نیست. به نظر او برای فینال در خور این سنفونی، من میبایست گروه کر و چند تکخوان به کار میبردم. نظرهای ارزندهی دیگری هم در زمینهی بخش چهارم بود که من بیشتر برای اطلاع گوش میدهم و نه همچون رهنمود، زیرا معتقدم که بخش چهارم گروه کر یا تکخوان لازم ندارد و همین طور که هست به اندازهی کافی خوشبینی در آن هست.
هنوز به تو نگفتهام که سنفونی هفتم مرا برای نامزدی جایزهی استالین پیشنهاد کردهاند. پیشنهاد شده که آن را همینجا با ارکستر بالشوی تئاتر به رهبری ساموسود اجرا کنند. میترسم که نوازندگان لازم را نتوان اینجا پیدا کرد، زیرا که این سنفونی ارکستر خیلی بزرگی لازم دارد. خیلی دلم میخواهد که آن را با اجرای مراوینسکی Mravinsky بشنوم، اما در حال حاضر چنین کاری سخت است. چندان باور ندارم که ساموسود رهبر خوبی برای آثار سنفونیک باشد.
* یوگنی مراوینسکی پلههای ترقی را میپیمود و قرار بود به چهرهی اصلی اجرای سنفونیهای کشور در طول چهار دههی آینده تبدیل شود، و این بار نگذاشتند که او اثر شوستاکویچ را اجرا کند. نخستین اجرای سنفونی «لنینگراد» را ارکستر بالشوی تئاتر با رهبری ساموسود در کویبیشف انجام داد و این اجرا به طور زنده از رادیو برای سراسر کشور و نیز خارج پخش شد. اما شوستاکوویچ در آن هنگام بیش از هر چیزی غم سرنوشت بستگانش را داشت که در لنینگراد بودند، و نیز سگش را که مردم گرسنه خوردهبودند.
۶ فوریه ۱۹۴۲، کویبیشف
روزگارم خوش نیست. شب و روز به بستگان و عزیزانم فکر میکنم که در لنینگراد جا گذاشتهام. به ندرت خبری از آنان میرسد. دیگر هیچ سگ و گربهای نمانده... هر روز در تلاشم که کاری بکنم برای بیرون آوردن عزیزانم از لیننگراد.
داستان ادامه دارد. ارکستر بالشوی تئاتر سنفونی طولانی هفتم مرا همچنان به بهترین نحوی تمرین میکند. دیروز برای نخستین بار بخشهای اول و دوم را کامل اجرا کردند. شنیدن آن تأثیر بسیاری بر من نهاد و نیم روز با این نوزادم خوش بودم.
* سنفونی هفتم هم در گسترهی ملی و هم در گسترهی جهانی از شوستاکوویچ قهرمانی ساخت. تصویر او بر جلد مجلهی [امریکایی] تایم پدیدار شد. چندی او مظهر ارادهی شوروی برای چیرگی بر اشغالگران آلمانی بود، اما توانایی او برای ریشخند پدیدهها هرگز بیکار نمیماند.
۶ نوامبر ۱۹۴۲، کویبیشف
گرمترین شادباشهای من و بهترین آرزوهای من تقدیم به تو در ۲۵امین سالگرد انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر.
هماکنون سخنرانی رفیق استالین را از رادیو شنیدم. دوست عزیزم! چهقدر مایهی تأسف است که شرایط به گونهایست که ما را وا میدارد این سخنرانی را چنین دور از هم بشنویم.
* ریشخند او سالی دیرتر و هنگامی که سنفونی بعدی او از دوران جنگ در مسکو اجرا شد، بسیار تیرهتر بود. این اثر، آن گونه که نامهی تکاندهندهی بعدی نشان میدهد، با واکنشهای گوناگونی روبهرو شد.
۳۱ دسامبر ۱۹۴۳، مسکو
با این نامه سال نو را به تو شادباش میگویم و برایت تندرستی، شادی، و موفقیت آرزو میکنم. پاول سربریاکوف Pavel Serebryakov تبریک تو را به من رساند: سپاسگزارم که فراموشم نمیکنی. اکنون ساعت ۴ بعد از ظهر آخرین روز سال ۱۹۴۳ است. بوران شدیدی پشت پنجرهها جریان دارد. سال ۱۹۴۴ در راه است؛ سالی سرشار از شادمانی، خوشی، و پیروزی. این سال خوشی فراوانی برایمان خواهد آورد.
مردمان آزادیدوست سرانجام یوغ هیتلریسم را به دور خواهند افکند، صلح بر سراسر جهان حاکم خواهد شد، و ما بار دیگر زیر خورشید نظام استالین در صلح خواهیم زیست. من اطمینان دارم، و در نتیجه شادمانی عظیمی احساس میکنم. اکنون تو و من بسیار دور از همایم. ایکاش در کنار تو بودم تا میتوانستیم پیروزی شکوهمند ارتش سرخمان را زیر فرماندهی کل قوای رفیق استالین با هم جشن بگیریم.
* نخست با آغاز سال ۱۹۴۵ بود که چشمانداز پایان جنگ دیده میشد، اما زندگانی آهنگساز همچنان دشوار بود.
۲ ژانویه ۱۹۴۵، مسکو
زؤیای من آن است که در طول سال ۱۹۴۵ ما بتوانیم پرچم پیروزی را در برلین برافرازیم. برنامههای من برای سال آینده روشن نیست. هم اکنون من هیچ موسیقی نمیسرایم، زیرا که شرایط زندگی من بد است. از شش صبح تا شش عصر من با دو کمبود اساسی دستبهگریبانم: روشنایی، و آب. بهویژه تابآوردن این کمبودها میان ۳ بعد از ظهر و ۶ بعد از ظهر خیلی سخت است، زیرا که آن موقع هوا تاریک شدهاست. چراغهای نفتی چندان نوری ندارند. دید چشمان من آنقدر خوب نیست. نمیتوانم در این نور بنویسم. نداشتن نور خستگی عصبی برایم میآورد، و تازه امیدی به هیچ بهبودی نیست، تا جایی که بهتازگی امضایم را زیر نامهای جمعی گذاشتم خظاب به شعبهی محلی وزارت صنایع که در آن فروتنانه تقاضا کردیم که به برندگان جایزهی استالین، «هنرمندان خلق»، هنرمندان شایسته و غیره، در یک کلام آهنگسازان سرشناس کشور سهمیهی ویژهای از نفت، چراغ نفتی، اجاق پریموس و... بدهند، زیرا که قطعی برق اثر مخربی بر تولید خلاقانهی آنان به جا میگذارد. این نامه به نتیجه رسید، زیرا که در ۳۱ دسامبر پاکتی با کوپنهای ۶ لیتر نفت دریافت کردم.
***
فرا رسیدن صلح تنها وقفهی کوتاهی در دشواریهای زندگانی شوستاکوویچ ایجاد کرد. آثار او در دوران جنگ چهرهای ملی از او ساختهبود، اما آغاز دوران جنگ سرد خط مشی سختگیرانهای را در هنر شوروی زیر رهنمودهای آندرهی ژدانوف Andrei Zhdanov به دنبال داشت. اوج آن صدور «فرمان تاریخی» فوریهی ۱۹۴۸ بود که در آن به شوستاکوویچ (در کنار پراکوفییف، خاچاتوریان، و دیگران) مهر «فورمالیست و جهانمیهن» زدند. فضای تیرهشونده شوستاکوویچ را بر آن داشت که برخی از بهترین آثارش را پنهان کند، از جمله کنسرتو ویولون شماره یک و آوازهایی روی سرودههای فولکلوریک یهودی. و بدتر آن که حال جسمی شوستاکویچ رو به وخامت بود.
احساس درونی شوستاکوویچ دربارهی آرمانهای کمونیستی، تا جایی که بتوان آن را به شکل بارزی از آرمانهای حزب کمونیست شوروی تفکیک کرد، همچنان موضوعی دشوار است. او در مراحل گوناگونی از زندگیاش نظرهای سیاسی چپگرایانهای ابراز کرده که دشوار میتوان آنها را فقط تاکتیکی به شمار آورد. گلیکمان رویداد مخوفی را در سال ۱۹۵۲ ثبت کردهاست. شوستاکوویچ را واداشتند که آموزگار سرخانهای را در درس ایدئولوژی حاکم در خانه بپذیرد. گلیکمان با فرستادن چندین درسنامه به آهنگساز کمک کرد.
با مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ روزگار شوستاکوویچ رو به بهبود نهاد. از رهآوردهای به اصطلاح «فضای باز» دوران خروشچف آن بود که برخی از آثار اجرانشدهی او را بهتدریج اجرا کردند. آوازهای روی سرودههای فولکلوریک یهودی در سال ۱۹۵۶ اجرا شد. شوستاکوویچ پذیرفت که اپرایش لیدی مکبث از شهرستان متسنسک را با نام تازهی کاترینا اسماعیلووا بازنویسی کند، و اپرا در سال ۱۹۶۳ به صحنه آمد. همچنین سنفونی چهارم او ۲۵ سال بعد از پسگرفتن آن، در سال ۱۹۶۱ برای نخستین بار اجرا شد. روند تولید سنفونیها و کووارتتهای زهی شوستاکوویچ بی هیچ کاهشی ادامه یافت. اکنون او آثار خود را هم در داخل و هر از گاهی در خارج اجرا میکرد.
توصیف وضع تندرستی شوستاکوویچ جای هر چه بیشتری را در نامههای او اشغال میکرد.
۶ سپتامبر ۱۹۵۸، مسکو
دستکم تا آغاز اکتبر باید در بیمارستان بمانم. پروفسورها، این کشیشان عرصهی دانش، پریروز با هم شور کردند، و تصمیمشان این بود. دست راست من حسابی ضعیف است. مرتب مورمور میشود. هیچ چیز سنگینی را نمیتوانم با آن دست بلند کنم. میتوانم دستگیرهی هر چمدانی را با انگشتانم چنگ بزنم، اما آویختن پالتو بر جارختی سخت است. مسواک زدن سخت است. هنگام نوشتن دستم بسیار خسته میشود. فقط خیلی آرام و پیانیسیمو pianissimo میتوانم بنوازم. این را در پاریس فهمیدم. آنجا به سختی توانستم کنسرتها را تا پایان بنوازم. آن موقع هیچ به آن توجه نکردم.
از کشیشان عالم پزشکی خواستم نامی برای این بیماری به من بگویند، اما آنان پاسخی ندادند و خیلی ساده محکومم کردند که تا آغاز اکتبر در بیمارستان بمانم. در هر صورت دارم دستم را ورزش میدهم. هر روز نوشتن حروف الفبا و عددها را تمرین میکنم و جملههایی از قبیل «ماشا کاشا میخورد» یا «خط نوشتم تا بماند یادگار» [در اصل «پاپ نافش را میخاراند»، که به روسی قافیه دارد] مینویسم. آه خدای من، چهقدر سخت است.
۱۹ سپتامبر ۱۹۵۸، مسکو
اقامتم در بیمارستان دارد به پایان میرسد. بهگمانم حوالی بیستوپنجم در خانه باشم. دستم بهتر شده اما گمان نمیکنم که در آیندهی نزدیک در زمینهی کنسرت دادن کار چندانی از من برآید. در وقت آزادم، که اکنون فراوان دارم، به لیدی مکبث و سنفونی چهارم فکر میکنم. چهقدر دلم میخواهد که اجرای هر دوی اینها را بشنوم. نمیتوانم بگویم که انتظار شادی زیادی از اجرای اپرا دارم، زیرا که تئاترها پر از آدمهای بیاستعداد و بی قابلیت هستند که فقط مقامی را اشغال کردهاند؛ خوانندگان، تهیهکنندگان، طراحان، و از این دست.
* در میان همهی نامههایی که شوستاکوویچ برای گلیکمان نوشت شاید هیچکدام اهمیت تاریخی نامهی به تاریخ ژوئیه ۱۹۶۰ را ندارند. او در این نامه تاریخچه و اهمیت کووارتت زهی شماره ۸ را شرح میدهد. این اثر بدون چون و چرا یکی از آثار نبوغآسای آهنگساز است. شوستاکوویچ نهتنها با جدیتی غیرعادی و لحنی خصوصی از این کووارتت سخن میگوید، که اهمیت اشارهها و کنایههای موزیکال موجود در آثار بعدیاش را نیز فاش میکند. در اظهارنظرهای رسمی آن زمان این کووارتت شوستاکوویچ را یادبودی برای قربانیان فاشیسم توصیف میکردند، اما متن نامه این ادعا را رد میکند. سرایش این کووارتت همزمان است با بحران بزرگی در زندگانی شوستاکوویچ. در آن روزها او سرانجام پذیرفت که به عضویت حزب کمونیست در آید و سخت در فکر خودکشی بود.
۱۹ ژوئیه ۱۹۶۰، ژوکووا Zhukova
تازه از سفر درسدن برگشتهام... در استراحتگاه شهرک گوریش Gohrisch در چهل کیلومتری درسدن اقامت داشتم. جای بسیار زیباییست. شرایط خوبی که برای کار کردن فراهم بود، ثمر خود را داد: کووارتت هشتمم را نوشتم. هر چه کوشیدم که مشق شبانهام را که موسیقی فیلم [«پنج روز و پنچ شب»] است بنویسم، به جایی نرسیدم. در عوض کووارتتی با درونمایهای شریرانه نوشتم که به درد هیچ کسی نمیخورد. در این فکر بودم که اگر روزی بمیرم، بعید است که کسی اثری در یادبود من بنویسد، پس چه بهتر که خودم بنویسم. میشد حتی بر سربرگ آن نوشت: «تقدیم به سرایندهی این کووارتت».
تم اصلی کووارتت از چهار نوت تشکیل میشود D، Es، C، H، یعنی حروف اول نام و نام خانوادگی من [در نوتنویسی آلمانی DEsCH، اگر S را بهجای Es بگذاریم، میشود D. SCH(ostakovich). در نوتنویسی فرانسوی، که در ایران بهکار میرود، این نوتها عبارتاند از ر، میبمل، دو، سی]. همچنین تمهایی از دیگر آثار من در کووارتت بهکار میرود و نیز از سرود انقلابی «زاموشون تیاژولوی نیوولییهی» (در رنج از بیچارگی سهمناک). تمهای از آثار خودم، اینها هستند: از سنفونیهای نخست، هشتم، تریو[ی پیانو شماره ۲]، کنسرتوی ویولونسل، و لیدی مکبث. اشارههایی به واگنر (مارش عزا از اپرای Götterdämerung) و چایکوفسکی (تم دوم از بخش نخست سنفونی ششم) هم در آن هست. آه، بله، فراموش کردم بنویسم که یک چیز دیگری هم از خودم در آن هست: از سنفونی دهم. به راستی یک ملغمهی بامزه. کووارتتی نیمهتراژیک است، آنچنان که هنگام سرودنش همان قدر اشک ریختم که بعد از نیم دوجین آبجو باید آب پس بدهم. به خانه که آمدم چند بار سعی کردم آن را [با پیانو] تا پایان بنوازم، اما هر بار اشک مجالم نداد. و این البته واکنش تنها به نیمهتراژیک بودن آن نبود، بلکه از شگفتزدگی خودم نسبت به تمام و کمال بودن فورم آن نیز سرچشمه میگرفت. لابد اینجا، به گمانی، خودستایی نیز نقشی دارد، که بیگمان بهزودی خواهد پرید و جای خود را به خماری معمول انتقاد از خود خواهد داد.
* در سال ۱۹۶۲ شوستاکوویچ داشت به مرحلهی نوین و آزمونگرایانهای از خلاقیت موسیقی گام مینهاد. آثار اصلی این دوران سنفونیهای سیزدهم و چهاردهم او هستند که هر دو فورمهای سنتی را کنار میگذارند و شعرهایی که مورد علاقهی آهنگساز هستند در آنها جا میگیرند. متن اصلی سنفونی سیزدهم شعر «بابییار» است سرودهی یهوگنی یهفتوشنکو Yevgeny Yevtushenko که موضوع آن یهودیستیزیست. شعرهای سنفونی چهاردهم، که موضوع مرگ در آن غلبه دارد، از سرودههای لورکا، آپولینر، و ریلکه برداشته شدهاند.
۳۱ مه ۱۹۶۲، مسکو
سپاسگزارم برای نامهات و برای نظرت دربارهی «بابییار»... در همین حین فکرهای تازهای به سرم زده که اثری در همین ردیف روی شعر یهفتوشنکو بنویسم.
مجموعهای از اشعار او را دارم و با خواندن آن فکر یک سنفونی به سرم افتاده که بخشهای اول و دوم آن روی بابییار است... و امیدوارم که یهفتوشنکو هماکنون دارد شعر دیگری را میسراید که من از او خواهش کردهام. بنابراین سنفونی سیزدهم دارد شکل میگیرد. قبولش میکنند؟ تا ببینیم.
* وضع مالی شوستاکوویچ در این دوران بهتر شد و نامههای او به گلیکمان از آهنگسازان دیگر سخن میگوید.
۱ اوت ۱۹۶۳، ژوکووا
صفحههای اجرایی از رکوئیم جنگ اثر بنجامین بریتن به دستم رسیده. آن را گوش میدهم و از عظمت این اثر در شگفتم. در ردیف «ترانهی زمین» اثر مالر و دیگر آفریدههای عظیم بشریت است. شنیدن رکوئیم بریتن یک طوری سر حالم میآورد و میخواهم زندگانی شادمانهتر از این داشتهباشم.
* حال شوستاکوویچ رو به وخامت میرفت، در سال ۱۹۶۶ او دچار حملهی قلبی شد، و نامههایش به گلیکمان احساسیتر شدند. با این حال لحن کنایه هنوز در آنها وجود دارد، و نامهی نوشته شده در زادروز ۶۲ سالگیش از تداوم رنجی شخصی حکایت میکند.
۲۴ ژانویه ۱۹۶۷
ایکاش میتوانستی به مسکو بیایی. خیلی وقت است که تو را ندیدهام و دلم برایت تنگ شده.
حالم خوب است. میکوشم که هر روز چیزی بسرایم، اما چیزی از آن حاصل نمیشود و چندان امیدی هم ندارم. از سوی دیگر سیبلیوس را به یاد میآورم که در سالهای طولانی بخش پایانی زندگیش هیچ اثری ننوشت، و به جای آن خیلی ساده از جایگاه خود همچون افتخار مردم فنلاند لذت برد... کنیاک بالا انداخت و با گراموفون به همهی انواع صفحههای موسیقی گوش داد. من هم هیچ بدم نمیآید آن وضع را داشتهباشم. اما کوهی از نگرانیها بر سر من آوار شده. بسیار زیاد. و من توان آن را ندارم.
۲۴ سپتامبر ۱۹۶۸، ژوکووا
فردا زادروز ۶۲ سالگی من است. در چنین سنی، خیلیها با پرسشهایی از این دست روبهرو میشوند که «اگر دوباره به دنیا میآمدی، آیا در این ۶۲ سال همان راه را میرفتی؟»، و با ناز و عشوه پاسخ میدهند: «آری! البته همه چیز عالی نبود، بعضی ناکامیها داشتم، اما بهطور کلی کموبیش همین راه را میرفتم».
اگر زمانی چنین چیزی از من بپرسند، پاسخ میدهم: نه! هزار بار نه!
شوستاکوویچ در ۹ اوت ۱۹۷۵ درگذشت. گلیکمان در یادداشتهای آن روزش مینویسد که «رشتههای زرینی» که بیش از ۴۰ سال او را با شوستاکوویچ پیوند میدادند برای همیشه از هم گسستهاند. او ادامه میدهد: «گنجینهی هر کلمهای را که او بیان کرد، چه با قلمش و چه از لبانش، در قلبم جا دادم، و فکر میکنم که این کلمهها در دلهای همهی کسانی که نابغهای به نام شوستاکوویچ را دوست میداشتند و تا امروز نیز دوست میدارند، نیز جا خواهد داشت».
بریدههایی از:
Story of a Friendship: The Letters of Dmitri Shostakovich to Isaak Glikman, translated by Anthony Phillips. Published by Faber and Faber Ltd on 22nd October 2001
منبع: روزنامهی انگلیسی گاردین، ۲۶ اکتبر ۲۰۰۱
برشهای مارتین کتل در میانهی نامهها، درک برخی مطالب را دشوار میکرد. از همین رو مترجم متن روسی کتاب گلیکمان را یافت، ابهامها را رفع کرد، و بار دیگر متن ترجمهی فارسی را با متن روسی مطابقت داد.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|